صفحه 5 از 27 نخستنخست 12345678915 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 267

موضوع: کتاب سوم گرگ ومیش : کسوف

  1. #41
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض



    بلیط ها دارن باطل می شن. ازمه خیلی ناراحت میشه اگر بفهمه بلا از هدیه اش استفاده نکرده. گر چه حرفش رو »
    « نمیزنه
    من با ناباوري به ادوارد خیره شدم.
    «؟ تو یادت رفته بود که یه نفر بهت بلیط هواپیما هدیه کرده بود » : چارلی اخمی کرد و گفت
    و به سمت دوش ظرف شویی برگشتم. «... اهوم » : سربسته گفتم
    « ؟ شنیدم گفتی دارن باطل میشن ادوارد؟ اونوقت والدینت چند تا بلیط گرفتن »
    « فقط یکی واسه اون ، و یکی هم واسه من »
    بشقاب دوباره از دستم افتاد. اما اینبار درون سینک فرود آمد و سر و صداي زیادي تولید نشد. به راحتی صداي نفس
    هاي بلند و عصبی پدرم را می شنیدم. خون به صورتم دوید و با خشم و ناراحتیم ادغام شد. چرا ادوارد اینکار رو می
    کرد؟ من با ترس به حباب هاي کف و صابون درون سینک چشم دوختم.
    « من اجازه نمیدم » : چارلی جوش آورده بود و با فریاد گفت
    آخه چرا؟ خودت گفته بودي که خوب » : ادوارد که مثلاً از شدت حیرت و تعجب شُکّه شده بود با صدایی آرام گفت
    « میشد بلا به دیدن مادرش می رفت
    به سویش چرخیدم و «. تو حق نداري هیچ جا باهاش بري، خانم جوان » : چارلی به او توجه اي نکرد. فریاد زنان گفت
    او با انگشت به من اشاره کرد.
    به شکل خودکار، عصبانیت در درونم شعله کشید، جوابی طبیعی در مقابل داد و فریاد او.
    « ؟ من دیگه بچه نیستم پدر. و منم دیگه زندانی نیستم. یادته »
    « اوه چرا هستی. از همین الان »
    « ؟ به چه دلیلی »
    « براي اینکه من میگم »
    « ؟ نکنه باید بهت یادآوري کنم که من به سن قانونی رسیدم چارلی »
    « اینجا خونه ي منه .... باید از قوانین من اطاعت کنی »
    اگر اینجوري می خواي. همین امشب بزنم بیرون یا دو سه روز بهم وقت میدي تا وسایلم رو » : با نگاه سردي گفتم
    « ؟ جمع کنم


  2. #42
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    صورت چارلی به رنگ قرمز روشن درآمد. من برگه برنده بیرون رفتنم رو به وحشتناك ترین شکل رو کرده بودم.
    پدر، من بدون هیچ شکایتی تنبیه شدن رو در » . نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم لحن صدایم را کمی منطقی تر کنم
    « . قبال اشتباهاتم می پذیرم. اما جلوي این تعصب بی جاي تو می ایستم
    او بسیار خشمگین بود، اما منطقی تر شده بود.
    حالا، مطمئنم تو می دونی که من حق دارم تعطیلات آخرهفته به دیدن مادرم برم. از روي وجدان بگو اگر آلیس یا »
    « ؟ آنجلا با من می اومدند بازم اینجوري جبه گیري میکردي
    « اونا دخترن » : با تکانی عصبی گفت
    « ؟ یا برات اهمیتی داشت اگر با جاکوب می رفتم »
    من اسم جاکوب را فقط به این دلیل وسط کشیدم چون از اعتماد چارلی به او با خبر بودم. اما خیلی زود پشیمان شدم.
    ادوارد با صداي بلندي دندان هایش را به هم سایید.
    « . بهم بر می خورد » به آرامی اضافه کرد «. بله » پدرم سعی کرد قبل از جواب دادن خودش را جمع و جور کند
    « تو دروغ گوي افتضاحی هستی پدر »
    « .... بلا »
    من که نمی خوام برم لاس وگاس و اونجا رقاص بشم. من دارم میرم مامان رو ببینم. اونم همونقدر که توهستی، »
    « . خانواده ي من محسوب میشه
    نگاه افسرده اي به من انداخت .
    « ؟ یعنی فکر می کنی مامان نمی تونه از من درست و حسابی مراقبت کنه »
    چارلی در جواب به سوال من پیچ و تابی خورد.
    « بهتره که اینکارو نکنی بلا . من اصلا خوشحال نیستم »
    « دلیلی نداره که ناراحت باشی »
    او چشمانش را در حدقه چرخاند. اما حدس میزدم که طوفان آرام گرفته بود.
    خوب، تکالیفم که انجام شده، پختن غذاتم که تمام شده، ظرف ها رو » . من چرخیدم و آب داخل سینک را تخلیه کردم
    « . هم شستم، منم دیگه زندانی نیستم. من دارم میرم بیرون. تا قبل از ده و نیم هم بر می گردم


  3. #43
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض


    حالت چهره اش دوباره عادي شده بود و رنگ به آن بر می گشت. «؟ کجا می خواي بري »
    « ؟ دقیقا نمی دونم.از ده مایل بیش تر نمی رم. باشه »
    او صدایی در آورد که شبیه مخالفت نبود و بعد به سمت اتاق راه افتاد. طبیعتاً بعد از پیروزي در جنگ، سریعاً احساس
    پشیمانی می کردم.
    «؟ داریم می ریم بیرون » : ادوارد با صدایی مشتاق پرسید
    «. بله. می خوام تنهایی باهات حرف بزنم » چشم غره اي به او انداختم
    آنقدر که انتظار داشتم نگران نشد.
    صبر کردم تا سوار ماشین شدیم .
    « ؟ این چه کاري بود که کردي »
    من می دونم تو دلت می خواد مادرت رو ببینی بلا ، توي خواب در موردش حرف می زدي. در حقیقت نگرانش »
    « بودي
    « ؟ واقعاً »
    « اما تو شجاعت برخورد با چارلی رو نداشتی... من از طرفت پا در میونی کردم »
    « ! پا درمیونی کردي؟ تو منو انداختی تو دهن کوسه ها »
    « من که ندیدم خطري تهدیدت کنه » : چشمانش را چرخی داد
    « بهت گفته بودم نمی خوام با چارلی دعوا کنم »
    « کسی هم نگفت که اینکارو کنی »
    « . من نمی تونم وقتی رئیس بازي در میاره تحملش کنم.... طبیعت جوانانه درونم وسوسه ام کرد » : با داد گفتم
    «. خوب این که تقصیر من نبود » : با خنده گفت
    با نگاهی متفکرانه به او زل زدم. به نظر می رسید متوجه نگاهم نشد. صورتش در هنگام تماشاي نسیم شبانه آرام بود.
    چیزي کم بود. اما نمی دانستم چه چیز ، یا شاید این هم حاصل تصورات من بود که دوباره مثل بعد از ظهر به کار
    افتاده بود.
    « ؟تصمیمت براي دیدن ناگهانی فلوریدا ربطی به مهمانی بیلی نداشت.

  4. #44
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض


    «. هیچ ربطی نداشت. مهم نیست اینجا یا هر جاي دیگه دنیا. هنوزم حق نداري اونجا بري » . آرواره اش منقبض شد
    دوباره همه چیز مثل برخورد چند دقیقه قبل با چارلی شده بود ، برخوردي که والدین با فرزند بدرفتار و زبان نفهمشان
    می کردند. براي اینکه دوباره داد و بیداد به راه نیندازم، دندانهایم را به هم فشار میدادم. به هیچ وجه نمی خواستم با
    ادوارد هم دعوا کنم .
    « ؟ خوب، امشب می خواي چکار کنی ». ادوارد نفسی تازه کرد وصدایش دوباره گرم و مخملی شد
    « . میشه بریم خونه ي شما؟ خیلی وقته ازمه رو ندیدم »
    « . اون بینهایت از دیدنت خوشحال میشه. مخصوصاً وقتی بفهمه برنامه آخر هفته ي ما چیه » . لبخندي زد
    غر غر طلافی جویانه اي کردم.
    همونطور که به چارلی قول داده بودم، زیاد در منزل کالن ها نموندم. وقتی به جلوي در خانه مان رسیدم، با دیدن چراغ
    هاي روشن متعجب شدم ، حدس می زدم چارلی بیدار مانده تا دق دلی اش را سرم خالی کند .
    «. بهتره تو نیاي داخل. ممکنه همه چیز بدتر شه » : گفتم
    چهره اش طوري بود که فکر می کردم به لطیفه اي فکر می کند که من تا به « . افکارش نسبتا آرومه » : ادوارد گفت
    حال نشنیده بودم. گوشه لبش به حالتی کج و کوله در آمد. داشت با لبخند زدن می جنگید.
    «. بعدا می بینمت » : با حالتی که انگار به سمت جهنم می رفتم گفتم
    «. من وقتی چارلی شروع به خر خر کردن کرد، بر می گردم » : در حالی که پیشانیم را می بوسید گفت
    وقتی وارد خانه شدم صداي تلویزیون خیلی بلند بود. سعی کردم به آرامی و دزدکی از کنارش بگذرم.
    صداي چارلی نقشه ام را خراب کرد . «؟ میشه یه لحظه بیاي اینجا »
    با پنج قدم بسیار سنگین به سمتش رفتم.
    « ؟ چه خبرا پدر »
    صدایش آرام بود. سعی کردم قبل از پاسخ دادن به دنبال مقصود نهفته در کلامش « ؟ امشب بهت خوش گذشت »
    بگردم .
    « آره » : با صداقت گفتم
    « ؟ چیکارا کردي »


  5. #45
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض


    با آلیس و جاسپر رفتیم هواخوري ، بعدش ادوارد تو شطرنج آلیس رو شکست داد. بعدم با من بازي کرد. اونم لهم »
    «. کرد
    لبخندي زدم. شطرنج بازي کردن ادوارد و آلیس یکی از بانمک ترین چیزهایی بود که تا به حال دیده بودم. اونها تقریبا
    بی حرکت می نشتند، در حالی که آلیس حرکت هاي رقیبش را می دید، ادوارد هم حرکات او را در ذهن دنبال می کرد.
    اونها بیشتر بازي رو در ذهنشان انجام می دادند. فکر می کنم اونها فقط دو مهره پیاده شان را تکان دادند که ناگهان
    آلیس شاهش را تکانی داد و تسلیمش کرد. این فقط سه دقیقه طول کشید .
    در یک حرکت غیر معمول ، چارلی دکمه صامت کردن تلویزیون را فشار داد.
    « ببین، من می خواستم یه چیزي بهت بگم » : با صدایی ناراحت گفت
    صاف نشستم، و منتظر شدم. او قبل از اینکه به زمین نگاه کند به صورت منتظر من خیره شد. او حرفی نمی زد.
    « ؟ چی شده پدر »
    « خوب من نمی دونم از کجا شروع کنم ، من زیاد تو این چیزا وارد نیستم »
    دوباره منتظر شدم.
    او از جایش بلند شد و شروع به عقب و جلو رفتن در اتاق کرد، و به پاهایش چشم « . خیلی خوب. بلا ، جریان اینه »
    رابطه بین تو و ادوارد به نظر خیلی جدي می رسه، و یه چیزایی هست که تو باید درباره شون خیلی » . دوخته بود
    مواظب باشی. می دونم که تو الان دیگه بزرگ شدي، اما هنوز جوونی، بلا ، و کُلی چیزاي مهم هست که تو باید قبل
    « ... از انجام دادنشون در موردشون بدونی... خوب، وقتی تو به صورت فیزیکی درگیر
    اوه، خواهش می کنم نه، خواهش می کنم....چارلی ، تو رو خدا » : در حالی که از جایم بلند می شدم، ملتمسانه گفتم
    « . نگو که می خواي با من راجع مسایل جنسی صحبت کنی
    « ... من پدرتم. من در قبال تو مسئولیت دارم. یادت باشه، منم به اندازه تو ناراحتم » . او به زمین خیره شد
    « . فکر نکنم این امکان نداشته باشه. حالا هر چی، مامان ده سال پیش کارتو راحت کرد. شما دیگه خلاصی »
    به نظر می رسید او بر خلاف خواسته اش براي تمام کردن «. ده سال پیش تو دوست پسر نداشتی » : با بی میلی گفت
    این بحث، تلاش می کرد. هر دوي ما ایستاده بودیم وبراي فرار از نگاه یکدیگر به زمین خیره شده بودیم.
    صورتم سرخ سرخ شده بود. این فراتر از تمام تصورات من بود. بدتر ازهمه « . خوب این بحث اونقدرآم اساسی نبود »
    این بود که ادوارد هم از موضوع بحث ما با خبر بود. براي همین بود که در ماشین خنده رو شده بود.


  6. #46
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض


    احتمالاً آرزو می کرد زمین دهان باز می کرد و او «. فقط بهم بگو شما دو تا مسئولیت سرتون میشه » : ناله کنان گفت
    را می بلعید.
    « . نگران نباش پدر. ما حواسمون هست »
    نه اینکه بهت اطمینان نداشته باشم، بلا . اما می دونم که در این باره با من حرف نمی زنی، و می دونی که من هم »
    « . نمی خوام چیزي بشنوم. گرچه سعی می کنم روشن فکر باشم، می دونم که زمانه حالا دیگه عوض شده
    « شاید زمانه عوض شده باشه، ولی ادوارد خیلی قدیمی پسنده ، نگران نباش » : من بلند خندیدم
    نفس راحتی کشید. « . البته که هست »
    اَه ه ه ، کاش مجبورم نمی کردي که اینو بلند بگم پدر ، ولی.... من یه.... باکره ام، و من اصلا قصد ندارم اینو تغییر »
    « . بدم
    هر دو به خودمان پیچیدیم. اما چهره چارلی آرام تر شد. به نظر می رسید مرا باور کرده بود.
    « ... میشه برم بخوابم پدر؟ خواهش می کنم »
    «... فقط یه دقیقه »
    « . اوه ه... خواهش می کنم...پدر؟ التماس می کنم »
    « . قول میدم قسمت بدش تموم شده »
    من نگاه تندي به او انداختم. و از دیدن چهره بازش که به رنگ اصلی اش برمی گشت، احساس آرامش کردم. او روي
    کاناپه ولو شد و نفس راحتی کشید. به نظر می رسید سخنرانی او در مورد سکس به پایان رسیده بود .
    « ؟ دیگه چیه »
    « ؟ فقط می خواستم ببینم جریان تعادل چطور پیش میره »
    اوه خدا، فکرشو می کردم.... من یه برنامه اي با آنجلا دارم. می خوام تو نوشتن کارت دعوت هاي فارق التحصیلیش »
    « کمکش کنم. فقط ما دخترا
    « ؟ این خیلی خوبه. اونوقت جِیک چی میشه »
    « هنوز فکري براش نکردم بابا »
    « تلاشتو بکن. می دونم از پسش بر میاي. تو آدم خوبی هستی »


  7. #47
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    برگردم بدون اینکه ادوارد متوجه بشه . از زمان خاموشی من می گذشت. اما اگر چارلی می فهمید که ادوارد با من
    نیست. فقط یک راه وجود داشت.
    همون گونه که از پله ها پایین می آمدم دستهایم را داخل آستین هاي جاکتم کردم.
    چارلی از بازي چشم برداشت و با سؤظن به من نگاه کرد.
    «. زیاد طولش نمیدم » نفس زنان ادامه دادم «؟ ناراحت که نمی شی من امشب به دیدن جِیک برم »
    همون طور که حدس می زدم چارلی با شنیدن اسم جاکوب، راحت شد و لبخندي زد. او به نظر می رسید که از
    « البته، بچه...هر چقدر دلت خواست تولش بده » سخنرانی تاثیر گذارش خشنود باشد
    « ممنون پدر » : از در بیرون رفتم و گفتم
    مثل یک مجرم فراري، در حالی که پشت تراکم سوار می شدم، چند باري پشت سرم را نگاه کردم، اما شب آنقدر
    تاریک بود که فایده اي در این کار من وجود نداشت. براي پیدا کردن دنده باید از حواسم استفاده می کردم.
    وقتی سویچ را داخل جا کلیدي چپاندم، چشمانم تقریبا به تاریکی عادت کرده بود. به سختی کلید را به سمت چپ
    چرخاندم، اما به جاي صداي بلند همیشگی، موتور ماشین فقط صداي کلیکی به گوش رسید. باز هم تلاشم به همین
    صدا ختم شد .
    و آنگاه حرکتی در پیرامونم باعث شد از جا بپرم.
    از تعجب خشکم زد، من در ماشین تنها نبودم. « اآه »
    ادوارد صاف و رسمی نشسته بود، مثل نوري روشن در شبی تاریک. تنها دستانش حرکت میکردند، گویا وسیله سیاه
    رنگ و مرموزي را در آنها میچرخاند.
    « آلیس بهم زنگ زد » : زمزمه کرد
    آلیس! لعنت... من به کل او را فراموش کرده بودم. بی شک او مرا دیده بود.
    « اون خیلی ترسید وقتی یه دقیقه پیش دید آینده تو از جلوي چشماش ناپدید شد »
    چشمانم، که از تعجب باز بود، گشاد تر شد.
    چطوري » : با صدایی که به زحمت به گوش می رسید توضیح داد « براي اینکه اون نمی تونه گرگ ها رو ببینه »
    فراموشت شد؟ وقتی تصمیم گرفتی سرنوشتت رو با اونا ادغام کنی، ناپدید شدي. تو اینجاشو نخونده بودي. ولی
    می دونی کجاش منو نگران کرد؟، آلیس تو رو دید که ناپدید شدي، و نمی تونست ببینه که بر می گردي یا نه، آینده

  8. #48
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    تو غیب شد ، درست مثل اونها ، ما مطمئن نیستیم چرا این اتفاق می افته. یه جور حالت دفاعی که اونا باهاش به دنیا
    زیاد با عقل جور در نمی آد. چون من می » . حالا طوري حرف میزد انگار خودش را مورد خطاب قرار می داد « ؟ اومدن
    تونم راحت ذهنشون رو بخونم. لااقل بلک ها که اینطورن. کارلایل نظرش اینه که زندگی اونا با تغییر شکل دادنشون
    تغییر کرده. این بیشتر شبیه غریزه است تا یه جور دفاع ، مطلقاً غیر قابل پیش بینی، و این همه چیز رو درباره اونها
    تغییر میده. وقتی اونها از شکلی به شکل دیگر در میان، دیگه عملاً وجود خارجی ندارن. آینده دیگه واسشون مفهومی
    «... نداره
    من در سکوتی سنگین به صداي هیجان زده اش گوش می دادم.
    «. اگه دلت می خواد خودت رانندگی کنی، ماشینتو تا قبل از رفتن به مدرسه ردیف می کنم » : بعد از یک دقیقه گفت
    در حالی که لب هام رو به هم فشار می دادم، کلید را بیرون کشیدم و از ماشین پیاده شدم.
    اگر می خواي امشب نیام تو اتاقت، پنجره ات رو ببند. من درکت می » : قبل از اینکه در رو به هم بکوبم زمزمه کرد
    « . کنم
    من وارد خانه شدم و در را مثل قبل محکم پشت سرم بستم.
    « ؟ مشکلی پیش اومده » : چارلی از پشت مبل گفت
    «. ماشینم روشن نمیشه »
    «؟ می خواي یه نگاهی بهش بندازم »
    « نه. صبح یه کاریش می کنم »
    « ؟ می خواي با ماشین من بري »
    می دونستم نباید از ماشین پلیس استفاده کنم. چارلی حاضر بود براي رفتن من به لاپوش هر کاري بکند. او هم به
    اندازه من ناامید شده بود.
    «. شب خوش » : ناله کنان گفتم «. نه. من خیلی خستم »
    با قدم هاي سنگین به طبقه بالا و یک راست به سمت پنجره رفتم. قاب فلزي آن را محکم بستم ، با صداي محکمی
    به هم خورد و شیشه را لرزاند.
    براي یک دقیقه به سیاهی پشت شیشه لرزان پنجره، چشم دوختم. تا از حرکت باز ایستاد. سپس آهی کشیدم و دوباره
    پنجره را تا آنجا که جا داشت باز کردم .

  9. #49
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    خورشید در پشت لایه اي زخیم از ابر پنهان شده بود، طوري که به سختی می شد روز را از شب تشخیص داد. پس از
    یک پرواز طولانی در امتداد به سمت مغرب ، به نظر می رسید خورشید در آسمان حرکت نمی کرد.
    همه چیز به هم ریخته بود. زمان هم انگار بی ثبات حرکت می کرد. پس از دیدن اولین ساختمان هاي شهر پس از
    عبور از جنگل، با تعجب فهمیدم به خانه نزدیک می شوم.
    « ؟ خیلی آروم به نظر می رسی ، پرواز حالت رو بد کرده » : ادوارد با لحنی مراعات گفت
    « . نه. حالم خوبه »
    «؟ از اینکه برگشتیم ناراحتی »
    « . کارم از ناراحتی گذشته، فکر کنم »
    او یکی از ابروهایش را برایم بالا برد. می دانستم بی فایده بود و از گفتنش متنفرم بودم اگر از او می خواستم از من
    چشم بردارد و در عوض به جاده روبرویش نگاه کند .
    « . رِنه خیلی بیشتر از چارلی مقرراتی بود و پند و اندرز میداد. دیگه داشتم قاطی می کردم »
    مادرت ذهن خیلی جالبی داره، تقریباً شبیه بچه هاست. اما با فراست ، اون مسائل رو متفاوت از » . ادوارد بلند خندید
    «. مردم دیگه میبینه

    با فراست. این بهترین کلمه براي توصیف مادرم بود. وقتی که توجه نشان می داد. بیشتر وقت ها رِنه درگیر زندگی
    شخصی خودش بود. اما این آخر هفته او بی نهایت به من توجه نشان داده بود.
    سر فیلْ خیلی شلوغ بود
    ، تیم بیس بال مدرسه اي که او مربی اش بود مشغول مسابقات حذفی بودند ، و تنها بودن با

    من و ادوارد ، فقط رنه را با توجه کرده بود. بعد از اینکه در آغوش کشیدن ها و جیغ زدن هاي مان تمام شده بود ، رِنه

  10. #50
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض


    فقط خیلی متفاوته. اون رو تو خیلی حساسه... و خیلی هم مراقبه. » . سعی می کرد کلمات مناسب را پیدا کنه «. نه »
    « ... احساس می کنم نمی تونم از رابطه تون سر در بیارم. انگار یه رازي هست که من نمی دونم
    سعی می کردم صدام رو عادي نگه دارم. چیزي گلویم را می لرزاند. « . انگار خیالاتی شدي مامان » : سریع گفتم
    من همه چیز را در مورد احساسات مادرانه اش فراموش کرده بودم. نکته اي در مورد دید ساده و ناقص او از جهان
    اطرافش وجود داشت . این تا به حال مشکلی ایجاد نکرده بود. تا امروز رازي نبود که من از او مخفی نگه داشته باشم .
    فقط اون نیست...کاش می تونستی ببینی که چه جوري دور و برش » : او با لبهایش حالی عذرخواهانه گرفت
    « . می چرخی
    « ؟ منظورت چیه مامان »
    اونجوري که تو دورش می چرخی... خودتو توي جهت هماهنگ با اون حرکت میدي... وقتی حرکتی می کنه... حتی »
    یه حرکت کوچولو، تو هم با اون حرکت می کنی. مثل آهن ربا... یا نیروي جاذبه. تو مثل یه ماهواره میشی. من هرگز
    « . همچی چیزي ندیدم
    لب هایش را گزید و دوباره سرش را پایین انداخت .
    نکنه تو دوباره داري کتاب هاي معمایی و رازگونه می خونی؟ یا شایدم این بار رفتی » سعی می کردم لبخند بزنم
    « ؟ سراغ کتاب هاي علمی_تخیلی
    « . این هیچ ربطی به موضوع نداره » صورت رِنه به رنگ صورتی درآمد
    « ؟ حالا چیزه باحالم خوندي »
    « .!! خوب یکیشون خیلی جالب.....، این هیچ ربطی نداره ما الان داریم راجع به تو حرف می زنیم »
    «. باید به خوندن کتاب هاي عاشقانه ادامه بدي. می دونی که این چیزا می ترسونتت »
    « ؟! من رفتارم احمقانه بوده، نه » گوشه لب هاش به سمت پایین کج شد
    براي نصف ثانیه، نمی دانستم چه پاسخی بدهم. فکر رِنه خیلی سریع تغییر می کرد. گاهی این خیلی خوب به نظر
    می رسید، زیرا تمام ایده هاي ذهنی او عملی نبود. و سریع و با دیدن حالت بی اهمیت من، او هم بی خیال میشد. دقیقاً
    همان کاري که او در همین لحظه انجام داد.
    « . احمقانه نبود... مادرانه بود »


صفحه 5 از 27 نخستنخست 12345678915 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/