پدر و مادرم دوقلو ها رو به یه مهمانی در پورت آنجلس بردن. باورم نمیشه اومدي کمکم کنی. بِن واسه اینکه از زیر »
شکلکی در آورد. « . کار در بره خودش رو به مریضی زد
وارد اتاق آنجلا شدم و در آنجا، دسته اي از پاکت هاي نامه انتظارمان را می کشیدند . « . اصلا مهم نیست »
نفسم در سینه حبس شد. آنجلا با نگاهی عذر خواهانه به من نگاه کرد. حالا می فهمیدم چرا این همه « . اوه »
عذرخواهی می کرد. و چرا بِن فرار کرده بود .
« . فکر می کردم داري اغراق میکنی »
« ؟ کاش اینجوري بود. مطمئنی می خواي اینکارو بکنی »
« . بریم سر کار. من همه روز رو وقت دارم »
آنجلا پاکت هاي نامه را از وسط نصف کرد و تقسیم کرد، سپس دفترچه آدرس هاي مادراش را برداشت و بین مان
روي میز تحریر گذاشت. براي مدتی سخت مشغول شدیم، و تنها صداي قلم هایمان که بر سطح کاغذ می لغزید به
گوش می رسید.
« ؟ ادوارد امشب چیکار میکنه » : بعد از یک دقیقه پرسید
« . امت آخر هفته رو اومده خونه. الانم رفتن کوهنوردي کنن » . قلمم به داخل پاکتی که در دستم بود افتاد
« . یه جوري میگی انگار خودتم مطمئن نیستی »
شانه اي بالا انداختم .
شانس آوردي ادوارد یه برادر داره که میتونه باهاش بره کوهنوردي یا کمپ بزنه. نمی دونم اگر آستین نبود تا بِن رو »
« . ببره تا کاراي پسرونه بکنن، باید چیکار می کردم
« . آره، من زیاد اهل گردش نیستم. همیشه از بقیه تو کوهنوردي جا می مونم »
« . من گردش رو ترجیح میدم » آنجلا خندید
او یک دقیقه روي نوشتن متمرکز شد. من چهار آدرس دیگر را هم نوشتم. نیازي نبود کنار آنجلا وارد بحث هاي
بیهوده شوم. مثل چارلی، او هم با سکوت میانه ي خوبی داشت. اما مثل چارلی او هم گاهی اوقات بیش از حد مراقب
میشد.
« به نظر یکم… نگران میرسی » : با صدایی آهسته پرسید « ؟ چیزي شده »
« ؟ یعنی اینقدر معلومه » . ساده دلانه خندیدم
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)