نيمه شب بود و غمی تازه نفس ،
ره خوابم زد و ماندم بيدار ،
ريخت از پرتوی لرزنده ی شمع ،
سايه ی دسته گلی بر ديوار .
همه گل بود ،ولی روح نداشت!
سايه ای مضطرب و لرزان بود
چهره ای سرد و غم انگيز و سياه
گويا مرده ی سرگردان بود!
شمع ،خاموش شد از تندی باد
اثر از سايه به ديوار نماند
کس نپرسيد :کجا رفت؟که بود؟
که دمی چند در اينجا گذراند!
این منم خسته در اين کلبه ی تنگ
جسم درمانده ام از روح جداست
من ،اگر سايه ی خویشم،يا رب
روح آواره ی من کيست؟کجاست؟
ــــــــ
» هر لحظه و ساعت زندگی در حال تغيير است
زندگی گاهی سايه و گاهی آفتاب است
پس هر لحظه تا جايی که ميتوانی زندگی کن و دوست بدار
چون لحظه ای که وجود دارد شايد فردا نباشد.. «
''·.سوته دل.·''
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)