(11)
بدین ترتیب خواستم به دیگران تو دهنی زده باشم تا دیگر در امور داخلی زندگیم دخالت نکنند . همان اقوام و آشنایان دلسوز ! در بحرانی ترین لحظات زندگی مرا تنها رها ساختند و به دنبال کارشان رفتند . بعد از گذشت دو سال خدمت سربازیش که بر من قرنی گذشت ، او مجددا به تهران باز گشت و یکسره به خانه خودشان رفت . این بار سعی کردم به طریقی خود را به او نزدیک کنم . به نزد دائیش که نقش میانجی را در ازدواج ما به عهده داشت رفتم . او به من قول داد که ترتیبی دهد تا ما بتوانیم زندگی شیرین خود را آغاز نماییم . مدتی گذشت ولی خبری از او نشد . بار دیگر به سراغش رفتم . با دیدنم با تاسف سری تکان داد و گفت :
- متاسفانه شوهرت حاضر نیست به هیچ قیمتی و تحت هیچ شرایطی با تو زندگی کند . پیغام داده که اگر می توانی برای همیشه این وضع را تحمل کنی حرفی نیست ، در غیر اینصورت بهتر است از همدیگر جدا شویم . . . او سپس گفت :
- دختر جون ، ناراحت نباش . بهتر است که از او جدا شوی . تو هنوز خیلی جوانی و برای آینده فرصت زیادی داری . او هنوز بچه است و معنی زندگی را نمی داند . زمانی به اشتباه خود پی خواهد برد که خیلی دیر است . نصیحت مرا قبول کن و تا دیر نشده از او جدا شو . . .
دیگر به سخنانش توجهی نکردم . با چشمانی پر از اشک به منزل برگشتم . چند ماه دیگر نیز سپری شد . در این فاصله چند نفر را به عنوان واسطه فرستادم تا با او و مادرش صحبت کنند ولی همیشه جواب شوهرم یکی بود ، ( یا طلاق بگیر یا این وضع را به همیبن صورتی که هست بپذیر . )
مادرش هم تنها سکوت کرده و هیچ اظهار نظری نمی کرد .
یک روز در گوشه ای نشستم و با خود خلوت کردم . ساعتها از اتاق خود خارج نشدم تا تصمیم بگیرم . بالاخره تصمیم گرفتم که کار را یکسره کنم . فهمیدم که تنها راه همانا طلاق است . بنابراین در اولین فرصت به او پیغام دادم که برای طلاق آماده شود .
خیلی زود پاسخ مثبت را دریافت داشتم . روز بعد به اتفاق به دادگاه رفته ، در آنجا گواهی عدم سازش گرفتیم و من مهریه ام را بخشیدم تا هر چه زود تر ورقه خلاصی هر دو نفر امضا شود . آن روز ما تنها زن و شوهری بودیم که با لبهای متبسم ولی قلبی آکنده از درد از یکدیگر جدا می شدیم . بعد از ظهر همان روز به محضر رفتیم و پس از سه سال که از تاریخ ازدواج ما می گذشت ، از هم جدا شدیم .
سه سالی که فقط یک ماه آن را ، در کنار هم بودیم و بعد از آن هر چه بود تلخی بود و مرارت . . .
نمی دانم چرا در سراسر زندگیم همیشه نا کام مانده ام . شاید علتش کمبود محبت بود . در زندگی خانوادگی کمبود داشتم و می خواستم که این خلاء را با ازدواج کردن و در آغوش همسر خود پر نمایم . نمی دانستم که در قمار زندگی همیشه بازنده خواهم بود . شوهر را سنگری می دانستم برای مقابله با تنهایی و اندوه . بازوان شوهر را چون پناهگاهی مطمئن و امن می پنداشتم . افسوس که همه چیز پایان یافت . حالا من یک بیوه زن 20 ساله بودم که خیلی زود مهر طلاق پیشانیم را رنگین ساخت . تاسف می خورم که چند سال از بهترین سالهای جوانیم را به خاطر او تباه ساختم و باید به خود و حماقت محض خود بخندم . فکر می کنم که من در تمام این مدت دیوانه بوده ام . آخر چرا باید در مقابلش این همه از خود گذشتگی نشان می دادم ؟ ! اکنون خوشحالم که از دست گرگی چون او رهایی یافته ام . خوشحالم که دیگر کسی نیست که تا این حد عذابم دهد . گویی که از کابوس وحشتناکی نجات یافته ام . حس می کردم کابوس زندگیم به پایان رسیده ، اما با وجود این باز هم مضطرب و نگران بودم . نگران از آینده ای که تباه شده بود . با خود می گفتم من تا همین چند لحظه قبل زن ، شوهر داری بودم ، اما حالا بیوه زنی هستم تنها و درمانده . گویی که خود را ناگهان در دنیای تنهایی ها یافته ام و کسی را پاسخگوی دست نیازمندم نیست . احساس ضعف و بی ارادگی می کردم . می پنداشتم که طرد شده هستم و از همه جا رانده ، قطرات اشک چون سیلاب از گونه هایم روان بود . پرده اشک مقابل دیدگانم را گرفته و مانع از دیدن اطرافم می شد . بلافاصله سوار تاکسی شدم و به منزل برگشتم ، تا شاید محیط آرام و ساکت خانه تسکینی جهت اعصاب خرد شده ام باشد . وقتی به اتاقم رفتم انگار که از طبقه هفتم جهنم بیرون آمده ام . به اطرافم نگاه کردم ، همان تختی که شبها را تا صبح روی آن اشک ریخته بودم . همان اتاقی که من و حسین بار ها در آن به گفتگو نشسته بودیم . حالا این میعاد گاه عشق ما ، بوی نفرت می داد . بوی تعفن و بیزاری می داد .
* * *
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)