تا زمانی که مرگم فرا می رسید،
ویکتوریا
دست از تلاش باز نمی داشت. او باز هم برایم نقشه می کشید فرار، ترس...
فرار، ترس... تا زمانی که او سوراخی در دیوار محافظم می یافت .
شاید شانس می آوردم. شاید ولتوري ها اول به سراغم می آمدند ، حداقل آنها مرا سریع تر می کشتند .
ادوارد مرا محکم در کنارش نگه داشت و همچنان با بدنی کج بین من و جاکوب قرار داشت، و با دستانی نگران صورتم
چیزي نیست ،چیزي نیست. من هرگز اجازه نمیدم اون بهت نزدیک » : را لمس می کرد. در گوشم زمزمه کرد
« . بشه...چیزي نیست
« ؟ آیا جواب سوالتو گرفتی، دورگه » . و سپس چشم غره اي به جاکوب رفت
- www
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)