صفحه 10 از 27 نخستنخست ... 6789101112131420 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 91 تا 100 , از مجموع 267

موضوع: کتاب سوم گرگ ومیش : کسوف

  1. #91
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    گذاري
    www.Twilight . ir
    « یعنی فقط منم که دارم پیر میشم؟ من هر روز گندي که می گذره دارم پیرتر میشم »
    تقریبا لیز خوردم ، دست هایم را در هوا تاب دادم تا تعادلم را حفظ کنم. به یاد آوردم که من پاهاي لاغر و ضعیف
    لعنتی! آخه این چه » . چارلی رو به ارث برده ام. احساسات درونی ام با تضاد با حالات ظاهري ام عمل می کردند
    « ؟ دنیایه؟ پس عدالت کجاست
    « سخت نگیر بلاّ »
    « ... خفه شو جاکوب، فقط خفه شو. این انصاف نیست »
    « تو واقعا پاتو کوبیدي زمین؟ فکر می کردم دخترا این کارو فقط تو تلویزیون انجام میدن »
    با بی قراري ناله اي کردم.
    « اینقدرام که فکر می کنی بد نیست. بشین تا واست توضیح بدم »
    « ... ایستاده هم می تونی »
    « باشه. هر چی تو بخواي، ولی گوش کن، من بزرگ میشم..... یه روزي » : چشمانش را چرخاند
    « توضیح بده »
    با دست به تنه درخت ضربه زد. چند ثانیه غرغر کردم. اما بعد نشستم. عصبانیتم به همان سرعتی که به وجود آمده بود
    از بین رفت و متوجه شدم حرکات احمقانه اي انجام داده ام .
    وقتی خودمون بتونیم کنترلمون رو به دست بگیریم و بکشیم کنار ، وقتی تغییر شکل دادن هامون » : جاکوب گفت
    سري به نشانه ي محال بودن این امر تکان داد. « . تموم شه، دوباره رشد می کنیم. البته اونقدرام کار آسونی نیست
    فکر می کنم یاد گرفتن این نوع خودداري خیلی زمان می بره. حتی سام هم هنوز به این مرحله نرسیده ، دلیلش اینه »
    که یه دسته زالو مدام دور و برمون می چرخن. با بودن اونها و نیاز به محافظت شدید ما حتی فکرشم نمی تونیم بکنیم.
    « اما تو هم فکر نکنی الان هم خبریه ، همینجوریشم من الان از تو بزرگترم. لااقل از لحاظ جسمی که اینطوره
    « ؟ داري راجع به چی حرف میزنی »
    « ؟ به من نگاه کن بلا، به نظرت من شانزده سالمه »
    « نه دقیقاً ، فکر کنم » نگاهی به قامت عظیمش که مانند یک فیل ماموت بود، انداختم. سعی کردم بیغرض باشم
    به هیچ وجه. وقتی ما تبدیل به گرگ می شیم، ژن هاي گرگینه ایمون آزاد میشه و ما در طول چند ماه از داخل رشد »
    « می کنیم. یهو خیلی رشد می کنیم

  2. #92
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    گذاري
    www.Twilight . ir
    از لحاظ فیزیکی، من الان بیست و پنج سالمه، یا یه همچی سنی. پس لازم نیست جنابعالی » : شکلکی در آورد
    « بترسید که از من شیش هفت سال بزرگتر بشی
    بیست و پنج سال، یا یه همچی سنی. فکر به این موضوع سرم را به درد آورد. اما بعد به یاد رشد ناگهانی او افتادم ، او
    جلوي چشمان حیرت زده من رشد کرده بود و به شکل حالا در آمده بود. یادم آمد که اندازه اش هرروز با روز قبل فرق
    می کرد ، سرم را تکانی دادم. سرم گیج می رفت .
    خوب حالا می خواي داستان سام رو بشنوي؟ یا بازم می خواي به خاطر چیزهایی که در کنترل من نیست جیغ جیغ »
    « ؟ کنی
    « ببخشید. من رو جریانات سنی حساسم. میره رو اعصابم » : نفس عمیقی کشیدم
    چشمان جاکوب تنگ شد، انگار داشت تصمیم می گرفت براي شروع حرفش از چه کلماتی استفاده کند
    از اونجایی که نمی خواستم در مورد مسایل حساس حرف بزنم، شاید بعداً حرف می زدم. قبل از اینکه پیمان شکسته
    خوب وقتی سام فهمید چه اتفاقی براش افتاده ، وقتی با بیلی و هري و آقاي آتیرا رو » میشد. به او یادآوري کردم
    نفسی تازه کردم : «... ملاقات کرد، گفتی دیگه واسش سخت نبود. و همینجوري که گفتی، قسمت خوبش شروع شد
    « ؟ چرا سام اینقدر از اونا بدش میاد؟ چرا دلش می خواد منم ازشون بدم بیاد »
    « خوب قسمت عجیبش همینجاست » : جایکوب نفس عمیقی کشید
    « من به چیزاي عجیب عادت دارم »
    خوب، حق با توست. سام می دونست چه اتفاقی افتاده و » : قبل از اینکه ادامه بدهد خرناسی کشید « . آره میدونم »
    « . تقریباً همه چی براش حل شده بود. از بعضی جهات، زندگی اش به حالت خوب معمولی که نه، زندگی اش بهتر شد
    سام نمی تونست به لیا چیزي بگه. ما » و بعد حالت چهره جاکوب تعقییر کرد، انگار به موضوعی دردناك رسیده بود
    اجازه نداریم به بقیه که نباید چیزي بدونن، داستان رو لو بدیم. و البته براي لیا خطرناك بود که سام دور و برش بگرده
    اما سام کلک زد مثل همون کاري که من با تو کردم. لیا از اینکه بهش نمی گفت کجا بوده حسابی آتیشی شده بوده
    کجا رفته بودي ، کجا می خوابیدي ، چرا اینقدر خسته اي ، اما اونا با هم کنار اومدن سعی کردن اونا همدیگر رو
    « خیلی دوست داشتن
    « ؟ اونوقت چی شد؟ لیا فهمید چه اتفاقی افتاده »
    « نه، مشکل اینجا نبود. دختر عموي لیا، امیلی یانگ، براي یک هفته اومد تا پیش شون بمونه » سري تکان داد
    « ؟ امیلی دختر عموي لیا ست »
    « دختر عموي دومِ شه. خیلی بهم نزدیکن ، وقتی بچه بودن با هم عین دو تا خواهر بودن »

  3. #93
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    گذاري
    www.Twilight . ir
    سري تکان دادم . « ؟... این... وحشتناکه... چطور سام تونست »
    « ؟ اینقدر زود راجع بهش قضاوت نکن. تا حالا کسی بهت نگفته ؟... راجع به نشانه گذاري چیزي نشنیدي »
    « ؟ نشانه گذاري؟...نه، یعنی چی » : کلمه ناآشنا را به خودم تکرار کردم
    این یکی از اون چیزاي سختیه که ما باهاش طرفیم. براي همه پیش نمیاد. در حقیقت، جزء استثناعاته ، نه قوانین. »
    سام تا اون موقع همه ي داستان ها رو شنیده بود، داستان هایی که ما فکر می کنیم افسانه است. راجع به نشانه گذاري
    « ... هم شنیده بود ، اما حتی خوابش رو هم نمی دید که
    « ؟ چی شد »
    سام عاشق لیا بود. اما وقتی امیلی رو اونجا دید، دیگه اونقدرا مهم نبود. » . چشمان جاکوب روي اقیانوس خیره ماند
    چشمانش به سمت من « . بعضی وقت ها خودمونم دقیقا نمی دونیم چرا اینجوري نیمه گمشده مون رو پیدا می کنیم
    « منظورم... نیمه ي دوم مونه » برگشت
    « ؟ چی؟ عشق در نگاه اول »
    یه ذره از اونی که گفته قدرتمند تر. بمراتب » . جاکوب لبخند نمی زد. چشمان سیاهش با انتقاد به من خیره شده بود
    « خالص تر
    « ؟ ببخشید. داشتی جدي می گفتی »
    « . بله »
    صدایم هنوز قانع نشده بود، و او این را از صدایم فهمید. « . عشق در نگاه اول، فقط خیلی قدرتمند تر »
    تو می خواي بدونی » . به سختی شانه اي بالا انداخت « . توضیح دادنش آسون نیست. به هر حال مهم هم نیست »
    چی شد که سام از خون آشام ها متنفر شد، که از خودش متنفر بشه. و این اتفاقی بود که افتاد. اون قلب لیا رو شکست.
    اون تمام قول هایی که داده بود رو زیر پا گذاشت. هر بار که تو چشماي لیا اتهام اش رو می دید از خودش بدش
    « می اومد. و لیا حق داشت
    ناگهان از حرف زدن باز ایستاد، انگار می خواست بیشتر از حدي که اجازه داشت حرف نزند.
    سام وامیلی الان با هم بودن. مثل دو تکه « ...؟ امیلی چطوري با این موضوع کنار اومد؟ اگر اینهمه به لیا نزدیک بود »
    پازل، که براي هم ساخته شده بودند. هنوز هم... چطور امیلی توانسته بود از کنار این موضوع که سام معشوقه لیا بوده
    است بگذرد؟ کسی که مثل خواهرش بود...

  4. #94
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    گذاري
    www.Twilight . ir
    اولش، لیا خیلی عصبانی شد. اما میزان سرسپردگی و عشق اون دوتا خیلی زیاد بوده. و بعد، سام تونست همه چیزو »
    « ؟ بهش بگه. هیچ قانونی وجود نداره که بتونه تو رو از نیمه ي گمشده ات جدا کنه. می دونستی لیا چطوري زخمی شد
    داستان حمله خرس به لیا در تمام فُورکس دهان به دهان چرخیده بود، اما من می دانستم اصل ماجرا یک راز « آره »
    است .
    ادوارد همیشه می گفت گرگینه ها قیل قابل پیش بینی هستن. آدماي نزدیک شون صدمه می بینن.
    خوب، در کمال تعجب اونا مسائل رو اینجوري بین هم حل کردن. سام ترسیده بود، از خودش بدش می اومد، به »
    خاطر کاري که مرتکب شده بود ، احتمالا خودشو می انداخت جلوي یه اتوبوس، البته اگر حالشو بهتر می کرد. بالاخره
    « ... هم اینکارو می کرد، تا راحت بشه، اونوقت، یه جورایی همیشه این لیا بود که بهش آرامش می داد و بعد از اون
    جاکوب حرفش را تمام نکرد، و متوجه شدم داستان شخصی شده و او حق تعریف کردنش را ندارد .
    « ... بیچاره سام، بیچاره لیا » زمزمه کردم « . بیچاره امیلی »
    « آره. لیا بدترین بلایی که میشد سرش اومد. با یه قیافه شجاع ، اون دیگه ساقدوش عروس شده بود »
    نگاهم را دزدیدم، و به صخره هایی که مانند انگشت هایی جدا از هم از سطح آب بیرون زده بودند و لبه جنوبی لنگر
    گاه را پوشانده بودند، خیره شدم. نگاهش را روي چهره ام حس می کردم، منتظر من بود تا چیزي بگویم.
    « ؟ این اتفاق واسه تو هم افتاد؟... این عشق در نگاه اول » : همانطور که نگاهم به جایی دیگر بود، بالاخره پرسیدم
    « نه فقط سام و جِراد اینجوري شدن » : حرفم را قطع کرد
    سعی کردم صدایم مؤدب و آرام باشد. آسوده شده بودم. و سعی داشتم این حس را براي خودم تشریح « اوهم »
    می کردم. تصمیم گرفتم فقط به این خاطر که جریانات عجیب و گرگ نمایی بین ما دو نفر نیست، خوشحال باشم.
    رابطه دوستی بین ما به حد کافی آشفته بود. دیگر گنجایش حجم بیشتري از اتفاقات مافوق طبیعه را در خودم نداشتم.
    او هم سکوت کرده بود، و حس سکوت پیچیده در فضا آزار دهنده شده بود. چیزي به من می گفت که نمی خواهم
    بفهمم او به چه چیز می اندیشد.
    سکوت را شکستم. « ؟ بگو ببینم جِراد چیکار میکنه »
    چیز خاصی نیست. فقط یه دختري هست که الان یکسال تو مدرسه کنارش می شینه، اما اون حتی یکبار هم بهش »
    توجه نکرده بود. وقتی تغییر کرد، دیگه نمیزاره دختره از جلوي چشمش تکون بخره. کیم خیلی خوشحاله ، خیلی ازش
    نیشخندي زد. « ... خوشش میاد. تمام دفتر خاطراتش رو پر کرده از اسم اون
    « جِراد اینارو بهت گفته؟ من که گمون نکنم »

  5. #95
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    | كسوف / نشانھ گذاري
    www.Twilight . ir
    « فکرکنم نباید بهش می خندیدم. آخه خیلی خنده داره » . جاکوب لبش را گاز گرفت
    « ؟ نیمه دوم... هان »
    « ؟ جِراد از قصد چیزي به ما نمیگه. قبلا بهت گفته بودم، یادت نیست » : آهی کشید
    « ؟ اوه، آره. شما می تونین صداي افکار همدیگه رو بشنوید. اما فقط وقتی گرگ هستید، درسته »
    « دقیقاً ، مثل رفیق زالوت » : غرغر کنان گفت
    « ادوارد » : تصیح کردم
    باشه، باشه. همینجوري بود که این همه از افکار سام فهمیدم دیگه. البته اگر می تونست انتخاب کنه خودش همه »
    درد را میشد به راحتی در لحن صدایش حس « . چی رو واسمون تعریف می کرد. راستش، ما همه مون از این متنفریم
    « خیلی بده. نه حریمی، نه رازي. هر چیزي که ازش شرم داري، جلوي چشم دیگران پهن شده » کرد
    « این وحشتناکه » . زمزمه کردم
    زیر ماه آبی رنگ، وقتی یه خون » : از سر لج اضافه کرد « . وقتی لازم باشه با هم هماهنگ باشیم خیلی بدرد بخوره »
    غرید « . آشام وارد قلمروي ما شد. لارنت خیلی حال داد. اما اگر شنبه گذشته کالن ها سر راهمون سبز نمیشدن...اَه ه ه
    دستانش را محکم مشت کرد . « . ما می تونستیم اون زنیکه رو بگیریم »
    بر خود لرزیدم. همانقدر که نگران بودم جاسپر و امت صدمه ببینند ، از تصور رویاروئی جیکوب و ویکتوریا ترس تمام
    وجودم را در بر می گرفت. جاسپر و امت فنا ناپذیر بودند، اما جیکوب، هنوز گرم بود، هنوز هم شمایل انسانی داشت.
    فانی. به رویارویی جیکوب و ویکتوریا اندیشیدم، موهاي بلندش بر روي صورت گربه وارش موج میخورد، باز هم لرزیدم.
    « ؟ خودتم همین حسو داري؟ وقتی طرف تو سرته » : جیکوب با کنجکاوي به من نگاه کرد
    « اوه، نه ، ادوارد هیچ وقت تو سر من نیست. آرزوشه »
    جیکوب گیج شده بود.
    براي اون، » . صدایم از روي عادت همیشگی لحنی از خود راضی به خود گرفته بود « . اون نمی تونه ذهن منو بخونه »
    « فقط من اینطوریم. ما نمی دونیم چرا نمی تونه
    « ! عجیبه » جیکوب جواب داد
    « احتمالاً معنیش اینه که مغز من یه چیزیش میشه » . حس قبلی ام ناپدید شد « آره »
    جیکوب آرام گفت "من مطمئنم که مغز تو یه چیزیش میشه."

  6. #96
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    نشانھ گذاري
    www.Twilight . ir
    « خیلی ممنون »
    ناگهان آفتاب از زیر ابرها بیرون آمد، چیزي که اصلا انتظارش را نداشتم. مجبور بودم چشمانم را تنگ کنم تا بهتر
    سطح آب را ببینم. تمام رنگ ها تغییر کرده بود ، موج ها از خاکستري به آبی، درختان از سبز زیتونی روشن به سبزي
    روشن و شفاف. و سنگ ریزه هاي رنگ و وارنگ مثل جواهرات می درخشیدند.
    هر دوي ما چند دقیقه سکوت کردیم، هیچ صدایی جزء صداي شکستن امواج به سطح اسکله به گوش نمی رسید.
    صداي حرکت سنگ هاي کوچک کف دریا بر اثر حرکت آب. و صداي جیغ مرغان دریایی که بر فراز سرمان پرواز
    می کردند. همه چیز بی نهایت آرامش بخش بود.
    جیکوب نزدیک تر به من نشست، طوري که بتواند به بازوي من تکیه بدهد. خیلی گرم بود. کمتر از یک دقیقه،
    بارانی ام را در آوردم. صدایی از سر خرسندي از ته گلویش تولید کرد و گونه اش را روي سر من گذاشت. احساس
    می کردم آفتاب پوستم را می سوزاند ، گرچه آفتاب از بدن جیکوب گرم تر نبود ، و من متعجب بودم که چقدر طول
    می کشید که کاملا می سوختم.
    با بی خیالی، دست راستم را به سمت بالا چرخاندم، و با دقت به تلالو زخمی که جیمز آنجا به یادگار گذاشته بود خیره
    شدم.
    « ؟ داري به چی فکر می کنی » آهسته گفت
    « . به خورشید »
    « . هوم م م. خیلی خوبه »
    « ؟ تو داري به چی فکر می کنی » : پرسیدم
    یاد اون فیلم احمقانه اي افتادم که تو منو با خودت بردي به دیدنش، مایک نیوتون بالا » : نخودي با خودش خندید
    « اُورد و گند زد به همه چیز
    من هم به خنده افتادم، و از اینکه چطور زمان خاطرات را تغییر میداد، حیرت زده شدم. در آن زمان من خیلی تحت
    فشار بودم، و پریشانی. خیلی چیزها آنشب دست خوش تغییرات شد و حالا م یتوانستم بخندم. آنشب آخرین شبی بود
    که من و جیکوب با هم بودیم و هیچ چیز در مورد ارثیه او نمی دانستیم. آخرین خاطره انسانی. و در کمال تعجب،
    خاطره اي دلچسب .
    دلم واسه اون موقع ها تنگ شده. اونجوري که آزاد بودم ، ساده و سر راست. خوشحالم که خاطرات » : جیکوب گفت
    « خوبی دارم
    او متوجه تغییر ظاهر من شد، وقتی که راجع به خاطرات خودم فکر می کردم.

  7. #97
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    نشانھ گذاري
    www.Twilight . ir
    « ؟ چی شده »
    از او فاصله گرفتم تا راحت تر بتوانم حالات صورتش را بخوانم. در آن لحظه ، گیج « ... راجع به خاطرات خوش تو »
    میشه بهم بگی دوشنبه ي پیش داشتی چیکار می کردي؟ به یه چیزي فکر کردي که ادوارد رو آشفته » . شده بود
    آشفتگی کلمه مناسبی براي تشریح حال ادوارد نبود. اما من جواب می خواستم. پس تصمیم گرفتم دوباره « ... کرد
    جیک را احساساتی نکنم .
    « ؟ داشتم به تو فکر می کردم. زیاد خوشش نیومده؟ اینطور نیست » . صورت جیکوب با درك حرف هاي من روشن شد
    « ؟ راجع من؟ به چی من فکر می کردي »
    من یاد قیافه ات افتاده بودم، زمانی که سام پیدات کرده بود ، اینو تو سرش دیدم، انگار خودم » ، جیکوب زیر خنده زد
    اونجا بودم. می دونی این خاطره همیشه دنباله سامِ و بعد یاد اون زمانی افتادم که تو اومدي پیش من شرط می بندم
    حتی یادتم نمیاد اون موقع چه وضع ناجوري داشتی، بلاّ . چند هفته قبل از اینکه دوباره شبیه انسان ها بشی. یاد وقتی
    جیکوب خودش را عقب کشید، و «"... افتادم که دستات رو دور خودت حلقه می کردي، تا بتونی خودتو جمع و جور کنی
    برام خیلی سخت بود که ناراحتی هاتو به یاد بیارم. و این تقصیر من نبود. اما خوب فکر کردم » . بعد سري تکان داد
    « احتمالا این واسه ي اون رنج آوره. گفتم ببینم در مقابل این خاطرات چی کار میکنه
    « ... جیکوب بلک، دیگه هرگز اینکارو انجام نمیدي! بهم قول بده » . با مشت به شانه اش کوبیدم. دستم درد گرفت
    « هیچم قول نمیدم. ماه هاست که اینقدر تفریح نکرده بودم »
    « ... خودت خواستی، جیک...کمکم کن بلند شم »
    « اوه، گیر نده بلاّ . آخه من کی قراره دوباره اونو ببینم؟ نگران نباش »
    از جایم بلند شدم و دستم را از دست اش بیرون کشیدم. خودم را آزاد کردم .
    با التماس دست ام را محکم تر گرفت. "معذرت می خوام. و... باشه، دیگه تکرار نمیشه. قول « نه. تو رو خودا نرو »
    « میدم
    « ممنون جیک » نفس راحتی کشیدم
    « بیا، بیا بریم داخل خونه » : آرزومندانه گفت
    راستش رو بخواي، من دیگه واقعا باید برم. آنجلا وِبِر الان منتظرمه. و تازه آلیس هم تا الان خیلی نگرانم شده. »
    « نمی خوام از این بیشتر اذیتش کنم
    « اما آخه تو تازه رسیده بودي »

  8. #98
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    به سمت خورشید که حالا به بالاي سرمان رسیده بود، خیره شدم. چطور زمان « خودم هم می دونم » تایید کردم
    اینقدر زود گذشته بود؟
    صدایش دردمند شده بود. «. معلوم نیست دوباره کی می بینمت » . ابرو هایش به سمت پایین و روي چشمانش جمع شد
    غیر ممکن بود. « . من دفعه دیگه که ادوارد نباشه برمی گردم »
    « این کلمه ي خوبی واسه کاریه که اون میکنه. زالوهاي چندش آور » . چشمانش را بالا داد « ؟ اگر نباشه »
    دوباره او را گول زدم، وانمود کردم که می خواهم دستم را از « اگر مؤدب نباشی، من دیگه هیچوقت بر نمی گردم »
    دستش بیرون بکشم، اما او اجازه نداد .
    « اوه، عصبانی نشو... یهو خُل و دیوونه میشم »
    « ؟ اگر دوباره سعی کردم برگردم، تا اون موقع باید یه چیزایی رو یاد بگیري. باشه »
    منتظر شد.
    ببین، برام مهم نیست که کی خون آشامه و گرگینه. اینا خارج از موضوعه. تو جیکوب هستی و اون » . توضیح دادم
    « ادوارد، و من هم بلا. دیگه هیچ چیز مهم نیست
    جمله آخر را « . و اون خون آشامه » با بی میلی اضافه کرد « . ولی من گرگینه ام » . چشمانش به آهستگی تنگ شد
    با حالتی آشکار از تنفر اضافه کرد.
    « ! و منم متولد ماه سنبله هستم » با عصبانیت فریاد زدم
    ابرو هایش را بالا برد، و با چشمانی حیرت زده میزان خشم من را اندازه گرفت. بالاخره، شانه اي بالا انداخت .
    « ... خوب اگر تو اینطوري می خواي »
    « آره. همینطوره »
    لبخندي به من زد. لبخندي آشنا که دلم « . باشه، فقط بلا و جیکوب. اصلاً حوصله این مسخره بازي ها رو ندارم »
    براي دیدنش تنگ شده بود. در جواب من هم لبخندي گرم به او زدم.
    « واقعا دلم برات خیلی تنگ شده بود جیک »
    لبخندي به پهناي صورت اش زد. چشمانش صاف و شادمان بود. خالی از خشم و نفرت گذشته ها. « منم همینطور »
    « ؟ بیشتر از اونی که فکرشو بکنی. میشه زود برگردي »
    « زودتر از اونی که بتونم » . قول دادم

  9. #99
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    فصل ششم
    سوئیس


  10. #100
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    زمانی که از کنار خانه هاي کنار جاده می گذشتم توجهء به جاده اي که در زیر نور مستقیم خورشید می درخشید
    نداشتم. تمام هوش و حواسم بر روي اطلاعاتی بود که جیکوب سخاوتمندانه با من تقسیم کرده بود. سعی می کردم به
    آنها سر و سامان ببخشم، و سعی کنم آنها را باور کنم. با وجود حجم بالاي افکارم، احساس سبکی می کردم. وقتی
    لبخند جیکوب را دیدم، که رازهایش را با من در میان گذاشته بود ، خوب همه چیز عالی نبود ، ولی دست کم همه چیز
    بهتر شده بود. حق داشتم آنجا را ترك کنم. جیکوب به من نیاز داشت. و مشخصاً ، همه چیز برایم معلوم بود، به هیچ
    وجه خطري وجود نداشت .
    ناگهان از زمین سبز شد. تا یک دقیقه قبل در آینه جلویی ماشینم فقط جاده خالی دیده میشد، یک دقیقه بعد، خورشید
    بر سطح صاف و صیقلی اتوموبیل ولوو اي نقره اي می تابید که پشت سرم به سرعت حرکت می کرد .
    « . اَه ه ه. لعنتی » : زیر لب گفتم
    تصمیم گرفتم کنار بزنم. اما من بزدل تر از آن بودم که بتوانم با او روبرو شوم. مثل بچه هاي کلاس اولی ترسو شده
    بودم، و خانه چارلی هم نزدیک بود. می توانستم از او به عنوان سپر دفاعی ام استفاده کنم. لا اقل مجبور می شد
    صدایش را پایین نگه دارد.
    ولوو درست در فاصله یک اینچی من پیش می آمد. نگاهم را به جاده روبرویم دوختم .
    ترسان و لرزان، به سمت خانه ي آنجلا رفتم، بی آنکه به آینه جلویم نگاه کنم. می دانستم نگاهش بر روي آینه جلو
    سوراخی به وجود آورده .
    او تا زمانی که من جلوي خانه ي وِبِر ها ترمز کردم، به دنبالم می آمد. اما توقف نکرد. زمانی که از کنارم می گذشت
    هم نگاهش نکردم. نمی خواستم حالت صورتش را ببینم. در امتداد پیاده رو به سمت در ورودي خانه دویدم تا او از آنجا
    دور شد .

صفحه 10 از 27 نخستنخست ... 6789101112131420 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/