« ؟ اگر ازت بخوام یه کاري واسم انجام بدي، به من اعتماد می کنی » : ادوارد با صدایی نرم و رسا گفت
ما تازه به مدرسه رسیده بودیم. ادوارد که تا یک دقیقه قبل آرام و شوخ طبع بود، ناگهان تغییر حالت داده و با مشت
هاي گره شده که هر لحظه امکان داشت بند انگشت هایش در اثر فشار خورد شوند، در کنارم راه می رفت.
من با تعجب به حالت جدیدش خیره شدم ، چشمانش در دور دست سیر می کردند، انگار که او به صداهایی در
دوردست گوش میداد .
« . بستگی داره » در پاسخ حالت او ، ضربان قلبم به خاطر تَرسم شدید شد. اما با دقت جواب دادم
وارد پارکینگ مدرسه شدیم.
«. می ترسیدم همین جواب رو بدي »
« ؟ ازمن می خواي چکار کنم، ادوارد »
ازت می خوام تو ماشین بمونی. اینجا بمون تا من برگردم » : در حالی که در ماشین اش را برایم باز می کرد گفت
« . دنبالت
« ؟ اما... واسه چی »
جوابم را به وضوح دیدم. دیدن او چندان هم سخت نبود، او به وضوح با از بقیه دانش آموزان تفاوت داشت، حتی بدون
وجود موتور سیکلت بزرگ و سیاهی که در پیاده رو پارك شده بود ، و او به آن تکیه داده بود .
« ! اوه »
بر چهره ي جاکوب، نقابی از آرامش نقش بسته بود، که من آنرا خوب می شناختم ، همان چهره اي که تلاش می کرد
حالات درونی اش را پنهان کند، تا بتواند خودش را کنترل کند. با این چهره، او بی نهایت شبیه سام میشد، بزرگترین
گرگ و رهبر گروه کویلید ها. اما جاکوب هیچ وقت نمی توانست آرامش سام را تقلید کند .
فراموش کرده بودم حالت این چهره تا چه حد باعث آزارم میشد. گر چه تا قبل از بازگشت خانواده کالن، توانسته بودم
سام را به خوبی بشناسم ، حتی ... او را دوست داشته باشم... اما نمی توانستم رنجشی که بر اثر تقلید در چهره جاکوب
پدیدار میشد را درك کنم. این چهره برایم ناآشنا می نمود. این دیگر جاکوب من نبود.
« . دیشب تو اشتباه برداشت کردي »