صفحه 2 از 12 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 113

موضوع: زبده القصص

  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    بد عاقبت شد

    فُضيل بن عياض يكى از رجال طريقت است او شاگردى داشت كه از همه شاگردان ديگرش داناتر و بزرگوارتر و اعلم تر بود.
    اين شاگرد را مرضى دچار گرديد. و ناخوش شد، تا اينكه مرگش رسيد. در حال احتضار بود كه فُضيل بر سر بالين او آمد. و نزد سر او نشست و شروع كرد به قرآن خواندن ، سوره يس را مى خواند، كه يك وقت شاگرد محتضر گفت : اين سوره را مخوان اى استاد. پس فُضيل ساكت شد و به او گفت : بگو لااله الا اللّه گفت : نمى گويم آن را، بخاطر آنكه العياذ باللّه من از آن بيزارم و در همان حال از دنيا رفت . يعنى در حال كفر مرد فضيل از مشاهده اين حال خيلى درهم و ناراحت شد و از منزل او خارج گرديد و بمنزل خود رفت . و از منزل بيرون نيامد و همچنان در فكر او بود. تا او را در خواب ديد كه او را بسوى جهنم مى كشند.
    فُضيل از او پرسيد: اين چه حالتى بود از تو سرزد، تو اعلم شاگردان من بودى ، چه شد كه خداوند معرفت را از تو گرفت و با عاقبت بدى مُردى ؟
    گفت : براى سه چيز كه در من بود، مرا اينطور بدبخت و بيچاره نمود.
    اول : نمّامى و سخن چينى پشت سر برادران مؤ منم بود.
    دوم : حسد مى بردم ، نمى توانستم ببينم كسى از من بالاتر است ، چون به او حسد مى ورزيدم .
    سوم : آنكه مرضى در من بود كه به طبيبى رُجوع نمودم و او بمن گفته بود كه در هر سال يكقدح از كاسه بزرگتر شراب بخور و اگر نخورى اين علت در تو باقى خواهد ماند پس برحَسب امر آن طبيب شراب خوردم و باين سه چيز كه در من بود عاقبت من بد شد و به آن حال مُردم .(14)


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #12
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    مذمّت از شراب

    امّ خالد معبديّه محضر مقدس امام صادق (ع) وارد شد و عرض كرد: فداى شما شوم اى پسر رسول خدا. بر من مرضى عارض شده و از شكم من صداهائى در مى آيد.
    به طبيب حاذقى مراجعه نمودم او مرا به آشاميدن نبيذ كه يك قِسمى از شراب است با قاووت امر نموده ، ولى من از خوردن آن توقف نمودم زيرا دانستم شما از آن كراهت داريد و آن را حرام و بد مى دانيد و براى همين خدمت شما آمدم و در اين باب از شما سؤ ال كنم . شما چه دستورى مى دهيد؟
    آقا امام صادق (ع) فرمود: چه چيز مانع شد تو را كه از آن نخورى ؟
    اُم خالد گفت : من در دينم خود قلاّده طاعت شما را بگردنم انداخته ام . تا روز قيامت بگويم جعفر بن محمد (ع) مرا امر و نهى كرد.
    حضرت رو كرد به ابوبصير كه راوى اين حديث است و فرمود: اى ابوبصير آيا گوش نمى دهى بحرف اين زن و مسائل او. سپس به آن زن فرمود: نه بخدا اذن نمى دهم ترا در خوردن يك قطره از آن . زيرا پشيمان خواهى شد از خوردن آن ، وقتى كه جانت به اينجا برسد اشاره به حنجره و گلوى مبارك نمود و سه دفعه تكرار فرمود سپس فرمود: فهميدى چه گفتم ؟(15)


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #13
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فكر گناه

    مرحوم شيخ بهائى عطَّرَ اللّه مَرْقَده در كشكول ذكر نموده كه شخصى از ارباب نعمت و ناز را مرگ در رسيد در آن حال احتضار او را به كلمه شهادتين تلقين ميكردند او در عوض شهادتين اين شعر را مى خواند.
    يا رُبَّ ق ائِلةٍ يَوما و قَدْ تعِبَتْ
    اَيْنَ الطَّريقُ اِلى حَمّامِ مَنْجابٍ
    كجا شد آن زنيكه خسته شده بود
    از راه رفتن و مى پرسيد كه كجاست راه حمام منجاب
    سبب خواندن اين شعر عوض شهادتين اين بود كه :
    روزى زن عفيفه خوش صورتى از منزل خود درآمد كه به حمام معروف منجاب برود پس از طى راه زيادى حمام را پيدا نكرد و از راه رفتن خسته شد، ايستاد. مردى را بر در منزلى ديد، از او پرسيد: كه حمام منجاب كجاست . او اشاره بمنزل خود كرد و گفت : حمام اين است .
    زن به خيال حمام داخل خانه آن مرد شد. آن مرد فورا در را بر روى او بست و عزم كرد با او زنا كند.
    زن بيچاره دانست كه گرفتار شده و چاره اى ندارد جز آنكه به تدبيرى و حيله اى خود را از چنگ او خلاص كند. لاجَرم اظهار كمال و رغبت و سُرور به اين كار نمود و گفت : من بدنم كثيف و بد بو است كه مى خواستم بخاطر آن به حمام بروم . خوبست يكمقدار عطر و بوى خوش براى من بگيرى كه من خود را براى تو خوشبو كنم و قدرى هم طعام حاضر كن كه با هم طعام بخوريم و زود بيائى كه من مشتاق توام .
    آن مرد چون كثرت رغبت آن زن را بخود ديد مطمئن شد، او را در خانه گذاشت و براى گرفتن عطر وطعام از منزل بيرون شد، وقتى كه آن مرد از خانه پا بيرون گذاشت آن زن از خانه بيرون رفت و خود را خلاص كرد.
    وقتيكه برگشت زن را نديد و بجز حسرت چيزى عايد او نشد. اَلحال كه آن مرد در حال احتضار است در فكر آن زن افتاده و قصه آن روز را در شعر عوض كلمه شهادتين مى خواند.
    اى برادر تامل در اين حكايت كن و ببين اراده يك گناه از اين مرد چگونه او را از اقرار شهادتين در وقت مردن منع مى كند با اينكه از او چيزى صادر نشده جز آنكه آن زن را داخل نمود و قصد زنا كرد بدون آنكه زنا از او صادر شود.(16)


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #14
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    پيغمبر گريه نمود

    براءبن عازب كه يكى از صحابه معروف پيغمبر است ، گفت : روزى ما در خدمت حضرت رسول (ص) بوديم كه چشم حضرت به گروهى كه در محلى جمع شده بودند افتاد. حضرت پرسيدند: براى چه اين مردم اجتماع كرده اند.
    گفتند: جمع شده اند و قبر مى كَنَند. براء گفت : چون حضرت اسم قبر را شنيد، شتابان و با سرعت بطرف قبر حركت كرد و خود را به قبر رسانيد پس ‍ به زانو كنار قبر نشست .
    من رفتم بطرف مقابل حضرت تا ايشان را مشاهده كنم و ببينم حضرت چكار مى خواهد انجام دهد. ديدم حضرت شروع بگريه نمود آنقدر گريست به حدّيكه از اشك چشم خود را تر نمود.
    سپس رو به ما نمود و فرمود اِخوانى لِمِثْلِ هَذا فَاَعِدُّوا يعنى برادران من براى مثل اين مكان تهيّه ببينيد و آماده شويد.(17)


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #15
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ساعت مرگ

    حضرت رسول اللّه (ص) فرمود: نمى گذرد بر ميّتى سخت تر از ساعت مرگ شب اول قبر. پس رحم نمائيد مردگان خود را بصدقه و اگر چيزى براى صدقه پيدا نكردى بدهى . پس يكى از شماها دو ركعت نماز بخواند در ركعت اول سوره حمد يكبار و قل هواللّه احد دو بار و در ركعت دوم حمد يكمرتبه و الهيكم التكاثر ده مرتبه و سلام بدهد و بگويد:
    اَللّهُم َصلِّ عَلى مُحَمَدٍَوآلِ مُحََمدَو ابْعَث ثَوابَهاِالى قَبِر ذلِكَ اِلمِيَت فلان بن فلان اسم ميت را ببَرَد
    حق تعالى همان ساعت هزار مَلك بسوى قبرآن ميّت مى فرستد كه با هر ملكى جامه و حُلَّه مى باشد و تنگى قبر بر او وسعت يابد تا روز نفخ صور، و به خواننده نماز بعدد آنچه آفتاب بر آن طلوع كند حسنات داده شود و براى او چهل درجه عطا فرمايد.(18)


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #16
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    دواى وحشت قبر

    حضرت امام محمد باقر (ع) فرمود: كسيكه ركوع خود را تمام كند يعنى ركوع و سجودش را طول دهد بر او وحشت قبر وارد نشود و نيز فرمود: هر كس در هر روز صد مرتبه بگويد لا اِله َِالا اللّهُ اَلْمَلِكُ الْحَقّ المُبين براى او امانى از قبر و از وحشت قبر است و در دنيا هيچ وقت فقير نمى گردد. و درهاى بهشت بر او باز مى شود. و هر كس دوازده روز از ماه شعبان را روزه بگيرد. روزى هفتاد هزار مَلَك به زيارت او در قبر آيند تا روز نفخ صور، و هر كس عيادت كند مريضى را حق تعالى با او ملكى را موكّل فرمايد كه عيادت كند او را در قبرش تا وقتى كه وارد محشر شود.
    حضرت رسول (ص) فرمود يا على شاد شو و مژده بده كه شيعيان تو در وقت مردن حسرت و وحشت قبر و اندوه و غم روز قيامت را ندارند.(19)


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #17
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ملكه عبرت

    روزگارى دركنار رودنيل ، باستان شناسى ، صندوق بزرگى را پيدا كرد. وقتى در صندوق را باز كردند، جسد موميائى شده اى را ديدند كه در اطرافش چند خروار جواهر قرار داشت . وقتى تحقيق كردند، فهميدند، يكى از ملكه هاى مصر بوده كه بعد از مرگش جسدش را موميائى كرده اند.
    در اين صندوق همراه جواهرات لوحى را نيز پيدا كردند كه روى آن نوشته شده بود. اين وصيت نامه من است . پس از مرگم هر كس جنازه ام را ببيند، بداند كه در زمان سلطنت من در مملكتم قحطى شد و كار بدانجا رسيد كه من كه ملكه مصر بودم حاضر شدم تمام اين جواهرات را بدهم و يك عدد نان در عوض آنها بگيرم اما ميسر نشد تا اينكه از گرسنگى به بستر مرگ افتادم .
    اين را همه بايد بخوانند تا عبرت بگيرند و بفهمند كه تا وقتى خداوند نخواهد هيچ چيز نمى تواند انسان را بى نياز كند.
    اگر خداوند نخواهد حتى اگر تمام وسايل و زمينه ها را فراهم كنى هيچ كارى نمى توانى از پيش ببرى .(20)


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #18
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ملكه عبرت

    روزگارى دركنار رودنيل ، باستان شناسى ، صندوق بزرگى را پيدا كرد. وقتى در صندوق را باز كردند، جسد موميائى شده اى را ديدند كه در اطرافش چند خروار جواهر قرار داشت . وقتى تحقيق كردند، فهميدند، يكى از ملكه هاى مصر بوده كه بعد از مرگش جسدش را موميائى كرده اند.
    در اين صندوق همراه جواهرات لوحى را نيز پيدا كردند كه روى آن نوشته شده بود. اين وصيت نامه من است . پس از مرگم هر كس جنازه ام را ببيند، بداند كه در زمان سلطنت من در مملكتم قحطى شد و كار بدانجا رسيد كه من كه ملكه مصر بودم حاضر شدم تمام اين جواهرات را بدهم و يك عدد نان در عوض آنها بگيرم اما ميسر نشد تا اينكه از گرسنگى به بستر مرگ افتادم .
    اين را همه بايد بخوانند تا عبرت بگيرند و بفهمند كه تا وقتى خداوند نخواهد هيچ چيز نمى تواند انسان را بى نياز كند.
    اگر خداوند نخواهد حتى اگر تمام وسايل و زمينه ها را فراهم كنى هيچ كارى نمى توانى از پيش ببرى .(20)


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #19
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    چوپان با ايمان

    در زمانهاى قديم ، كاروانى از حُجّاج به طرف مكّه مى رفتند، تا مراسم حج را برپا دارند و در اين كاروان عبداللّه پسر عُمر نيز حضور داشت .
    در بين راه غذاى آنها تمام شد و گرسنگى بر ايشان فشار آورد، تا اينكه به گله گوسفندى رسيدند. عبداللّه و چند نفر از اهل كاروان نزد چوپان رفته و گفتند: چند تا از اين گوسفندان را به ما بفروش .
    چوپان گفت : اين گوسفندان مال من نيست و من نمى توانم بدون اجازه آن ها را بفروشم .
    پسر عُمر به او گفت : گوسفندان را به هر قيمتى كه مى خواهى به ما بفروش ، صاحبش كه نمى فهمد. اگر هم پرسيد بگو كه گرگ گوسفندان را خورده .
    چوپان پاسخ داد: صاحب گله نمى فهمد، آيا خداوند هم نمى فهمد؟ صاحب گله نمى بيند، آيا خداوند هم نمى بيند؟ صاحب گله اينجا حاضر نيست ، آيا خدا هم حاضر نيست و اعمال ما را نمى بيند؟
    سخنان چوپان همه را بهت زده و متاءثر كرد. به طورى كه صاحب گله را پيدا كرده و چوپان را كه غلام او بود خريدند و آزاد نمودند و گله گوسفندان را هم خريدند و به چوپان بخشيدند.(21)
    بله : اين ايمان است كه در همه جا انسان را نجات مى دهد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #20
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    روزى را خدا مى دهد

    روزى پادشاهى تصميم گرفت به شكار برود، به دستور او بزرگان و خدمتكاران و غلامان حاضر شدند، وسايل شكار را جمع آورى كردند، و به قصد شكار بيرون آمدند.
    وقتى به شكارگاه رسيدند شاه و بزرگان مشغول شكار كردن شدند. هنگام ظهر در دامنه كوه سفره ناهار را پهن كردند. شاه و بزرگان مملكت سر سفره نشستند مرغ بزرگى را كه بريان كرده بودند، براى شاه آوردند. تا او خواست به مرغ دست دراز كند، شاهينى پرواز كنان از راه رسيد، مرغ بريان را به منقار گرفت و از آنجا دور شد.
    حاكم از اين موضوع عصبانى شد و به لشكريان دستور داد كه شاهين را دنبال كرده و به هر طريقى كه هست او را شكار كنند. شاهين در هوا و حاكم و لشكريان در روى زمين به حركت درآمدند.
    شاهين كوه را دور زد و در نقطه اى فرود آمد. شاه و لشكريان نيز پياده شده و به تعقيب او پرداختند تا اينكه به نقطه اى رسيدند كه مى توانستند شاهين را ببينند.
    در اين حال با كمال تعجّب مشاهده كردند كه يك نفر دست و پا بسته روى زمين افتاده است و شاهين با منقار مرغ را تكه تكه مى كند و گوشت ها را در دهان مرد مى گذارد. وقتى مرغ تمام شد شاهين كنار رودخانه رفت و منقارش را پر از آب كرد و برگشت و آب را در دهان مرد ريخت .
    حاكم و لشكريان نزد مرد رفتند و دست و پايش را باز كردند احوالش را پرسيدند، مرد گفت : من بازرگان هستم و براى تجارت به شهرى مى رفتم در اين منطقه راهزنان به من حمله كردند و اموالم را ربودند و مى خواستند مرا نيز بقتل برسانند. التماس كردم كه مرا نكشند.
    بالا خره دلشان به رحم آمد، ولى گفتند: مى ترسيم به آبادى بروى و محل ما را به مردم نشان بدهى و آنها را به اين سو بكشانى بنابر اين دست و پاى مرا بسته و در اينجا انداختند و رفتند.
    روز بعد اين پرنده آمد و نانى برايم آورد. امروز نيز پرنده برايم مرغ بريان آورد، بدين ترتيب او روزى دو مرتبه از من پذيرائى مى كرد.
    حاكم از شنيدن سخن بازرگان منقلب شد و گفت : خداوند آنقدر بخشاينده است كه بنده دست و پا بسته اش را در بيابان تنها رها نمى كند واى بر ما كه از چنين خداى مهربانى غافل هستيم .
    پس از آن حاكم حكومت را رها كرد و جزو عابدان و زاهدان روزگارش ‍ گرديد.(22)


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 2 از 12 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/