(27)
پس از آن روز تمام تلاشم بر این بود که بتوانم یک همبستگی عطوفت آمیز با خانواده شوهرم ایجاد کنم ، و لیکن چنین جذبه ای در من نبود که آنها را به طرف خود بکشانم . جمشید هم تنها خواهان جدایی بود و مدرک طلاق من ، تنها ضامن پیروزی او محسوب می گشت . همیشه در زندگی از نزاع و مناقشات خانوادگی بیزار بودم . اما این مجادلات و اختلافات هر روز بهر شکلی ، در زندگیم بروز می کرد . اوایل فصل تابستان بود و بهار داشت به اتمام می رسید که من متوجه تغییراتی در خود شدم . هنگامیکه به دکتر مراجعه نمودم ، به ناگاه دریافتم سه ماهه بار دار هستم . از این خبر بیش از پیش متالم و نا امید شدم . غم مبهمی بر قلبم سنگینی می کرد . در این فکر بودم که آینده من و بچه ام چه خواهد شد . تنها دو روز به آمدن جمشید باقی مانده بود و طبق گفته هایش ، دو روز دیگر ما باید از همدیگر جدا می شدیم . نمی دانستم در شرایط کنونی ، آیا وجود این بچه خواهد توانست شوهرم را به آغوشم باز گرداند ؟ آیا کاری که من از انجام دادنش ، ناتوان بودم ، او می توانست به اتمام برساند ؟ نمی توانستم عکس العمل او و خانواده اش را حدس بزنم . به ناچار روز بعد هنگامیکه به ادره رفتم به وسیله یکی از همکاران ، برایش پیغام فرستادم مه همان شب ، خود را فورا به من برساند . آن شخص پیغام مرا به او رساند ، ولی جمشید در جواب ، فقط سکوت کرده و هیچ حرفی نزده بود .
آن شب را تا صبح انتظار کشیدم . چند بار از خانه خارج شدم و در خیابان به انتظارش ایستادم ، اما از او خبری نشد . می دانستم که سر سخت تر از من ، تصمیم به مبارزه ای وحشتناک گرفته است . نا گزیر به اتاقم پناه بردم و گریستم . اتاقی که بار ها شاهد و ناظر سیلابهای اشکهایم بود . شاهد ماجرا های تلخ و شیرین زندگیم بود . در سکوت حزن آلود با هر صدای پایی از جا می پریدم به گمانم که شاید او آمده باشد . اما خیال باطلی بود . او از حربه سکوت اسفاده می کرد وهمین سکوت مرموزش بیشتر آزارم می داد . عشق او چون افیونی خطرناک ، مقاوم ساخته بود . خود را اسیر عشق یکطرفه او می دیدم و چاره ای نداشتم . یا باید تسلیم محض بود و یا اینکه تا پای جان مقاومت نمود . هیچ کس نمی داند چه روز هایی بر من گذشت . تصمیم گرفته بودم همچنان در مقابل خواسته هی نا روایشان ایستادگی کنم . و می پنداشتم که بالاخره موفق خواهم شد . من در حد کمال دوستش می داشتم . حاضر بودم که به خاطرش از زندگی و هستی خود چشم بپوشم . و اکنون نیز تنها به خاطر کودکم ، باید مبارزه می کردم . آری تنها به خاطر او ، نه برای عشق از دست رفته ام . دیگر از تحقیر وتمسخر اطرافیان باکی ندارم . باید به فکر سعادت فرزندم باشم . آه آن روز های خوش چه زود سپری شدند . صبح سعادت و خوشی را سیاهی و ظلمت شبانه پر ساخت و. ستاره بختم خاموش گشت .
در سینه حرفهای نا گفته بیشماری داشتم و لیکن زبانم را یارای سخن گفتن نبود . در قلبم راز ها بود ، اما او فریاد درونم را نمی شنید . فریادی که از سر سوز عشق او به فغان آمده بود . دستهایش را که آرزو داشتم چون پیچکی ، تکیه گاهم باشد ، با من بیگانه و سرد بود . هنگامیکه با او سخن می گفتم ، از نگاه سرد و بی نورش پژواک یک بی تفاوتی مطلق خوانده می شد . می دانستم که او از زیستن در کنار من ، راضی و خشنود نیست . می دانستم که هرگز نتوانسته ام آن شادی و نشاطی را که در کنار خانواده اش احساس می نمود به او ارزانی دام ، زیرا قلبش از مهر من تهی بود . خداوندا ، از خود بیزار و خسته ام . اکنون دریافته ام که تمامی سخنانش خدعه و نیرنگی بیش نبود . او می خواست قلب بیچاره ام را بفریبد و موفق هم شد . در زندگی همیشه شعار من دوست داشتن بود . در واقع اولین گام در راه رسیدن به سعادت و نیکبختی ، لازمه اش را عشق و محبت خالصانه می دانستم ، یک عشق عمیق و حقیقی . زهی خیال باطل . چقدر خام بودم من . که بازیچه دستهای آلوده آنها گردیدم .
انسان چه بخواهد و چه نخواهد بازیگر صحنه های زندگیست ، و درین صحنه همچو عروسکان خیمه شب بازی را می ماند که نخ این عروسکان را سرنوشت و تقدیر در دست گرفته و بهر سو که اراده کنند ، آن را به حرکت در می آورند . و من نیز بازیچه تقدیر گشته بودم .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)