زلال عشق با جان سيدمرتضي آميخت. راهي بس دشوار؛ سفرهاي مكرّر، زنجان، كرمان، تهران و پايان تحصيلات در مقطع دبيرستان. او سرگردان در صحراي سپيد كاغذ شد، تا هر آن چه در دل دارد، به تصوير بكشد. شعر، داستان، مقاله، نقاشي و ... گوشه هايي از رازهاي نهفته دلش، آرام آرام نقش مي بست ...
ترنّم عاشقانه احساس، زمزمه دل‌انگيز عرفان، شهر شلوغ تهران، در ميان آن يك ميدان و دانشگاه تهران، ميدان انقلاب ... دانشكده هنرهاي زيبا، آن جا مأمن دل بي‌تاب سيدمرتضي گشت، تا هنر را در حوزه معماري آزمايش كند. محراب ديدگانش را در كاشي‌كاري‌هاي مسجد قديمي شهر قاب كرد. همان‌جا سر به ديوار گذاشت و عشق را بوئيد.