صفحه 10 از 12 نخستنخست ... 6789101112 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 91 تا 100 , از مجموع 113

موضوع: زبده القصص

  1. #91
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    احسان خدا

    حضرت يوسف روزى بر تخت پادشاهى خود نشسته بود و جبرئيل امين نيز حضور حضرتش ايستاده بود ناگهان جوانى با لباسهاى چركينش از كنار كاخ او گذشت جبرئيل حضرت يوسف را مخاطب قرار داده و فرمود: اين جوان را مى شناسى ؟
    حضرت يوسف فرمود: خير نمى شناسم . جبرئيل فرمود: اين جوان همان طفل است كه هنگام تهمت و گرفتاريت در پيش عزيز مصر ميان گهواره شهادت به پاكى تو داد و گفت : اِنْ كَانَ قَميصُهُ قدِّمنْ قُبُل فَصَدَقَتَو هُوَ مِنَ الْكاذِبينَ وَ انْ كانَ قَميصُهُ قُدّ مِنْ دبُرُ فَكَذَبت وَ هُوَ مِنَ الصّادِقينَ يوسف 26 و 27
    اگر پيراهن يوسف از دنبال سر پاره است زليخا دروغ مى گويد و يوسف از راست گويان است . و اگر پيراهنش از جلو و پيش رو پاره است يوسف از دورغگويان وزن راست مى گويد.
    وقتى كه نگاه كردند ديدند پيراهن يوسف از دنبال سر پاره است و اين خود بهترين دليل بود براينكه زليخا او را دوانده و از پشت سر پيراهن او را گرفته و پاره شده است .
    حضرت يوسف فرمود: پس آن جوان بگردن ما حق بزرگى دارد. دستور داد فورى مامورها وى را آوردند، حضرت يوسف دستور داد: باو لباسهاى فاخر بدهند و از آلودگى نجاتش دهند و حقوقى را هر ماهه براى وى مقرر سازند.
    جبرئيل با ديدن اين منظره خود را متبسّم و متعجّب نشان داد. حضرت يوسف فرمود: مگر عطاى من درباره او كم بود؟ جبرئيل فرمود: تبسم من از آن است كه مخلوقى در حق مخلوقى شهادت بپاكى دهد چنين پاداشى مى گيرد. پس كسانيكه درباره خداوند متعال يك عمر شهادت بر وحدانيّت او مى دهند سبحان الله مى گويند خدا در باره آنها چه احسانى خواهد كرد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #92
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    چكّشهاى آتشين

    روزى سلمان فارسى از بازار آهنگران در كوفه عبور مى كرد در اين حال مردم را
    دور يك جوانى ديد كه آن جوان بر زمين افتاده است مردم كه جناب سلمان را ديدند از او خواستند كه بنزد جوان مصروع آمده و دعائى خوانده و بر او بدمد و يا بگوش او بخواند تا شايد جوان از اين ناراحتى كه پيدا كرده نجات يابد.
    وقتى كه حضرت سلمان به آن جوان نزديك شد جوان سر بلند كرد و متوجه سلمان شد و عرض كرد يا اباعبداللّه من هيچ كسالت و مرضى ندارم ولى اين مردم گمان مى كنند كه من مريضم و اما علت اين ناراحتى من اين است كه از اين بازار آهنگران عبور مى كردم ديدم آهنگران چكش هاى آهنين بر آهن هاى گداخته مى كوبند، من يك دفعه بياد خداوند متعال افتادم كه مى فرمايد:
    وَ لَهُمْ مَقامِعٌ مِنْ حَديدٍ بالاى سر اهل جهنم چكشهائى از آتش ‍ هست با ياد چنين مطلبى بى اختيار باين حال درآمدم و گريانم .
    سلمان نسبت به آن جوان علاقمند شد و محبت و دوستى او در دلش ‍ جاى گرفت و او را برادر خود قرار داد و پيوسته با همديگر رفيق بودند تا اينكه روزى آن جوان مريض شد و در حال احتضار قرار گرفت .
    در اين حال حضرت سلمان به بالين وى آمد و بالاى سر او نشست و به ملك الموت توجه نموده و فرمود: اى ملك الموت با برادر من مدارا و مهربانى كن .
    ملك الموت در جواب گفت : يا اباعبداللّه من نسبت به همه افرادى كه مومن باشند مهربان و رفيقم .(73)


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #93
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    كمك نجات داد

    شخصى از نيكوكاران رفيق خود را پس از مُردن در خواب ديد، پرسيد: خداوند متعال با تو چه كرد؟
    گفت مرا در محضر الهى واداشتند خطاب رسيد آيا دانستى براى چه تو را آمرزيدم ؟ گفتم : به جهت اعمال صالحه و شايسته ام خطاب رسيد، نه . گفتم : بجهت اخلاصم در بندگى خطاب رسيد، نه . هر جهت و علت كه گفتم : خطاب آمد، نه . گفتم : پس علت و سبب آمرزش من چيست ؟ خطاب آمد بخاطر دارى وقتى كه در يكى از كوچه هاى بغداد مى گذشتى گربه كوچكى را ديدى كه سرما او را عاجز كرده بود و مى لرزيد و بجهت پناه سايه ديوار رفت تا شايد از ناراحتى نجات يابد. شما او را گرفتى و در ميان پوستين خود كه در برداشتى جاى دادى كه او را از سرما نگهدارى .
    گفتم : آرى ، فرمود: چون بر آن گربه ترحم كردى ما هم بر تو رحم كرديم ببينيد خداوند متعال بخاطر ترحم به يك گربه به آن فرد رحم نمود پس اگر كسى ترحم به يك انسان و مؤ من كند چه پاداشى دارد.(74)


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #94
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صدقه رفع مرگ كرد

    از امام باقر (ع) روايت شده كه در بنى اسرائيل مردى بود و از حاصل عمر جز يك پسر نداشت روى همين اصل علاقه زيادى به پسر داشت .
    شبى در خواب ديد يك نفرى بوى گفت پسرت شب زفاف خواهد. مُرد. وقتى از خواب بيدار شد خيلى وحشت زده شد و در خفا و نهانى گريه مى كرد ولى وقتى كه شب زفاف فرزندش فرا رسيد پدر از فرط فكر و خيال و ناراحتى نخوابيد، اما برخلاف خوابى كه ديده بود پسرش زنده و سالم و بر كنار از هر حادثه اى از اطاق عروس بيرون آمد.
    بناچار از پسر پرسيد: من مى خواهم بدانم ديروز و ديشب چه عمل خيرى انجام داده اى . گفت : ديشب براى من شام نگهداشته بودند و من نخوردم سائلى آمد، بدم در و منهم آن غذا را باو دادم .
    پدر گفت : پسر جان همان عمل و دستگيرى از فقير و نيازمند تو را از خطر حتمى مرگ نجات داد


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #95
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فضل خدا

    دو نفر مستمند نابينا سر راه زبيده همسر هارون الرشيد كه در جود و كرم و بخشش شهرت بسزاى داشت مى نشستند، يكى از آن ها مى گفت : اَللّهَم اَرْزُقْنى مِنْ فَضْلِكْ. خدايا مرا از فضل و كرم خود روزى مرحمت فرما آن نابيناى ديگرى مى گفت : اَللّهُمّ اَرْزُقنى مِْن فَضْلِ اُمّ جَعْفَر خدايا مرا از فضل و كرم ام جعفر زبيده روزى فرما
    زبيده از اين وضع و دعاى مستمندان با خبر گرديد روزانه دو درهم براى اولى و يك مرغ بريان كه در شكم آن ده دنيار طلا گذارده بود براى دومى مى فرستاد. صاحب مرغ بريان بدون آنكه بداخل شكم مرغ توجه كند آن را به دو درهم به رفيقش مى فروخت و تا ده روز اين وضع بهمين نحوه ادامه داشت .
    روزى زبيده بآن مرديكه طالب فضل او بود گفت : آيا فضل و كرم ما تو را توانگر ساخته يا نه . گفت : كدام كرم شما؟ زبيده گفت : صد دينار در طول ده روز كه در شكم مرغ مى گذاشتم .
    مرد گفت : من دينارى نديدم براى من هر روز يك مرغ بريان مى فرستادى آن را هم اين رفيق من به دو درهم مى خريد و من هم مى فروختم .
    زبيده گفت : آرى اين مرد اعتماد بفضل و كرم ما كرده خدا او را محروم گردانيد و آن ديگرى خواستار كرم خدا شد خداوند بيش از انتظار او را مستغنى و بى نياز گردانيد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #96
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    بشارت مومن

    از امام حسن عسگرى (ع) روايت شده كه رسول خدا (ص) فرمود: افراد مؤ من از عاقبت و آخر كار خود در ترسند و نمى دانند كه مشمول عنايت رضايت خداوند قرار مى گيرند يا نه ولى وقتى كه موقع مرگ مؤ من مى شود نگاهش به ملك الموت مى افتد در چنين حالى متاءثر مى شود كه هنگام جدائى از اهل و اموال فرا رسيده است چگونه مى تواند از همه جدا شود و حال آنكه بآرزوهايش نرسيده در اين حال ملك الموت باو مى گويد آيا هيچ عاقلى براى مال و ثروتى كه در معرض فنا است غصه مى خورد با اينكه خداوند به جاى آن چندين هزار برابر باو داده است ؟ مى گويد: نه ملك الموت اشاره مى كند بطرف بالا نگاه كن : مى بيند قصرهاى مجلّل بهشت و درجات آن را كه از حدود آرزويش خارج است در اين حال باو گفته مى شود اينجا منزل تو است و اينها را خداوند بشما عنايت فرموده است و افراد صالح از خانواده ات با تو در همين جا ساكن مى شوند آيا راضى هستى در عوض ثروت و مال دنيا اين مقام را دريابى ؟
    او مى گويد: آرى بخدا قسم راضى هستم سپس مى گويد: باز نگاه كن وقتى توجه مى كند حضرت رسول (ص) و اميرالمؤ منين (ع) و فرزندان ارجمند ايشان را در اعلا علّيين مى بيند.
    ملك الموت مى گويد: اينها همنشين و انيس تو هستند آيا بجاى كسانيكه در اين جهان از آنها مفارقت مى كنى راضى نيستى اينها با تو باشند؟ مى گويد چرا خيلى مشتاقم . همين است تفسير و معناى آيه شريفه :
    اِنَّ الذَّينَ قَالُوا رَبُنَّا اللّه ثُمَّ اسْتَقامُوا تَتَنَّزلُ عَلْيِهُم الْمَلائِكَةُ اَلاّ تَخافُوا
    براستى كسانيكه مى گويند خدا خالق ما است و در اين راه استقامت مى ورزند نازل مى شود بر آنها ملائكه و مى گويند نترسيد از شدائديكه در جلو داريد، ما آنها را بر طرف كرده ايم و محزون نشويد بر اموال و عيال و فرزندان كه اينجا مى گذاريد آنچه مشاهده مى كنيد در بهشت عوض آنها است و بشارت باد شما را بآن بهشتى كه وعده داده شديد اينجا است منزل شما و اينهايند همنشين و رفيق شما، ما دوستان شمائيم در دنيا و آخرت هر چه بخواهيد و ميل داشته باشيد در اين بهشت آماده است .(75)


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #97
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    جگر تشنه

    در بنى اسرائيل مرد فاسقى بود كه عصيان و گناهش در بين مردم معروف و مشهور بود، او در سفرى كنار چاهى رسيد ديد سگى در كمال تشنگى زبان از دهان بيرون آورده است و در پى آب مى گردد ولى آب در چاه است و علاوه بر اينها وسيله اى براى كشيدن آب ندارد نه دلوى است نه ريسمانى .
    قدرى فكر كرد راهى براى رفع تشنگى اين حيوان پيدا كند راهى ميسر نشد مگر اينكه از عمامه اش بعنوان ريسمان و از كاسه چوبينى كه بهمراه داشت بعنوان دلو استفاده كند تا بلكه بتواند جگر تشنه اى را از خطر مرگ نجات دهد.
    لذا همان كار را كرد، عمامه از سربرداشت و به كاسه چوبين خود بست و قدرى آب از چاه كشيده و نزد سگ نهاد، آن حيوان از آب آشاميد و سيراب شد و براه خود رفت .
    به پيغمبر آن زمان خطاب رسيد: اِنّى قَدْ شَكَرتُ لَهُ سَعْيِهُ وَ عَفَرْتُ لَهُ ذَنْبُهُ لِشَفْقَتِةِ عَلى خَلْقٍ مِنْ خَلْقى
    براستى كه من سعى فلان بنده ام را رضايت دارم و گناهانش را آمرزيدم و او را بخشيدم بجهت شفقت و مهربانى كه نسبت به يكى از آفريده هايم انجام داده است .
    وقتى كه اين خبر به آن مرد عاصى رسيد از گناهان خود پشيمان گرديد و راه ايمان در پيش گرفت و بعدا از صالحين و نيكوكاران بشمار آمد.
    آرى خداوند متعال پاداش نيكوكاران را مى دهد و بدكاران را عقوبت مى كند پس بهتر آنكه از گناهان خود تائب و پشيمان باشيم و به لطف و عنايت پروردگار اميدوار گرديم .
    اِنَّ اللّهَ لايُضيَع اَجَْر مَنْ اَحْسَنَ عَقلا
    براستى كه خدا پاداش نيكوكاران را ضايع نمى كند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #98
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    سلمان و روح مُرده

    در كتاب داستان روح نوشته : روزى حضرت پيغمبر اكرم (ص) به سلمان فارسى خبر داده بودند كه علامت مرگ تو اين است كه در قبرستان روح مرده اى با تو تكلّم خواهد نمود.
    لذا چون سلمان ديد مرض بر او شدت نموده است در زمانيكه در مدائن حكومت داشت فرمان مى دهد تا سريرى كه بر او خوابيده بود به قبرستان ببرند.
    چون سرير را به قبرستان آوردند سه مرتبه بر اهل قبرستان و بر اموات مدفون سلام نمود. پس گفت : بنابر فرمايش پيغمبر خدا (ص) كه فرموده اگر مرگ من نزديك است يك نفر از شما با من تكلم نمايد.
    ناگاه روح مُرده اى جواب سلمان فارسى را داد و گفت : عليك السلام يا سلمان ، سلمان فرمود: بگو اهل دوزخى يا از اهل بهشت ؟ روح مرده گفت : از عفو پروردگار من اهل جنّت مى باشم .
    سلمان پرسيد براى من كاملا شرح بده داستان زندگانى و مردنت را روح مرده گفت : بخدا قسم اى سلمان اگر كسى را زنده بگيرند و گوشت بدن او را با مقراض قيچى ريزه ريزه نمايند يا با ارّه از هم پاره اش كنند. يك قصه از قصه هاى مرگ نخواهد بود و بدان اى سلمان نود ضربت شمشير آسانتر از جان كندن است . سلمان پرسيد: بگو حال تو مگر در دنيا چه بود كه چنين جان داده اى ؟
    مرده گفت : در دنيا واجبات را بجا آوردم و نماز مى خواندم و از مال حرام اجتناب مى كردم و پدر و مادرم را احترام مى نمودم و از پرسش روز جزاء در خوف بودم در آخر عمر سخت مريض گرديدم و بحال مرض افتاده بودم كه در همين بين ديدم شخصى بسيار مهيب در كمال جثه در حاليكه پاهايش ‍ اتصال بزمين نداشت بر من وارد گرديد پس اشاره بديدگانم نمود ديدگانم از ديدن افتاد اشاره بگوشم كرد گوشم از شنيدن افتاد اشاره بزبانم نمود زبانم هم از تكلم بيفتاد. يكوقت ديدم گوشم باز شد و صداى گريه عيال و اطفالم بلند است و مى فهميدم كه خبر مرگ مرا به اطراف منتشر مى نمايند. يك مرتبه اشاره اى بمن نمود كه بحال اول برگشتم پس پرسيدم شما كى مى باشيد كه از هول شما مرا ترس گرفته ؟
    در جواب فرمود: منم قابض الارواح و آمده ام تا جان ترا بگيرم پس در اين اثنا دو شخص خوش صورت كه تا به آنروز بخوبى آن دو نديده بودم در طرف چپ و راست من قرار گرفتند و بمن گفتند: السلام عليك ايّهاالعبد و رحمة اللّه وبركاته . آن وقت گفتند: ما همان دو ملك مى باشيم بنام عتيد و رقيب كه مكان ما روى شانه هاى تو بود و اين نامه هاى عمل تو مى باشد كه برايت آورده ايم . چون نامه كردار نيك خود را مشاهده نمودم خشنود شدم اما آه از وقتى كه نامه كردار بد خود را كه در دست عتيد بود مشاهده نمودم چنان ترسيدم و غمگين شدم كه بنانمودم گريه گردن . سپس قابض الارواح جلو آمد و بنانمود جذبه به جذبه روح مرا از بدن كشيدن بنحوى كه هر جذبه از آن سخت تر از آسمان بزمين افتادن بود.
    كم كم جان من به سينه رسيد پس اشاره اى در آن جذبه نمود كه اگر بر كوه هاى جهان اين جذبه مى رسيد از شدت سختى آب مى گرديد و مى گداخت پس جان من از بالاى بينى و تيغه اَنف قبض گرديد.
    همينكه صداى گريه و زارى كسان من بلند گرديد قابض الارواح از روى خشم بر آنها صيحه اى زده كه عنقريب بسوى شما مى آيم و هر يك از شما را هم قبض روح خواهم كرد.
    پس روح مرا در حريرى سبز پوشانيده و به آسمان بالا برد و در مقام قرب رسانيد پس سؤ الاتى از اوامر و نواهى الهى شد و مرا برگردانيد وقتى كه آمدم ديدم بدنم روى مُغْتِسلْ جاى شست و شوى مرده گذاشته اند. و براى غسل بود كه روح من بغسال گفت : مرا رعايت نما چون از هيچ رگى بيرون نيامده ام مگر دريده بود و اگر غسال كلمات مرا مى شنيد هرگز ميّتى را غسل نمى داد. پس سه مرتبه مرا غسل دادند و در سه جامه مرا كفن نمودند كه آخرين توشه من از حال مال بوده و انگشتر را به پسر بزرگ تر دادند و گفتند خدا ترا جزا بدهد به مصيبت پدرت پس از آن همسايگان فرياد زدند بياييد و او را وداع نمائيد لذا جمعى از نزديكان من ناله كنان خودشان را روى جنازه من انداخته وداع مى نمودند سپس چهار نفر جنازه مرا برداشته و در تابوت نهاده و مشغول بردن بودند و روح منهم در بالاى نعش فرياد مى زد اى كسان من واى فرزندان من فريب دنيا را نخوريد و از ديدن حال من عبرت بگيريد و برويد و پرهيزگار شويد كه آنچه من ديدم شماها هم خواهيد ديد.
    پس جنازه مرا بر زمين نهاده و نماز خواندند و دوباره برداشتند و روانه گورستان گرديدند و همينكه مرا سرازير گور نمودند از هول و ترس گويا از آسمان بزمين پرتاب گرديدم و روح من برابر شانه هايم بود كه روى مرا به خشت مى پوشانيدند و خاك روى من مى ريختند و فاتحه خوانده و از روى قبر من برگشتند و روح بسويم برگشته و حال غربت و پشيمانى بر من غلبه نمود.
    لذا از تاريكى و تنهائى و غربت و دورى از اهل و عيال زار زار گريه نمودم در همين بين دو فرشته نكيرو منكر با شكل فضع آور و مهيبى وارد قبر شدند و در دست آنان عمودى از آهن كه با آتش سرخ شده بود و برقهاى آتش از آن جستن مى كرد. پس مرا وحشت عظيمى رخ داد و چنان صيحه اى بر من زدند كه اگر اهالى دنيا اين صدا را مى شنيدند دلهاى ايشان مى گداخته و پاره پاره مى شد و فرياد زدند خداى تو كه باشد و پيغمبر تو كه باشد پس از شدت فزع اندام من از هم شكافته شد و زبانم بند آمد.
    آنگاه رحمت الهى شامل حال من شد كه ديده و دل من بجا آمد و گفتم كه معبود من خداى يگانه بى هتما است و پيغمبرم محمدبن عبداللّه خاتم النيبن و سيدالمرسلين رسول اكرم اسلام (ص) است .
    پس ديدم غضب آنها شكست و گرفتگى صورتشان فرو نشست حتى يكى بديگرى گفت سزاوار است كه بعد از اين بطور نزاكت از او سؤ ال شود و آن ديگرى گفت چون مناط رفتار ما بآن شخص جواب سؤ ال آخرى است و آن هنوز معلوم نيست ما بايد به ماءموريت خود عمل نموده وظائف خود را انجام دهيم .
    سپس سؤ ال نمودند از كتاب و قبله و امام و خليفه رسول اللّه (ص) جواب دادم كتابم قرآن كريم است و قبله ام كعبه و مسجد الحرام است و جانشين پيامبرم دوازده نفرند كه اول آنها اميرالمؤ منين (ع) و آخرين آنها حضرت حجة ابن الحسن العسكرى روحى و ارواح العالمين له الفداء است و حسب و نسب آن بزرگواران را براى آنها شرح دادم پس ديدم غيظ و غضبشان بالكل رفت و صورتشان روشن گرديد و از قبر بيرون آمدند.
    در همين اثناء ناگهان متوجه گشتم قبرم كم كم تنگ مى شود و بحدى مرا در فشار انداخت كه نفسم قطع شد و نتوانستم دادى بزنم و استخوانهاى من همگى خرد و درهم شكست و هوش از من رفت پس از هنگامى بهوش ‍ آمدم قبر را به اندازه اى كه ديده مى شد گشاده و وسيع ديدم و چراغى كه از ماه روشن تر مى بود و نيز درى كه بسوى باغهاى بهشت و جنة الرضوان عالم بزرخ داشت و نويد و بشارت دادند مرا به نعمتهاى بهشت .
    البته ناگفته نماند كه قبض روح مومن راستين و محب و شيفته واقعى اهل بيت رسول اللّه على و آل على صلوات اللّه و سلامه عليهم چنان است كه گاهى قابض الارواح را مشاهده مى نمايد تاج بر سر و لباس ‍ حرير در بر دارد برابر او مانند طبيبى حضور يابد در حاليكه نارنجى در دست اوست با دو عدد شاخه گل ريحان و آن شاخه ها يكى نَسخيه كه زندگانى را عوض نمايد ديگرى مَنسيه كه خوشى دنيا را فراموش كند پس ‍ آنها در برابر بينى او نگه مى دارند. از رسول خدا (ص) مرويست كه فشار قبر براى مؤ من كفاره اى است براى آنچه از او ضايع شده از ضايع كردن نعمتهاى الهى (76).


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #99
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    كيف مؤ من

    خدا مى داند شخص مؤ من است يا كافر، نيكوكار است يا بدكار پس ‍ سؤ ال و جواب براى چه ؟!
    سؤ ال و جواب در قبر ابتداى پيدا شدن نعمت است براى مؤ من چقدر كيف مى كند و لذت مى برد وقتيكه دو ملك را با آن قيافه هاى زيبا و دلربا مشاهده مى كند و آن بوى گل و ريحان بهشتى كه همراه دارند استشمام مى نمايد. لذا نام ايشان براى مؤ من بشير و مبشر است .
    ديگر آنكه خود سؤ ال و جواب براى مؤ من كيف دارد بچه ها را ديده ايد در مدرسه وقتيكه درسشانرا خوب خوانده اند كيف مى كنند كه از آنها سؤ ال شود تا بروز كمال بدهند.
    مؤ من هم ميل دارد كه از پروردگارش بپرسند تا با كمال اطمينان به يگانگى پروردگار و رسالت محبوبش شهادت دهد. هر قدر كه مومن از سؤ ال و جواب لذت مى برد براى او نعمت و ابتداى آسايش است براى شخص كافر هم ابتداى بدبختى و شكنجه است آمدن ملكها براى كافر موحش است در روايات است كه هنگام آمدن دو ملك صداى رعد مى دهند از چشمانشان آتشى مى جهد موهاى آنها روى زمين مى كشد بيك منظره ترسناكى با ميت كافر مواجه مى شوند لذا نامشان براى كافر نكير و منكر است .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #100
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    سبب نجات و قصه هاى بهشتى

    مرحوم نراقى در خزائن از رفقا و مؤ ثّقين اصحابش نقل مى كند. كه گفت من در سن جوانى با پدرم و جمعى از رفقا هنگام عيد نوروز در اصفهان ديد و بازديد مى كرديم و روز سه شنبه اى براى باز ديد يكى از رفقا كه منزلش نزديك قبرستان بود رفتيم گفتند: منزل نيست راه درازى آمده بوديم براى رفع خستگى و زيارت اهل قبور به قبرستان رفتيم و آنجا نشستيم .
    يكى از رفقا بمزاح رو بقبر نزديكمان كرد و گفت : اى صاحب قبر ايام عيد است آيا از ما پذيرائى نمى كنى ؟
    ناگهان صدائى از قبر بلند شد كه هفته ديگر روز سه شنبه همينجا همه مهمان من هستيد. همه ما وحشت كرديم و گمان كرديم تا روز سه شنبه ديگر بيشتر زنده نيستيم مشغول اصلاح كارهايمان و وصيت و غيره شديم اما از مرگ خبرى نشد روز سه شنبه مقدارى كه از روز گذشت با هم جمع شديم و گفتيم بر سر همان قبر برويم شايد منظور مردن نبود. وقتيكه سر قبر حاضر شديم يكى از ما گفت : اى صاحب قبر بوعده خود وفا كن صدائى بلند شد كه بفرمائيد اينجا متوجه باشيد كه پرده حاجز و مانع چشم برزخى را خداى متعال گاهى عقب مى زند تا عبرتى شود جلو چشمشان عوض شد چشم ملكوتى باز شد ديديم باغى در نهايت طراوت و صفا ظاهر شد و در آن نهرهاى آب صاف جارى و درختان مشتمل بر انواع ميوه هاى جميع فصول و بر آن درختان انواع مرغان خوش الحان و در ميان آن بعمارتى رسيديم ساخته و پرداخته در نهايت زينت و اطراف آن باغ گشوده پس داخل آن عمارت شديم شخصى در نهايت جمال و صفا نشسته و جمعى ماهر و كمر خدمت او بميان بسته .
    چون ما را ديد از جا برخاست عذر خواهى كرد بعد دستور داد انواع و اقسام شيرينيها و ميوه ها و آنچه را كه در دنيا نديده بوديم و تصورش را هم نمى كرديم مشاهد كرديم .
    مى فرمايد: وقتيكه خورديم چنان لذيذ بود كه هيچوقت چنين لذتى را نچشيده بوديم و هر چه هم كه مى خورديم سير نمى شديم يعنى باز اشتها داشتيم انواع ديگر از ميوه ها و شيرينيها آوردند غذاهاى گوناگون با طعمهاى مختلف پس از ساعتى برخاستيم كه ببينيم چه روى خواهد داد آن شخص ‍ ما را مشايعت كرد تا بيرون باغ ، پدرم از او سؤ ال كرد كه شما كيستيد كه خداى متعال چنين دستگاه وسيعى بشما عنايت فرموده كه اگر تمام عالم را بخواهيد مهمانى كنيد مى توانيد و اينجا كجاست ؟
    فرمود من ، هم وطن شمايم من همان قصاب فلان محل هستم - گفتند علت اين درجات و مقامات چيست ؟ فرمود دو سبب داشت يكى اينكه هرگز در كسبم كمفروشى نكردم و ديگر اينكه در عمرم نماز اول وقت را ترك نكردم ، گوشت را در ترازو گذارده بودم صداى اللّه اكبر مؤ ذن كه بلند مى شد وزن نمى كردم و براى نماز به مسجد مى رفتم و بعد از مردن اين موضع را بمن دادند و در هفته گذشته كه شما اين سخن را بمن گفتيد ماءذون براه دادن نبودم و اذن اين هفته را گرفتم .
    بعد هر يك از ما از مدت عمر خود سؤ ال كرديم و او جواب مى گفت از آن جمله شخص مكتب دارى را گفت تو بيش از نود سال عمر خواهى كرد و او هنوز زنده است و مرا گفت تو فلان قدر و حال ده پانزده سال ديگر باقيست خدا حافظى كرديم ما را مشايعت كرد.
    خواستيم برگرديم ناگهان ديديم در همان جاى اولى سر قبر نشسته ايم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 10 از 12 نخستنخست ... 6789101112 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/