صفحه 4 از 10 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 267

موضوع: کتاب سوم گرگ ومیش : کسوف

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3434
    Array

    پیش فرض

    بخواب ، بلاّ ي من . خواب هاي شاد ببین. تو تنها کسی هستی که تا حالا دستش به قلب من رسیده . قلبم همیشه »
    « متعلق به تو خواهد بود. بخواب ، تنها عشقم
    او شروع به زمزمه لالایی ام کرد و می دانستم تا زمانی که تسلیم خواب شوم ادامه می دهد. بنابر این چشمهایم را
    بستم و بیشتر در آغوشش فرو رفتم .

  2. #2
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3434
    Array

    پیش فرض

    فصل نھم

    ھدف

  3. #3
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3434
    Array

    پیش فرض

    صبح روز بعد ، بعد از تمام شدن مهمانی مجردي نمایشی مان، آلیس مرا به خانه برگرداند . زمانی نگذشته بود که ادوارد
    هم از سفر کوه نوردي اش بازگشت . همه نقش هایشان را به خوبی بازي کرده بودند و من نمی خواستم نقش انسان
    بودنم را خراب کنم.
    چارلی که صداي بهم خوردن در ماشین را شنیده بود به پشت پنجره آمده بود. او براي آلیس دستی تکان داد و بعد به
    سمت در آمد تا آن را براي من باز کند .
    « ؟ خوش گذشت » : چارلی پرسید
    « . آره.با حال بود. خیلی ، دخترونه بود »
    وسایلم را به داخل بردم، و آنها را جلوي پله ها گذاشتم، و بی خیال به سمت آشپزخانه رفتم تا چیزي براي خوردن پیدا
    کنم.
    « یه پیغام داري » : چارلی صدا زد
    بر روي کابینت آشپزخانه، دفترچه پیغام هاي تلفن، درست کنار ظرف روغن، باز گذاشته شده بود .
    چارلی نوشته بود : جیکوب تماس گرفت.
    گفته بود منظوري نداشته، و اینکه متاسف بود. اون می خواد تو بهش زنگ بزنی. یالا دیگه، بهش یه فرصت دیگه بده
    و باهاش تماس بگیر ، به نظر پشیمان می رسید.
    شکلکی در آوردم. معمولاً چارلی براي نوشتن پیغام هاي من سلسله مقاله نمی نوشت .
    بزار جیکوب پشیمون بمونه. نمی خواستم با او حرف بزنم. آخرین چیزي که شنیدم، اونا اجاز ندارن که تلفن طرف
    مقابلشون رو جواب بدن. اگر جیکوب مرده من را ترجیح می داد ، پس شاید بهتر بود به سکوت عادت می کرد .

  4. #4
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3434
    Array

    پیش فرض

    اشتهایم را از دست دادم. چرخی زدم و رفتم تا وسایلم را جا به جا کنم.
    حالا به سمت راه پله آمده بود و به بالا نگاه می کرد . « ؟ نمی خواي به جیکوب زنگ بزنی » : چارلی پرسید
    « نه »
    از پله ها بالا رفتم.
    « بخشش از بزرگانه » : چارلی ادامه داد « این رفتارت خیلی ناشایسته »
    « سرت به کار خودت باشه » : طوري که او نتواند بشنود زیر لب گفتم
    می دانستم لباس هاي کثیف آرام آرام دارند زیاد می شوند، بنابراین وقتی خمیردندان را سر جایش گذاشتم لباس هاي
    چرك را داخل سبد ریختم. بعد رفتم که روتختی هاي چارلی را جمع کنم. روتختی ها را جلوي پله ها گذاشتم و رفتم
    تا مال خودم را هم جمع کنم.
    کنار تخت متوقف شدم، سرم را از بالاي تخت به پایین حرکت دادم.
    پس روبالشی هایم کجاست؟ دور خودم چرخی زدم و اتاق را دید زدم. روبالشی در کار نبود. متوجه شدم اتاق به طرزي
    مرتب شده است. مگر لباس خاکستري رنگم در پایین تختم مچاله نشده بود؟ و می توانستم قسم بخورم که دو جفت
    جوراب کنار صندلی راحتی ام افتاده بود، درست کنار بولوز قرمزم که صبح دو روز پیش پوشیده بودم، اما وقتی فکر
    کردم براي روز مدرسه مناسب نیست، از تن درآورده بودم... دوباره شروع به گشتن اطرافم کردم. ظرف لباس هاي
    کثیفم پر نبود، بلکه قبلاً لبریز شده بود، یا فکر کنم که اینطور بوده.
    یعنی چارلی رخت شسته بود؟ اصلاً به شخصیت اش نمی آمد .
    « ؟ بابا، تو رخت ها رو شستی » : از کنار در فریاد زدم
    « ؟ یعنی باید میشُستم » : چارلی با صدایی بلند جواب داد « آم م م... نه »
    « ؟ نه، خودم باید بشورم. تو به وسایل من دست زدي »
    « ؟ نه، چطور مگه »
    « ... نمیتونم ... تی شرتم رو پیدا کنم »
    « من اونجا نیومده ام »
    و بعد به یاد آوردم که آلیس لباس خوابم را از اتاقم برداشته بود. اما فکر نکنم او روبالشی ام را هم آورده باشد ، لااقل

  5. #5
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3434
    Array

    پیش فرض

    روي تخت اتاق ادوارد که نبود . یعنی او وقتی از اینجا رد می شده اتاقم را تمیز کرده بود ، به خاطر شلختگی ام
    شرمنده شدم.
    اما اون تی شرت قرمز اصلاً کثیف نبود، پس رفتم تا آن را از بین بقیه لباس هاي چرك بردارم.
    توقع داشتم آن را بر روي بقیه لباس ها پیدا کنم، اما اصلاً آنجا نبود. دستم را تا ته به داخل سبد لباس ها چپاندم اما باز
    هم چیزي پیدا نکردم. فکر کردم دارم به بیماري فراموشی گرفتار می شوم. به نظر می رسید چیزي گم شده باشد. شاید
    هم بیشتر از یک چیز.
    روتختی ام را از تخت کندم و بعد سر راهم روتختی هاي چارلی را هم از کنار پله ها برداشتم. ماشین لباسشویی خالی
    بود. به امید اینکه مهربانی آلیس باعث شده باشد رخت هاي شسته شده در خشک کن انتظارم را بکشند، آنجا رو هم
    گذاشت ، هیچ چیز نبود . اخمی کردم ، گیج شده بودم.
    « ؟ اونی که دنبالش میگشتی پیدا کردي » : چارلی هوار زد
    « نه هنوز »
    دوباره بالاي پله ها رفتم تا زیر تختم را بگردم. فقط یک کف دست خاك پیدا کردم. شروع به گشتن کمد لباس هایم
    کردم. شاید لباس قرمز ام را جمع کرده بودم و یادم رفته بود.
    وقتی صداي زنگ به گوشم رسید تسلیم شدم. احتمالا ادوارد آمده بود .
    « دررررر » . وقتی از بالاي سر چارلی رد می شدم بلند یادآوري کرد
    « به خودت زحمت نده پدر »
    در را با لبخندي گشاد بر صورتم باز کردم.
    چشمان طلایی ادوارد گشاد شده بود، پره هاي بینی اش باز شده بود، و لبهایش بالا رفته بود و دندان هایش عریان
    شده بود.
    « ؟... چی شده » . صدایم در اثر دیدن حال ادوارد به لرزش افتاده بود « ؟ ادوارد »
    « از جات تکون نخور » : زمزمه کرد « . دو ثانیه بهم وقت بده » . انگشت اش را روي لبهایم گذاشت
    من جلوي در خشک شده بودم و او ... ناپدید شد . آنقدر سریع حرکت کرد که حتی چارلی متوجه عبورش نشد .
    قبل از اینکه بتوانم خودم را جمع و جور کنم و تا دو بشمارم، او برگشته بود. دست اش را دور کمرم انداخت و مرا به

  6. #6
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3434
    Array

    پیش فرض

    سمت آشپزخانه کشاند. چشمان اش دور خانه می گشت و طوري مرا جلوي خودش گرفته بود انگار سعی داشت از
    اصابت چیزي به من جلوگیري کند. نگاه نگرانی به سمت چارلی کردم. اما او ما را ندیده گرفت .
    « یه چیزي اینجا بوده » . وقتی به آشپزخانه رسیدیم، در گوشم زمزمه کرد
    صدایش خشک بود، با توجه به صداي بلند ماشین لباسشویی، شنیدن صداي آهسته اش دشوار بود.
    « ... قسم می خورم هیچ گرگینه اي اینجا نبود » : شروع به حرف زدن کردم
    « یکی از ماها » . سري تکان داد « اونا رو نمیگم » حرف ام را قطع کرد
    صدایش طوري بود که مطمئن بودم اعضاء خانواده خودش را نمی گوید .
    احساس کردم خون از چهره ام پرید .
    « ویکتوریا » : با ترس گفتم
    « این بویی نیست که من بشناسم »
    « ؟ یکی از ولتوري ها » : حدس زدم
    « احتمالاً »
    « ؟ چه وقتی »
    واسه همینه که فکر میکنم یکی از اونا بوده ... زمان زیادي نگذشته. طرف هاي صبح وقتی چارلی خواب بوده. و هر »
    « کی هم بوده به چارلی دست نزده. پس احتمالاً منظور دیگه اي داشته
    « ؟ دنبال من می گشته »
    پاسخی نداد. بدنش خشک شده بود .
    و بعد با کاسه خالی « ؟ شما دو تا دارین راجع به چی اینجا پچ و پچ می کنین » : چارلی با صداي شکاکی پرسید
    ذرت بو داده وارد آشپزخانه شد .
    احساس تهوع کردم. یک خون آشام وقتی چارلی خواب بوده وارد خانه شده بوده تا دنبال من بگردد. ترس بر من قلبه
    کرد . گلویم خشک شده بود. جوابی ندادم و در وحشت نگاهش کردم .
    اگر شما دو تا دارید دعوا می کنید... خوب... پس من » : صورت چارلی عوض شد. ناگهان نیشخندي زد و گفت
    « مزاحمتون نمیشم

  7. #7
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3434
    Array

    پیش فرض

    دوباره نیشخندي زد و بعد کاسه خالی را در سینک گذاشت و قدم زنان از آشپزخانه خارج شد .
    « باید از اینجا بریم » : ادوارد با صدایی سخت و خشک گفت
    ترس سینه ام را فشرد و نفس کشیدن را برایم سخت کرد . « ! ولی، چارلی »
    براي چند ثانیه تعمدي کرد ، و سپس گوشی تلفن همراه اش در دست اش بود .
    او شروع به حرف زدن کرد، اما صدایش برایم غیر قابل شنیدن بود. بیشتر از یک « امت » : در دهانه گوشی گفت
    دقیقه بیشتر طول نکشید. او مرا به سمت در کشاند .
    اونا رفتن که جنگل » : وقتی با تقلاي من براي ماندن مواجه شد زمزمه کرد « امت و جاسپر همین الان راه افتادن »
    « رو بگردن. حال چارلی خوبه
    اجازه دادم مرا به دنبال خود بکشد، شدت ترس به قدري بود که نمی توانستم فکر کنم. پوزخند چارلی با دیدن حالت
    وحشت زده چهره من تبدیل به اخمی شد. قبل از اینکه چارلی بتواند حرفی بزند، ادوارد مرا از در بیرون برد.
    نمی توانستم از آرام حرف زدن دست بردارم، حتی وقتی در ماشین بودیم . « ؟ ما داریم کجا میریم »
    صدایش محکم ولی غم زده بود. « داریم میریم با آلیس حرف بزنیم »
    « ؟ فکر میکنی اون چیزي دیده باشه »
    « شاید » با چشمانی متفکر به جاده چشم دوخت
    بعد از تماس ادوارد، بقیه با نگرانی منتظر ما بودند. انگار به وسط یک موزه قدم گذاشته بودم. همه با حالت تشویش و
    اضطراب مثل مجسمه هاي سنگی در جاي خودشان خشک شده بودند .
    از اینکه دیدم ادوارد با فریاد با آلیس حرف میزند « ؟ چه اتفاقی افتاد » : به محض اینکه وارد خانه شدیم ادوارد پرسید
    شوکه شدم. دست هایش از فرط خشم مشت شده بود .
    نمی دونم. من » . آلیس دست به سینه و بدون حرکت بر جایش خشک شده بود. فقط لبهایش تکان می خوردند
    « هیچی ندیدم
    « ؟ چطور ممکنه » : با صداي زیري گفت
    طرز حرف زدن اش با آلیس را دوست نداشتم. « . ادوارد » : با لحن سرزنش کننده اي گفتم

  8. #8
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3434
    Array

    پیش فرض

    « این که پایه علمی نداره ادوارد » . کارلایل با صداي دلگرم کننده اي مداخله کرد
    « اون تو اتاقش بوده آلیس ، می تونست هنوز اونجا باشه... منتظرش »
    « من چیزي ندیدم »
    « ؟ آره ؟ جداً ؟ مطمئنی » . ادوارد دستانش را با حالتی عصبی در هوا تکان داد
    تو از من خواستی که ولتوري ها رو زیر نظر بگیرم. همین طور ویکتوریا رو ، » صداي آلیس در جواب مثل یخ سرد بود
    و هر قدمی که بلاّ برمی داره رو زیر نظر دارم. می خواي یه چیز دیگه اي هم به اینا اضافه کنی؟ می خواي اتاق خواب
    چارلی یا بلاّ رو هم تماشا کنم؟ یا همه خیابون رو؟ ادوارد، اگر همینجوري کارم رو بیشتر کنی چیزاي بیشتري رو از
    « دست میدم
    « الانم داره از دست میره » : ادوارد فریاد زد
    « اون در هیچ خطري نبوده. چیزي براي دیدن وجود نداشت »
    « ؟... اگر ولتوري ها رو زیر نظر داري پس چطور ندیدي اونا یکی رو فرستادن »
    « اگر بود می دیدم » آلیس سریع اضافه کرد « . فکر نکنم از طرف اونا بوده باشه »
    « ؟ آخه کدوم خون آشامی چارلی رو زنده میزاره »
    بر خودم لرزیدم.
    « نمی دونم » : آلیس گفت
    « چقدر کمک کرد »
    « تمومش کن ادوارد » : زمزمه کردم
    رویش را به سمت من برگرداند، هنوز هم عصبانی بود، دندان هایش را بر هم می فشرد. براي چند ثانیه به من خیره
    شد. و بعد ناگهان، نفس عمیقی کشید. آرواره هایش به حالتی آرام برگشت .
    منوببخش، آلیس. نباید این همه ازت توقع » بعد نگاهی به آلیس انداخت « حق با توست بلاّ . معذرت میخوام »
    « می داشتم. این باعث شرمندگی منه
    « منم خوشحال نیستم » : آلیس با حالتی اطمینان بخش گفت « درك میکنم »
    « ؟ خیلی خوب. بیاید منطقی باشیم. احتمالات الان چیه » : ادوارد نفس عمیقی کشید

  9. #9
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3434
    Array

    پیش فرض

    انگار یخ همه یکباره آب شد. آلیس نفسی کشید و به پشتی مبل تکیه داد. کارلایل به آرامی به سمت اش رفت، ولی
    نگاه اش در دوردست سیر می کرد. ازمه روي مبل روبروي آلیس نشست، و پاهایش را روي مبل جمع کرد. فقط رزالی
    بی حرکت باقی ماند، پشت اش به ما بود، و از دیوار شیشه اي به بیرون نگاه میکرد.
    ادوارد مرا روي مبل نشاند و خودش کنار ازمه، که به سمت من خیز برداشته بود، آرام نشست. او یکی از دستان مرا در
    بین دو دست خودش گرفت .
    « ؟ ویکتوریا » : کارلایل پرسید
    نه، من بو شو نمی شناختم. احتمالاً از طرف ولتوري ها فرستاده شده بوده، کسی که من هرگز » ادوارد سري تکان داد
    « ... باهاش آشنا
    « آرو هنوز از کسی نخواسته که دنبال بلاّ بیاد. اگر بود من می دیدم. من منتظرش بودم » آلیس سري تکان داد
    « ؟ تو منتظر یه دستور رسمی هستی » ادوارد از جا پرید
    « ؟ تو فکر میکنی یه نفر داره سرخود اقدام میکنه؟ آخه واسه چی »
    چهره اش دوباره در هم کشیده شد . « شاید کایوس بوده » ادوارد نظر داد
    « اونا هر دوتاشون نیروهایی دارن که هیچکس نمی شناسه » آلیس ادامه داد « ... یا شایدم جین »
    « و انگیزه » ادوارد آب دهان اش را قورت داد
    گرچه این معنی نمیده. اگر کسی منتظر بلاّ بوده باشه، اونوقت آلیس می دیدش. اون مرد... یا زن... » : ازمه گفت
    « نمی خواسته به بلاّ صدمه اي بزنه. یا چارلی، به هر دلیلی
    با شنیدن اسم پدرم، لرزیدم.
    و موهایم را نوازش کرد. « همه چی درست میشه بلاّ » ازمه به آرامی به من امیدواري داد
    « ؟ پس دلیل اش چی بوده » کارلایل زمزمه کرد
    « اومده بوده چک کنه ببینه من هنوز انسانم یا نه » حدس زدم
    « احتمالاً » : کارلایل گفت
    رزالی نفس صداداري کشید، جوري که من بتوانم بشنوم. از خشکی در امده بود، و حالا به سمت آشپزخانه نگاه
    می کرد . از طرف دیگر ادوارد دلسرد می نمود .
    « امت از در وارد شد. جاسپر هم پشت سرش پیش می آمد
    .

  10. #10
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3434
    Array

    پیش فرض

    رد پاش رفته بود به سمت غرب. و بعد تو » امت با ناامیدي اعلام کرد « خیلی وقته که رفته. یه ساعت پیش »
    « جاده ي کناري گم شده بود. یه ماشین منتظرش بوده
    « بدشانسی آوردیم. اگر رفته باشه غرب... خوب، وقتشه اون سگ ها یه خودي نشون بدن » : ادوارد گفت
    من تکانی خوردم، و ازمه شانه ام را نوازش کرد .
    او وسیله اي سبز و مچاله شده « هیچ کدوم از ما نمی شناختیمش. ولی اینو ببین » : جاسپر نگاهی به کارلایل انداخت
    را در که در دست داشت جلو آورد. کارلایل آن را گرفت و جلوي صورتش برسی کرد. وقتی آنرا دست به دست کرد،
    « شاید تو بو رو بشناسی » . تکه اي سرخس را تشخیص دادم
    « نه، آشنا نیست. من که نمی شناسمش » : کارلایل گفت
    ازمه حرف اش را با دیدن حالت چهره بقیه که ناگهان « ... شاید ما داریم اشتباه می کنیم. شاید اون به طور تصادفی »
    نه اینکه یه غریبه تصادفی خونه بلاّ رو واسه تماشا انتخاب کرده باشه. » . به او خیره شده بودند، نیمه تمام گذاشت
    منظورم اینه که شاید اون کنجکاو شده بوده. بوي ما همه جا با بلاّ بوده. شاید خواسته بفهمه چی باعث شده بوي ما
    « اونجا باشه
    « ؟ پس چرا بعدش یراست نیومده اینجا؟ اگر کنجکاو بوده » : امت پرسید
    بقیه نژاد ما اونقدرآم سرراست نیستن. خانواده ما خیلی بزرگه ، اون » : ازمه با لبخندي جواب داد « ، تو میومدي »
    « مرد... یا زن... حتماً ترسیده بوده. ولی چارلی صدمه اي ندیده. اون مطمئنا دشمن نیست
    فقط کنجکاو بوده؟ درست مثل جیمز و ویکتوریا که کنجکاو بودند؟ افکار ازمه باعث شد بیشتر به لرزه بیفتم. ویکتوریا
    قسم خورده بود تا انتقام بگیرد. گرچه این یکی دیگر بود، یک غریبه.
    متوجه شدم تعداد خون آشام ها از آنچه من فکر می کردم بیشتر است. احتمال اینکه یک فرد معمولی با آنها برخورد
    میکرد چقدر بود؟ بدون اینکه بداند با چه موجودي روبرو شده است؟ چقدر جزئیات، گزارش قتل ها و تصادفات، آیا همه
    به خاطر تشنگی آنها بود؟ جمیعت آنها چقدر بود؟ قبل از اینکه من هم به جمعشان ملحق شوم؟
    لرزشی از شانه ام به سمت شکمم رفت .
    کالن ها نظریه ازمه را از تمام زوایا سنجیدند. می دیدم که ادوارد به هیچ وجه قانع نشده، و بر عکس کارلایل آن را
    عاقلانه می پندارد .
    من اینطور فکر نمی کنم. زمان بندیش خیلی دقیق بوده ، این غریبه خیلی مواظب » آلیس لب هایش را بر هم فشرد
    « ... بوده که با هیچ کدوم از ما روبرو نشه. انگار اون می دونسته که من می تونم ببینم اش

صفحه 4 از 10 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/