این واقعیت که از وقتی تصمیم گرفتم به خانواده کالن ها بپیوندم ، گلّه گرگینه هاي جِیکوب به شدت از خانواده ادوارد
متنّفر بودند و همین طور من .
این چیزي نبود که بشه با مکاتبه حلش کرد ، تازه اونم که جواب تلفن هاي منو نمی ده ، اما نقشه ي من براي
رویارویی با یک گرگینه چیزي نبود که از طرف خون آشام ها تایید بشه .
«؟ یعنی ادوارد حاظر نیست وارد یک رقابت سالم بشه » : چارلی با صداي طعنه آمیزي پرسید
« رقابتی در کار نیست » : نگاه تلخی به او کردم و گفتم
«. تو به احساسات جیک صدمه زدي ، اونو نادیده گرفتی ، اون ترجیح می ده دوستت باشه تا هیچی »
اوه ،حالا دیگه من اونو نادیده گرفتم ؟
« من مطمئن هستم که جیک علاقه اي به دوستیمون نداره »: این کلمات دهنَمو می سوزوند
«؟ این از کجا به ذهنت خطور کرد »
«.... این موضوع امروز از دهن بیلی در اومد »: چارلی حالا دیگه شرمنده به نظر می رسید
« تو با بیلی مثل پیر زنا غیبت می کنین »: با عصبانیت چنگالمو به ظرف گرانیتی کوبیدم
« بیلی نگران جِیکوب ، جیک شرایط بدي رو می گذرونه ، اون خیلی افسرده است »
من تکانی خوردم اما ، نگاهمو به اون دوختم .
«. اون وقتا تو همیشه بعد از وقت گذرونی با جِیکوب خوشحال بودي »
« من الان خوشحالم » : با صداي ترسناکی که از لابه لاي دندون هام در می اومد گفتم
نوع لحن صدام جمله رو به شکل مسخره اي تمام کرد .
« و جِیکوب » ، « باشه ، باشه ، قبول می کنم ، حد حدود »
« سعی خودمو می کنم »
« کناره اجاقه » چارلی سعی کرد به بحث خاتمه بده « خوبه ، حد و حدود رو بسنج ، به علاوه یه نامه داري »
من از جام تکون نخوردم هنوز کلمه ي جِیکوب توي ذهنم بود.
احتمالاً یه نامه ي معمولی بود ، هفته پیش از مادرم یه بسته گرفتم ، من منتظر چیزي نبودم .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)