« بلاّ، من دیدم که جیکوب بلک چطوري نگاهت می کرد. شرط می بندم مشکل اساسی حسودیه »
« جیکوب اینجوري ام نیست »
« … براي تو، شاید، اما براي جیکوب »
« . جیکوب می دونه من چه احساسی دارم. من همه چیز رو بهش گفتم »
«. ادوارد هم یه انسانه ، بلاّ. اونم مثل بقیه پسر ها برخورد میکنه »
شکلکی درآوردم. جوابی برایش نداشتم.
« باهاش کنار میاد » دستم را نوازش کرد
« امیدوارم ، جیک داره دوران سختی رو می گذرونه، اون به من احتیاج داره »
« ؟ تو و جیک خیلی به هم نزدیک هستین، اینطور نیست »
« مثل یه خانواده »
« ؟ و ادوارد هم خوشش نمیاد… حتماً براش خیلی سخته. خیلی دلم می خواست بدونم اگر بِن بود چی کار میکرد »
« . مطمئناً مثل بقیه پسرها » لبخند نصفه نیمه اي زدم
« احتمالاً » : غرغر کنان گفت
و بعد موضوع را عوض کرد. نباید در کار آنجلا فضولی می کردم. او هم به خوبی می دانست که من اینکار را نخواهم
کرد… هرگز .
« من خوابگاهم رو دیروز تحویل گرفتم. یه جایی تو ساختمان هاي انتهایی دانشگاهمون »
« ؟ بِن میدونه قراره کجا بره »
« ؟ یه خوابگاه نزدیک من، احتمالاً خیلی خوش شانسِ. خودت چی؟ تصمیم گرفتی کجا بري »
به پایین خیره شدم، دسخت خرچنگ قورباغه ام در زیر دستم خودنمایی میکرد. براي چند دقیقه غرق در تصور آنجلا و
بِن در دانشگاه واشینگتون شدم. احتمالاً تا چند ماه آینده هم به سیاتل نقل مکان می کردند. آیا تا آن زمان سیاتل امَن
شده بود؟ آیا تا آن زمان خون آشام تازه متولد شده و جوان به شکارگاهی جدید رفته بود؟ یعنی جایی جدید را پیدا کرده
بود؟ شاید حالا نام شهر جدیدي به سر تیتر ترسناك روزنامه ها راه پیدا کرده بود.
آیا مقصر وجود آن سر تیتر ها من بودم؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)