(30)
- مثل اینکه بچه دار شدن ما برات مهم نیست . مهم نیست که سر این بچه بیگناه چی میاد ؟
- ساکت باش و اینقدر داد نزن ، من نه تو رو می خوام نه بچه تو ، می تونی بچه رو نگه داری و بزرگش کنی ، می تونی اونو بکشی ، می تونی اونو سر راه بذاری و از دستش خلاص بشی ، فقط ورقه آزادی منو امضاء کن . . .
نمی دانید در آن لحظات ، بر من چه گذشت . مدتی طولانی با سوز و گداز گریه سر دادم ، اما وقتی دیدم شیون و گریه های تضرع آمیزم نیز ، در دل سنگش اثری ندارد ، به ناچار به همراهش به راه افتادم و به اتاق محضر رفتیم . در اولین لحظه ورود ، مادر و برادرش را دیدم که روی مبل ، مقابل محضر دار لمیده بودند . آنها به عنوان ناظر و شاهد حکم طلاق آمده بودند . با دیدن من ، مادرش چنان غرش سهمگینی سر داد که برای لحظه ای نگاه شماتت بار محضر دار بر او خیره ماند .
به قیافه های فاتح و پیروز یکایک چشم دوختم . از دیدگانشان شعله های خشم ونفرت و انزجار زبانه می کشید . پس از دقایقی چند که بر من قرنی گذشت ، آقای محضر دار از ما خواست که آمادگی خود را جهت طلاق اعلام داریم و آنگاه پس از دریافت جواب مثبت از جانب ما ، مشغول بجا آوردن تشریفات شد . در لحظاتی که او سرگرم نوشتن دفتر و مدارک دیگر بود ، جمشید ازفرصت استفاده کرده و مختصرا جریان حامله بودنم را برای مادر و برادرش باز گفت . هیچگونه آثار و علایم نگرانی و تعجب از وجناتشان مشهود نگردید . انگار که با مسئله ای جزئی و پیش پا افتاده مواجه گشته اند . مادرش با خونسردی گفت که اگر ده تا هم بچه داشته باشید باز هم نمی گذارم با هم زندگی کنید ، در ثانی وقتی بچه متولد گشت آن را با توسل به قانون از مادرش خواهم گرفت . بچه قانونا به پدر تعلق دارد . من خودم او را بزرگ کرده و تعلیم و تربیتش را شخصا به عهده خواهم گرفت . وقتی این سخنان زیر لبی را که حالت نجوا داشت شنیدم ، گریه مجالم نداد و بی اختیار آه و ناله سر دادم . آقای محضر دار که تا آن لحظه خاموش بود و مشغول انجام فرایض و دیگر کار های شرعی بود وفتی ناله ام را شنید سرش را به سویم گردانید و با لحن عطوفت آمیزی ، که نشان دهنده علو طبع و پاکی صفای باطن او بود خطاب به من گفت :
دخترم چون شما ، شرعا و قانونا مادر طفل هستید قاعدتا بچه به شما خواهد رسید و در صورت اعلام عدم نگهداری و سلب مسئولیت از جانب شما ، پدر این حق را دارد که سرپرتی بچه را به عهده بگیرد . آنگاه از من استفار نمود که آیا مایل هستم بچه را نزد خود نگه داشته و حضانت او را به عهده گیرم یا خیر ؟ عجب سوالی ؟ ! مثل این است که از تشنه لب در حال احتضار ، پرسیده شود ، دوست داری آب بنوشی ؟ ! ! ! با شادی وافری پاسخ مثبت دادم و آن مرد مهربان هم ، این عمل مرا ستایش نمود و مرا مورد تفقد قرار داد که زن با گذشت و مادر فداکاری می باشم و کارم مورد تایید خداوند متعال و خلق خدا می باشد .
جمشید همچنان در سکوت مطلق چشم به دهان ما دوخته بود و چون وجود بچه را در زندگی خود مانع بزرگی جهت رسیدن به اهداف و آرزو هایش می دید ، از وجود بچه چشم پوشید و سرپرتی او را به من سپرد . پس از روشن شدن این مطلب ، خطبه طلاق در میان اشک و آه من و جمشید خوانده شد و پس از آن ، هر دو دفتر را امضاء کردیم و من گریان و نا امید ، اما مادر و برادرش ظفر مند و پیروز از این فتح بزرگو فیض عظیم ، از محضر خارج شدیم . حوالی ظهر بود . آنها سوار ماشین شدند و من پیاده به راه افتادم . در آخرین دقایق جدایی ، نگاه اشکبار جمشید به دیدگانم دوخته شد ، سپس چون تیری از کمان رسته ، از مقابلم دور شد . هرگز با هیچ زبان و بیانی ، با هیچ قدرتی ، قادر به توصیف وضع و حالم در آن لحظات مرگبار نیستم . افتان و خیزان در خیابان به راه افتادم . مقابل دیدگانم را پرده ضخیمی از اشک پوشانده بود و نمی توانستم قدم از قدم بردارم . زانوانم یارای رفتن نداشتند . به کجا باید می رفتم ؟ هیچ چیز وجود نداشت تا به روح خسته و سرگردانم آرامش بخشد و تسکینم دهد . تنها پناهگاه خود را از دست داده بودم . وقتی به خانه رسیدم ، هیچکس نبود . من بودم و سایه لرزان خودم . تنهای تنها . قلبم بشدت درد می کرد و بهم فشرده میشد . آرام باش ای قلب من . دیگر لازم نیست خود را چون مرغ سر کنده ای به قفسه سینه بکوبی دیگر برای اظهار ندامت و جهالت بسیار دیر شده ، خیلی دیر . چون او رفته است . برای همیشه . . .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)