« ؟ چی شده »
با گیجی سرم را تکانی دادم.
سه روز می توانست همه چیز را تغییر دهد.
این من نبودم که فکر می کرد رفتن به دانشگاه مشکل خواهد بود، که بعد از سه روز زجر آور براي پایان دادن به
زندگی فانی، و پیوستن به ادوارد در یک زندگی جاودانی، باید از مردم دوري می کرد ، تغییري که مرا تا ابد زندانی
تشنگی خودم می کرد...
آیا چارلی به بیلی نگفته بود که من به مدت سه روز ناپدید شده بودم؟ آیا بیلی وارد نتیجه گیري شخصی نشده بود؟ آیا
جاکوب تماس گرفته بود تا مطمین شود من هنوز انسانم؟... که پیمان گرگینه ها هنوز بر جا بود؟ آیا یکی از کالن ها
انسانی را گزیده بود؟...گزیده بود، نکشته بود؟... اما آیا اگر اینطور بود من نزد چارلی بازمی گشتم؟...
« ؟ بلا » : ادوارد با بی قراري، و در حالی که مرا تکان میداد پرسید
«. فکر کنم... فکر کنم اون می خواست چِکم کنه....چِک کنه تا مطمئن شه که من هنوزم.... انسانم یا نه »
ادوارد خشک شد، و صداي هیسی در گوشم پیچید.
«. ما باید از اینجا می رفتیم... قبل از اینکه پیمان شکسته میشد. ما دیگه هیچوقت نمی تونیم برگردیم » : زمزمه کردم
« . می دونم » . بازوانش در دور بدنم محکم تر شد
چارلی صدایش را از پشت سرمان صاف کرد. « . اُهم »
از جا پریدم، و با صورتی داغ از خجالت خودم را از آغوش ادوارد بیرون کشیدم. ادوارد به سمت کابینت عقب رفت.
چشمانش تنگ شده بود، و من می توانستم نگرانی و خشم را در آنها ببینم.
«. اگر نمی خواي شام بِپزي، می تونم زنگ بزنم چند تا پیتزا برامون بیارن » : چارلی گفت
« . نه، همه چی مرتبه، داشتم شروع می کردم »
چارلی به قاب در تکیه داد و دست به سینه ایستاد. « . باشه »
من آهی کشیدم و در حالی که سعی می کردم به تماشاچی مزاحمم توجه نکنم، مشغول آشپزي شدم .