صفحه 7 از 27 نخستنخست ... 3456789101117 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 267

موضوع: کتاب سوم گرگ ومیش : کسوف

  1. #61
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    جاکوب پوزخندي زد، و ادوارد دوباره در هم رفت .

    « ! تمومش کن. هر کاري که داري می کنی ، تمومش کن »
    گرچه، این تقصیر خودشه که از خاطره یی که من دارم بهش فکر » : جاکوب ادامه داد « . باشه، اگر تو بخواي »
    « . می کنم بدش میاد
    من به او چپ چپ نگاه کردم، و او لبخندي شیطنت آمیز به من تحویل داد، انگار کودکی در حین انجام کاري اشتباه
    به دام افتاده بود، اما کسی که می دانست قرار نیست تنبیه اش کند .
    مدیر داره میاد که ما رو به خاطر تاخیر در حاضر شدن سر کلاسمون بازخواست کنه. بیا بریم » : ادوارد به آرامی گفت
    « سر کلاس انگلیسی، اینجوري مشکلی برات پیش نمیاد
    یه ذره درسر که عیبی نداره. بزار حدس » جاکوب فقط مرا مخاطب قرار داده بود « ؟ عجب محافظ فداکاري داري، نه »
    « ؟ بزنم، تو اجازه نداري تفریح کنی... مگه نه
    ادوارد نعره اي زد، و لب هاي کنار رفته اش دندانهایش را نمایان کردند .

    گفتم

    "خفه شو جیک."

    این لحنت رو یادم میاد. ببین، اگر دلت خواست مثل قدیما یه حالی بکنی، باید بیاي به دیدن من ، » : جاکوب خندید« . من هنوزم موتور سیکلتت رو تو گاراج نگه داشتممن باید لطفش را جبران می کردم... « تو که قرار بود اونو بفروشی. تو به چارلی قول دادي »: این خبر من رو گیج کردآخر او یک هفته کامل براي تعمیر موتورها زحمت کشیده بود ، و او مستحق دستمزد بود. چارلی می توانست موتورم رادور بیاندازد و بعد هم آشغال ها را به آتش بکشد .آره ، فکر من همچی کاري رو می کردم. اون مالِ توست، نه من. به هر حال من تا زمانی که دوباره بخواییش »« . نگه اش می دارمنشانه اي کوچک از لبخندي که می شناختمش در کنار لب هایش پدیدار شد.« ... جیک »من فکر کنم قبلا اشتباه می کردم. می دونی، وقتی گفتم » : او قدمی به جلو برداشت، در چهره اش حرارت دیده میشدما نمی تونیم دوست باشیم. شاید بتونیم یِکاریش بکنیم، اگر طرف من باشی،... بیا به دیدنم.


    من به روشنی ادوارد را در کنارم احساس می کردم، که هنوز هم دستش به صورت تدافعی در دور من حلقه شده بود. بهصورتش نگاه کردم...آرام بود و درد ناک


  2. #62
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض




    « . ام م م...من نمی دونم جاکوب »

    می دونستم، مهم نیست، درسته؟ فکر کنم من بتونم دوام بیارم و از این حرف ها، » : او سري تکان داد و آهی کشید
    « ؟ آخه کی دوست می خواد
    عذاب کشیدن جاکوب همیشه مثل گلوله اي به پهلویم اصابت می کرد . قصدي در کار نبود ، جاکوب نیازي به
    نگهداري فیزیکی از طرف من نداشت. اما دستانم، در کنار ادوارد به تلاشی بیهوده افتاده بودند تا به او برسند تا در دور
    کمرش حلقه شده و او را شریک در آرامش و اعتماد کنند .
    یالا آقاي کراولی، » صدایی بلند از پشت سرمان باعث شد از جا بپرم « . خیلی خوب دیگه، برید سر کلاساتون »
    «. بجنب
    جاکوب به مدرسه کوییلید ها « . برو به مدرسه ات، جیک » : به محظ اینکه صداي مدیر مدرسه را شناختم، گفتم
    می رفت. با ماندنش درمحوطه مدرسه دچار دردسر میشد.
    آقاي گرین دانش آموزان را پراکنده می کرد، در چشمان کوچک و سیاهش ابرهاي طوفانی نحس دیده میشد .
    «. جدي گفتم. وقتی برگردم هر کس اینجا مونده باشه به شدت تنبیه میشه » : با تهدید گفت
    جمعیت قبل از تمام شدن جمله اش شروع به کم شدن کرده بود.
    « ؟ آه، آقاي کالن. شما اینجا مشکلی دارید »
    «. به هیچ وجه آقاي گرین. ما داشتیم به سر کلاس هامون می رفتیم »
    شما دانش آموز جدید » آقاي گرین به جاکوب چشم انداخت « . عالیه، به نظر میرسه من دوستتون رو به جا نمیارم »
    « ؟ هستید
    چشمان آقاي گرین سر تا پاي جاکوب را ورانداز کرد، و درست مانند هر کس دیگري به نتیجه مشابه رسیدخطرناك...
    دردسر ساز.
    جاکوب با پوزخندي در گوشه ي لبش گفت

    پس باید ازتون بخوام سریعاً از محوطه مدرسه خارج بشید. همین الان مرد جوان ، قبل از اینکه مجبور شم با پلیس »
    «. تماس بگیرم
    پوزخند پنهان جاکوب تبدیل به نیشخندي کش ناك شد. احتمالاً چارلی رو تصور می کرد که براي بازداشت کردن او در
    صحنه حاضر میشد. این پوزخند برایم رنج آور بود، انگار مرا دست می انداخت. این لبخندي نبود که انتظارش رو
    می کشیدم .

  3. #63
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    و قبل از اینکه بر ترك موتورش جا بگیرد پایش را به زمین کوبید وحالت سلام « . اطاعت میشه قربان » : جاکوب گفت
    نظامی به خود گرفت. سپس موتورش غرشی کرد و با صداي جیغ مانند لاستیک ها بر سطح آسفالت خیابان، دور زد






    وبه سرعت و کمتر از یک ثانیه، از مدسه خارج شد.

    آقاي گرین با دیدن نمایش موتور سواري دندان قروچه اي کرد .
    « . آقاي کالن، امیدوارم دفعه دیگه به دوست تون اخطار کنید که وارد محوطه مدرسه ما نشن »
    « . اون دوست من نبود آقاي گرین، اما اخطارتون رو بهش یادآوري خواهم کرد »
    آقاي گرین لب هایش را به هم فشرد. سابقه ي درخشان و بی نقص ادوارد براي آقاي گرین مهر تاییدي بر بی گناهی
    « ... اگر نگرانید که اون پسرك بخواد واستون مشکلی ایجاد کنه، کافیه به من » . او بود
    « . لازم نیست نگران هیچ چیز باشید آقاي گرین. هیچ مشکلی در کار نیست »
    « . امیدوارم این درست باشه. خیلی خوب دیگه، برید سر کلاستون. شما هم همینطور خانم سوان »
    ادوارد سري تکان داد و سپس مرا به سمت کلاس انگلیسی راند .
    « ؟ حالت براي رفتن به کلاست به اندازه کافی خوب هست »: وقتی از کنار مدیر می گذشتیم در گوشم زمزمه کرد
    گرچه حتم داشتم آنقدرها هم خوب نیستم، دروغ گفتم . « . آره » : زمزمه کردم
    خوب یا بد بودن حال من در حال حاضر اهمیتی نداشت. من باید سریعاً با ادوارد حرف می زدم، و کلاس انگلیسی به
    هیچ وجه مکان مناسبی براي صحبت کردن نبود .
    اما با وجود حضور آقاي گرین در پشت سرمان، چاره اي دیگر نمی دیدم .
    فراست برتی مدتی بود که شعري را از رابرت ما به کلاس کمی دیر رسیدیم و به آرامی در سر جایمان قرار گرفتیم. آقاي براي کلاس می خواند. او به ورود ما توجه اي نکرد. نمی خواست ریتم خواندن شعرش را از دست بدهد.
    من صفحه اي سفید از لاي دفترم پاره کردم و شروع به نوشتن کردم، به لطف آشفتگی ام، دست خطم از حالت عادي
    هم بدتر شده بود.
    چی شده ؟ همه چی رو بهم بگو و بیخیال محافظت از من شو، خواهش می کنم .
    من دست نوشته ام را به سمت ادوارد سر دادم. او سري تکان داد و شروع به نوشتن کرد. با اینکه یک متن کامل را
    یادداشت کرد، اما به نظر می رسید نصف زمانی که من براي نوشتن وقت صرف کردم هم وقتش را نگرفت. او کاغذ را
    به سمت من هل داد .

  4. #64
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    آلیس بازگشت ویکتوریا رو دیده بود. من تو رو براي محافظت بیشتر از شهر خارج کردم.اینجوري شانسش براي دست یابی به تو کمتر میشد. امت و جاسپر تقریباً موفق شده بودند بگیرنش، اما به نظر میرسهویکتوریا براي فرار از دست شکارچی هاش قدرت طبیعی خاصی داره.اون به آنور مرز کوییلید ها که روي نقشه مشخص بود فرار کرد. قدرت آلیس با وجود حضور کوییلید ها مخدوشمیشه.احتمالاً کوییلید ها هم رد اونو گرفته بودن و دنبالش بودن. اون گرگ گنده خاکستري فکر کرد امت از مرزشون عبورکرده و در جواب بهش حمله کرده بود.البته رزالی مداخله کرده بود و بنابراین بقیه تعقیب رو متوقف کرده بودند تا از همراهشون دفاع کنن. کارلایل و جاسپرقبل از اینکه اتفاق بدي بیفته اوضاع رو آروم کردند.اما دیگه ویکتوریا از دستشون فرار کرده بود. همش همین بود . "

    من کلمات متن رو از چشم گذراندم. همه ي اونها درگیر شده بودند ، امت،

    جاسپر ، آلیس، رزالی، کارلایل و شاید حتیازمه. گرچه به او اشاره اي نکرده بود. و بعد هم پل و بقیه گلّه کوییلید ها هم بودند. این به راحتی می تونست تبدیل بهیک جنگ بشه. جنگی بین خانواده ي آینده من و دوستان قدیمی ام، در برابر یکدیگر. امکان داشت یکی از آنها آسیبببیند. تصور کردم گلّه گرگ ها بیشتر آسیب پذیر بودند، اما تصور آلیس ریز نقش در مقابل یکی از اون گرگ هايبزرگ...... بر خودم لرزیدم.با دقت، تمام متن را با پاك کنم پاك کردم و دوباره نوشتم :

    "

    چارلی چطور میشه؟ ممکنه ویکتوریا بره سراغش..."

    ادوارد قبل از اینکه جمله ام را تمام کنم، سري به نشانه جواب منفی تکان داد. انگار از طرف چارلی به من اطمینانمیداد. دستش را به سمتم دراز کرد. اما من با بی توجهی دوباره شروع به نوشتن کردم :


    "

    تو که از افکار اون خبر نداري، چون اونجا نبودي. رفتن به فلوریدا ایده ي خوبی نبود. "

    او کاغذ را از زیر دستم کشید :


    "

    من نمی خواستم تنها بفرستمت بري. با این شانسی که تو داري، ممکن بود هواپیما سقوط کنه و حتی جعبه سیاهشهم نابود شه.


  5. #65
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    منظور من این نبود. من به هیچ وجه نمی خواستم بدون او و تنها به سفر بروم. ما باید هر دو در کنار یکدیگر
    می ماندیم. اما به خاطر توجه بیش از حدش احساس دست و پا چلفتی بودن می کردم. انگار من نمی توانستم از
    کشوري به کشور دیگر بروم، بدون اینکه هواپیما آتش نگیرد. خیلی بانمک بود!
    " خوب بیا فکر کنیم از سر شانس افتضاح من هواپیما سقوط می کرد. خوب تو می خواستی چکار کنی؟ چرا باید سقوط
    کنه؟ "
    سعی می کرد لبخندش را پنهان کند :
    " مثلاً خلبان از فرط بالا انداختن چند تا شیشه مشروب از حال می رفت. نگران نباش، من بلدم هواپیما برونم. "
    البته... لب هایم را به هم فشردم و دوباره سعی کردم .
    " جفت موتور هاي هواپیما می ترکید و ما با سرعت به سمت زمین سقوط می کردیم. من صبر می کردم تا به حد
    کافی به زمین نزدیک می شدیم، بعدش تو رو صفت می چسبیدم و می پریدم بیرون. بعد دوباره برمی گشتیم به محل
    حادثه، و اونوقت تبدیل می شدیم به دو نفر ازخوش شانس ترین نجات یافتگان تاریخ . "
    با زبان بند آمده به او نگاه کردم.
    « ؟ چیه » : زمزمه کرد
    « . هیچی » : سرم را تکانی دادم
    دوباره جمله اي جدید روي سطح کاغذ نوشتم :
    " دفعه دیگه باید بهم بگی "
    می دانستم دفعه بعدي در کار خواهد بود. این راه تا مرگ یکی از ما ادامه داشت .
    ادوارد براي یک دقیقه تمام به چشم هایم خیره شد. نمی دانستم چهره ام چه حالتی داشت ، احساس سرما می کردم،
    پس خون به گونه هایم ندویده بود! اما مژه هایم خیس شده بودند .
    آهی کشید و سري تکان داد.
    « . متشکرم »
    کاغذ از زیر دستانم ناپدید شد. من به بالا نگاه کردم و با تعجب پلک زدم. درست در همان لحظه آقاي برتی بالاي
    سرمان ظاهر شد.


  6. #66
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    « ؟ چیزي هست که دلتون بخواد با بقیه کلاس در میون بزارید آقاي کالن »
    لحن « ؟ کاغذ یادداشتم » : ادوارد با معصومیتی ظاهري به بالا نگاه کرد و کاغذ را روي دفتر هایش تکانی داد و گفت
    صدایش گیج به نظر می رسید.
    آقاي برتی نگاهی به کاغذ کرد ، و بعد هیچ نشانی از سوءظن در چهره اش نبود ، و او به جلوي کلاس رفت .
    چند ساعت بعد، در سر کلاس هندسه، شایعاتی به گوشم خورد.
    «  تمام پولم رو میزارم رو اون پسر سرخ پوست » : کسی می گفت
    سرم را بالا کردم و تایلر، مایک و آستین را دیدم که سر ها را به هم نزدیک کرده بودند و غرق در بحث شان بودند.
    انگار از « . آره. دیدي عجب هیکلی داره این یارو جاکوب؟ فکر کنم بتونه کالن رو لهش کنه » : مایک زمزمه کرد
    تصور این فکر لذت می برد .
    فکر نمی کنم. یه چیزي راجع به ادوارد وجود داره. اون همیشه یه جورایی... به خودش مطمئنه... » : بِنْ مخالفت کرد
    « . فکر کنم می تونه از پس خودش بربیاد
    آره منم با بِنْ موافقم ، تازه اگر کسی واسه ادوارد مزاحمتی ایجاد کنه، اون برادر بزرگش میاد » : تایلر با موافقت گفت
    « وسط ، دعوا
    تازگی رفتی سمت لاپوش؟ من و لورن چند هفته پیش رفتیم به ساحل اونجا. و باور کنین رفقاي » : مایک گفت
    « . جاکوب هم دست کمی از خودش ندارن ، همشون خیلی گُندن
    « هاه... حیف جلوي ما دعوا نمی کنن ، هر چی بشه ما نمی فهمیم آخرش کی پیروز میشه » : تایلر گفت
    « من که اینجوري فکر نمی کنم. شاید ما هم رفتیم تماشا » : آستین گفت
    « ؟ کسی حال شرط بندي داره » : مایک گفت
    « ده تا رو جاکوب » : آستین سریع گفت
    « ده چوب رو کالن » : تایلر هم دخالت کرد
    « ده تا رو ادوارد » : بِنْ موافقت کرد
    « جاکوب »: مایک گفت
    « هی ، از شما بچه ها کسی میدونه دعوا کلاً سر چیه؟ شاید رو شرط بندي تاثیر بزاره » : آستین با تعجب پرسید

  7. #67
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    فصل چهارم

    ماهیت

  8. #68
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    هفته بدي را سپري کرده بودم.
    خوب… می دانستم اساساً هیچ چیزي تغییر نکرده بود، ویکتوریا هم دست بردار نبود ، اما آیا من انتظار چیزي دیگر را
    داشتم؟ حضور مجدد او برایم غیر قابل پیش بینی نبود ، پس دلیلی براي ترسیدن وجود نداشت! .
    درعمل، ترسیدن فقط در حرف آسان بود.
    تا پایان سال تحصیلی فقط چند هفته دیگر باقی مانده بود، اما به نظرم احمقانه می رسید اگر ضعیف و بی دفا در
    گوشه اي می نشستم و منتظر بلاهاي بعدي می شدم . انسان بودن برایم خطرناك بود ، فقط مشکلات را چند برابر
    می کرد. فردي مثل من نباید انسان باقی می ماند. فردي با شانس من فقط اوضاع را وخیم تر می کرد .
    اما هیچ کس به حرف هایم گوش نمی داد.
    ما هفت نفر هستیم بلاّ ، و با وجود حضور آلیس در بین ما، فکر نمی کنم ویکتوریا بتونه مارو » : کارلایل می گفت
    « . قافل گیر کنه. این خیلی مهمه ، به خاطر چارلی هم که شده ما باید به نقشه اصلی مون وفادار بمونیم
    ما هیچ وقت اجازه نمیدیم اتفاقی براي تو رخ بده عزیزم. خودتم هم اینو میدونی پس لطفاً اینقدر » : ازمه می گفت
    و بعد او پیشانیم را بوسید. « . نگران نباش
    « ! خوشحالم که ادوارد تو رو نکشت. وقتی تو هستی همه چیز خیلی با حال میشه » : امت می گفت
    رزالی چشم غره اي به او رفت .
    « ؟ من داره بِهِم بر میخوره. تو جدي نگران هیچی نیستی بلاّ » : آلیس شکلکی در آورد و گفت
    « ؟ اگه اونقدرام مهم نیست ، پس چرا ادوارد منو برد فلوریدا »

  9. #69
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    « یعنی هنوز متوجه نشدي، بلاّ؟ اینکه ادوارد یه کمی تو واکنش هاش افراط میکنه »
    جاسپر به کمک قدرت کنترل احساسات وجودي اش، به آرامی و مخفیانه تمام ترس درونی ام را پاك می کرد. قوت
    قلبی نیرومند تمام وجودم را فرا گرفت، و باعث شد همه دردهایم از من دور شوند .
    البته، احساس آرامش و گرماي درونی ام زمانی که با ادوارد از اتاق بیرون رفتم، از میان رفت.
    پس توافق این بود که من همه چیز را در مورد آن خون آشام دیوانه که قصد کشتنم را کرده بود فراموش کنم ، و سرم
    به کار خودم باشد؟!
    من سعی کردم ، و در کمال تعجب مسائلی به مراتب ترسناك تر از قرار گرفتن در لیست غذا به ذهنم رسید .
    اما واکنش ادوارد از همه بیشتر باعث وحشتم میشد.
    این بین تو و کارلایلِ ، البته ، تو میدونی من راضی شدم هر دقت دلت بخواد به قولت عمل کنی، کارو »: او می گفت
    و بعد مثل فرشته ها لبخندي زد. « . یکسره کنم
    اخَ خ خ... من شرط رو خوب می دونستم. ادوارد قول داده بود خود شخصاً و هر زمان که من می خواستم، مرا تغییر
    بدهد ، به این شرط که قبل از تغییر نهایی با او ازدواج می کردم.
    گاهی اوقات فکر می کردم او در باره ناتوانی اش در خواندن ذهنم، به من دروغ می گوید. آخر چگونه بود که او در باره
    شرطی که به سختی می توانستم بپذیرم این همه پافشاري می کرد؟ قراري که حرکتم را کُند میکرد .
    تمام این هفته به بدترین شکل گذشت، و امروز بدترین آنها بود.
    در حقیقت هر گاه ادوارد در کنارم نبود، روز بدي میشد. در طول هفته گذشته آلیس هیچ بینشی در باره آینده نداشت و
    ادوارد با اصرار من فرصتی پیدا کرده بود تا با بردرانش به شکار برود. می دانستم شکار طعمه هاي آسان و نزدیک
    حوصله اش را به سر می برد .
    «. برو خوش بگذرون... یه کیسه شیر کوهی ام براي من بیار » : به او گفتم
    به هیچ وجه دوست نداشتم اعتراف کنم چقدر تحمل دوري او برایم سخت بود ، و چگونه در کابوس هاي غیبت آخرش
    اسیر می شدم. اگر او می دانست، باعث میشد هرگز از ترس تنها گذاشتنم آرام نگیرد و حتی براي ضروري ترین کارها
    جایی نرود. و این همیشه آزارم میداد ،درست از زمانی که از ایتالیا برگشته بودیم. چشمان طلایی اش سیاه رنگ شده
    بود و بیشتر از حدي که در توانش بود، از تشنگی رنج می برد .پس من هم قیافه اي شجاع به خود می گرفتم و هر گاه
    امت و جاسپر براي شکار می رفتند، ادوارد را هم همراه شان می کردم .
    اگر چه، احساس می کردم او همه چیز را می دید ، البته کمی.

  10. #70
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    « یعنی هنوز متوجه نشدي، بلاّ؟ اینکه ادوارد یه کمی تو واکنش هاش افراط میکنه »
    جاسپر به کمک قدرت کنترل احساسات وجودي اش، به آرامی و مخفیانه تمام ترس درونی ام را پاك می کرد. قوت
    قلبی نیرومند تمام وجودم را فرا گرفت، و باعث شد همه دردهایم از من دور شوند .
    البته، احساس آرامش و گرماي درونی ام زمانی که با ادوارد از اتاق بیرون رفتم، از میان رفت.
    پس توافق این بود که من همه چیز را در مورد آن خون آشام دیوانه که قصد کشتنم را کرده بود فراموش کنم ، و سرم
    به کار خودم باشد؟!
    من سعی کردم ، و در کمال تعجب مسائلی به مراتب ترسناك تر از قرار گرفتن در لیست غذا به ذهنم رسید .
    اما واکنش ادوارد از همه بیشتر باعث وحشتم میشد.
    این بین تو و کارلایلِ ، البته ، تو میدونی من راضی شدم هر دقت دلت بخواد به قولت عمل کنی، کارو »: او می گفت
    و بعد مثل فرشته ها لبخندي زد. « . یکسره کنم
    اخَ خ خ... من شرط رو خوب می دونستم. ادوارد قول داده بود خود شخصاً و هر زمان که من می خواستم، مرا تغییر
    بدهد ، به این شرط که قبل از تغییر نهایی با او ازدواج می کردم.
    گاهی اوقات فکر می کردم او در باره ناتوانی اش در خواندن ذهنم، به من دروغ می گوید. آخر چگونه بود که او در باره
    شرطی که به سختی می توانستم بپذیرم این همه پافشاري می کرد؟ قراري که حرکتم را کُند میکرد .
    تمام این هفته به بدترین شکل گذشت، و امروز بدترین آنها بود.
    در حقیقت هر گاه ادوارد در کنارم نبود، روز بدي میشد. در طول هفته گذشته آلیس هیچ بینشی در باره آینده نداشت و
    ادوارد با اصرار من فرصتی پیدا کرده بود تا با بردرانش به شکار برود. می دانستم شکار طعمه هاي آسان و نزدیک
    حوصله اش را به سر می برد .
    «. برو خوش بگذرون... یه کیسه شیر کوهی ام براي من بیار » : به او گفتم
    به هیچ وجه دوست نداشتم اعتراف کنم چقدر تحمل دوري او برایم سخت بود ، و چگونه در کابوس هاي غیبت آخرش
    اسیر می شدم. اگر او می دانست، باعث میشد هرگز از ترس تنها گذاشتنم آرام نگیرد و حتی براي ضروري ترین کارها
    جایی نرود. و این همیشه آزارم میداد ،درست از زمانی که از ایتالیا برگشته بودیم. چشمان طلایی اش سیاه رنگ شده
    بود و بیشتر از حدي که در توانش بود، از تشنگی رنج می برد .پس من هم قیافه اي شجاع به خود می گرفتم و هر گاه
    امت و جاسپر براي شکار می رفتند، ادوارد را هم همراه شان می کردم .
    اگر چه، احساس می کردم او همه چیز را می دید ، البته کمی.

صفحه 7 از 27 نخستنخست ... 3456789101117 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/