امروز صبح نامه اي روي بالشم گذاشته بود :
" خیلی زود برمی گردم تا دلتنگ من نشی. مواظب قلبم باش... اونو پیش تو جا گذاشتم ."
پس من یک شنبه ي خشک و خالی در پیش رو داشتم. صبح در فروشگاه لوازم ورزشی المپیک نیوتون ها
وآه ه ه... البته یک قول آرامش بخش از طرف آلیس عزیزم! :
"من براي شکار در نزدیکی خونه کمین می کنم. اگر به کمکم احتیاج داشتی، من فقط پانزده دقیقه باهات فاصله دارم.
یکی از چشمام رو به سمت اتفاقات کنار تو نگه می دارم."
معنی این حرف : " چون ادوارد این دور و برا نیست ، بهتره کار مسخره اي انجام ندي . "
بدون شک آلیس توانایی بالایی در ترساندن من داشت .
سعی کردم به نکات مثبت نگاه کنم. بعد از کار، من با آنجلا قرار داشتم تا در نوشتن کارت دعوت هایش کمک کنم.
این براي گذشتن زمان عالی بود. و در غیبت ادوارد، چارلی خیلی سر حال بود. پس باید تا زمانی که این حالت پایدار بود
از آن استفاده می کردم. آلیس شب را با من سپري می کرد ، اگر آنقدر رقت انگیز شده بودم که از او در خواست
می کردم. و تا فردا صبح ادوارد به خانه بازمی گشت ، و من هم دوام می آوردم .
***
نمی خواستم به شکل احمقانه اي زود به سر کارم برسم ، پس به آرامی صبحانه خوردم، سر صبر وقتی ظرف ها را
شستم آهن رباهاي روي در یخچال را به صف مرتب کردم. انگار دچار بیماري وسواس شده بودم.
دو آهن رباي سیاه رنگ آخري ،آهن رباهاي محبوبم بودند ، چون که می توانستند ده صفحه کاغذ را با هم به در
یخچال نگه دارند بدون اینکه کنده شوند. از فرمان من براي صف بستن سرپیچی می کردند. هر بار سعی می کردم
تکه آخر را به ته صف بچسبانم تکه قبلی از جا بیرون می پرید .
شاید یک دیوانگی لحضه اي خشم تمام وجودم را فرا گرفت. چرا اینها سر جایشان نمی چسبیدند؟ احمق و سمج، من
آنها را به هم فشار می دادم، شاید بالاخره تسلیم می شدند. توانستم یکی را بر عکس جا بیندازم، احساس کردم شکست
خوردم. در نهایت با عصبانیتی که بیشتر از خودم بود تا آهن ربا ها، آنها را از در یخچال کندم و به کمک هر دو دستانم
به هم فشار دادم. با کمی تلاش، توان آنها کمتر از من بود.... توانستم آنها را به هم بچسبانم.
صحبت کردن با اشیاء نشانه ي خوبی نیست! « ؟ دیدي؟ اینقدرام وحشتناك نبود » : با صدایی بلند گفتم صحبت کردن با اشیاء نشانه ي خوبی نیست! « ؟ دیدي؟ اینقدرام وحشتناك نبود »
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)