بلیط ها دارن باطل می شن. ازمه خیلی ناراحت میشه اگر بفهمه بلا از هدیه اش استفاده نکرده. گر چه حرفش رو »
« نمیزنه
من با ناباوري به ادوارد خیره شدم.
«؟ تو یادت رفته بود که یه نفر بهت بلیط هواپیما هدیه کرده بود » : چارلی اخمی کرد و گفت
و به سمت دوش ظرف شویی برگشتم. «... اهوم » : سربسته گفتم
« ؟ شنیدم گفتی دارن باطل میشن ادوارد؟ اونوقت والدینت چند تا بلیط گرفتن »
« فقط یکی واسه اون ، و یکی هم واسه من »
بشقاب دوباره از دستم افتاد. اما اینبار درون سینک فرود آمد و سر و صداي زیادي تولید نشد. به راحتی صداي نفس
هاي بلند و عصبی پدرم را می شنیدم. خون به صورتم دوید و با خشم و ناراحتیم ادغام شد. چرا ادوارد اینکار رو می
کرد؟ من با ترس به حباب هاي کف و صابون درون سینک چشم دوختم.
« من اجازه نمیدم » : چارلی جوش آورده بود و با فریاد گفت
آخه چرا؟ خودت گفته بودي که خوب » : ادوارد که مثلاً از شدت حیرت و تعجب شُکّه شده بود با صدایی آرام گفت
« میشد بلا به دیدن مادرش می رفت
به سویش چرخیدم و «. تو حق نداري هیچ جا باهاش بري، خانم جوان » : چارلی به او توجه اي نکرد. فریاد زنان گفت
او با انگشت به من اشاره کرد.
به شکل خودکار، عصبانیت در درونم شعله کشید، جوابی طبیعی در مقابل داد و فریاد او.
« ؟ من دیگه بچه نیستم پدر. و منم دیگه زندانی نیستم. یادته »
« اوه چرا هستی. از همین الان »
« ؟ به چه دلیلی »
« براي اینکه من میگم »
« ؟ نکنه باید بهت یادآوري کنم که من به سن قانونی رسیدم چارلی »
« اینجا خونه ي منه .... باید از قوانین من اطاعت کنی »
اگر اینجوري می خواي. همین امشب بزنم بیرون یا دو سه روز بهم وقت میدي تا وسایلم رو » : با نگاه سردي گفتم
« ؟ جمع کنم
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)