صفحه 7 از 17 نخستنخست ... 34567891011 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 267

موضوع: کتاب سوم گرگ ومیش : کسوف

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3434
    Array

    پیش فرض

    تا زمانی که مرگم فرا می رسید،
    ویکتوریا
    دست از تلاش باز نمی داشت. او باز هم برایم نقشه می کشید فرار، ترس...
    فرار، ترس... تا زمانی که او سوراخی در دیوار محافظم می یافت .
    شاید شانس می آوردم. شاید ولتوري ها اول به سراغم می آمدند ، حداقل آنها مرا سریع تر می کشتند .
    ادوارد مرا محکم در کنارش نگه داشت و همچنان با بدنی کج بین من و جاکوب قرار داشت، و با دستانی نگران صورتم
    چیزي نیست ،چیزي نیست. من هرگز اجازه نمیدم اون بهت نزدیک » : را لمس می کرد. در گوشم زمزمه کرد
    « . بشه...چیزي نیست
    « ؟ آیا جواب سوالتو گرفتی، دورگه » . و سپس چشم غره اي به جاکوب رفت
    1. www

  2. #2
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3434
    Array

    پیش فرض




    « . ام م م...من نمی دونم جاکوب »

    می دونستم، مهم نیست، درسته؟ فکر کنم من بتونم دوام بیارم و از این حرف ها، » : او سري تکان داد و آهی کشید
    « ؟ آخه کی دوست می خواد
    عذاب کشیدن جاکوب همیشه مثل گلوله اي به پهلویم اصابت می کرد . قصدي در کار نبود ، جاکوب نیازي به
    نگهداري فیزیکی از طرف من نداشت. اما دستانم، در کنار ادوارد به تلاشی بیهوده افتاده بودند تا به او برسند تا در دور
    کمرش حلقه شده و او را شریک در آرامش و اعتماد کنند .
    یالا آقاي کراولی، » صدایی بلند از پشت سرمان باعث شد از جا بپرم « . خیلی خوب دیگه، برید سر کلاساتون »
    «. بجنب
    جاکوب به مدرسه کوییلید ها « . برو به مدرسه ات، جیک » : به محظ اینکه صداي مدیر مدرسه را شناختم، گفتم
    می رفت. با ماندنش درمحوطه مدرسه دچار دردسر میشد.
    آقاي گرین دانش آموزان را پراکنده می کرد، در چشمان کوچک و سیاهش ابرهاي طوفانی نحس دیده میشد .
    «. جدي گفتم. وقتی برگردم هر کس اینجا مونده باشه به شدت تنبیه میشه » : با تهدید گفت
    جمعیت قبل از تمام شدن جمله اش شروع به کم شدن کرده بود.
    « ؟ آه، آقاي کالن. شما اینجا مشکلی دارید »
    «. به هیچ وجه آقاي گرین. ما داشتیم به سر کلاس هامون می رفتیم »
    شما دانش آموز جدید » آقاي گرین به جاکوب چشم انداخت « . عالیه، به نظر میرسه من دوستتون رو به جا نمیارم »
    « ؟ هستید
    چشمان آقاي گرین سر تا پاي جاکوب را ورانداز کرد، و درست مانند هر کس دیگري به نتیجه مشابه رسیدخطرناك...
    دردسر ساز.
    جاکوب با پوزخندي در گوشه ي لبش گفت

    پس باید ازتون بخوام سریعاً از محوطه مدرسه خارج بشید. همین الان مرد جوان ، قبل از اینکه مجبور شم با پلیس »
    «. تماس بگیرم
    پوزخند پنهان جاکوب تبدیل به نیشخندي کش ناك شد. احتمالاً چارلی رو تصور می کرد که براي بازداشت کردن او در
    صحنه حاضر میشد. این پوزخند برایم رنج آور بود، انگار مرا دست می انداخت. این لبخندي نبود که انتظارش رو
    می کشیدم .

  3. #3
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3434
    Array

    پیش فرض

    آلیس بازگشت ویکتوریا رو دیده بود. من تو رو براي محافظت بیشتر از شهر خارج کردم.اینجوري شانسش براي دست یابی به تو کمتر میشد. امت و جاسپر تقریباً موفق شده بودند بگیرنش، اما به نظر میرسهویکتوریا براي فرار از دست شکارچی هاش قدرت طبیعی خاصی داره.اون به آنور مرز کوییلید ها که روي نقشه مشخص بود فرار کرد. قدرت آلیس با وجود حضور کوییلید ها مخدوشمیشه.احتمالاً کوییلید ها هم رد اونو گرفته بودن و دنبالش بودن. اون گرگ گنده خاکستري فکر کرد امت از مرزشون عبورکرده و در جواب بهش حمله کرده بود.البته رزالی مداخله کرده بود و بنابراین بقیه تعقیب رو متوقف کرده بودند تا از همراهشون دفاع کنن. کارلایل و جاسپرقبل از اینکه اتفاق بدي بیفته اوضاع رو آروم کردند.اما دیگه ویکتوریا از دستشون فرار کرده بود. همش همین بود . "

    من کلمات متن رو از چشم گذراندم. همه ي اونها درگیر شده بودند ، امت،

    جاسپر ، آلیس، رزالی، کارلایل و شاید حتیازمه. گرچه به او اشاره اي نکرده بود. و بعد هم پل و بقیه گلّه کوییلید ها هم بودند. این به راحتی می تونست تبدیل بهیک جنگ بشه. جنگی بین خانواده ي آینده من و دوستان قدیمی ام، در برابر یکدیگر. امکان داشت یکی از آنها آسیبببیند. تصور کردم گلّه گرگ ها بیشتر آسیب پذیر بودند، اما تصور آلیس ریز نقش در مقابل یکی از اون گرگ هايبزرگ...... بر خودم لرزیدم.با دقت، تمام متن را با پاك کنم پاك کردم و دوباره نوشتم :

    "

    چارلی چطور میشه؟ ممکنه ویکتوریا بره سراغش..."

    ادوارد قبل از اینکه جمله ام را تمام کنم، سري به نشانه جواب منفی تکان داد. انگار از طرف چارلی به من اطمینانمیداد. دستش را به سمتم دراز کرد. اما من با بی توجهی دوباره شروع به نوشتن کردم :


    "

    تو که از افکار اون خبر نداري، چون اونجا نبودي. رفتن به فلوریدا ایده ي خوبی نبود. "

    او کاغذ را از زیر دستم کشید :


    "

    من نمی خواستم تنها بفرستمت بري. با این شانسی که تو داري، ممکن بود هواپیما سقوط کنه و حتی جعبه سیاهشهم نابود شه.


  4. #4
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3434
    Array

    پیش فرض

    « ؟ چیزي هست که دلتون بخواد با بقیه کلاس در میون بزارید آقاي کالن »
    لحن « ؟ کاغذ یادداشتم » : ادوارد با معصومیتی ظاهري به بالا نگاه کرد و کاغذ را روي دفتر هایش تکانی داد و گفت
    صدایش گیج به نظر می رسید.
    آقاي برتی نگاهی به کاغذ کرد ، و بعد هیچ نشانی از سوءظن در چهره اش نبود ، و او به جلوي کلاس رفت .
    چند ساعت بعد، در سر کلاس هندسه، شایعاتی به گوشم خورد.
    «  تمام پولم رو میزارم رو اون پسر سرخ پوست » : کسی می گفت
    سرم را بالا کردم و تایلر، مایک و آستین را دیدم که سر ها را به هم نزدیک کرده بودند و غرق در بحث شان بودند.
    انگار از « . آره. دیدي عجب هیکلی داره این یارو جاکوب؟ فکر کنم بتونه کالن رو لهش کنه » : مایک زمزمه کرد
    تصور این فکر لذت می برد .
    فکر نمی کنم. یه چیزي راجع به ادوارد وجود داره. اون همیشه یه جورایی... به خودش مطمئنه... » : بِنْ مخالفت کرد
    « . فکر کنم می تونه از پس خودش بربیاد
    آره منم با بِنْ موافقم ، تازه اگر کسی واسه ادوارد مزاحمتی ایجاد کنه، اون برادر بزرگش میاد » : تایلر با موافقت گفت
    « وسط ، دعوا
    تازگی رفتی سمت لاپوش؟ من و لورن چند هفته پیش رفتیم به ساحل اونجا. و باور کنین رفقاي » : مایک گفت
    « . جاکوب هم دست کمی از خودش ندارن ، همشون خیلی گُندن
    « هاه... حیف جلوي ما دعوا نمی کنن ، هر چی بشه ما نمی فهمیم آخرش کی پیروز میشه » : تایلر گفت
    « من که اینجوري فکر نمی کنم. شاید ما هم رفتیم تماشا » : آستین گفت
    « ؟ کسی حال شرط بندي داره » : مایک گفت
    « ده تا رو جاکوب » : آستین سریع گفت
    « ده چوب رو کالن » : تایلر هم دخالت کرد
    « ده تا رو ادوارد » : بِنْ موافقت کرد
    « جاکوب »: مایک گفت
    « هی ، از شما بچه ها کسی میدونه دعوا کلاً سر چیه؟ شاید رو شرط بندي تاثیر بزاره » : آستین با تعجب پرسید

  5. #5
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3434
    Array

    پیش فرض

    فصل چهارم

    ماهیت

  6. #6
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3434
    Array

    پیش فرض

    هفته بدي را سپري کرده بودم.
    خوب… می دانستم اساساً هیچ چیزي تغییر نکرده بود، ویکتوریا هم دست بردار نبود ، اما آیا من انتظار چیزي دیگر را
    داشتم؟ حضور مجدد او برایم غیر قابل پیش بینی نبود ، پس دلیلی براي ترسیدن وجود نداشت! .
    درعمل، ترسیدن فقط در حرف آسان بود.
    تا پایان سال تحصیلی فقط چند هفته دیگر باقی مانده بود، اما به نظرم احمقانه می رسید اگر ضعیف و بی دفا در
    گوشه اي می نشستم و منتظر بلاهاي بعدي می شدم . انسان بودن برایم خطرناك بود ، فقط مشکلات را چند برابر
    می کرد. فردي مثل من نباید انسان باقی می ماند. فردي با شانس من فقط اوضاع را وخیم تر می کرد .
    اما هیچ کس به حرف هایم گوش نمی داد.
    ما هفت نفر هستیم بلاّ ، و با وجود حضور آلیس در بین ما، فکر نمی کنم ویکتوریا بتونه مارو » : کارلایل می گفت
    « . قافل گیر کنه. این خیلی مهمه ، به خاطر چارلی هم که شده ما باید به نقشه اصلی مون وفادار بمونیم
    ما هیچ وقت اجازه نمیدیم اتفاقی براي تو رخ بده عزیزم. خودتم هم اینو میدونی پس لطفاً اینقدر » : ازمه می گفت
    و بعد او پیشانیم را بوسید. « . نگران نباش
    « ! خوشحالم که ادوارد تو رو نکشت. وقتی تو هستی همه چیز خیلی با حال میشه » : امت می گفت
    رزالی چشم غره اي به او رفت .
    « ؟ من داره بِهِم بر میخوره. تو جدي نگران هیچی نیستی بلاّ » : آلیس شکلکی در آورد و گفت
    « ؟ اگه اونقدرام مهم نیست ، پس چرا ادوارد منو برد فلوریدا »

  7. #7
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3434
    Array

    پیش فرض

    « یعنی هنوز متوجه نشدي، بلاّ؟ اینکه ادوارد یه کمی تو واکنش هاش افراط میکنه »
    جاسپر به کمک قدرت کنترل احساسات وجودي اش، به آرامی و مخفیانه تمام ترس درونی ام را پاك می کرد. قوت
    قلبی نیرومند تمام وجودم را فرا گرفت، و باعث شد همه دردهایم از من دور شوند .
    البته، احساس آرامش و گرماي درونی ام زمانی که با ادوارد از اتاق بیرون رفتم، از میان رفت.
    پس توافق این بود که من همه چیز را در مورد آن خون آشام دیوانه که قصد کشتنم را کرده بود فراموش کنم ، و سرم
    به کار خودم باشد؟!
    من سعی کردم ، و در کمال تعجب مسائلی به مراتب ترسناك تر از قرار گرفتن در لیست غذا به ذهنم رسید .
    اما واکنش ادوارد از همه بیشتر باعث وحشتم میشد.
    این بین تو و کارلایلِ ، البته ، تو میدونی من راضی شدم هر دقت دلت بخواد به قولت عمل کنی، کارو »: او می گفت
    و بعد مثل فرشته ها لبخندي زد. « . یکسره کنم
    اخَ خ خ... من شرط رو خوب می دونستم. ادوارد قول داده بود خود شخصاً و هر زمان که من می خواستم، مرا تغییر
    بدهد ، به این شرط که قبل از تغییر نهایی با او ازدواج می کردم.
    گاهی اوقات فکر می کردم او در باره ناتوانی اش در خواندن ذهنم، به من دروغ می گوید. آخر چگونه بود که او در باره
    شرطی که به سختی می توانستم بپذیرم این همه پافشاري می کرد؟ قراري که حرکتم را کُند میکرد .
    تمام این هفته به بدترین شکل گذشت، و امروز بدترین آنها بود.
    در حقیقت هر گاه ادوارد در کنارم نبود، روز بدي میشد. در طول هفته گذشته آلیس هیچ بینشی در باره آینده نداشت و
    ادوارد با اصرار من فرصتی پیدا کرده بود تا با بردرانش به شکار برود. می دانستم شکار طعمه هاي آسان و نزدیک
    حوصله اش را به سر می برد .
    «. برو خوش بگذرون... یه کیسه شیر کوهی ام براي من بیار » : به او گفتم
    به هیچ وجه دوست نداشتم اعتراف کنم چقدر تحمل دوري او برایم سخت بود ، و چگونه در کابوس هاي غیبت آخرش
    اسیر می شدم. اگر او می دانست، باعث میشد هرگز از ترس تنها گذاشتنم آرام نگیرد و حتی براي ضروري ترین کارها
    جایی نرود. و این همیشه آزارم میداد ،درست از زمانی که از ایتالیا برگشته بودیم. چشمان طلایی اش سیاه رنگ شده
    بود و بیشتر از حدي که در توانش بود، از تشنگی رنج می برد .پس من هم قیافه اي شجاع به خود می گرفتم و هر گاه
    امت و جاسپر براي شکار می رفتند، ادوارد را هم همراه شان می کردم .
    اگر چه، احساس می کردم او همه چیز را می دید ، البته کمی.

  8. #8
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3434
    Array

    پیش فرض

    « یعنی هنوز متوجه نشدي، بلاّ؟ اینکه ادوارد یه کمی تو واکنش هاش افراط میکنه »
    جاسپر به کمک قدرت کنترل احساسات وجودي اش، به آرامی و مخفیانه تمام ترس درونی ام را پاك می کرد. قوت
    قلبی نیرومند تمام وجودم را فرا گرفت، و باعث شد همه دردهایم از من دور شوند .
    البته، احساس آرامش و گرماي درونی ام زمانی که با ادوارد از اتاق بیرون رفتم، از میان رفت.
    پس توافق این بود که من همه چیز را در مورد آن خون آشام دیوانه که قصد کشتنم را کرده بود فراموش کنم ، و سرم
    به کار خودم باشد؟!
    من سعی کردم ، و در کمال تعجب مسائلی به مراتب ترسناك تر از قرار گرفتن در لیست غذا به ذهنم رسید .
    اما واکنش ادوارد از همه بیشتر باعث وحشتم میشد.
    این بین تو و کارلایلِ ، البته ، تو میدونی من راضی شدم هر دقت دلت بخواد به قولت عمل کنی، کارو »: او می گفت
    و بعد مثل فرشته ها لبخندي زد. « . یکسره کنم
    اخَ خ خ... من شرط رو خوب می دونستم. ادوارد قول داده بود خود شخصاً و هر زمان که من می خواستم، مرا تغییر
    بدهد ، به این شرط که قبل از تغییر نهایی با او ازدواج می کردم.
    گاهی اوقات فکر می کردم او در باره ناتوانی اش در خواندن ذهنم، به من دروغ می گوید. آخر چگونه بود که او در باره
    شرطی که به سختی می توانستم بپذیرم این همه پافشاري می کرد؟ قراري که حرکتم را کُند میکرد .
    تمام این هفته به بدترین شکل گذشت، و امروز بدترین آنها بود.
    در حقیقت هر گاه ادوارد در کنارم نبود، روز بدي میشد. در طول هفته گذشته آلیس هیچ بینشی در باره آینده نداشت و
    ادوارد با اصرار من فرصتی پیدا کرده بود تا با بردرانش به شکار برود. می دانستم شکار طعمه هاي آسان و نزدیک
    حوصله اش را به سر می برد .
    «. برو خوش بگذرون... یه کیسه شیر کوهی ام براي من بیار » : به او گفتم
    به هیچ وجه دوست نداشتم اعتراف کنم چقدر تحمل دوري او برایم سخت بود ، و چگونه در کابوس هاي غیبت آخرش
    اسیر می شدم. اگر او می دانست، باعث میشد هرگز از ترس تنها گذاشتنم آرام نگیرد و حتی براي ضروري ترین کارها
    جایی نرود. و این همیشه آزارم میداد ،درست از زمانی که از ایتالیا برگشته بودیم. چشمان طلایی اش سیاه رنگ شده
    بود و بیشتر از حدي که در توانش بود، از تشنگی رنج می برد .پس من هم قیافه اي شجاع به خود می گرفتم و هر گاه
    امت و جاسپر براي شکار می رفتند، ادوارد را هم همراه شان می کردم .
    اگر چه، احساس می کردم او همه چیز را می دید ، البته کمی.

  9. #9
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3434
    Array

    پیش فرض

    براي یک ثانیه مانند احمق ها آنجا ایستادم، و طوري رفتار کردم که انگار قدرت مقابله با قوانین علمی را داشتم ، و بعد
    با آهی آهن ربا ها را با فاصله اي زیاد از هم، دوباره به یخچال چسباندم.
    « . لزومی نداره اینقدر سخت گیر باشین » : گفتم
    با اینکه هنوز خیلی زود بود، اما تصمیم گرفتم از خانه خارج شوم، قبل از اینکه اشیاء جوابم را بدهند!! .
    وقتی به فروشگاه نیتون رسیدم، مایک داشت از روي عادت همیشگی کف زمین را می شست و مادرش هم پیشخوان
    را مرتب می کرد. من درست وسط بحث آنها وارد شدم... و هیچ کس متوجه حضور من نشد.
    « ... ولی تایلر فقط همین یه بار می تونه بیاد. خودت گفتی بعد از پایان مدرسه » : مایک غرغر کنان می گفت
    تو باید یکم صبر کنی. تو و تایلر می تونین به چیزاي دیگه فکر کنین ، تو به » : خانم نیوتون با لحن تندي گفت
    سیاتل نمیري ، لااقل تا زمانی که پلیس جلوي اتفاقات اخیر رو بگیره. مطمئنم بِن کراولی هم همین رو به تایلر گفته.
    « پس یه جوري رفتار نکن انگار من آدم بدي ام ،... اوه صبح بخیر بلاّ
    « . امروز زود اومدي » : وقتی چشمش به من افتاد، لحن صدایش سریع آرام گرفت
    کارِن نیوتون آخرین کسی بود که من براي خرید لوازم ورزشی از او کمک می گرفتم. موهایش کاملاً بلوند و روشن
    بود، و آنها را پشت گردنش ریخته بود. ناخنهایش را خیلی حرفه اي سوهان زده بود ، و از ناخن هاي پایش که از زیر
    کفش بازش معلوم بود میشد حدس زد نیوتون ها اصلاً اهل ورزش نبودند.
    «. ترافیک سبک بود » : در حالی که جلیقه افتضاح نارنجی شب رنگم را از زیر پیشخوان بر می داشتم به شوخی گفتم
    از اینکه خانم نیوتون هم مثل چارلی در مورد سیاتل اخطار میداد شگفت زده شده بودم. فکر می کردم چارلی سخت
    گیري می کرد! .
    خانم نیوتون یک دقیقه من و من کرد، و با دسته اي از آگهی هاي کاغذي که روي پیشخوان « ... خوب راستش »
    مرتب کرده بود بازي می کرد.
    من در حالی یک دستم را در آستینم کرده بودم، سر جایم متوقف شدم. این حالتش را می شناختم .
    وقتی به نیتون ها گفتم که نمی توانم تابستان را برایشان کار کنم و آنها را در شلوغ ترین فصل سال تنها می گذارم
    آنها کتی مارشال را به جاي من انتخاب کردند. اونها نمی توانستند به هر دوي ما دستمزد بپردازند ، پس در روز خلوتی
    مثل این ....
    « ... من می خواستم باهات تماس بگیرم »

  10. #10
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3434
    Array

    پیش فرض

    فکر نمی کنم امروز خیلی مشتري بیاد اینجا قاعدتاً من و مایک می تونیم از پس اش بر » : خانم نیوتون ادامه داد
    « ... بیایم. منو ببخش که مجبور شدي از خواب پاشی و بیاي
    در یک روز معمولی، این نوع اتفاقات به سمتم جذب میشد. امروز... زیاد نه.
    شانه هایم پایین افتادند. پس من چکار کنم؟ « باشه » : آهی کشیدم
    « ... این انصاف نیست مامان، اگر بلاّ دلش می خواد کار کنه » : مایک گفت
    من نمی خواستم باعث سلسله « . نه مشکلی نیست خانم نیوتون. جدي میگم. من باید واسه امتحاناتم درس بخونم »
    اي از دعواهاي خانوادگی باشم .
    ممنون بلاّ. مایک ردیف چهارم رو یادت رفت تی بکشی. آم م م بلاّ. میشه سر راهت این آگهی ها رو بندازي تو »
    «. زباله دونی؟ به اون دختره که اینارو آورد گفتم بزارتشون رو پیشخون، ولی راستش اصلاً واسه اینا جا ندارم
    « . البته، مشکلی نیست »
    جلیقه ام رو درآوردم، و در حالی که دسته آگهی ها رو زیر بغل گرفتم، وارد خیابان بارانی و مه گرفته شدم.
    زباله دان کنار فروشگاه نیوتون ها بود، جایی که کارمندان باید ماشین خود را پارك می کردند. درب زباله دان را باز
    کردم و دسته اي از اگهی هاي زرد رنگ را دور ریختم که ناگهان تیتر مشکی و درشت آن توجه ام را به خود جلب کرد.
    کاغذ ها را دو دستی نگه داشتم و به تصویر زیر نوشته ها خیره شدم. گلویم خشک شده بود.
    گرگ ها المپیک را نجات بدهید.
    در زیر این کلمات تصویر با جزئیاتی از نقاشی گرگی بود که درکنار درختی ایستاده بود، سرش را به سمت قرص ماه
    چرخانده بود و زوزه می کشید. تصویر ناخشایندي بود. چیزي در چهره ي گرگ باعث شده بود صورتی دردناك پیدا
    کند. شاید از سر درد زوزه می کشید .
    و بعد من به سمت تراکم می دویدم، کاغذ آگهی هنوز در دستانم بود.
    پانزده دقیقه... فقط همین قدر فرصت داشتم. اما همین هم کفایت می کرد. تا لاپوش فقط پانزده دقیقه را بود... و
    احتمالاً قبل از اینکه کسی بفهمد از حریمشان گذشته بودم.
    تراك بدون هیچ دردسري روشن شد .
    آلیس احتمالاً این را ندیده بود، چون از قبل به آن فکر نمی کردم. کلید کار همین بود یک تصمیم گیري سریع و
    لحظه اي ، و اگر سریع حرکت می کردم شانس موفقیتم زیاد بود.

صفحه 7 از 17 نخستنخست ... 34567891011 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/