چكّشهاى آتشين

روزى سلمان فارسى از بازار آهنگران در كوفه عبور مى كرد در اين حال مردم را
دور يك جوانى ديد كه آن جوان بر زمين افتاده است مردم كه جناب سلمان را ديدند از او خواستند كه بنزد جوان مصروع آمده و دعائى خوانده و بر او بدمد و يا بگوش او بخواند تا شايد جوان از اين ناراحتى كه پيدا كرده نجات يابد.
وقتى كه حضرت سلمان به آن جوان نزديك شد جوان سر بلند كرد و متوجه سلمان شد و عرض كرد يا اباعبداللّه من هيچ كسالت و مرضى ندارم ولى اين مردم گمان مى كنند كه من مريضم و اما علت اين ناراحتى من اين است كه از اين بازار آهنگران عبور مى كردم ديدم آهنگران چكش هاى آهنين بر آهن هاى گداخته مى كوبند، من يك دفعه بياد خداوند متعال افتادم كه مى فرمايد:
وَ لَهُمْ مَقامِعٌ مِنْ حَديدٍ بالاى سر اهل جهنم چكشهائى از آتش ‍ هست با ياد چنين مطلبى بى اختيار باين حال درآمدم و گريانم .
سلمان نسبت به آن جوان علاقمند شد و محبت و دوستى او در دلش ‍ جاى گرفت و او را برادر خود قرار داد و پيوسته با همديگر رفيق بودند تا اينكه روزى آن جوان مريض شد و در حال احتضار قرار گرفت .
در اين حال حضرت سلمان به بالين وى آمد و بالاى سر او نشست و به ملك الموت توجه نموده و فرمود: اى ملك الموت با برادر من مدارا و مهربانى كن .
ملك الموت در جواب گفت : يا اباعبداللّه من نسبت به همه افرادى كه مومن باشند مهربان و رفيقم .(73)