ای جانِ جهانیان فدایت
«هستی» همه سائل و گدایت
ای تکیهگه گناه کاران
دیوار بقیع با صفایت
گریان نبود به روز محشر
چشمی که بگرید از برایت
ای جانِ جهانیان فدایت
«هستی» همه سائل و گدایت
ای تکیهگه گناه کاران
دیوار بقیع با صفایت
گریان نبود به روز محشر
چشمی که بگرید از برایت
خواست بنا را به سوختن بگذارد
حُسن تو را خواست بیشتر کند، آنگاه
خواست ببیند بر آسمان قدمت را
زخم هات را شبیه غنچه تشنه
شور دلیرت مقدّر آمده اینبار
غربت از این بیشتر که خواسته باشى
خاک به جام تو خیره مانده که ای کاش
شمع تنت را به انجمن بگذارد
نام تو و را چون خودش «حسن» بگذارد
ردی از آه تو بر چمن بگذارد
تا ابد به حال واشدن بگذارد
پای به یک صلح تن به تن بگذارد
کوفه برای علی وطن بگذارد
قدری از آن در دهان من بگذارد
مرتضی حیدری آلکثی
شهر،امروز پر از شیون هر مرد و زن است
مگر ای غم زدگان روز عزای حسن است
قصهی جعدهی ملعونه و آن زهر جفا
گفت و گویی است که در هر گذر و انجمن است
نوبت عشرت اسماء معاویه رسید
شاد از مرگ سلیمان زمان،اهرمن است
همه دل هاست پر از غم،مگر امروز حسین
از غم مرگ حسن همدم رنج و مِحَن است
بهر زهرای حزین از خبر مرگ حسن
باغ فردوس برین،گوشهی بیت الحزن است
گفت با زینب غم دیده حسن،در دم مرگ
بنشین در بر من،تا که مرا جان به تن است
خواهرا زهر جفا،کار مرا کرده تمام
اول درد تو و آخر عمر حسن است
می روم یک دم دیگر من از این دار فنا
به سوی جنت فردوس که مأوای من است
بعد از این جان تو و قاسم نیکو سِیَرَم
ز آنکه داماد حسین،آن شهِ گل پیرهن است
زینبا!روز فراق است اگر صبر کنی
سخنی با تو مرا هست که آخر سخن است
خواهرا خیز زجا زود برو ظشت بیار
که مرا خون دل از جور فلک در دهن است
من ندانم که در آن حال،به زینب چه گذشت
دید چون لَخت جگر از حسنش در لگن است
گفت ای وای که شد خاک عزا بر سر من
که حسن از بر من،عازم شهر و وطن است
اسیر ناله و در سوز وآهم
که دست مرگ بسته بارراهم
به خود میپیچم از این زهر کینه
خدایا خانه ام شد قتلگاهم
نمانده طاقت وصبر وتوانم
نمانده قوتی دربازوانم
رسان آبی لب خشک پدررا
عزیز فاطمه آرام جانم
غریب وخسته وبی غمگسارم
زسوز زهر دشمن بیقرارم
حلالم کن که در این شهر غربت
تورا تنهای تنها میگذارم
من جگر پاره ی زهرایم و پاره جگرم
همه را یارم و خود از همه مظلومترم
خانـهام قتلگـه و یـار ستمگر قاتل
سوخته از شرر زهر، ز پا تا به سرم
عمر من بود محرّم، همه روز و همه شب
قاتل از زهر جفا کشت به ماه صفرم
لب فرو بستم و دیدم که اهانت میکرد
قاتـل مـادر مظلومه مـن بـر پدرم
با وجودی که خزان کُشت بهارانم را
طشت شد باغ گل و لاله ز خون جگرم
من که طاووس بهشتم به چه جرم و گنهی
سوختـه از شـرر دوزخیان بال و پرم؟
قسمتم بود به مسجد که ز طفلی هر روز
قاتـل مـادر خـود را سـر منبـر نگـرم
تا در آن کوچه رخ یاس نبی گشت کبود
تیره شد صورت خورشید به پیش نظرم
مضطرب بـودم و لرزیدم و حیـران بودم
که چسان مادر خود را به سوی خانه برم
در همان لحظه که شد مادر من نقش زمین
مـن نگـه کـردم و او گفت خدایـا پسرم
«میثم» از آه تو گر سوخت جهان، نیست عجب
از شـرار جگـر و سـوز دلـت بـا خبـرم
غریب ترين كريم
من آن شمعم كه غربت گرد من پروانه مى باشد
ز غمهايى كه من ديدم فلك ديوانه مى باشد.
بلايايى كه من ديدم كسى دركش نخواهد كرد
غريبى من مظلوم چون افسانه مى باشد
ميان دوستان تنها ترم تا بين دشمنها
برون خانه بر من امنتر از خانه مى باشد
به دست لشگرم شد خيمه ام غارت خدا داند
خيانت پيشه كرده خادم بيگانه مىباشد
به يك دينار و درهم مى فروشند اقتدارم را
خوشا بر تو حسين جان لشگرت مردانه مى باشد
معزالمومنين بودم مرا نام دگر دادند
مرا لبريز از زخم زبان پيمانه مى باشد
چهل سال است بعد مادرم پاره جگر هستم
كنون اين زهر بر من دارويى جانانه مىباشد
به شهرى كه ندارد مرقدى بانوى مظلومه
مزار من به ياد مادرم ويرانه مى باشد
زهر كارگر
ز تو اى زهر ممنونم، كه خود را كارگر كردى
تو بار من، ببستى و محياى سفر كردى
زمين را چاك دادى بس كه كارى بودى و مهلك
تو اين با زمين كردى چه كارى با جگر كردى
دگر چشمم نمى افتد به روى قاتل مادر
مرا راحت ز عمرى خوردن خون جگر كردى
در مصائب امام حسن مجتبی (علیه السلام)
کنید ماتمیان گریه در عزای حسن
که شد بلند به ماتم زنو لوای حسن
اگر گذشت محرم رسیده ماه صفر
حسینیان بخروشید در عزای حسن
پی تسلی زهرا ، خوش آنکه می گرید
گهی برای حسین و ، گهی برای حسن
ببرد بار ملالی حَسَن ، که بردن آن
ز ما سوا نتواند کسی ، سوای حسن
غمی که داشت حسن در دل حزین ، شرحش
ز من مجو که حَسَن داند و خدای حسن
کند به دشمن خود بهر حفظ دین ، بیعت
مقام حلم تماشا کن و رضای حسن
ز چشم اهل نظر سر زد آن عصا کز ظلم
فرو برد همان کور دل به پای حسن
چه دیده بود از او خصم او ، که دائم بود
به قصد جانِ به اندوه مبتلای حسن
فغان که رنگ زمرد زَ سوده الماس
پدید شد به لب لعل جانفزای حسن
به حق او بنگر جور چرخ و طغیانش
که بعدِ قتل ، عدو کرد تیر بارانش
لاله ای بود که با داغ جگر سوخته بود
آتشی در دل سودا زده افروخته بود
شرم دارم که بگویم تن مسموم ترا
خصم با تیر به تابوت بهم دوخته بود
راز دل را همه با همسر خود می گویند
حَسن از همسر خودکامه خود سوخته بود
جگرش پاره شد از نیشتر زخم زبان
در لگن خون دلی ریخت که اندوخته بود
ارث مادر خود بُرد غم و رنج و محن
صبر و تسلیم و رضا از پدر آموخته بود
حسین اخوان کاشانی (تائب)
بت غم عشق تو تا يار دل زار من است
بهتر از خلد برين گوشه بيت الحزن است
نه غم حُور و نه انديشه جنّت دارم
از زمانى كه مرا بر سر كويت وطن است
قصّه عشق من و حُسن تو اى مايه ناز
نقل هر مجلس و زينتْ دِه هر انجمن است
بعد از اين ياد، كس از ليلى و مجنون نكند
حُسْن اگر حُسْن تو و عشق اگر عشق من است
توئى آن يوسف ثانى كه ز يك جلوه حُسن
محو ديدار تو صد يوسف گل پيرهن است
از پى ديدن رخسار تو موساى كليم
سال ها بر سر كويت به عصا تكيه زن است
آدم و نوح و سليمان و مسيحا و خليل
همه را مِهر ولاى تو به گردن رسن است
خلق گويند به من ، دلبر و معشوق تو كيست
كه تو را در غم او اين همه رنج و مِحَن است
چه بگويم كه نم از يم نتوان گفت كه آن ماه جبين
سرو سيمين بدن و خسرو شيرين سخن است
ثمر باغ رسالت ، گهر بحر وجود
والى مُلك ولايت ، ولىّ مؤ تمن است
اوّلين سبط و دوّم حجّت و سيّم سالار
چارمين عصمت حقّ و يكى از پنج تن است
نام ناميّش حسن ، خلق گراميّش حسن
پاى تا فرق حسن ، بلكه حسن در حسن است
روى حسن موى حسن بوى حسن خوى حسن
يك جهان جوهر حُسن است كه در يك بدن است
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)