خشوع

در زمان خليفه عباسى رسم بود فراش باشى بايد از سحر كه تاريك است جاروب بكند و تا هنوز هوا تاريك است بيرون برود.
روزى اين فراش باشى كه يك موى سفيد در سر و صورتش نبوده است مشغول جاروب كردن مى شود مقدارى طول مى كشد بدون التفاتش از مطبخ خواست بيرون بيايد براى جاروب كشيدن ديد هوا روشن شده جراءت نكرد پايش را از مطبخ بيرون بگذارد از ترس خليفه بالاءخره در مطبخ همانجا ماند.
نوشته اند كه اين بيچاره فراشباشى هر چه كرد راهى براى فرار پيدا نكرد رفت در دودكش مطبخ تا شب بشود از دوباره جاروب كند و بيرون برود كه تقريبا بيست و چهار ساعت كمتر شد هر چه دود و آتش آمد به همه ساخت . فردايش اذان صبح پائين آمد تا هوا تاريك بود فرار كرد رفت خانه اش در زد زن در را برويش باز نكرد تا برايش قسم خورد كه واللّه اين خانه من است .
من ديشب نتوانستم بيايم بالاخره راهش داد آينه آورد نشانش داد ديد يك موى سياه در سر و صورتش نمانده از ترس خليفه اين را مى گويند خشوع (79).