و بعد به من خیره شد. « این فرق می کنه » : دوباره تکرار کرد
نمی فهمم چرا نه؟ می تونی دست کم یه ذره کالن ها رو درك کنی. حتی فکرشم نمی کنی که اونا تا چه حد خوبن، »
« از درون جاکوب
« اونا نباید وجود داشته باشن. وجود اونها بر خلاف مقررات طبیعته » : آرامتر زمزمه کرد
براي یک دقیقه با ناباوري و در حالی که یک ابرویم را بالا برده بودم به او خیره شدم. مدتی طول کشید تا متوجه من
شد.
« ؟ چیه »
« ... ببین کی داره راجع به ماوراء الطبیعه حرف میزنه »
با صدایی آرام و متفاوت سخن گفت، بزرگسال. متوجه شدم که صدایش ناگهان مثل پدر و مادر یا معلم ها شده.
بلاّ، من اینجوري متولد شدم. این قسمتی از وجود منه. مثل خانواده ام، مثل همه ي قبیله ام این دلیل اینه که ما »
« من هنوز انسانم » . به من نگاهی انداخت. چشمان سیاهش عمیق شده بود « ... هنوز اینجاییم. و گرچه
دستم را گرفت و به سینه ي تب دار و سفتش فشرد. از پشت تی شرتش، می توانستم ضربان یکنواخت قلبش را در زیر
دستم حس کنم.
« آدماي عادي موتورشونو مثل تو دور نمی اندازن »
آدماي عادي از هیولاها فرار می کنن بلاّ، و من هیچ وقت نگفتم عادي. فقط گفتم » ... لبخندي دردناك زد، نیمه لبخند
« انسان
عصبانی ماندن با جاکوب کار سختی بود. پس در حالی که دستم را از روي سینه اش بر می داشتم، شروع به خندیدن
کردم.
« تو این لحظه، به نظرم خیلی انسان می رسی »
نگاهش را از من دزدید، لب پایینی اش لرزید و او در جواب به سختی آن را گاز «. من احساس انسان بودن می کنم »
گرفت.
دستش را در دست گرفتم. « اوه، جیک »
این دلیل آمدن من بود. این دلیلی بود که حاضر بودم در بازگشتم با عواقبش روبرو شوم ، چرا که در انتهاي تمام
عصبانیت ، جاکوب عذاب می کشید. در همین لحظه می شد درد را در چشمانش به وضوح دید.