شاهی که حکم بر فلک و بر ستاره داشت
آزرده شد چنان که ز مردم کناره داشت
عمری اسیر محنت و از عمر خویش سیر
جز صبر چون دچار بلا شد چه چاره داشت؟
حق خلافتش چو به ناحق گرفته شد
از سوز دل به رونق باطل نظاره داشت
گر میشنید کوه گران آنچه او شنید
از هم شکافت،گر چه دل از سنگ خاره داشت
آن دم که از سمند خلافت پیاده شد
شوریده بر سرادق او هر سواره داشت
چون در رسید خنجر برّان به ران او
یک باره رفت اگر که نه عمر دوباره داشت
روی زمین مگر همه سینای طور بود
از بس که آه سینه شکافش شراره داشت
آن کس که بود رابطه حادث و قدیم
از زهر جانگزا جگری پاره پاره داشت
تنها نشد ز سوده الماس خون جگر
تا عمر داشت خون جگر را هماره داشت
خونابه غم از جگر اندر پیاله ریخت
یا غنچه گل از دهن شاخ لاله ریخت
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)