صفحه 7 از 12 نخستنخست ... 34567891011 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 113

موضوع: زبده القصص

  1. #61
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    بردبارى شيخ

    شيخ جعفر كبير كاشف الغطاء يكى از علماى بزرگ شيعه است خدمت شيخ وجوهاتى آورده بودند شيخ پول را فرستاد به مدرسه ميان طلبه ها تقسيم كردند و خودش هنگام نماز بود سرگرم نماز جماعت شد نماز اول فارغ شد بين دو نماز سيد غيور و فقيرى آمد صاف ايستاد جلو جانماز شيخ گفت : سهم مرا بده ، فرمود: دير آمدى پيش از نماز هر چه بود داديم ، سيد غيور هيچ ملاحظه شيخ را نكرد آب دهان را جمع كرد و بصورت شيخ انداخت ، ميان عرب آب دهان انداختن در صورت كسى از كشتن هم بدتر بود.
    اما شيخ چكار كرد اين دليل بر تقواى قلب است تا آب دهان و بينى سيد آمد تو ريشش ، شيخ دست كشيد به سر و صورتش و گفت : مى خواهم پيش فاطمه زهرا (ع) رو سفيد باشم ، چنين شناخته است ، عظمت فاطمه عليهاالسلام را مى خواهد كظم غيظى از اولاد فاطمه كند. تا راهى بجدش پيدا كند براى سختى هاى روز قيامت كسى عظمت خدا را نفهمد عظمت محمد و زهرا را نفهمد كجا عظمت سادات را مى فهمد به اين هم اكتفا نكرد.
    ايستاد و گفت مؤ منين هر كسى ريش شيخ را دوست دارد پولى بدامان شيخ بيندازد. خود شيخ دامنش را گرفت و مؤ منين و مقلدين شيخ هم ديدند شيخ دارد براى طلبه پول جمع مى كند ريختند(60) بدامنش ، وقتى فارغ شد با كمال ادب پولها را داد و دست سيد را بوسيد و فرمود مرا حلال و عفو فرما چون مى خواهد تقرب بخدا پيدا كند اين است تقوى القلوب . يعنى دل از خدا با خبر شود دل از عظمت رب الارباب با اطلاع گردد اگر دل از خدا با خبر شد براى محمد (ص) كوچكى مى كند براى قرآن خاشع است . كلام خدا است .(61)


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #62
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    عشق

    يكى از رفقا نقل مى كرد مى گفت : برادرش پنجاه سال قبل جوان هيجده ساله زيارت جامعه از حفظش بود. دوازده امام خواجه نصيرالدين از حفظش بود بالاخره مريض مى شود در حال احتضار زيارت جامعه و دوازده امام خواجه نصير را مى خواند. عجيب اينست مى گفت اين دو ماه در بستر بود بواسطه بيمارى مانند اسكلتى شده بود، نمى توانست حركت كند، همينطور افتاده بود و در نهايت ضعف ، ساعت آخر عمرش وقتى دوازده امام خواجه نصير را خواند تا به اسم حضرت مهدى عج اللّه تعالى فرجه الشريف رسيد از بستر تمام قامت بلند شد.
    بدنى كه بايد اين دست و آندستش كنند ندانم اين چه شوقى است غير از شوق عشق كه مُرده را زنده مى كند. اين جوان چقدر به امام زمان علاقه و عشق داشته كه زنده اش مى كند. تا اسم آقا را مى برد بلند مى شود تمام قامت .
    بعدا هم يكدفعه براى ادب خودش را مى اندازد در آستانه درب اتاق و مى گويد آقا خوش آمديد. بعد بلندش مى كنند، از دنيا مى رود. چنين است . اين حرفهاى سابق است .
    حالا ايمانها ضعيف و دلها شيطانى شده خدايا ندانم در اين دوره من بدبخت چطور مى ميرم ؟ در آن ساعت آخر نكند موقع مُردنم با غصه دنيا باشم .(62)


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #63
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    تواضع

    رسول خدا (ص) كه در مجلسى وارد مى شد هيچ وقت صدر مجلس نمى نشست اصلا مجلس پيغمبر بالا و پائين نداشت دايره وار بود هر كجا جابود آنجا مى نشست .
    بعضى از اهالى خارج كه به نمايندگى مى آمدند و پيغام داشتند مى خواستند پيغمبر را ببينند و بشناسند مى پرسيدند محمد (ص) كجاست مى گفتند در مسجد است بمسجد كه مى آمدند مى ديدند مجلس ‍ حلقه اى است نگاهى مى كردند مى گفتند اَيَّكُمْ مُحَمَّد (ص) كدامتان محمديد؟
    چون مى ديدند هيچ فرقى نمى كند همه يكنواختند اينجا بالا و پائين ندارد دور هم نشسته اند رسول خدا (ص) مى فرمود بلى من محمدم چه مى گوئى ؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #64
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ابتدا به سلام

    حضرت رسول خدا (ص) مى فرمود تا عمر دارم چند چيز را ترك نخواهم كرد يكى خاك نشينى را ديگر ابتدا به سلام ، توقّع سلام از احدى نداشت .
    پيغمبر حتى بكوچكترها ابتدا سلام مى كرد تا شخصى از دور نمايان مى شد تا او هنوز سلام نكرده پيغمبر مى فرمود سلام (ص) عليكم .
    در سابق ديدم اين روايت را كه بعضى از مسلمانان مى خواستند بر سبقت سلام به پيغمبر (ص) برسند پشت ديوارى پنهان مى شدند همينكه پيغمبر برسد سلام كنند.
    رسول خدا كه مى رسيد مى فرمود فلانى كه پشت ديوارى سلام عليكم حضرت فرمود تا آخر عمر ابتدا بسلام را ترك نمى كنم . ابتدا بسلام كبر را مى ريزد دواى كبر است آقاى حاجى بكوچكتر از خودت ابتداء سلام كن در خانه كه وارد مى شوى به زن و بچه ات سلام كن نگو من آقاياشان هستم قرآن مى فرمايد: تا وارد خانه شديد سلام كنيد ابتداى بسلام دواى درد انسان است براى تواضع كاملا اثر دارد.(63)


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #65
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    دزد گنهكار

    در زمانهاى گذشته تاجرى با خانواده اش و مال التجاره اش سوار كشتى شدند، سفر دريا براى معامله و تجارت . وسط دريا طوفان شديد گرديد، تا بالا خره كشتى شكست . و تمام اهل كشتى از جمله تاجر و بچه هايش و مسافرها و اموالشان همه غرق شدند، تنها زن تاجر تكّه تخته اى از تخته شكسته هاى كشتى بدستش رسيد، خودش را بآن چسباند، موج اين تخته را حركت داد تا رسيد به ساحل و به خشكى آمد، حالا چه بايد كرد. زنيكه از غرق نجات يافته برهنه ، گرسنه ، هيچ چيز هم نيست ، بشرى بچشم نمى خورد و لكن گياه پيدا مى گردد، براى رفع گرسنگيش كه چند روز چيزى نخورده بود، علفى ، گياهى ، برگ درختى مى خورد. شب از ترس جانوران به درخت پناهنده گرديد و لابلاى شاخه هاى آن خوابيد.
    فردا شد همينطور كه مى گشت دزدى كه در آن اطراف مى گشته از دور چشمش به زنى مى افتد كه در اينجا پيدا نمى شود وقتى رو به زن مى آيد زن هم كه لباس نداشته معلوم است كه وضع شخصى غريق چيست و خيلى هم جمال داشته است .
    دزد جوان و بيابان و هيچ كسى هم نيست اين زن هم جوان است . دزد تا آمد معطلش نكرد اين زن بيچاره را بلند كرد و بزمين انداخت صداى ناله زن بلند شد ناله و لرزش اين لرزه و ارتعاشش جورى بود كه دزد را تكان داد.
    ارتعاش اين زن و گريه و ناله اش چه جور بوده كه دزد را بيچاره كرد گفت : چه شده است لرزه ات براى چيست ؟ گفت : چرا نلرزم ، چرا نترسم ، هرگز چنين گناهى از من سر نزده است در حضور خدا، جلوى پروردگار، من از گناه مى ترسم . داخل بيابان هست ولى از حضور خدا شرم دارد اين كراهت گناهى كه در قلب اين زن بود لطف حق است از گناه مى لرزد گناه پيشش ‍ واقعا مكروه و بد است كَرِهَ اِلَيْكُمْ الْكُفْر وَ الْفُسُوق وَالْعُصْيان اصلش از گناه مى ترسد كارى بعذاب هم ندارد كه اگر بر فرض عذاب هم نباشد باز بدش مى آيد اين عطاى خداست عطاى خدا هم از روى حكمت است بيهوده بكسى داده نمى شود. تا آمادگى نداشته باشد.
    به قدرى نور برهان ربّ در اين زن طلوع كرد كه دزد سرگردنه را رام كرد او را هم كشاند رو به خدا دزد را عوض كرد راستى خيلى عجيب است جوان باشد زن جميله هم باشد هيچ مانعى هم نباشد يكدفعه خودش را بگيرد اين غير عادى است گفت من بدبخت بايد بلرزم نه تو كه تقصيرى ندارى من بايد توى سرم بزنم من بايد بترسم سبب براى گناه تو مى شوم نه تو.
    بالا خره حركت كرد بدون اينكه متعرّض زن گردد عذر خواهى هم كرد روبه آبادى آمد تا نزد عالم آنجا رود و بدست او توبه كند، توبه از گذشته هايش تصميم گرفت كه تمام گناهان ديگر را هم ترك كند. دزدى را رها كند خودش را اصلاح كند در راه يكنفر عابد باو رسيد اهل عبادت و تقوى هر دو همراه مى آمدند در اثناى راه آفتاب سوزان هر دو را بزحمت انداخت عابد رو كرد بدزد. گفت : بيا دعا كنيم ، خدا سايه اى براى ما بفرستد كه ما از آفتاب نسوزيم . دزد گفت : من آبروئى در خانه خدا ندارم من گناه كارم دعاى من بجائى نمى رسد.
    قربان آن گناه كارى كه گناهش او را پيش خدا سربزير كند و اى از عبادتى كه مغرورش كند. خودش را صاحب حقى و شاءنى ببيند. اگر كسى خيال كند بواسطه عبادتيكه كرده بله من نوكر امام حسينم تا گفتم يا اللّه بايد بشود من سيدم من عالمم من جلسه دارم من مسئله گويم ، من خيرات كردم . و اى بعبادتى كه آدمى را مغرور كند و خودش را مستجاب الدعوه خيال كند.
    عابد گفت : خوب من دعا مى كنم تو آمين بگو، عابد دستش را بلند كرد گفت خدايا امروز در اين بيابان آفتاب سوزان ما را ناراحت كرده سايه اى براى ما بفرست كه ما را از سوزش آفتاب نجات دهد.
    دزد هم گفت : الهى آمين . ناگهان قطعه ابرى آشكار گرديد روى سر هر دو سايه بانى كرده هر دو شكر خدا كردند. مى رفتند رسيدند سر دو راهى كه مسيرشان فرق مى كرد و بايد از يكديگر جدا مى شدند. عابد يكطرف آن دزد هم طرف ديگر تا راهشان دو تا شد قطعه ابر بالاى سر دزد بحركت درآمد.
    عابد باور نمى كرد عابد بخيال خودش ميگفت : بله ما مقدسيم ، ما مسئله دانيم ولى در خانه خدا حقيقت مى خواهد. عجز، خضوع ، ظاهرتان هم خوب باشد فايده ندرد. عمده قلب و حقيقت است عجز است كه آدمى خودش را طلبكار خدا نداند.
    عابد وقتى ديد ابر همراه آن شخص رفت فهميد فعل خودش نبود هر چند دزد تواضع كرد گفت گنهكارم دعايم مستجاب نمى شود عابد خودش ‍ را انداخت جلو، و دعا كرد. بخيالش براى دعاى او بوده است بعد معلوم شد ببركت آمين گنهكارى بوده است كه توبه كرده رو بخدا آورده ، برگشت و گفت : ترا بخدا راستش را بگو تو كى هستى ؟ كه ابر براى تو آمد نه من .
    گفت من دزد گنهكارى بيشتر نيستم گفت نمى شود تو كار ديگرى هم دارى حقيقتش را گفت : جريان زن و ترس از خدا و عزمش بتوبه و آن لرزش ‍ و....
    هر كس با عجز رو بدرگاه خدا بيايد آبرو پيدا مى كند اگر گناهش او را بلرزاند و بترساند و كوچك شود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #66
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    آيا بنده سپاسگذار نباشم

    وقتى حضرت زين العابدين (ع) بر عبدالملك وارد شد. چشمها در اثر گريه زياد بگودى فرو رفته در اثر بيدارى رخسار مباركش زرد شده پيشانى از سجده زياد ورم كرده بدن شده مثل مشك خشكيده از كثرت عبادت جورى شده كه عبدالملك گريه اش گرفت از تخت خلافت پائين آمد آقا را در برگرفت گفت :
    پسر پيغمبر آخر اينقدر عبادت ، اينقدر زحمت ؟ بهشت مال شماست ، شفاعت مال جد شماست چرا خودتان را بزحمت مى اندازيد؟
    فرمود بجدم رسول خدا (ص) هم چنين گفتند: حضرت فرمود اَفَلا اَكُونُ عَبْدا شَكُورا آيا بنده سپاسگذار نباشم ؟
    بنده بايد شكر كند بعد فرمود حاصل روايت اگر از اول خلقت تا قيامت من عمر كنم و هر روز روزه بگيرم و اينقدر سجده كنم كه استخوان گردنم خورد شود اينقدر گريه كنم كه مژگان چشمم ريخته شود خوراكم خاك و خاكستر باشد همه اش شكر و ذكر خدا باشد. شكر يكدهم از يكدهم يك نعمت از نعمتهاى بى پايان خدا را نكرده ام همين نعمت چشمت زبانت را حساب بكن تا برسد به نعمت نان گندم ، اين نعمتهاى خدا كه بيشمار است .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #67
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    وادار به شكر

    در يكى از كتابهاى بعضى از علماء اخلاق نوشته بود كه در صدر اسلام مسلمانها عادت كرده بودند وقتى به يكديگر مى رسيدند پس از سلام كردن ، احوال پرسى مى كردند از حال يكديگر جويا مى شدند، به قصد اينكه آن مسلمان بگويد الحمدلله او را وادار بشكر نعمت كنند، از اينجهت احوالپرسى مرسوم شده است ياد كند صحت بدن را بگويد الحمدللّه در حمد و شكر خدا او را بيندازد ولى اين روزها ظاهرا نمى شود باين مستحب عمل كرد. چون بهر كس گفتى حالت چطور است سفره دلش را باز مى كند آنقدر شكايت از خدا و اوضاع روزگار مى كند كه تو پشيمان مى شوى كه گفتى احوالت چطور است .(64)


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #68
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    اهميّت نعمت

    يك روز خاتم انبياء محمّد مصطفى (ص) به خانه صفيه دختر عمه اش ، زوجه عمّار تشريف آورد فورا اين مجلّله هاشميّه هر چه در داخل خانه بود جلو رسول خدا (ص) گذاشت و عذر خواهى كرد يا رسول اللّه شرمسارم . رسول خدا (ص) فرمود چه مى گوئى تو خوراك پيغمبران را براى من آوردى باز هم مى گوئى كم است ؟ نان جو خيلى مهم است آثار روحانيت دارد خوراك پيغمبر است .
    زيت شجرة مباركه زيتونه لاشرقيه و لاغربيه س 42 - 35
    خيلى مبارك و با بركت است سركه هم همين قسم خورش پيغمبران است از عادات زشتى كه ما داريم و انشاء اللّه بايد ترك بكنيم مكروه است صاحب منزل نعمت را تحقير كند بگويد قابل شما را ندارد. خيلى هم قابل دارد، مى دانيد چه دستهائى زحمت كشيده اند چند ماه در بيابان رنج برده اند برنج بدست آمده ، اين نعمت عظيم الهى آن روغنش آن گوشتش ‍ تمام بزرگ است مبادا تحقير كنى منّت بر او نگذار نعمت را هم تحقير نكن حالا مى خواهى احترام بگذارى بگوئى ، بگو بيش از اين ميسر نشد نه اينكه نعمت را كوچك كنى نعمت الهى عظيم است لكن بخواهى در مهمان دارى بكوتاهى خودت اقرار كنى عيبى ندارد بگو بيش از اين دسترسى نشد بيش ‍ از اين موفق نشدم ، پذيرائى شما بايد بيش از اين باشد اينگونه حرفها مانعى ندارد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #69
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    رفيق كور

    در حالات ربيعة ابن خضيم است كه يكى از رفقاى جناب ابن مسعود بود. چند سال در مدينه هر روز مشرف مى شد خدمت ابن مسعود كه قارى قران و عالم فقه است تا از علم فقه و قرآنش استفاده نمايد اتفاقا چند روزى نيامد.
    زن ابن مسعود: بشوهرش گفت اين رفيق كور تو چند روزيست نمى آيد گفت ؟ گفت من رفيق اعمى ندارم گفت : چرا اينكه هر روز مى آمد، گفت : او كه كور نيست . گفت : هر وقت من نگاهش كردم ديدم چشمش روى هم بوده است من بخيالم كور است .
    اى قربان چنين مرديكه داخل خانه كسى مى شود فضولى نكند سر بكند داخل اين اطاق و آن اطاق زن و بچه اى را نگاه بكند نعوذ بالله زندگيرا زيرورو بكند.
    خلاصه هر كس مواظب خودش باشد اينها همه اش براى تحبيب و تحبّب است تا دوستى ايمانى زياد گردد و جهت الهى درست شود نه نفس ‍ و هوى ، بوجهه الهى ديد و بازديدها شود، بوجهه الهى عيادت مريض گردد بوجهه الهى تشييع جنازه گردد همه اش خدا خدا.(65)


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #70
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    عالم كر مى شود

    در حالات شيخ حاتم اصم نوشته اند:
    از سابق در نظرم هست عالمى بوده در خراسان دستگاه قضاوت داشته است زنى از محتومات خراسان كسى را خدمت شيخ مى فرستد كه من تنها با شما صحبتى دارم راجع به محاكمه اى بوده ، وقت خصوصى مى گيرد.
    به اندرون مى آيد شروع به صحبت مى كند در اثناء صحبت بى اختيار بادى از او خارج مى شود البتّه زنيكه شَرف دوست ، زنيكه صاحب عنوان است برايش چنين پيش آمدى بشود خيلى شرمسار مى گردد و آنهم براى عالم و قاضى شهر. همينطور كه اين زن حرف مى زد. شيخ گفت : مگر نمى دانى من مدتى است كه گوشم سنگين است من نمى فهمم شما چه مى گوئيد داد بزن تا من بشنوم زن گفت : آقا شما كى گوشتان سنگين شده است ؟
    گفت مگر خبر ندارى مدتى است چنين شده هر چه از اول تا حالا حرف زدى من نشنيده ام دادبزن تا بشنوم زن خوشحال شد كه الحمدللّه شيخ گوشش كر بوده و نشنيد كه به اصطلاح اسباب سربزيرى ما بشود.
    بالجمله شيخ نه فقط در آن مجلس ، بعد هم همين قِسم مدتها خودش را به كرى زده بود كه درست نمى شنود لذا مشهور شد به حاتم اصم .
    نوشته اند اصلش اين بنده خدا اصم يعنى كر نبوده خودش را به كرى زده بود براى اينكه مبادا زن بشنود و خجالت بكشد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 7 از 12 نخستنخست ... 34567891011 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/