لبخندي زد و به عقب برگشت، انگار از تلاش من براي دوري از خودش بویی نبرده بود.
خوب اقاي آتیرا یه راست رفت سراغ بقیه بزرگان قبیله. عده اي کمی باقی مونده بودند که یه چیزایی می دونستن، »
که به خاطر می آوردن. آقاي آتیرا، بیلی و هري قبلاً دیده بودن که پدربزرگ هاشون تغییر شکل می دادن. وقتی بزرگ
کوئیل ها بهشون گفت، اونا یواشکی و مخفیانه به ملاقات سام رفتن. وقتی فهمید جریان از چه قراره، همه چیز راحت
تر شد ، دیگه سام تنها نبود. اونا می دونستن با اومدن کالن ها، خیلی زود افراد دیگه اي هم مثل سام مبتلا خواهند
اما هیچکس دیگه اي به اندازه کافی بزرگ نشده بود ، بنابراین سام منتظر بقیه ما » . اسم آنها را با نفرت ادا کرد « شد
« . شد تا به گروه بپیوندیم
کالن ها روحشونم خبر نداشته. اونا نمی دونستن گرگینه ها هنوزم وجود دارن. اونا نمی دونستن که » : زمزمه کردم
« بازگشتشون باعث تعقیرات شما میشه
« . هیچ چیز نمی تونه اتفاقی که به خاطر اونا افتاده رو تغییر بده »
« . یادم باشه اجازه ندم دوباره عصبانی شی »
« تو فکر می کنی منم باید مثل تو بخشنده باشم؟ همه ما نمی تونیم پاك و فداکار باشیم »
« بزرگ شو جاکوب »
« اي کاش می تونستم » : به آرامی زمزمه کرد
« ؟ چی گفتی » به او خیره شدم، سعی می کردم معنی پاسخش را در یابم
« یکی از همون چیزاي عجیبی که بهت گفتم » : جاکوب با نیشخندي گفت
« ؟ تو... نمی تونی... بزرگ شی؟... تو هم؟... بازم... نه ،داري شوخی می کنی » : با چشمان گشاد از حیرت گفتم
چ کلمه اش را به حالتی غلیظ و آبدار بیان کرد . « ! نوچ »
احساس کردم خون به چهره ام دوید. و چشمانم پر از اشک شد ، اشک از سر خشم. دندان هایم با صدایی بلند به هم
ساییده میشد .
« ؟ بلاّ ؟ مگه من چی گفتم »
از جایم بلند شدم، مشت هایم گره شده بود و تمام بدنم می لرزید .
« تو... رشد... نمی کنی » : از بین دندان هایم گفتم
« ؟ ما هیچ کدوم بزرگ نمی شیم. تو چت شده » . جاکوب به آرامی دستم را گرفت، سعی کرد مرا دوباره بنشاند