(21)
او لب از سخن فرو بست . سکوت تلخ و کشنده ای بین ما حکمفرما شد . نمی دانستم چه بگویم و در عین حال سعی داشتم خونسرد و آرام باشم به صورت غرق در اشک شوهرم نگاه کردم و گفتم :
- جمشید این انصاف نیست . ما تازه سه ماهه که ازدواج کردیم . من خیلی آرزو ها دام . انصاف نیست که اینطور زندگی ما از هم بپاشه .
- ما چاره ای نداریم . مجبوریم از همدیگه جدا بشیم .
فریاد زدم :
- هرگز . . . دیگه این حرفو تکرار نکن .
- پس می خواهی چیکار کنی ؟
- میرم باهاشون حرف می زنم . روی پاهاشون میافتم ، التماس می کنم . خواهش می کنم که بذارن ما با هم زندگی کنیم .
- احمق نشو شهره ، تو هنوز اونا رو نمی شناسی . اگه تو رو ببینن می کشنت ! برادرم تهدید کرده که اگه دستش به تو برسه ، دست به اقدامات خطرناکی می زنه .
- این حرفا چیه ؟ مگه من جنایت کردم ؟ !
- در نظر اونا ، کار ما از جنایت هم بد تره . ما نباید این کار رو می کردیم .
- ولی این پیشنهاد خودت بود ، مگه یادت رفته ؟
- درسته ، ولی من اون زمان فکر نمی کردم در چنین وضعیتی قرار بگیرم . اصلا پیش بینی چنین وضعی را نمی کردم .
- بالاخره باید فکری کرد . باید کاری انجام بدیم . بهتره من برم باهاشون صحبت کنم . شاید با اشکها و زاریهایم ، دلشون به رحم اومد . من حتما میرم ، همین حالا حرکت می کنم .
وحشتزده دستش را مقابلم حائل ساخت و گفت :
- نه ، نه . مگه دیوونه شدی ؟ ! بهتره یه مدت صبر کنی شاید . . .
- شاید چی ؟
- نمی دونم ، نمی دونم . اینقدر با من بحث نکن . منو تنها بذار کمی فکر کنم .
- جمشید سعی کن در مقابل اونا ضعف نشون ندی . اونا از همین ضعف تو استفاده کردند ، و گر نه هیچکس حق نداره تو زندگی زناشویی ما دخالت بکنه . کار ما چه از نظر شرعی و چه قانونی درست بوده بنابراین هیچکس نباید بر ما خرده بگیره ، ما هر دو عاقل و بالغ بودیم . د اینجا تنها ما مهم هستیم . فقط من و تو . . .
- نه شهره ، تو اشتباه می کنی . اون لعنتی ها عقاید عجیبی دارن . اونا هیچوقت حاضر به گذشت و چشم پوشی نیستند . این کار ما ، در نظر اونا خطای عظیمی محسوب می شه ، که تنها با جدایی ما از یکدیگر جبران پذیر خواهد بود .
با وحشت و هراس بیسابقه ای گفتم :
- جمشید اینطور حرف نزن داری منو نا امید می کنی . من به تو خیلی امیدوار بودم . همیشه خودمو آماده مقابله با آنها می کردم و فکر می کردم تو هم در این میان حامی من هستی و جانب همسرت را خواهی گرفت !
- تو در مورد من خیلی اشتباه فکر می کردی . حتی خودمم هنوز ، کاملا خودمو نشناختم . فکر می کردم می تونم در مقابلشون از خودم استقامت نشون بدم و می تونم مستقل باشم ، ولی می بینم که قدرت مقابله با اونا رو ندارم . چرا خودمونو گول بزنیم در حالیکه می دونیم که زندگی ما سرانجامی نخواهد داشت .
- تو چطور جرات می کنی این حرفو بزنی ، یعنی تو تا این حد ترسو بودی که با یک تهدید تو خالی ، میدون رو خالی کردی ؟
- چی داری می گی ؟ تو هنوز اونا رو نشناختی !
- تو هم همش این جمله رو تکرار می کنی . مگه اونا کی هستن ؟ اونا قیم و حاکم سرنوشت تو که نیستند . تو یک انسانی . یک انسان آزاد . باید در تصمیم گیری آزاد باشی . تو دیگه بچه نیستی که اونا بخوان برات تکلیف معلوم کنند . پس معنی مرد بودن یعنی چه ؟
- در خانواده ما ،از زمانی که خودم را شناختم ، مادرم حاکم مطلق خانه بود . من اینطور بار اومدم که هرگز روی حرف آنها حرفی نزنم . همیشه مطیع و گوش به فرمان باشم . حتی اگر دستورات صادره بر خلاف خواسته هایم باشد . باید بدون چون و چرا قبول کنم .
- ولی این درست نیست .
- من 27 سال اینگونه بزرگ شدم . حالا تو می خواهی منو در کمترین زمان ممکنه عوض کنی ؟
- آخه این مسخره است . ظالمانه است . ما تازه سه ماهه که زن و شوهر شدیم . می فهمی ، فقط سه ماه .
- من هیچ چاره ای ندارم . نمی تونم پدر و مادر برادرامو قربانی تو بکنم .
- پس آیا من باید قربانی خواسته های اونا بشم ؟
- باور کن دلم نمی خواست اینطور بشه . من در برابر اونا خیلی جبون و ترسو هستم . خیلی زبون و بی اراده ام . خودم اینا رو به خوبی می دونم . ولی چه کنم . اینجوری بار اومدم . هر چی فکر می کنم هیچ راهی پیش پایم نیست بجز اینکه . . .
- بجز اینکه چی ؟
- جز اینکه همون راهی رو انتخاب کنم که اونا برامون در نظر گرفتند .
- ولی این منطقی نیست .
- در این دنیا ، چه کاری روی منطق استواره ؟
دیگر گریه مجالم نداد و او در دنباله گفته هایش افزود :
- سعی کن گریه نکنی ، عاقل باش و موقعیت زندگی مرا نیز در نظر بگیر . من فعلا میرم بیرون ، تا بعدا ببینم خدا چی بخواد و چی پیش میاد .
- کجا می ری ؟
- معلوم نیست . خونه خودمون که نمی تونم برم . در واقع منو بیرون کردند . میرم کمی قدم بزنم و فکر کنم .
- کی میایی دیدن من ؟
- نمی دونم . هیچی نمی دونم . . .
آنگاه از خانه خارج شد و مرا با کوله باری از غم ، تنها نهاد . نمی دانستم چه باید کرد و به چه کسی پناه باید برد . از چه کسی یاری و مدد بجویم . گفتگوی چند لحظه پیش ، بار دیگر مثل پرده سینما از مقابلم گذشت . خداوندا ، باور نداشتم که چنین سخنانی را از زبان جمشید بشنوم . گویی که تمام این جریانات را در خواب می دیدم . با خود می گفتم : ای کاش تمامی این گفتگو ها فقط یک کابوس وحشتناک باشد که پس از بیداری از خواب ، همه چیز همچنان زیبا و رویایی باقی بماند . ولی افسوس که همه چیز واقعیت محض بود . چهر روز تمام در تنهایی و سکوت مرگ آور اتاقم اشک ریختم ، اما از جمشید خبری نشد . مادرم با نگرانی علت را از من پرسید ، ولی من با شرمندگی از مقابلش می گریختم و به جای دنجی پناه می بردم تا دور از چشم او ، اشکهایم را فرو چکانم . روز پنجم دیگر نتوانستم طاقت بیاورم . به ناچار علیرغم خواسته جمشید ، به نزد خانواده اش رفتم .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)