صفحه 2 از 27 نخستنخست 12345612 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 267

موضوع: کتاب سوم گرگ ومیش : کسوف

  1. #11
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    این واقعیت که از وقتی تصمیم گرفتم به خانواده کالن ها بپیوندم ، گلّه گرگینه هاي جِیکوب به شدت از خانواده ادوارد
    متنّفر بودند و همین طور من .
    این چیزي نبود که بشه با مکاتبه حلش کرد ، تازه اونم که جواب تلفن هاي منو نمی ده ، اما نقشه ي من براي
    رویارویی با یک گرگینه چیزي نبود که از طرف خون آشام ها تایید بشه .
    «؟ یعنی ادوارد حاظر نیست وارد یک رقابت سالم بشه » : چارلی با صداي طعنه آمیزي پرسید
    « رقابتی در کار نیست » : نگاه تلخی به او کردم و گفتم
    «. تو به احساسات جیک صدمه زدي ، اونو نادیده گرفتی ، اون ترجیح می ده دوستت باشه تا هیچی »
    اوه ،حالا دیگه من اونو نادیده گرفتم ؟
    « من مطمئن هستم که جیک علاقه اي به دوستیمون نداره »: این کلمات دهنَمو می سوزوند
    «؟ این از کجا به ذهنت خطور کرد »
    «.... این موضوع امروز از دهن بیلی در اومد »: چارلی حالا دیگه شرمنده به نظر می رسید
    « تو با بیلی مثل پیر زنا غیبت می کنین »: با عصبانیت چنگالمو به ظرف گرانیتی کوبیدم
    « بیلی نگران جِیکوب ، جیک شرایط بدي رو می گذرونه ، اون خیلی افسرده است »
    من تکانی خوردم اما ، نگاهمو به اون دوختم .
    «. اون وقتا تو همیشه بعد از وقت گذرونی با جِیکوب خوشحال بودي »
    « من الان خوشحالم » : با صداي ترسناکی که از لابه لاي دندون هام در می اومد گفتم
    نوع لحن صدام جمله رو به شکل مسخره اي تمام کرد .
    « و جِیکوب » ، « باشه ، باشه ، قبول می کنم ، حد حدود »
    « سعی خودمو می کنم »
    « کناره اجاقه » چارلی سعی کرد به بحث خاتمه بده « خوبه ، حد و حدود رو بسنج ، به علاوه یه نامه داري »
    من از جام تکون نخوردم هنوز کلمه ي جِیکوب توي ذهنم بود.
    احتمالاً یه نامه ي معمولی بود ، هفته پیش از مادرم یه بسته گرفتم ، من منتظر چیزي نبودم .

  2. #12
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    چارلی صندلیش رو به عقب هل داد و روي پاهاش ایستاد و بشقابشو برداشت و توي ظرف شوي گذاشت .
    قبل از اینکه آب رو باز کنه پاکت نازك نامه رو به سمت من پرت کرد ، نامه به آرنجم خورد :
    « آم م م م ، متشکرم »
    سعی کردم لحن چارلی رو درك کنم . وقتی که آدرس نامه رو دیدم ، فهمیدم نامه از طرف دانشگاهی در آلاسکا بود.
    . « اولین قبولیت رو تبریک میگم » چارلی زیر لب خندید «. چه سریع فرستادن . فکرکنم این دانشگاهم از دست دادم »
    « این که بازه » نامه رو به پشت چرخوندم و با دیدن اون داد زدم
    « خب من یه کم کنجکاو بودم »
    « منو شُکّه کردین جناب سوآن ، این یه جرمه »
    « ممنون پدر »
    «... ما باید راجب شهریه حرف بزنیم ، من یکم پول پس انداز »
    « هی ، هی ، هی ، من اونو نمی خوام . من به پس انداز تو دست نمی زنم ، من ذخیره ي دانشگاه خودمو دارم »
    البته اون چیزي که ازش باقی مونده بود، که اونقدر هم زیاد نبود.
    « بعضی از این دانشگاه ها خیلی گرون هستن ، ولی من نمی خوام تو توي آلاسکا بخاطر ارزون بودنش درس بخونی »
    به هیچ وجه اونجا ارزونتر نیست ، اما اونجا دور بود ، اما این خواسته ادوارد بود .
    امیدوار بودم بِلُفَم کار ساز باشه . « من پول کنار گذاشتم ، تازه اونجا کلّی کمک می کنن »
    «؟ پس چی » چارلی با لب هاي بر هم فشرده شروع کرد «... پس »
    « ؟ هیچی من فقط می خواستم ، بدونم که ، برنامه ي ادوارد واسه سال دیگه چیه »
    سه ضربه ي سریع به در ، منو از جواب دادن نجات داد . «؟ خب » ، «... اوه »
    « اومدم » . چارلی به من نگاه کرد و من از جا پریدم
    رو ادا می کرد، و در رو واسه ي ادوارد باز کردم. « برو گمشو » سعی کردم غرغر چارلی رو نادیده بگیرم که جمله اي مثل
    زمان هیچ وقت من رو از دیدن چهره ي بی نقص اون سیر نمی کرد و مطمئنم بودم من هرگز نمی تونستم ذره اي از
    زیبایی اون داشته باشم .

  3. #13
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    چشمام از دیدن چهره ي سفید و رنگ پریده اش به اشک افتاد ، آرواره هاي سخت و خوش تراش اون ، منحنی زیباي
    لب هایش که حالا لبخند می زد ، خط صاف بینیش ، گونه هاي صیقلیش ، پیشونیه صاف و بدون چروکش که زیر
    خرمنی از موهاي برنزي گم شده بود . من چشماشو براي آخر نگه داشتم ، چون با نگاه به اونا عقل از سرم می پرید ،
    اونا باز گرم و طلائی بودند که در موژه هاي سیاهش محسور شده بودند . خیره شدن در در چشمانش همیشه حس
    خارق العاده اي در من به وجود می آورد ، انگار استخوان هایم از اسفنج ساخته شده بود ، سرم گیج می رفت ، شاید به
    دلیل اینکه باز هم نفس کشیدن را فراموش کرده بودم .
    این چهره اي بود که هر مردي حاضر بود روحش را براي داشتنش بفروشد ، این دقیقا قیمتی بود که باید پرداخت
    می شد ، یک روح .
    نه من باور نمی کنم ، حتی از فکرش هم احساس شرم می کنم ، خوشحال بودم که من تنها فردي هستم که ادوارد از
    خوندن ذهنش عاجز.
    دستم رو به سمتش دراز کردم ، و وقتی انگشت هاي سردش دستمو لمس کرد جا خوردم ، لمس کردن اون حس
    رهایی به من می داد ، انگار که ناگهان از درد مهلکی نجات پیدا کنم
    به خوش آمد گوي خودم خندم گرفت . « هی »
    اون دست هاش رو گره کرد و بالا آورد تا پشت دستش صورتم رو لمس کنه .
    « بعد از ظهرت چه طور گذشت »
    « آروم »
    اون مچ دستم رو به صورتش نزدیک کرد . « براي منم همین طور »
    دستامون هنوز در هم گره شده بود ، با استشمام رایحه ي پوستم چشماشو بست .
    انگار که ظرف شراب ناب رو قبل از خوردن بو می کشید .
    خوب می دونستم این بوي خون منه ، بسیار خوش طعم تر از خون هر کس دیگه اي . مثل طعم شراب به آب براي
    یک همیشه مست .
    این براش درد بسیار سختی رو به همراه داشت ،اما به نظر می رسید اون قوي تر از این حرف هاست ، می توانستم
    قدرت افسانه اي پشت این خودداري سده رو ببینم .

  4. #14
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    تلاش سخت اون من رو عذاب می داد ، خودم رو با این تصور آروم کردم که به زودي باعث درد و عذاب او نخواهم
    شد .
    اون وقت صداي پاي چارلی را شنیدم که براي بدترین خوش آمد گویی پیش می آمد ، ادوارد چشمانش را باز کرد و
    دستش رو از من جدا کرد تا کنار بدنش قرار بگیره :
    « عصر بخیر چارلی »
    ادوارد همیشه بیش از اندازه با چارلی مودب بود ، چارلی لیاقت ادب ادوارد رو نداشت .
    چارلی با نگاه تلخی به ادوارد جواب داد و دست به سینه ایستاد . این رفتاري بود که چارلی هر روز پیش می گرفت.
    « من یکسري برگه دعوت نامه ي دانشگاه آوردم » : ادوارد در حالی که دسته پاکت هارو به من نشون می داد گفت
    من غرولند کردم ؛ چندتا دانشگاه بود باقی مانده بود که هنوز براشون درخواست نفرستاده باشم ؟ ولی چطور اون
    می تونست جاي خالی پیدا کنه ؟ الان درست وسط ترم بود.
    اون طوري لبخند زد که انگار فکر منو خونده بود ، یا احتمالا از چهرم می بارید .
    « هنوزم یه کم وقت داریم ، چند جا هست که ارزش وقت گذاشتن رو دارن »
    « ؟ شروع کنیم » : در حالی که من به سمت آشپزخانه هل می داد پرسید
    چارلی فُوتی کرد و دنبال من به راه افتاد . گرچه سخت می تونست در مورد برنامه ي شب ما غرولند کنه ، چون زودتر
    می خواست که من انتخاب کنم .
    وقتی ادوارد شروع به چیدن پاکت ها کرد من سطح میز رو تمیز کردم ، وقتی کتابم رو از روي میز برداشتم ، ادوارد
    ابروهاشو بالا داد و به من نگاه کرد .
    اما قبل از اینکه بتونه نظري بده چارلی وارد شد .
    لحن صدایش بیش از حد جدي بود و سعی می کرد مستقیم با ادوارد حرف بزند . « صحبت قبولی دانشگاه شد ادوارد »
    « ؟ منو بلا داشتیم راجب سال بعد حرف می زدیم ، تو می خواي کدوم دانشگاه بري »
    هنوز نمی دونم ، من چند تا نامه ي قبولی دریافت کردم ، دارم بهترین گزینه » : ادوارد با لبخند دوستانه اي جواب داد
    « . رو انتخاب می کنم
    « ؟ تو کجا ها قبول شدي »
    «. سیراکوس ، هاوارد ، دورتمند و البته همین امروز یه قبولیم از دانشگاه آلاسکا گرفت

  5. #15
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    اوارد ؟ دورتمند ؟ اینا خیلی بزرگ هستن ، اما اون دانشگاه تو آلاسکا ، کار عاقلانه اي نیست » چارلی با تعجب پرسید
    که بري یه همچین جاي بی نام و نشون .
    «... منظورم اینکه پدرت ، حتما دلش می خواد »
    « کارلیسل همیشه به تصمیمات من احترام می ذاره ، حالا هر چی که باشه »
    « هوووم »
    « هی ادوارد ، حدس بزن چی شده » : با صداي شاد در بازي ادوارد شرکت کردم و گفتم
    « چی شده بلا »
    وبا سر به پاکت اشاره کردم . « منم توي دانشگاه آلاسکا قبول شدم »
    « ! تبریک میگم چه تصادفی »
    من میرم مسابقه روتماشا کنم. بلا فقط تا ساعت »: چشمان من از ادوارد به چارلی افتاد و با صداي خسته اي گفت
    این عادت هر روزش بود . «9:30
    « ام م م ، پدر ، یادت می یاد چه بحث داغی راجب آزادیم کردیم »
    « خیلی خوب فقط تا 10:30 تو هنوز باید شب مدرست زود بخوابی »
    اگر چه به نظر نمی رسید که خیلی تعجب کرده باشد . «!؟ بلا دیگه تحت تنبیه نیست » ادوارد با تعجب پرسید
    «؟ با شرط و شروط.. ، اصلا این به تو چه ربطی داره » : چارلی دندان هایش را بر هم فشرد و گفت
    می خواستم بدونم ، آلیس واسه پیدا کردن یه نفر که باهاش به خرید بره داره به خودش می پیچه ، » : ادوارد گفت
    « مطمئنم که بلا هم دوست داره نورِ شهر رو ببینه
    و چهره اش کبود شد . « نه » اما چارلی فریاد زد
    « ؟ پدر ، چِت شده »
    « من نمی خوام تو بري سیاتل » سعی می کرد دندون هاشو رو از هم باز کنه
    « آهان »
    من که بهت راجب داستان تو روزنامه اخطار کردم ، یه گروه اونجا راه افتادن و دارن مردم رو می کشن ، و من »«؟ می خوام تو از این جریانات دور بمونی ، با

  6. #16
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    «... پدر احتمال اینکه یه صاعقه به من بخوره بیشتره تا اینکه تو سیاتل »
    نه ، نگران نباش چارلی منظورم سیاتل نبود ، می خواستم بگم پورت لند ، منم نمی خوام بلا بره سیاتل ..، البته که »
    ادوارد حرف رو نمیمه کاره گذاشت . « نه
    من با حیرت به ادوارد خیره شدم ، اون هم روزنامه رو محکم تو دستش گرفته بود . و با دقت صفحه ي اول رو می
    خوند .
    احتمالا او سعی می کرد چارلی رو تحت تاثیر قرار بده. حتی فکر اینکه یک قاتل درست زمانی که ادوارد یا آلیس در
    کنار من باشند ، و قصد کشتن من را داشته باشه به نظر خنده دار می رسید.
    «. خوبه » : تیر ادوارد به هدف خورد ،چون چارلی براي چند ثانیه به ادوارد خیره شد و نفسی تازه کرد و گفت
    او این بار با عجله به سمت اتاق نشیمن رفت. شاید می خواست اینبار چیزي از مسابقه رو از دست نده .
    منتظر شدم تا تلویزیون روشن شد ، بعد به این امید که چارلی صداي من رو نشنوه ،
    «؟... چی شد » پرسیدم
    ادوارد هنوز به روزنامه نگاه می کرد. چشمان او با دقت به مطالب روزنامه خیره مانده بود. حتی زمانی که «. صبر کن »
    فکر کنم بتونی از همون مقاله قبلی استفاده کنی. بازم همون » . یکی از پاکت هاي دانشگاه رو به سمت من هل داد
    « سوالات رو پرسیدن
    احتمالا چارلی هنوز هم به حرف هاي ما گوش می داد. من نفس عمیقی کشیدم و شروع به پر کردن فرم کردم : اسم،
    آدرس، اصلیت... بعد از چند دقیقه سرم رو بالا آوردم. ادوارد حالا از پنجره به بیرون خیره شده بود. وقتی براي دومین
    بار سرم رو روي فرم دانشگاهی ام برگردوندم، تازه براي اولین بار متوجه نام دانشگاه شدم .
    خرناسی کشیدم و برگه ها رو از روي میز پرت کردم.
    « ؟ بلا »
    « ؟ دورتمونت؟ جدي که نمیگی ادوارد »
    فکر می کنم تو از" نیو همپشایر" » . ادوارد خم شد و فرم ها رو از روي زمین جمع کرد و به آرامی روبروي من گذاشت
    خوشت بیاد. من تویه برنامه کلاس هاي شبانه شرکت می کنم. و تازه جنگل هاي اون اطراف حسابی بین گردش گرها
    «. معروفه
    « ! زیست گاه جانوران درنده »

  7. #17
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    من هوا رو از دماغم با شدت بیرون دادم.
    « اجازه میدم بعداً پولم رو پس بدي، قول میدم، اگر این تو رو راضی می کنه. اگر بخواي می تونیم با هم کنار بیایم »
    انگار داري بِهم یه رشوه گنده میدي. یا شایدم این یه جور قرضه؟ یه قسمت جدید تو کتابخونه کالن ها...اه ه ه »
    « ؟ ه....چرا ما دوباره وارد این بحث شدیم
    « میشه لطف کنی و فرم دانشگاهیت رو پر کنی. من نمیخوام اشتباه کنی »
    «. شاید من دلم نخواد » . آرواره هام منقبض شد
    من کاغذ ها رو از روي میز بر داشتم و سعی کردم طوري اون ها رو درست به اندازه سطل زباله مچاله کنم ، اما قبل از
    این تمام کاغذ ها ناپدید شده بود !!؟ به نظر نمی رسید که حرکتی کرده باشه ، ولی مطمئن بودم فرم ها الان درون
    ژاکتش قرار داره .
    « ؟ چی کار میکنی » با لحن تندي گفتم
    «. من خودم می تونم فرم ها رو برات پر کنم. حتی بهتر از خودت. مقاله ات رو هم که قبلا نوشتی »
    در حالی که سعی می کردم حواس چارلی رو از دیدن مسابقه پرت نکنم زمزمه کردم
    تو دیگه داري شورشو در میاري. من توي دانشگاه آلاسکا قبول شدم ، اصلا لازم نیست وقتم رو با جاهاي دیگه تلف »
    کنم. همینجوریش می تونم از پس مخارج ترم اولم بر بیام ، از هیچی که بهتره. لازم نیست این همه پول رو دور
    « . بریزیم، مهم نیست ماله کی باشه
    «.... بلا » . چهره اش ناگهان دردمند شد
    دوباره شروع نکن. من واسه خاطر چارلی هم که شده باید کاري کنم ، اما ما هر دو می دونیم که من اصلا نمی تونم »
    «. پاییز دیگه به دانشگاه برم. جایی که این همه به آدم ها نزدیک باشه
    دانسته هاي من در مورد اولین سال هاي خون آشام بودن بسیار محدود بود. ادوارد هیچ وقت حرفی در این باره
    نمی زد، این موضوع بحث دلخواهش نبود، اما می دونستم که این به هیچ وجه جالب نیست، داشتن کنترل و اراده
    بدون شک به قدرت و مهارت بالایی نیاز داشت ، و این چیزي بود که در هیچ آموزشگاهی تدریس نمی شد .
    ادوارد به آرامی سعی کرد به من گوش زد کند.
    فکر می کردم هنوز سر زمانش به توافق نرسیدیم. شاید بهتر باشه یکی دو ترم رو به دانشگاه بري. این تجربه دیگه »
    « . هرگز برات پیش نمیاد
    «. بعدا به اینم می رسیم.. ، بعد از این تجارب انسانی دیگه بهت دست نمیده بلاّ ، دیگه راه برگشتی ندار

  8. #18
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    « تو نباید زمانمون رو فراموش کنی ادوارد. من نمی تونم بیشتر از این صبر کنم »
    « هنوز که خطري پیش نیومده »
    با دقت نگاهش کردم. خطري وجود نداشت؟ البته ، فقط یک خون آشام زخم خورده سعی می کرد درد از دست دادن
    جفتش رو با کشتن من تسکین بده ، با روشی حساب شده و دردناك. آخه کیه که نگران ویکتوریا باشه؟ و اوه بله ،
    ولتوري هام هستن... یک خانواده اصیل و شرافتمند با یک ارتش کوچک از خون آشامان مبارز و وفادار.... کی میدونه
    که قلب من در اینده نزدیک میتپه یا نه؟... چرا که انسان ها اجازه ندارند که از وجود انها با خبر باشند. درسته ، اصلا
    دلیلی براي ترسیدن وجود نداره .
    حتی با وجود بینش آلیس. ادوارد از طریق دید از آینده قدرتمند او که سعی می کرد به ما هشدار بده اعتماد کرد، و این
    دیوانگی بود که غیر از این عمل می کرد .
    فراتر از این ، من قبلا در این بحث پیروز شدم. زمان مقرر براي تغییر من بعد از فارق التحصیل شدن از دبیرستان
    مشخص شده بود. تنها چند هفته دیگه وقت داشتم.
    ضربه شدیدي در درونم احساس کردم ومتوجه شدم که تنها زمان اندکی برایم باقی مانده. البته این تغییرات لازم بود و
    این کلید دستیابی به چیزي بود که بیشتر از هرچیز در دنیا بایش ارزش قایل بودم. اما من بیشتر از هر زمانی متوجه
    حضور چارلی که در اتاق دیگر نشسته بود و از بازي لذت می برد، بودم . و مادرم ، رِنه ، که حالا در فلوریداي همیشه
    آفتابی بسر می برد ، که همواره از من می خواست تابستان را با او و همسر جدیدش در کنار دریا بگذرانم. و جاکوب
    ،که بر خلاف والدینم کاملا از همه چیز خبر داشت ،که احتمالا من چگونه تحصیلات طولانی خودم رو سپري
    می کنم؟ ، حتی اگر والدینم به غیبت طولانی من مشکوك نشوند ، با وجود بهانه هایی مثل گران بودن خرج سفر یا
    حجم درس...جاکوب از همه چیز خبر داشت.
    براي یک لحظه تصور تحولات اخیر جاکوب بر تمام درد هاي دیگرم سایه افکند.
    ادوارد در حالی که سعی می کرد از حالت چهره ام چیزي بفهمد زمزمه کرد
    هیچ عجله اي در کار نیست بلاّ من هرگز اجازه نمیدم کسی به تو صدمه اي بزنه، میتونی تا هر زمان که دوست »
    «. داري صبر کنی
    «. می خوام زودتر تبدیل به یه هیولا بشم » لبخند ضعیفی زدم و به مسخره گفتم «. من عجله دارم » زمزمه کردم
    با حرکتی سریع روزنامه باطله رو «. خودتم نمی فهمی داري چی میگی »: دندان قروچه اي کرد و از لاي انها گفت
    روي صندلی بینمون گذاشت و با انگشت روي تیتر درشت آن کوبید.
    " قتل هاي زنجیره اي همچنان بیداد میکند...نیرو هاي پلیس دست به کار شدند."

  9. #19
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    « ؟ این چه ربطی به موضوع داره »
    «. هیولا ها شوخی نیستن بلا »
    دوباره به سر تیتر مقاله خیره شدم و بعد به حالت چهره او زمزمه کردم
    « ؟ یه ...یه ..ي .... خون آشام اینکارو کرده »
    بدون نشانی از شوخی لبخند زد. صدایش پایین و سرد بود.
    بدون شک تعجب می کنی بلاّ که گاهی اوقات هم نوعان من در پشت وحشت اخبار انسان ها هستند، به راحتی »
    میشه تشخیص داد . وقتی بدونی دنبال چی می گردي، اخبار اینجا نشون میده که یه تازه متولد داره در سیاتل ول می
    «. گرده. تشنه به خون، وحشی، بدون کنترل. همونجوري که همه اول بودیم
    براي اینکه از نگاهش فرار کنم ، نگاه خیره ام رو دوباره به روزنامه دوختم .
    ما اول وضعیت رو براي چند هفته متوالی کنترل می کنیم ، تمام نشانه ها اونجاست ، گمشده هاي همسان ، همگی »
    در شب اتفاق افتاد ،نوع مفقود شدن جنازه ، اینکه شاهدي وجود نداره ،آره بلاً ، یه تازه وارد ، و هیچ کس هم نیست که
    « . مسئولیت یه مبتدي رو به عهده بگیره
    خوب ، این ربطی به ما نداره. تا وقتی اتفاقات دور از خونه می افته لازم نیست نگران » : نفس عمیقی کشید و گفت
    باشیم، همونطور که گفتم همیشه این اتفاق می افته. وجود هیولا ها باعث اتفاقات وحشتناك میشه."
    سعی کردم به اسامی جان باختگان نگاه نکنم. اما آنها در جلوي چشمانم با خطوط درشت بیرون زد. پنج نفر که زندگی
    شان به پایان رسیده بود. خانواده هایشان عضا دار بودند ، مارین گاردینر ،جفري کمپل ، گریس رازي ،میشل اوکانل،
    رونالد البروك ، انسان هایی که همه صاحب پدر و مادر و فرزند و حیوان دست آموز و کار و امید و برنامه و خاطره و
    آینده داشتند .
    این براي من اتفاق نمی افته، تو اجازه نمیدي من اینجوري شم ، ما با هم میریم به قطب و اونجا » : به آرامی گفتم
    « . زندگی میکنیم
    ادوارد سعی کرد فضا رو عوض کنه.
    « پنگوئن ها، چه دوست داشتنی »
    من خنده ي کوتاهی کردم و روزنامه ها رو به زمین انداختم تا دیگر به اسامی نگاه نکنم. البته ادوارد همه چیز رو
    می دونست ، او و خانواده ي به اصتلاح گیاه خوارش همه سعی می کردند از زندگی انسان ها محافظت کنند.

  10. #20
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    ترجیح می دادند براي رفع نیاز هایشان از خون حیوانات وحشی استفاده کنند ، و آن وقت آلاسکا، جاي مناسبی به نظر
    می رسید جایی غنی از خرس هاي گریزلی.
    « عالیه »
    « خرس هاي قطبی معرکن ، هولناکن ، و تازه گرگ هاش هم حسابی بزرگ میشن »: ادوارد با لحن شوخی گفت
    دهانم باز ماند و نفس صداداري بیرون دادم.
    « ؟ چیزي شد »
    « اوه، گرگ ها رو نادیده می گیریم. اگر بهت بر می خوره » : قبل از اینکه بتونم جوابی بدم، بدنش منقبض شد و گفت
    صدا و شانه هاش هر دو با هم سفت و رسمی شد.
    «. البته که بهم بر میخوره » . فکر به اون بدنم رو به سوزش می انداخت «. اون دوست منه ادوارد »
    «. نباید این حرف رو میزدم » . هنوز هم رسمی حرف می زد «. خواهش می کنم بی فکري من رو ببخش »
    مشت هام رو روي میز گذاشتم و نگاهم رو به اون ها دوختم. «. اشکالی نداره »
    هر دو براي چند دقیقه ساکت شدیم. و بعد،انگشت سردش به زیر چانه من آمد و سرم رو بالا گرفت. حالا صورتش باز
    تر شده بود.
    « ببخشید بلا »
    می دونم، منم معذرت می خوام ، من نباید اونجوري رفتار میکردم ، راستش قبل از اینکه تو بیاي داشتم به جاکوب »
    «. فکر میکردم
    چارلی میگه جاکوب » چشمان او هر بار که اسم جاکوب رو می گفتم سیاه تر می شد. در جواب صداي من شکست
    « خیلی داغون شده. داره عذاب می کشه و..، و این همش تقصیر منه
    « تو هیچ کار خطایی انجام ندادي بلاّ »
    « من باید بهش کمک کنم ادوارد. من مدیونشم. و تازه این شرط چارلیه ، ... به هر حال » نفس عمیقی کشیدم
    چهره اش دوباره سخت شد. درست مثل مجسمه.

صفحه 2 از 27 نخستنخست 12345612 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/