معشوق من
همچون خداوندي ، در معبد نپال
گوئي از ابتداي وجودش
بيگانه بوده است
او
زنی ست از قرون گذشته
ياد آور اصالت زيبائي
معشوق من
همچون خداوندي ، در معبد نپال
گوئي از ابتداي وجودش
بيگانه بوده است
او
زنی ست از قرون گذشته
ياد آور اصالت زيبائي
تجسم کن زمانی را ...
که با ابریشمین نقش خیالت
صُفه ی ایوان قلبم را
به دستان نیایش فرش می کردم
تجسم کن زمانی را ...
که با بال و پر سیمرغ گونِ نام تو هردم
تمام هستی ناقابلم را من
نثار عرش می کردم
تجسم کن زمانی را ...
که با جاروب مژگانم
تمام گردهای دوری از یاد عزیزت را
زجان خسته ام رُفتم
تجسم کن زمانی را ...
که با آئینه های انتظار تو
تمام پرده های شام غیبت را
به خورشید ظهورت ، نقش می کردم
انگشت های مرثیه ام را عزا کم است
باید تفنگ دست بگیرم ، دعا کم است
دست از دولول کهنه ی دیروز برندار
از غیرتی که سخت در این روستا کم است
گردوبنان دره ی تاریک را بگو
چشمه برای تشنگی ببرها کم است
این آینه به قدر کفایت وسیع نیست
این برکه در کشیدن تصویر ما کم است
دروغ ميگفت
ديگري را دوست ميداشت
بارها گفتم دوستم داري
گفت آري
تا ديري خاموش بودم ولي آخر از پاي شکيب اوفتادم و گفتم راست بگو ديگري را دوست داري ؟ گفت نه. فرياد زدم بگو راستش را هرچه هست ترا خواهم بخشيد و از گناهت هرچه سنگينتر باشد خواهم گذشت...
عاقبت با آرزوي فراوان پيش آمد و گفت مرا ببخش ديگري را دوست دارم
گفتم حال که تو سالها به من دروغ گفتي اينبار من به تو دروغ گفتم:
ترا نخواهم بخشيد
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)