صفحه 5 از 5 نخستنخست 12345
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 47 , از مجموع 47

موضوع: عروس سیاهپوش | نسرین ثامنی |

  1. #41
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    (40)

    چند لحظه همچنان در گوشه ای ایستادم و به آن منظره عجیب نگاه می کردم . آنگاه بدون اینکه کلمه ای بین من و جمشید رد و بدل شود ، دست فرشید را گرفته و از آنجا دور شدم . در حالیکه فرشید همچنان گریه می کرد و از خود بی تابی نشان می داد . و من نیز از بیرحمی زمانه می گریستم . به یاد دوران کودکی خود افتادم ، که هنگامیکه مرا از پدر و مادرم ، جدا نمودند . چنان گریستم . همچون غنچه ای خزان زده ، در شاخسار هستی پژمردم و پر پر گشتم . خداوندا این چه سرنوشت شومی بود که برایمان مقدر فرمودی . این چه ظلمی است که در حق فرزندم روا داشتی . . .

    آنقدر در دل گریستم تا اینکه به منزل رسیدم . فرشید زیبای من ، پس از آن حادثه چند روزی بیمار گشت و در تب شدیدی می سوخت و هذیان می گفت . من نیز کنار بسترش نشسته و اشک می ریختم . در آن لحظات بحرانی به سرانجام کار خود می اندیشیدم که آینده را با این طفل حساس و نازک دل ، چگون سپری نمایم ، و چگونه کمبود پدر را بایش جبران سازم .

    خاطره ای از همان دوران در ذهن خود دارم که هیچگاه از ضمیرم محو نخواهد شد .

    چند ماه پس از اولین برخورد فرشید با پدرش ، یک روز وقتی جهت گردش و خرید از خانه خارج شده بودم ، فرشید نیز همراهم آمد . و شروع نمود به شیطنت و بازیگوشی . و از من تقاضا کرد که برایش اسباب بازی بخرم . مقابل فروشگاه لوازم بچه ایستاده و به عروسکان داخل ویترین چشم دوخته بود . در کنارش توقف نمودم و او با دست ، قطار کوکی زیبایی را که روی ریل حرکت می کرد نشانم داد و خواست که همان را برایش بخرم . و چون آن قطار بسیار طرف توجه او قرار گرفته بود ، پذیرفتم که آن را برایش بخرم . با هم وارد مغازه شدیم و پس از خرید آن ، صاحب فروشگاه بسته را به دستم داد و من هنوز پول آن را نپرداخته بودم که ناگهان متوجه غیبت فرشید گشتم . شتابان به اطرافم نگریستم ، ولی او را نیافتم . با عجله پول اسباب بازی را داده و سراسیمه از مغازه خارج شدم . نمی دانستم او به کجا رفته و چگونه از یک لحظه غفلت من استفاده کرده و از مغازه خارج شده است . همچنان با نگرانی به اطرافم نگاه می کردم ولی او را نمی یافتم . کم مانده بود که از شدت ناراحتی ، ضعف کرده و بیهوش شوم . عقلم به جایی قد نمی داد . هزار فکر نا مربوط و شوم از مغزم گذشت . با خود گفتم ، شاید او پدرش را دیده و جمشید او را از من ربوده است . از این فکر چنان منفعل گشتم که نزدیک بود فریاد بر آورم ، اما به ناگاه نظرم به آن سوی خیابان جلب شد ، آری خود او بود . آنجا با مرد نا شناسی سخن می گفت . با چنان شتابی خود را به آن سوی خیابان رسانیدم که کم مانده بود اتومبیلی مرا زیر بگیرد . صدای ترمز و اعتراض راننده را شنیدم اما بی اعتنا از آن گذشتم و خودم را به فرشید رساندم . به شدت عصبانی بودم اما سعی کردم خونسرد باشم .

    - فرشید ، پسرم اینجا چه می کنی ؟

    قبل از هر چیز ، مرد جوانی که کنارش ایستاده بود لبخندش را به رویم پاشید و گفت :

    - ببخشید خانم ، شما مادر این بچه هستید ؟ !

    - بله آقا . با هم تو مغازه خرید می کردیم که ناگهان او غیبش زد .

    - معذرت می خواهم . حتما خیلی نگران شدید . من داشتم از سمت مقابل به این سوی خیابان می آمدم که ناگهان پسر کوچولوی شما مقابلم ایستاد و فریاد زد ، بابا جون دیگه نمی ذارم از پیش من بری .

    من اول متوجه منظور او نشدم ، بعدا دریافتم که او مرا به جای پدرش اشتباه گرفته است . داشتم با او در این مورد صحبت می کردم که شما رسیدید . نمی دانم چه وجه تشابهی بین من و پدرش وجود دارد که مرا به جای پدرشان عوضی گرفته .

    نگاهی به سر تا پای مرد جوان انداخته و با صدای گرفته ای گفتم :

    - لباستون .

    - بله ؟ !

    - عرض کردم لباستون . شما لباس نظامی به تن دارید . اینطور نیست ، جناب سروان ؟

    - بله درسته ، ولی این چه ربطی به موضوع دارد .

    - پدر بچه من نیز مثل شما یک فرد نظامی بود .


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #42
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    (41)
    - بود ؟ یعنی حالا . . . می خواهید بگویید مرده ؟
    - خیر . در واقع او زنده است ، اما برای من و پسرم مرده . او سالهاست که ما را ترک کرده و من به ناچار به پسرم گفتم که پدرش به مسافرت رفته است . چند ماه پیش ، اتفاقی او را در خیابان دیدیم . با وجودیکه می خواستم مانع این دیدار و آشنایی گردم ، اما او خودش را به پسرش معرفی کرد . و بعد از آن دیگر به سراغ پسرش نیامد . آن روز او مثل شما ، لباس ارتشی به تن داشت و علت اینکه پسرم شما را با پدرش اشتباه گرفت ، همین لباس بود که در نظرش آشنا می آمد . پسرم فکر می کرد تنها پدر خودش است که چنین لباس منحصر به فردی را به تن دارد . در هر حال من از شما معذرت می خواهم .
    - خواهش می کنم خانم . من باید از شما پوزش بخواهم که باعث ناراحتی شما شدم .
    او سپس با فرشید صحبت کرد و به او فهماند که تمامی نظامیان ، از همین لباس استفاده می نمایند و آنگاه که فرشید تا حدودی قانع شد ، من از او تشکر و سپس خداحافظی کردم و همراه فرشید به منزل باز گشتیم . این خاطره تا مدتها ، در ذهن من همچنان باقی بود . اما فرشید به مرور زمان ، هر چه که بزرگتر می شد ، پدرش را به فراموشی می سپرد و وجودش را نا دیده می گرفت . وقتی که به مدرسه رفت و کمی دانا تر گشت ، دانست که پدرش هرگز باز نخواهد گشت . بنابراین سعی کرد خودش را با زندگی و سرنوشتش تطبیق دهد .
    روزی از روز ها با یکی از هماکاران سابق خود در خیابان برخورد نمودم . فراموش کرده ام بگویم که چند سال بعد از جدایی از جمشید انتقالی خود را به اداره دیگری گرفته و از آنجا رفته بودم تا کمتر با جمشید برخورد نمایم . آن روز هنگامیکه همکارم را پس از سالها دوری دیدم خیلی خوشحال شدم . هر دو لحظاتی چند گوشه ای از پیاده رو را اشغال کرده و مشغول صحبت شدیم . از هر دری سخن می گفتیم . او از همسر و فرزندانش صحبت می کرد و من نیز از پسرم فرشید که مراحل نوجوانی را طی می کرد . تا اینکه صحبت به جمشید رسید . دوستم با شگفتی از من سوال نمود که مگر من در جریان امر قرار ندارم و چون من اظهار بی اطلاعی نمودم او در دنباله سخنانش افزود که همه از این موضوع با اطلاع هستند که جمشید در یک سانحه آتش سوزی که در منزلش رخ داد و منجر به تلفات سنگینی گردید همسر و فرزندش را از دست داده است و هیچکس از سرانجام کار او اطلاعی در دست ندارد . من بهت زده به حرفهای دوستم گوش می دادم اما چندان علاقه ای به سخنانش نداشتم ، زیرا جمشید سالها پیش برایم مرده بود و در زندگیم وجود خارجی نداشت . بنابراین وقوع هیچ حادثه ای در زندگی او نمی توانست برایم مهیج یا تکان دهنده باشد . به همین جهت با خونسردی و بی تفاوتی شانه هایم را بالا انداختم و از دوستم خداحافظی کرده و به منزل باز گشتم .
    ماهها گذشت و من بطور کلی حادثه ای را که همکارم در مورد جمشید گفته بود به دست فراموشی سپردم . تا اینکه یک روز هنگامیکه همراه فرشید برای خرید لوازمات عید نوروز از خانه خارج شده بودیم . ضمن عبور از یک خیابان نسبتا خلوت فرشید به ناگاه ایستاد و با نارحتی به نقطه ای اشاره کرد و من نیز به سمتی که او اشاره می کرد نگاه کردم . در وحله اول پیر مردی را دیدم که عصا زنان به جانب ما می آمد و اصولا توجه ای به ما نداشت . هنگامیکه به مقابل ما رسید متوجه شدم که گدای کوری است که قیافه کریه المنظری دارد . آنچنانکه من با انزجار نگاهم را از او بر گرفتم . فرشید به علت قلب رئوفش دست در جیب خود فرو برد و اسکناسی 10 تومانی کف دست آن مرد نهاد . مرد لحظه ای به او و آنگاه به من نگریست . نمی دانم چرا بی جهت از نگاه وحشتناکش هراسی در دلم ایجاد گشت . بی توجه به او که لحظه ای به من و فرشید و لحظه ای دیگر به اسکناسی که هنوز لای انگشتان دستش بود و آن را می نگریست ، به اطراف چشم دوختم تا او متوجه نگاه ترحم آمیزم نگردد . او در حالیکه دستهای پیر و چروکیده اش را به طرف فرشید دراز می کرد اشاره ای به اسکناس کرد و گفت :
    - من گدا نیستم آقا .


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #43
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    (42)
    صدای او ، باز هم مرا لرزاند . نمی دانم چرا صدایش مسئله ای را در ذهنم تداعی نمود که هرگز قدرت مقابله و رویارویی با آن را نداشتم . به هر جهت من و فرشید به سرعت از آنجا دور شدیم و من صدای فرشید را که زیر لب زمزمه می کرد شنیدم که با خود می گفت :
    - بیچاره پیر مرد . چه قیافه وحشتناکی ، چقدر زجر آور است .
    سه روز بعد من بار دیگر آن پیر مرد زشت روی را دیدم . اما این بار نه در خیابان و اتفاقی ، بلکه مقابل درب منزل ما ایستاده بود . ابتدا تصور کردم شاید اتفاقی در آن حوالی پیدایش شده ، اما چند روز متوالی او را در آنجا دیدم و همین که مرا می دید خودش را پنهان می ساخت . کم کم وحشت بر من مستولی گشت . نمی دانستم علت ترس و وحشت من از چیست ، اما دلم شور می زد و حس می کردم حادثه ای در شرف تکوین است که به زندگی من و پسرم بستگی دارد . تحمل نگاههای مشمئز کننده اش را نداشتم که گوشه ای بایستد و مرتبا به پنجره اتاق ما خیره شود . او چه کسی می توانست باشد ؟ آیا سارق خطرناکی بود که قصد شومی در سر می پروراند ؟ یا اینکه . . .
    اما نه از یک مرد مفلوک و عاجز چه عمل خطرناکی ساخته است . باید با او به گفتگو می پرداختم شاید به مقصودش پی می بردم . بنابراین با اکراه خود را به او رسانیدم . با دیدنم قصد در پنهان نمودن خود داشت ، اما من خود را سد راه او قرار داده و از او علت این تعقیب و گریز را استفسار نمودم . نگاهش را بر زمین دوخته بود و سخنی بر زبان نمی راند . او را تهدید کردم که اگر به سوالاتم پاسخ نگوید تحویل پلیسش خواهم داد . و او که از شنیدن نام پلیس بیمناک گشته بود ، دیده به چشمانم دوخت و با صدای مرتعشی گفت :
    - آیا مرا به خاطر نمی آوری ؟
    نگاهش وحشتناک و چهره اش زشتر از پیش در نظرم جلوه گر شد . هیچگونه آثار آشنایی در سیمای کریه اش مشاهده نکردم . و او که تردید مرا دید شرمزده گفت :
    - حق داری که مرا نشناسی ، حتی من نیز خودم را نشناخته ام . من موجودی بیچاره و درمانده هستم . من همان مردی هستم که سرنوشت تو پسرت را به بازی گرفت . . .
    صدایی فریاد مانند از لا بلای دندان کلید شده ام به گوش هر دوی ما رسید . و من با نا باوری به او چشم دوختم و زیر لب زمزمه کردم :
    - جمشید ؟ ! ! . . .
    - آری منم . همان جمشید زیبای تو ، که اینک به موجودی زشت و شریر مبدل گشته بطوریکه تمامی موجودات روی زمین از او بیزار و گریزانند . بله ، این من هستم . من جمشیدم . همان موجودی که به تو بد کرد و خداوند انتقام این بدیها را از او گرفت .
    آه نه خدایا ، باور کردنش برایم دور از ذهن بود آیا این انسان بدبخت همان جمشید من بود ، همان عشق قدیمی من ، نه نه باور کردنی نیست .
    - جمشید چی شده ؟ چرا به این روز افتادی ؟
    - چرا ؟ کاملا منطقی به نظر می رسد . مگر نه اینکه در آرزوی انتقام می سوختی و منتظر روزی بودی که با چنین منظره دلنشینی روبرو شوی ؟
    - نه جمشید اشتباه می کنی ، هرگز چنین آرزویی را از خدا نداشتم .
    - شاید ، شاید . ولی خدا چنین می خواست و تقدیر چنین مقدر کرده بود . خانه ام در اثر بی مبالاتی همسرم دچار حریق گردید . در آن حادثه شوم ، برای نجات همسر و فرزندم دست به تلاش همه جانبه ای زدم . تا قبل از رسیدن ماموران آتش نشانی باید نجاتشان می دادم . خودم را در میان شعله های سر به فلک کشیده و خشمگین آتش افکندم . همسرم را به موقع نجات دادم ، اما خودم و فرزندم هر دو ، طعمه حریق شدیم . او جانش را از دست داد و مرا به بیمارستان منتقل کردند . پس از اینکه بهوش آمدم متوجه شدم که در دنیای دیگری هستم . در دنیایی که با دنیای زندگان فاصله زیادی داشت . پس از بهبودی سطحی ، چون قیافه ام غیر قابل تحمل گشته و مرا به موجود پیر و زشتی مبدل ساخته بود ، همسرم از پذیرفتن من سر باز زد و مرا ترک نمود . خانواده ام طردم کردند و اجتماع هم مرا از خود راند . در این حادثه تمام بدنم دچار سوختگی گشت . بینایی یک چشم خود را از دست دادم . یک دست و یک پا و نیمی از صورتم دچار فلج گردید . و حالا با چنین قیافه ای در مقابل تو ایستاده ام . آن روز برای اولین بار پسرم را با تو دیدم . هر دو از مقابل من گذشتید . پسرم به گمان اینکه من مرد گدایی هستم در صدد بر آمد به من صدقه بدهد . و حتی تو نیز مرا نشناختی . اما برق وحشت و انزجار را در سیمای تو دیدم و آنگاه پی بردم که چه موجود بی ارزشی هستم . آن روز را قدم به قدم تعقیب نمودم تا اینکه توانستم نشانی شما را بیابم . چند روز است که به اینجا می آیم . تنها به این خاطر که بتوانم پسر نازنین خود را ، دورا دور ببینم و بخت بد خود را لعن و نفرین نمایم . هیچگاه تصورش را نمی کردم که در چنین حالت زبونی و خواری در مقابل یکدیگر قرار گیریم که من از شرم نتوانم خود را به پسرم بشناسانم . و امروز که تو به راز من پی برده ای ، دیگر هیچگاه مرا نخواهی دید . از تو می خواهم که این راز را از پسرم مخفی بداری و هرگز به او نگویی که آن مرد وحشتناک و زشت نظر ، پدرش بوده است . زیرا که وجودم تحمل نگاههای تحقیر آمیز او را نخواهد کرد .


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #44
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    (43)
    هنوز جملاتش به اتمام نرسیده بود که لنگ لنگان و عصا زنان ، از مقابلم گذشت و صدای چوب دستیش بر روی سنگفرش خیابان ، انعکاس غریبی به وجود آورده بود . تا لحظه ای همچنان در بهت و حیرت فرو رفته و به سخنان چند لحظه قبل او می اندیشیدم .
    اشک از چشمانم فرو ریخت . آری بر درماندگی و بیچارگی او گریه می کردم . از آن روز به بعد هرگز او را در هیچ نقطه ای ندیدم . اما تصویر چندش آورش هرگز از خاطرم محو نگردید .
    * * *
    سالها از پی هم گذشتند . فرشید من بزرگتر و به مراتب زیبا تر می گشت و من نیز روز به روز پیر تر و افسرده تر می شدم . دیگر از زیبایی دوران جوانی ، رد پایی به جا نمانده بود . زمان گرد و غبار پیری ، بر سر و رویم پاشیده بود . در عوض فرشید من ، مبدل به جوانی برنا و رشید گشته بود . در این فاصله ، پدرم فوت کرد . در حالیکه می دانستم حتی در واپسین دقایق عمرش ، برای آینده دختر و نوه عزیزش نگران است . مادرم نیز مبدل به پیر زن فرتوتی گشته بود که با کمک عصا راه می رفت و در کنار شوهر پیرش که او نیز روز های آخر عمرش را سپری می ساخت ، زندگی می کردند .
    فرشید هرگز پدرش را به خاطر نداشت . از آن دیدار سالها می گذشت و او حتی نامی از پدرش بر زبان نمی آورد . تنها چند بار که از من در مورد او توضیح خواست ، به او گفتم که پدرش قربانی خواسته های خانواده اش شده و همسر و فرزندش را نیز قربانی آنها نموده است .
    دوران دبیرستان فرشید به اتمام رسید و او برای ادامه تحصیل روانه خارج گردید .
    آنچنان علاقه و محبت نا گسستنی بین من و او ایجاد گشته بود که هیچکدام حاضر به ترک یکدیگر ، حتی برای لحظه ای کوتاه نیز نبودیم . روزی که ترک دیار می نمود ، بسیار غمگین و افسرده بود . اما من عیرغم تمام ناراحتی ها ، سعی داشتم با منطق و استدلال صحیح به جنگ احساسات بروم . به همین سبب از او خواستم که در تصمیمش که همانا خدمت به میهن و مملکت خود بود مصمم باشد . و برای مدت کوتاهی این جدایی را بپذیرد .
    در حالیکه هر دو قلبا از این جدایی در رنج و عذاب بودیم او مرا ترک گفت و به سوی کشوری بیگانه و غریب رهسپار گردید .
    هنگامیکه هواپیما از روی باند فرودگاه برخاست . احساس کردم چیزی از وجود من جدا شده و همراه هواپیما به پرواز در آمده است . شاید روح سرگردان من بود که به دنبال پسرم رهسپار می گشت . سالهای جدایی از او برایم کشنده و طاقت فرسا بود . با وجودیکه دایما به وسیله نامه یا تلفن و تلگراف با همدیگر در تماس بودیم . اما لحظه ای نمی توانستم این دوری و فراق را تحمل نمایم و مدام چشمانم به اشک آلوده بود . من پیر زن باز نشسته ای بودم که در خانه ، تنها با مادر پیرم زندگی می کردم و تنها امید و دلگرمیم از من جدا گشته بود . هیچکس را نداشتم تا با او راز دل بگویم . سالهای کهولت را در انزوا و نگرانی بسر می بردم و دوری از فرشید باعث شده بود که احساس دلتنگی نمایم . با وجود این ، دوران طاقت فرسای جدایی بسر رسید و پسر جوان و رشیدم در رشته مهندسی زیست شناسی ، لیسانس خود را گرفت و مجددا به ایران بازگشت . . .
    با دیدنش ، چه شادیها که نکردیم و چه اشکها که از دیده فرو نچکاندیم من به وجود او افتخار می کردم و به خود می بالیدم که ثمره عمر و جوانیم ، مرد محترم و با شخصیتی گشته که در اجتماع ، همه به او با دیده احترام می نگرند .
    دیری نپایید که اطرافیان در گوشم زمزمه سر دادند که باید برای ازدواج فرشید دست به کار شوم .
    راستش را بخواهید اولش کمی نگران شدم . زنی می آمد و پسرم را از من جدا می نمود . مرگ برایم لذت بخش تر از جدایی از او بود . اما بعد ها که با خود خلوت کردم ، متوجه شدم که تا چه حد خود خواه و مغرور هستم و سعادت خود را که همانا بودن در کنار او بود ، بر سعادت فرزندم ترجیح می دادم . بنابراین زود به فکر تشکیل خانواده برای او افتادم . فرشید نازنینم از زیر بار ازدواج شانه خالی می کرد . هر بار که در مورد همسر آینده اش سخنی به میان می آمد ، از جواب دادن طفره می رفت و می گفت :
    مادر جون ، تو تمام عمر و جوانیت را به پای من هدر دادی . هرگز فراموش نکرده ام که چقدر تلاش کردی و چه رنجها بردی . حالا زمانی است که من باید زحمات تو را پاسخ گویم و آن همه عشق و ایثار را جبران نمایم .
    پسر دلبندم . عزیز مادر ، تو زحمات مرا جبران نمودی . همینقدر که مرد بزرگی برای جامعه ات شدی ، بالا ترین پاداش برای زحمات من بود . تو اجر مرا دادی و حالا موقع آن فرا رسیده که به فکر آینده خودت باشی . مادرت که همیشه زنده نخواهد بود تا در کنات بماند و مراقب تو باشد . تو نیاز به همدمی داری که بتواند ساعتهای تنهایی زندگیت را پر نماید . تو نیاز به یک شریک زندگی داری . و من هم مثل هر مادر دیگری ، آرزو دارم عروسی تو را ببینم . آرزو دارم عروس و نوه هایم را ببوسم . مرا نا امید نکن پسرم .
    آنقدر در گوش او خواندم تا بالاخره موافقتش را جلب نمودم . پس از کسب رضایت از جانب او ، دختری را که از مدتها پیش ، برایش کاندید کرده بودم ، به او معرفی کردم . او دختری زیبا و ازیک خانواده متشخص و معروف تهران بود . در مدت کوتاهی آن دو چنان شفته یکدیگر گشتند که پسرم به سرعت مقدمات عروسی را فراهم آورد . و من به زودی شاهد عروسی پسرم گردیدم . آن دو زوج زیبا و برازنده ، دست در دست یکدیگر می رفتند تا زندگی جدیدی را پایه ریزی نمایند و من در گوشه ای از شوق اشک می ریختم ، و به زیبا ترین حادثه زندگیم و ثمره جوانیم می نگریستم . . .
    * * *


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #45
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    (44)
    پس از چندی مادر خوبم را ازدست دادم و بکلی تنها شدم . ولی با اصرار بیش از حد پسرم ، حاضر گشتم بقیه عمر خود را در کنار آنها بگذرانم . می دانستم که آفتاب عمر من بر لب بام رسیده و دیگر چیزی به روز های آخر عمرم نمانده است .
    دیگر از این دوره به بعد خاطره جالبی ندارم ، زیرا تنها آرزویم که سعادت و نیکبختی فرزندم بود جامه عمل پوشیده بود و من تنها با یاد آوری خاطرات ایام جوانی ، زندگی خود را سپری می ساختم . احساس می کنم بیش از پیش خسته گشته و نیاز به استراحت دارم . بنابراین بهتر است که خاطره ها را در دفتر زمان محبوس سازم و استراحت نمایم . می دانم که روزی دفتر عمر من ، همانند اوراق سیاه شده و قلم خورده این دفتر ، بسته خواهد شد . اما خرسند و راضی هستم که توانسته ام سعادت فرزندم را با چشمهای خود ببینم و خدای را شکر می گویم که در این راه مرا موفق گردانید ، تا در مقابل او نیز سر بلند باشم .
    اینک که به پایان خاطراتم رسیده ام ، دختر فرشید در کنارم نشسته و با شیطنت خاص خود ، اوراق دفتر را ورق می زند و خنده های ملیحی بر لب می راند . شاید روزی که او سرگذشت مادر بزرگش را بخواند لبخند هایش مبدل به اشک حسرت گردد و به حال من ، رقت آورد . شاید روزی تمام انسانهاییکه قلب سخت و نفوذ نا پذیری دارند ، از سرانجام کار خود بهراسند و بقیه عمر خود را صرف مهربانی و اخوت و انساندوستی و کمک به همنوع خود نمایند ، تا جبران خطا های گذشته شان بشود .
    امیدوارم که بعد از مرگم ، پسرم مرا ببخشاید . شاید آنچنان که باید و شاید ، نتوانسته ام مادر خوبی برایش باشم و احیانا در بعضی موارد از وظایف مادری خود تخطی کرده باشم . . .
    آرزو دارم ، زندگی بر همه مردم ، همچو بهاری زیبا باشد ، که هرگز رنگ خزان زرد و بیروح را بر خود نگیرد و همه قلبها سرشار از مهر و عطوفت باشد .
    * * *
    دفتر خاطرات مادرم در اینجا به پایان می رسد . و من ماتم زده و با چشمانی اشکبار و قلب سرشار از حزن و اندوه ، بر صفحات سیاه شده اش بوسه می زنم و آن را همچون کتاب آسمانی با احترام می بندم و در جایی قرار می دهم که از معرض دید دیگران بر کنار و از گزند آسیب گرد و غبار در امان باشد .
    ساعتها بود که همچنان در گوشه ای نشسته و غرق در تفکرات خود بودم . احساس می کردم پس از پی بردن به حقایق تلخ زندگی مادر دلبندم آنچنان اسیر عفریت نفرت و انتقام گشته ام که تصمیم داشتم بیدرنگ از خانه خارج شده ، تمامی شهر را قدم به قدم زیر پا گذاشته ، پدر بیرحم و سنگدل خود را یافته ، و انتقام این همه قساوت و چشمگیری را از او باز پس گیرم . اما تنها به این جهت که نمی خواستم روح مادرم را دچار عذاب سازم ، " هر چند که طبیعت انتقام خود را گرفته بود " هر طوری بود بر اعصاب متشنج خود تسلط یافتم و همچنان در گوشه ای به تفکر پرداختم .


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #46
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    (45)
    خاطرات دوران کودکی را از آنجا که سنم اقتضا می نمود ، به خاطر داشتم و مهربانیها و ایثار و از خود گذشتگی مادرم را بار ها مشاهده کرده بودم . چه شبها که وقتی ، حتی یک تب جزیی ناشی از سرما خوردگی یا شیطنت دوران کودکی بر من عارض می شد ، مادر بیچاره ام ، خواب و خوراک را بر خود حرام می نمود تا از من مراقبت به عمل آورد .
    بار ها تا دم مرگ بیمار شدم و او تنها پرستاری بود که لحظاتی هر چند کوتاه نیز از بالینم بر نخاست و با چه مرارتی از چنگال مرگ می رهانید .
    محبتهای بیشمارش بقدری بود که انسان را به تعجب وا می داشت . پس از پشت سر نهادن دوران کودکی ، به تدریج پی بردم که مادرم در زندگیم چه نقش بزرگ و حساسی ایفا می نماید . وجود او بود که خلاء زندگیم را پر می ساخت . و او بود که مرا به زندگانی دلگرم می نمود . چندین بار خود شاهد و ناظر بودم که خواستگارانی چند ، به او مراجعه می نمودند و به او وعده سعادت و نیکبختی می دادند . اما او تنها به خاطر وجود من بود که از این امر امتناع می ورزید و سعادت مرا به سعادت و خوشی خود ترجیح می داد . حتی آن زمان نیز ذهن نه جندان اندیشناکم ، این مسایل را حس می کرد . اما هرگز تا به این حد به عمق مطلب پی نبرده بودم . افراد بیشماری را می شناسم که کودکان محروم و عقده ای دیروز بوده اند ، و حالا زندگیشان سرشار از بدبختی است و در دریایی از حسرت و عقده های فروکش کرده مستغرقند و تنها دلیل آن ، تربیت غلط والدینشان می باشد . از این بابت به خود می بالم که مادری داشتم که همچو فرشته های پاک و معصوم آسمانی ، که با همت و کوشش خود آنچنان بر مشکلات روز مره زندگی فایق آمد ، که من کوچکترین احساس کمبود و حقارت را در خود سراغ ندارم .
    والدین بالا ترین و بزرگترین مربیان جامعه هستند که وظیفه مهم و سنگینی را در تربیت اطفال به عهده دارند ، و مادرم از زمره کسانی بود که با کاردانی و تدبیر خردمندانه ، آنچنان در تعلیم و تربیت من کوشید تا من کمبود و فقدان پدر را احساس ننمایم . من زندگی و سعادت خود را مدیون و مرهون زحمات او می دانم ، و تاسف می خورم که چرا نتواسته ام آنچنان که باید و شاید ، ذره ای از زحمات بیکران او را جبران سازم .
    این کتاب را به تمامی مادران با ایمان و وظیفه شناس و به تمامی فرزندان دلشکسته ای که با کمبود پدر یا مادر مواجه هستند ، تقدیم می دارم . باشد که این سرگذشت ، درس عبرتی باشد برای همه انسانها که نسبت به یکدیگر مهربان باشند و به همدیگر عشق بورزند . به امید روزی که پلیدی ها و بدی ها از روی کره خاکی رخت بر بندد و خوبی و زیبایی سیرت ، جایگزین آن گردد .


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  12. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #47
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    پایان


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  14. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 5 از 5 نخستنخست 12345

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/