صفحه 8 از 27 نخستنخست ... 45678910111218 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 80 , از مجموع 267

موضوع: کتاب سوم گرگ ومیش : کسوف

  1. #71
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    امروز صبح نامه اي روي بالشم گذاشته بود :
    " خیلی زود برمی گردم تا دلتنگ من نشی. مواظب قلبم باش... اونو پیش تو جا گذاشتم ."
    پس من یک شنبه ي خشک و خالی در پیش رو داشتم. صبح در فروشگاه لوازم ورزشی المپیک نیوتون ها
    وآه ه ه... البته یک قول آرامش بخش از طرف آلیس عزیزم! :
    "من براي شکار در نزدیکی خونه کمین می کنم. اگر به کمکم احتیاج داشتی، من فقط پانزده دقیقه باهات فاصله دارم.
    یکی از چشمام رو به سمت اتفاقات کنار تو نگه می دارم."
    معنی این حرف : " چون ادوارد این دور و برا نیست ، بهتره کار مسخره اي انجام ندي . "
    بدون شک آلیس توانایی بالایی در ترساندن من داشت .
    سعی کردم به نکات مثبت نگاه کنم. بعد از کار، من با آنجلا قرار داشتم تا در نوشتن کارت دعوت هایش کمک کنم.
    این براي گذشتن زمان عالی بود. و در غیبت ادوارد، چارلی خیلی سر حال بود. پس باید تا زمانی که این حالت پایدار بود
    از آن استفاده می کردم. آلیس شب را با من سپري می کرد ، اگر آنقدر رقت انگیز شده بودم که از او در خواست
    می کردم. و تا فردا صبح ادوارد به خانه بازمی گشت ، و من هم دوام می آوردم .
    ***
    نمی خواستم به شکل احمقانه اي زود به سر کارم برسم ، پس به آرامی صبحانه خوردم، سر صبر وقتی ظرف ها را
    شستم آهن رباهاي روي در یخچال را به صف مرتب کردم. انگار دچار بیماري وسواس شده بودم.
    دو آهن رباي سیاه رنگ آخري ،آهن رباهاي محبوبم بودند ، چون که می توانستند ده صفحه کاغذ را با هم به در
    یخچال نگه دارند بدون اینکه کنده شوند. از فرمان من براي صف بستن سرپیچی می کردند. هر بار سعی می کردم
    تکه آخر را به ته صف بچسبانم تکه قبلی از جا بیرون می پرید .
    شاید یک دیوانگی لحضه اي خشم تمام وجودم را فرا گرفت. چرا اینها سر جایشان نمی چسبیدند؟ احمق و سمج، من
    آنها را به هم فشار می دادم، شاید بالاخره تسلیم می شدند. توانستم یکی را بر عکس جا بیندازم، احساس کردم شکست
    خوردم. در نهایت با عصبانیتی که بیشتر از خودم بود تا آهن ربا ها، آنها را از در یخچال کندم و به کمک هر دو دستانم
    به هم فشار دادم. با کمی تلاش، توان آنها کمتر از من بود.... توانستم آنها را به هم بچسبانم.
    صحبت کردن با اشیاء نشانه ي خوبی نیست! « ؟ دیدي؟ اینقدرام وحشتناك نبود » : با صدایی بلند گفتم صحبت کردن با اشیاء نشانه ي خوبی نیست! « ؟ دیدي؟ اینقدرام وحشتناك نبود »

  2. #72
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    براي یک ثانیه مانند احمق ها آنجا ایستادم، و طوري رفتار کردم که انگار قدرت مقابله با قوانین علمی را داشتم ، و بعد
    با آهی آهن ربا ها را با فاصله اي زیاد از هم، دوباره به یخچال چسباندم.
    « . لزومی نداره اینقدر سخت گیر باشین » : گفتم
    با اینکه هنوز خیلی زود بود، اما تصمیم گرفتم از خانه خارج شوم، قبل از اینکه اشیاء جوابم را بدهند!! .
    وقتی به فروشگاه نیتون رسیدم، مایک داشت از روي عادت همیشگی کف زمین را می شست و مادرش هم پیشخوان
    را مرتب می کرد. من درست وسط بحث آنها وارد شدم... و هیچ کس متوجه حضور من نشد.
    « ... ولی تایلر فقط همین یه بار می تونه بیاد. خودت گفتی بعد از پایان مدرسه » : مایک غرغر کنان می گفت
    تو باید یکم صبر کنی. تو و تایلر می تونین به چیزاي دیگه فکر کنین ، تو به » : خانم نیوتون با لحن تندي گفت
    سیاتل نمیري ، لااقل تا زمانی که پلیس جلوي اتفاقات اخیر رو بگیره. مطمئنم بِن کراولی هم همین رو به تایلر گفته.
    « پس یه جوري رفتار نکن انگار من آدم بدي ام ،... اوه صبح بخیر بلاّ
    « . امروز زود اومدي » : وقتی چشمش به من افتاد، لحن صدایش سریع آرام گرفت
    کارِن نیوتون آخرین کسی بود که من براي خرید لوازم ورزشی از او کمک می گرفتم. موهایش کاملاً بلوند و روشن
    بود، و آنها را پشت گردنش ریخته بود. ناخنهایش را خیلی حرفه اي سوهان زده بود ، و از ناخن هاي پایش که از زیر
    کفش بازش معلوم بود میشد حدس زد نیوتون ها اصلاً اهل ورزش نبودند.
    «. ترافیک سبک بود » : در حالی که جلیقه افتضاح نارنجی شب رنگم را از زیر پیشخوان بر می داشتم به شوخی گفتم
    از اینکه خانم نیوتون هم مثل چارلی در مورد سیاتل اخطار میداد شگفت زده شده بودم. فکر می کردم چارلی سخت
    گیري می کرد! .
    خانم نیوتون یک دقیقه من و من کرد، و با دسته اي از آگهی هاي کاغذي که روي پیشخوان « ... خوب راستش »
    مرتب کرده بود بازي می کرد.
    من در حالی یک دستم را در آستینم کرده بودم، سر جایم متوقف شدم. این حالتش را می شناختم .
    وقتی به نیتون ها گفتم که نمی توانم تابستان را برایشان کار کنم و آنها را در شلوغ ترین فصل سال تنها می گذارم
    آنها کتی مارشال را به جاي من انتخاب کردند. اونها نمی توانستند به هر دوي ما دستمزد بپردازند ، پس در روز خلوتی
    مثل این ....
    « ... من می خواستم باهات تماس بگیرم »

  3. #73
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    فکر نمی کنم امروز خیلی مشتري بیاد اینجا قاعدتاً من و مایک می تونیم از پس اش بر » : خانم نیوتون ادامه داد
    « ... بیایم. منو ببخش که مجبور شدي از خواب پاشی و بیاي
    در یک روز معمولی، این نوع اتفاقات به سمتم جذب میشد. امروز... زیاد نه.
    شانه هایم پایین افتادند. پس من چکار کنم؟ « باشه » : آهی کشیدم
    « ... این انصاف نیست مامان، اگر بلاّ دلش می خواد کار کنه » : مایک گفت
    من نمی خواستم باعث سلسله « . نه مشکلی نیست خانم نیوتون. جدي میگم. من باید واسه امتحاناتم درس بخونم »
    اي از دعواهاي خانوادگی باشم .
    ممنون بلاّ. مایک ردیف چهارم رو یادت رفت تی بکشی. آم م م بلاّ. میشه سر راهت این آگهی ها رو بندازي تو »
    «. زباله دونی؟ به اون دختره که اینارو آورد گفتم بزارتشون رو پیشخون، ولی راستش اصلاً واسه اینا جا ندارم
    « . البته، مشکلی نیست »
    جلیقه ام رو درآوردم، و در حالی که دسته آگهی ها رو زیر بغل گرفتم، وارد خیابان بارانی و مه گرفته شدم.
    زباله دان کنار فروشگاه نیوتون ها بود، جایی که کارمندان باید ماشین خود را پارك می کردند. درب زباله دان را باز
    کردم و دسته اي از اگهی هاي زرد رنگ را دور ریختم که ناگهان تیتر مشکی و درشت آن توجه ام را به خود جلب کرد.
    کاغذ ها را دو دستی نگه داشتم و به تصویر زیر نوشته ها خیره شدم. گلویم خشک شده بود.
    گرگ ها المپیک را نجات بدهید.
    در زیر این کلمات تصویر با جزئیاتی از نقاشی گرگی بود که درکنار درختی ایستاده بود، سرش را به سمت قرص ماه
    چرخانده بود و زوزه می کشید. تصویر ناخشایندي بود. چیزي در چهره ي گرگ باعث شده بود صورتی دردناك پیدا
    کند. شاید از سر درد زوزه می کشید .
    و بعد من به سمت تراکم می دویدم، کاغذ آگهی هنوز در دستانم بود.
    پانزده دقیقه... فقط همین قدر فرصت داشتم. اما همین هم کفایت می کرد. تا لاپوش فقط پانزده دقیقه را بود... و
    احتمالاً قبل از اینکه کسی بفهمد از حریمشان گذشته بودم.
    تراك بدون هیچ دردسري روشن شد .
    آلیس احتمالاً این را ندیده بود، چون از قبل به آن فکر نمی کردم. کلید کار همین بود یک تصمیم گیري سریع و
    لحظه اي ، و اگر سریع حرکت می کردم شانس موفقیتم زیاد بود.

  4. #74
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    کاغذ ها را به کنارم پرت کردم، و بعد صد ها آگهی ، صد ها گرگ که زوزه می کشیدند، در پس زمینه اي زرد به هوا
    بلند و سپس در کف ماشین ، صندلی جلو پخش شدند ...
    به سرعت وارد بزرگرا شدم، و بی توجه به صداي نعره تراك، پدال گاز را فشار دادم. پنجاه و پنج کیلومتر در ساعت
    آخرین سرعتی بود که میشد با تراك من رفت. امیدوار بودم سرعتم کافی باشد .
    من هیچ نمی دانستم که مرز قرارداد کجا واقع شده، اما بعد از گذشتن از کنار اولین خانه هاي لاپوش احساس آرامش
    کردم. این احتمالاً فراتر از مرزي بود که آلیس می توانست از آن بگذرد.
    وقتی امروز بعد از ظهر به دیدن آنجلا می رفتم، حتماً با آلیس تماس می گرفتم. و او مطمئن میشد که حال من خوب
    است. نیازي نبود که او کاري کند. دلیلی براي ناراحتی اش وجود نداشت ،ادوارد به اندازه کافی از دستم عصبانی میشد .
    وقتی با شدت در جلوي خانه اي قدیمی قرمز رنگ وآشنا ترمز گرفتم، موتور ماشین به شدت خس خس و صدا میکرد
    وقتی به آن خانه ي کوچک که روزگاري پناهگاه امنی برایم محسوب میشد نگاه کردم، بقض گلویم را فشرد.
    قبل از اینکه بتوانم موتور ماشینم را خاموش کنم، جیک با چهره اي متعجب به جلوي در ورودي آمد .
    وقتی موتور خاموش شد و سکوت همه جا را فراگرفت ، به راحتی صداي حبس شدن نفسش را شنیدم .
    « ؟ّ بلا »
    « ! هی جیک »
    و لبخندي که دوست داشتم بر لبانش نقش بست، انگار خورشید از لاي ابرهاي سیاه بیرون آمده « !ّ بلا » : فریاد کشید
    « . باورم نمیشه » . بود. دندان هاي سفیدش در تضاد با پوست تیره رنگش، می درخشید
    او به سمت تراك دوید و مرا از لاي در نیمه باز ماشین بیرون کشید و بعد ما هر دو درست مثل بچه ها از فرط
    خوشحالی بالا و پایین می پریدیم .
    « ؟ چطوري اومدي اینجا »
    « در رفتم »
    « ! چه باحال »
    بیلی خود را با صندلی چرخدارش بیرون کشیده بود تا از دلیل این همه شلوغی باخبر شود. « ! هی بلاّ »
    « !... هی بیل »

  5. #75
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    در همان لحظه گوشم سوتی کشید... جاکوب مرا محکم در آغوش گرفت و فشار داد و بعد بی خبر از این واقعیت که
    من داشتم خفه می شدم، شروع به چرخاندم در هوا کرد.
    « واااي، چقدر خوبه که دوباره اینجا دیدمت »
    « ... نمی تونم ... نفس ... بکشم »
    خنده اي کرد و مرا زمین گذاشت.
    شادمانی صدایش طوري بود که انگار بازگشتم به خانه را خوش آمد می گفت. « . خوش اومدي بلاّ »
    به جاي نشستن در خانه، شروع به قدم زدن کردیم. جاکوب تقریباً مثل فنر از جا می پرید و جلو می رفت، و من مجبور
    می شدم براي اینکه جا نمانم به او یادآوري کنم که قدم هاي من به ده فوت نمی رسد.
    وقتی راه می رفتیم، نیمه ي دیگر خودم را دیدم، خودم که با جاکوب بود درست مثل جوان ها، بدون هیچ مسیولیتی.
    کسی که ممکن بود از سر بیخیالی و بی دلیل کاري احمقانه انجام بدهد.
    بیشتر زمان مان به احوالپرسی و سوال هاي همیشگی سپري شد: حالمون چطوره؟ چه کار ها می کنیم؟ چقدر من وقت
    دارم؟ و دلیل آمدن من چه بوده؟ و وقتی من صادقانه داستان آگهی و تصویر گرگ را تعریف کردم، انفجار خنده اش در
    بین درختان جنگل پیچید.
    اما بعد، وقتی قدم زنان از کنار مغازه ها گذشتیم و به اولین مسیر به سمت ساحل رسیدیم، قسمت سخت کار آغاز شد.
    دیر یا زود بحث ما به دلایل جدایی طولانی مان می رسید و من باید دوباره شاهد بازگشت نقاب خشک و بی روحی
    باشم که بهترین دوستم اخیرا به چهره میزد.
    « ؟ خوب، بگو ببینم جریان چیه »: جاکوب در حالی که با قدرتی بیش از حد لزوم، به چوب خشکی لگد میزد پرسید
    من روي شن هاي ساحل نشستم و به تکه سنگی تکیه دادم .
    « ... منظورم اینکه... بعد از آخرین باري که ما... خوب قبل از اینکه ما...میدونی که »
    به سختی به دنبال کلمات مناسب می گشت. نفس عمیقی کشید و دوباره سعی کرد.
    چیزي که می خوام بدونم... همه چیز به حالت قبلش برگشت... وقتی اون برگشت... یعنی تو اونو با همه کارایی که »
    « ؟ کرد بخشیدي
    « چیزي نبود که ببخشم » : نفس عمیقی کشیدم
    می خواستم از این بحث بگذریم، خیانت ، تهمت ، اما می دانستم ما باید یکبار براي همیشه به این بحث پایان بدهیم.

  6. #76
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    چهره جاکوب طوري در هم رفت انگار آب لیمو به گلویش پریده بود.
    «. کاش سام اونشب تو سپتامبر گذشته از قیافه ات عکس گرفته بود. خیلی بدرد می خورد »
    « کسی رو محاکمه نمی کنیم »
    « . شایدم یه نفر حقش باشه »
    « حتی تو هم نمی تونی اون رو به خاطر رفتنش سرزنش کنی، فقط اگر دلیلش رو می دونستی »
    « تو برام توضیح بده » سریع مرا به چالش کشید « . باشه » . براي چند ثانیه به من خیره شد
    او با خصومت به من حمله کرده بود و عمداً مرا تحریک می کرد ، عصبانیت اش برایم دردناك بود. این باعث میشد به
    یاد آن بعد از ظهر سیاه بیفتم، خیلی وقت پیش، وقتی که... به دستور سام... جاکوب به من گفت که ما نمی توانیم
    دوست باقی بمانیم. چند ثانیه زمان برد تا من خودم را جمع و جور کردم.
    پاییز گذشته ادوارد به این دلیل منو ترك کرد چون فکر می کرد بودن من با یه خون آشام اشتباه محض ، اون فکر »
    «. می کرد اگر منو ول کنه به نفع سلامتی منه
    جاکوب به فکر فرو رفت، براي یک دقیقه سکوت کرد. هر چه که او قصد داشت بگوید، دیگر به کارش نمی آمد.
    خوشحال بودم که او نمی توانست عامل اصلی که پشت انتخاب ادوارد پنهان بود را درك کند. حتی نمی توانستم تصور
    کنم که عکس العمل جاکوب آن هم وقتی می شنوید جاسپر قصد کشتن من را داشته، چه خواهد بود.
    « . ا گر چه اون دوباره برگشت...مگه نه؟ خیلی بده که نمی تونه سر تصمیمش واسته » : جاکوب گفت
    « . اگر یادت باشه، این من بودم که رفتم و برگردوندمش »
    جاکوب به من خیره شد، و بعد ناگهان بی خیال شد. صورتش آرام گرفت، و وقتی دوباره سخن گفت صدایش نرمتر
    شده بود.
    « ؟ آره درسته. پس من هیچوقت نمی فهمم داستان از چه قراره. راستی چه اتفاقی افتاد »
    نفس صدا داري کردم و لبم را گاز گرفتم.
    « ؟ چیه؟ یه رازه؟ نکنه نباید به من بگی » : صدایش دوباره داشت حالت نیشخند پیدا میکرد
    « نه. فقط داستانش خیلی طولانیه »
    جاکوب لبخندي با تکبر زد، ، چرخی زد و در کنار ساحل به راه افتاد و انگار توقع داشت من هم به دنبالش بروم .

  7. #77
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    جاکوب به این رفتارش ادامه میداد، بودن با او هیچ لذتی نداشت. من ناخودآگاه به دنبالش راه افتادم، مطمئن نبودم
    که باید برگردم و بروم یا نه. به زودي باید با آلیس روبرو می شدم. البته اگر به خانه بر می گشتم ، پس عجله اي در
    کار نبود.
    جاکوب به سمت قسمت باز و بزرگی از جنگل رفت که برایم آشنا بود... یک درخت کامل... با ریشه هایی که نیمی از
    آنها در زیر زمین و بقیه از خاك بیرون زده بود...درخت ما !!! جلوي رویمان بود.
    جاکوب روي سکوي طبیعی ریشه ها نشست و با دست روي زمین کنارش کوبید.
    « ؟ من از داستان هاي طولانی بدم نمیاد. توش بزن بزن هم هست »
    « یه چیزایی هست » . چشمانم را چرخی دادم و کنارش نشستم
    « داستان ترسناك اگر توش اکشن نباشه بدرد نمی خوره »
    « ؟ گوش میدي یا می خواي پشت سر هم به دوستان من توهین کنی » : سرفه اي کردم « ! ترسناك »
    او وانمود کرد لب هایش را با کلیدي نامریی قفل کرد و بعد آن را از بالاي شانه اش دور انداخت. سعی کردم لبخند
    نزنم، اما شکست خوردم.
    سعی می کردم داستان را در ذهنم مرتب کنم. « مجبورم داستان رو از جایی شروع کنم که خودتم توش بودي »
    جاکوب دستش را بالا گرفت .
    « !! بفرمایید »
    « خیلی خوبه. راستش خودمم درست نفهمیدم اون موقع چه اتفاقاتی افتاد » : او گفت
    « ؟ آره، خوب، یه جاهایی خیلی پیچیده میشه. پس صبر داشته باش. میدونی که آلیس چه جوریه »
    اخمی کرد ، گرگ ها باور نداشتند اسرار قدرت هاي مافوق طبیعی خون آشامان حقیقت داشته باشد.
    سال گذشته ، من به ایتالیا رفته بودم تا ادوارد را باز گردانم.
    سعی می کردم کوتاه و مختصر توضیح دهم ، از گفتن مطالب غیر ضروري خودداري می کردم. سعی می کردم حالت
    چهره جاکوب را تجزیه و تحلیل کنم وقتی برایش تعریف کردم که آلیس از قصد ادوارد براي خودکشی با خبر شد.
    گاهی جاکوب غرق در افکارش میشد، حتی مطمئن نبودم که او گوش می دهد. فقط یکبار وسط حرفم پرید.
    « . جدي میگی؟ این عالیه » چهره اش ترسناك و پیروز می نمود « ؟ زالوي آینده بین، نمی تونه مارو ببینه »

  8. #78
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    دندان هایم را به هم ساییدم. و در سکوت کنار هم نشستیم. چهره اش مشتاق شنیدن بود. آنقدر سکوت کردم تا او
    متوجه اشتباهش شد .
    باز هم لب هایش را قفل کرد . « او و وخ... ببخشید » : او گفت
    وقتی به قسمت ولتوري ها رسیدم خواندن حالت چهره اش آسان تر شد. دندان هایش به هم ساییده میشد، موي
    دستانش سیخ شده بود، و پره هاي بینی اش گشاد شده بود. زیاد وارد جزئیات نشدم. گفتم که ادوارد ما را از دردسر
    نجات داده بود، ولی اشاره اي به قول و قرار مان نکردم. و قرار ملاقاتی که در انتظارش بودیم. نیازي نبود جاکوب هم
    وارد کابوس هایم شود .
    دیگه از همه ماجرا با خبرشدي. حالا نوبت توست که حرف بزنی. وقتی من پیش مامانم بودم اینجا چه اتفاقاتی »
    «؟ افتاد
    با شناختی که از جاکوب داشتم می دانستم او اطلاعاتی به مراتب بیشتراز ادوارد را در اختیارم می گذاشت. او از به
    وحشت انداختن من نمی ترسید.
    من و امبري و کویل داشتیم شنبه شب گشت زنی می کردیم، همون کار » جاکوب با حالتی مصنوعی به جلو خم شد
    « . همیشگی، که یهو از وسط هیچ کجا... بامب
    دستانش را با شدت از هم باز کرد و اداء انفجاري را در آورد.
    اونجا یه رد پاي تازه بود ، پانزده دقیقه قبلش جا مونده بود، سام از ما خواست منتظرش بشیم، اما اون خبر نداشت که »
    تو رفتی ، و منم نمی دونستم رفیق خون آشامت مواظبت هست یا نه ، بنابراین ما با تمام سرعت رفتیم دنبالش. اما قبل
    از اینکه ما بهش برسیم از محدوده قرارداد گذشته بود. ما به این امید که شاید دوباره بیاد اینور، در کنار مرز پخش
    او سر و موهایش را که از وقتی به گروه جدیدش ملحق شده بود کوتاه « شدیم. خیلی وقتمون تلف شد. بزار واست بگم
    ما تقریباً رسیدیم به شرق منطقه، کالن ها داشتن اونو به طرف پشت مرزمون تعقیب می کردند، » . میکرد، را چرخی داد
    « چند مایل سمت جنوب ما کمین گاه خوبی میشد ، اگر ما می دونستیم کجا منتظرش بشیم
    از بخت بد روزگار. سام و بقیه قبل از ما جلوشو » او سري تکان داد، حالا دهن کجی هم به صورتش اضافه شده بود
    گرفتن، اما اون زنیکه درست روي خط مرزي می رقصید، و تمام زالو ها هم اونور مرز بودند. اون گنده اسمش چی
    «؟ بود
    « امت »
    آره، همون یارو. یهو پرید به سمت دختره، اما اون مو قرمزي خیلی سریع بود! اون جا خالی داد و زالوِ درست پرت شد »
    « تو بقل پل. خوب پل هم... تو که پل رو می شناسی

  9. #79
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    « آره »
    تمرکزش رو از دست داد ، نمی تونم بگم که مقصر بوده ، اون خون آشام گنده درست رو پشتش نشسته بود. اونم »
    « بهش حمله کرد ، اینجوري نگام نکن ها ناسلامتی خون خوارها اومده بودن تو سرزمین ما
    سعی می کردم چهره اي آرام داشته باشم. اما از استرس زیاد داستان حتی اگر به خوبی و خوشی هم تمام میشد ناخن
    هایم را در گوشت دستم فشار می دادم .
    «.ِ.. به هر حال ، پل تیرش خطا رفت و طرف برگشت تو مرز خودشون. اما همون لحظه، آم م م، خوب اون، بلونده »
    براي توصیف خواهر ادوارد، چهره جاکوب ترکیبی از نفرت و انزجار را به خود گرفت.
    « رزالی »
    حالا هر چی که هست. پاشو از گلیمش دراز تر کرد، منو سام هم رفتیم به کمک پل. اونوقت اون سرگروهشون با »
    « ... اون پسر مو بلونده
    « کارلایل و جاسپر »
    می دونی که اصلا واسم مهم نیست. به هر حال، کارلایل با سام حرف زد، سعی کرد » . نگاه خشمگینی به من انداخت
    اوضاع رو آروم کنه. بعد خیلی عجیب شد، همه واقعاً آروم شدند، همون پسره که الان گفتی با افکارمون یکارایی کرد.
    « . ما می دونیم چیکار کرد، ولی من نمی تونستم آروم بگریم
    « آره، می فهمم چه حسی داره »
    « . خیلی مزاحم بود، همین حس رو میداد. به آدم بر می خوره »
    اون رهبر زالو ها به سام قبولوند که اولویت با ویکتوریاست. و بعد از تعقیب دوباره سراغ » با عصبانیت سري تکان داد
    شرایط فعلی مون بر می گردیم. اون یه مسیر رو به ما نشون داد، طوري که راحت بتونیم بوشو دنبال کنیم. اما دختره به
    سمت کوهستان رفته بود و بعدش هم یه راست رفته بود تو رودخونه وشنا کنان فرار کرده بود. اون گنده و اون یارو
    « . آرومه اجازه خواستن که بیان اینور مرز و برن دنبالش، اما ما گفتیم نخیر
    خوبه. منظورم اینه که ، شما ها حماقت کردید، ولی من خوشحالم که امت زیاد حواسش به خودش نیست ، ممکن »
    « بود صدمه ببینه
    پس اون زالو بهت گفته بوده که ما همین جوري بیخودي به یکی از افراد بیگناهش حمله » : جاکوب خرناسی کشید
    « ... کردیم
    « ادوارد هم دقیقاً همین رو گفت. فقط زیاد توضیح نداد » : به وسط حرفش پریدم « نه »

  10. #80
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    جاکوب با صدایی آرام گفت
    از جایش بلند شد و از بین صدها قلوه سنگی که بر زمین ریخته بود یکی را برداشت و با حرکتی سریع و حساب شده
    اون زنیکه بر می گرده، به گمونم. ما یه بار دیگه هم بهش » . بر سطح آب دریا، چندین مایل آنطرف تر پرتاب کرد
    « حمله خواهیم کرد
    بر خود لرزیدم، البته که برمی گشت. آیا دفعه بعد ادوارد به من خبر می داد؟ مطمئن نبودم. بهتر بود از این به بعد مراقب
    آلیس باشم، شاید دوباره آینده را دید...
    به نظر می رسید جاکوب متوجه عکس العمل من نشده بود. او با چهره اي متفکر به موج هاي دریا خیره شده بود.
    « ؟ داري به چی فکر میکنی » : بعد از مدتی سکوت پرسیدم
    داشتم به حرفی که بهم زده بودي فکر می کردم... راجع به اون زمانی که گفتی رفیق خون آشام آینده بینت دیده بود »
    که تو از صخره پریدي و مثلاً خودکشی کردي. و اینکه چه جوري همه چیز بهم ریخت ، متوجه نشدي اگر منتظرم
    می موندي، اونوفت زال... آلیس نمی دید که تو پریدي؟ اونوقت هیچ چی عوض نمی شد. احتمالاً الان تو گاراجمون
    « ... بودیم. مثل هر شنبه ي دیگه. هیچ خون آشامی تو فورکس نمی موند. و تو و من
    دوباره غرق در افکارش سکوت کرد.
    با این طرز حرف زدن حالم رو بهم زد، انگار خوب میشد اگر خون آشامی در فورکس وجود نداشت. با تصور صحنه اي
    که او برایم تجسم کرده بود، قلبم به تپش افتاد .
    « به هر حال ادوارد برمی گشت »
    با شنیدن اسم ادوارد دوباره به خودش آمده بود. « ؟ یعنی تو مطمئنی »
    « جدا بودن... واسه هیچ کدوم از ما ممکن نیست »
    او می خواست چیزي بگوید، چیزي از سر خشم، اما جلوي خودش را گرفت، نفسی تازه کرد، و دوباره شروع کرد .
    « ؟ می دونستی سام از دستت خیلی عصبانیه »
    اوه، حالا فهمیدم. اون فکر می کنه اونا می رفتن اگر من اینجا » چند ثانیه طول کشید تا درك کنم « ؟ از دست من »
    « نبودم
    « نه، اینطوري نیست »

صفحه 8 از 27 نخستنخست ... 45678910111218 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/