42688621336794616712

آپولو

در حالي كه چشمانم بسته بود مرا روي صندلي آپولو نشانده و دست‌ها و پاهايم را با گيره‌هاي فلزي كه در كنار آن تعبيه شده بود بستند و به قدري گيره‌ها را كه با پيچ بسته و سفت مي‌شد، چرخاندند كه نزديك بود استخوان‌هاي دست و پايم بشكند.
آن‌گاه كلاه آهني‌اي را روي سرم گذاشتند كه تمام سر و گردنم در آن قرار داده شد به طوري كه ديگر نه چيزي مي‌ديدم و نه كلامي مي‌شنيدم.
در اين حال ناگهان با وارد آمدن اولين ضربه كابل بر كف پايم، انگار كه بمبي را در بدن من منفجر نموده باشند، تمام وجودم به آتش كشيده شد، به طوري كه ناخودآگاه فرياد كشيدم كه اي كاش فرياد نزده بودم زيرا داد و فرياد من فقط در داخل كلاه فلزي موصوف پيچيد و بسان بمبي در سرم منفجر شد و به مراتب بيشتر از ضربه شلاق دردناك و كشنده بود.
ضربات شلاق با قساوت تمام يكي پس از ديگري فرود مي‌آمد.
بدنم مثل كوره گداخته شده و درد و رنج ناشي از آن به اعماق قلب و روح و جانم زبانه مي‌كشيد. يك لحظه احساس كردم كابل را به استخوان‌هاي من مي‌زنند ولي با خود گفتم خيال است ولي بعداً متوجه شدم كه بر اثر ضربات شلاق گوشت‌هاي پايم ريخته و ضربات بعدي مستقيماً به استخوان پا اصابت مي‌نمود.
درد و رنج حاصل از اين شكنجه براي من خونريزي كليه، خون شدن ادرار، پاهاي خونين، متورم و عفونت كرده و... بود و ماه‌ها آسايش و آرامش را از من سلب نموده بود و اثرات طولاني مدت آن از بين رفتن رشته‌هاي عصبي كف پا و بي‌حس و كرخت شدن آن براي هميشه بود.

منبع: كتاب شكنجه گران مي گويند صفحه 89



42688621336794616712