(9)
روز ها از پی یکدیگر سپری می شد . من و او باز هم چند بار دیگر در مورد آینده صحبت کردیم و این بار قرار شد که من با قاطعیت با مادرم صحبت کنم و برای آخرین بار با او اتمام حجت نمایم .
مادر من با وجودیکه به علاقه مفرط ما پی برده بود ، اما دست از مخالفت بر نمی داشت . او نگران آینده دختر یکی یکدانه اش بود و من هر لحظه بر فشارم افزوده می گشت ، تا اینکه یک روز بالاخره مادرم در مقابلم تسلیم شد . مرا به اتاقش خواند . در آنجا پس از مقداری مقدمه چینی ، از من خواست که در مورد آینده ام کمی بهتر بیاندیشم . ولی من سر سختانه گفتم که خوشبختی خود را در گرو ازدواج با او می بینم و بس . او نیز به ناچار رضایت داد ، اما در پایان گفته هایش افزود که تنها خود من ، شخصا مسئول بدبختی یا خوشبختی خود می باشم و اگر در این راه دچار لغزشی گردم گناهی متوجه او نخواهد بود .
من نیز پذیرفتم . بنابراین مادر فداکارم سعی کرد تا حدودی اختلاف را کنار بگذارد . یک روز به منزل حسین رفت تا با مادر او در این خصوص گفتگو کند و احیانا با هم به توافق رسیده و مشکل ما دو موجود لجباز را به طریقی حل نمایند . اما با کمال تاسف با عکس العمل شدید مادرش مواجه گشت ، چنانکه مادرم را با خفت و خواری از آن خانه راندند ، اما من نیز بیکار ننشستم و بلافاصله به نزد دائی او رفتم و او را به عنوان بزرگتر و ولی حسن وارد معرکه ساختم . دائی و زن دائیش مجددا به خواستگاری آمدند و در یک گرد هم آیی خانوادگی موافقت شد که ازدواج ما صورت گیرد . . .
سرانجام لحظه موعود فرا رسید . در خانه ما ، پدر و مادرم در فکر تدارکات عروسی بودند و در مقابل ، در خانه آنها غوغایی بر پا بود . شبی که در لباس سپید عروسی در کنار شوهرم نشسته بودم زیبا ترین شب زندگیم محسوب می شد . یک شب فراموش نشدنی . آن شب اگر تمامی ثروت دنیا را در اختیارم می گذاشتند . تا این اندازه خوشحال نبودم ، که حتی پس از گذشت سالها ، یاد آوری آن هنوز برایم هیجان انگیز است .
مادرم آرزو داشت عروسی دخترش ، با شکوه و جلال برگزار شود ولی متاسفانه یک عروسی بسیار ساده و کسل کننده بر پا شد . در واقع تمام هزینه عروسی را پدرم شخصا به عهده گرفت . زیرا مادر حسین حاضر نبود پشیزی در عروسی پسرش خرج کند . او سر سختانه با این ازدواج مخالفت می کرد . آن شب عروسی را به مجلس عزا مبدل ساخت . از اولین دقایق شروع جشن تا واپسین لحظات ، گوشه ای نشسته بود و گریه می کرد . نا سزا می گفت . چند بار چون یک مهاجم خصمانه به سوی من یورش آورد ، اما دیگران مانع می شدند و درست لحظه ای خطبه عقد خوانده شد ، او غش کرد . به ناچار او را از میهمانی خارج کردند . . .
آری ، با تمام این اوضاع و احوال من قلبا خوشحال بودم . نگاههای تمسخر آمیز اقوام را نا دیده می انگاشتم و در پوست خود نمی گنجیدم . شب موقعی که خواستند عروس و داماد را به خانه ببرند ، مادرش از آمدن ما جلوگیری کرد و چون ما در بیرون درب منزل به انتظار ایستاده بودیم ، حالش دوباره دگر گون شد ، به ناچار دکتری به بالینش احضار کردند و ما هم ناگزیر ، با شرمساری به منزل مادرم برگشتیم و شب را در همانجا به روز رساندیم .
دیگر به فکر هیچ چیز نبودم . در واقع غم و غصه خود را تمام شده می پنداشتم . از فردای آن روز مادرش پیغام داد که هرگز پسرش را در خانه خود نخواهد پذیرفت . از اینجا بود که ، کم کم سایه تردید و ندامت را در سیمای همسرم می دیدم . یک ماه تمام بدین منوال سپری شد . پس از گذشت این مدت ، یک روز بنا به پیشنهاد دائی شوهرم ، همگی عازم خانه آنها شدیم تا هم مراسم دید و باز دید عید را به جا آورده هم اختلافات را کنار بگذاریم و آشتی کنیم . از این پیشنهاد استقبال کردم و همگی راهی آنجا شدیم . مدتها پشت در ایستادیم ولی مادرش از پذیرفتن ما خود داری می کرد . تا اینکه با پا در میانی دائی حسین ، به این شرط که تنها پسرش حق ورود به خانه را دارد حاضر شد در را بگشاید .
حسین نگاهی به من انداخت ، در سیمایش تردید را آشکارا می دیدم سپس به من گفت :
- همینجا منتظر بمان . سعی می کنم او را راضی کنم . بعدا صدایت خواهم زد که داخل شوی .
آنها به درون خانه رفتند و در را در قفای خود بستند . قریب دو ساعت پشت در به انتظار ایستادم ، اما انگار وجود من فراموش شده بد . به ناچار با چشمانی گریان و قلبی مملو از غم و اندوه به خانه خود باز گشتم . بیچاره مادرم ، در سکوت به من خیره شد ، و اشک می ریخت ولی چاره ای نبود . تا شب به انتظارش نشستم و چشم به در دوختم ولی او نیامد . داشتم نا امید می شدم که ناگهان خواهرش با شتاب به نزدم آمد و گفت : برادرش پیغام داده که امشب را نمی آید و منتظرش نباشم . . .
و بعد با همان شتابی که آمده بود خارج شد . فقط همین . سعی کردم خونسرد باشم ، به همین جهت با بی تفاوتی شانه هایم را بالا انداختم و به خود گفتم : بگذار امشب را نزد مادرش بماند .
و بعد به اتاق خود رفته و با اشکهایم خلوت کردم . فردای آن روز و فردا های بعد ، تمام ساعات روز و شبم را فقط به انتظار گذراندم . ولی او نیامد . سعی داشتم با صبر و شکیبایی این مسئله را تحمل کنم اما مگر می شد در مقابل چنین رفتاری بی تفاوت بود .
چند بار مادرم را گوشه آشپزخانه در حال گریه کردن غافلگیر کردم ، اما خودم راه تظاهر کردن را به خوبی یاد گرفته بودم . البته چاره دیگری نداشتم .
چهار ماه دیگر نیز گذشت ، تا اینکه یک روز بالاخره او به خانه آمد . همچو میهمانی گرامی ، به استقبالش شتافتم ولی در سیمایش حقیقت تلخی را خواندم . حقیقتی را که اگر فقط چند ماه زود تر می فهمیدم مسیر زندگیم با 180 درجه چرخش به سمت خوشبختی تغییر جهت می یافت . او گوشه ای نشست و با تانی شروع به صحبت کرد . اعتراف کرد که هر دو ناچاریم با وضع موجود بسازیم . و ادامه داد که مادرم تهدید کرده که اگر به نزد همسرت بروی برای همیشه تو را از خود طرد خواهم کرد . و گفت که مجبور است در این میان ، به گفته های مادرش ارج نهد ، زیرا مادرش تنها کسی است که در چنین شرایط بحرانی زندگی او را تامین می کند و تنها روزنه امید او مادرش می باشد . در قلبم آتشی بر پا بود اما خونسردی خود را حفظ کردم ، تنها لبخندی تحویلش دادم و او ادامه داد که آمده است تا از من خداحافظی کند ، چون از فردا به خدمت مقدس سربازی اعزام خواهد شد . و باز اضافه کرد :
- سعی کن عاقل باشی و منطقی فکر کنی . من نمی توانم تو را خوشبخت کنم ، بهتر است که طلاق بگیری ، شاید با دیگری خوشبخت تر باشی . . .
- ولی من فقط تو را دوست دارم .
- من هرگز نمی توانم سعادتی را که خواهانش هستی به تو ارزانی دارم . من نسبت به تو هیچ احساسی ندارم . می دانی قلب من خالی از عشق است . از اول نیز عاشق تو نبودم . تو را تنها برای تسکین تنهاییم می خواستم نه برای شریک زندگی آینده . ازدواج برایم همچو قفسی است که آزادیهایم را سلب می کند . . .
بله او راست می گفت . او مرد خستگی نا پذیری بود . این دیگر برایم غیر قابل تحمل بود . ساعتها نشستم و گریه کردم ف ولی او رفته بود . تنها یک بوسه سرد روی پیشانیم نهاد و رفت .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)