بی رحم ترینی ...
آنگاه که می خواهی فراموشت کنم
بی رحم ترینی ...
آنگاه که می گویی دور بمان و نمی دانی چقدر نزدیکی
آنگاه که مرا از پناهم بیرون می کنی و می گویی خوش باش ......
بی رحم ترینی ...
آنگاه که می خواهی فراموشت کنم
بی رحم ترینی ...
آنگاه که می گویی دور بمان و نمی دانی چقدر نزدیکی
آنگاه که مرا از پناهم بیرون می کنی و می گویی خوش باش ......
شبها که سکوت است وسکوت است وسياهی
آوای تو می خواندم از لا يتناهی
آوای تو می آردم از شوق به پرواز
شبها که سکوت است و سکوت است وسياهی
امواج نوای تو به من می رسد از دور
دريايی و من تشنه مهر تو چو ماهی
وين شعله که با هر نفسم می جهد از جان
خوش ميدهد از گرمی اين شوق گواهی
ديدار تو گر صبح ازل هم دهدم دست
من سرخوشم از لذت اين چشم به راهی
ای عشق تو را دارم و دارای جهانم
همواره تويی هر چه تو گويی وتو خواهی
همچنان سکوت را می بویم ..
کسی نیست ،
برای ِآرامش دلم نذری کنـــــــــــــد ؛
چه حیف !!!
مردمانِ خوبی داريم
خوب میدانند کی آسمانِ علاقه صاف وُ
سکوتِ ابرآلودِ ستاره لازم است،
لازم است گاهی اوقات
از سکوتِ ستاره ... صبوری بياموزيم.
در ضمن ... منظور من از شب
حتما همين ظلمت نيست،
شب خودش میآيد و میرود و اين دايره نيز
روزی به دريا خواهد رسيد.
اگر گفتی کدام شب
طولانیتر از تحملِ چراغ و ستاره است!؟
اگر گفتی چرا در کوچه کسی
اصلا از شبِ شکسته سخن نمیگويد؟!
شوخی کردم!
تا منزلِ ماه و گفتوگویِ روشنِ علاقه راهی نيست.
به گمانم بايد
اول از مسافرانِ صبحِ خدا
خبری به آينههای پراکندهی آسمان برسد،
تا بعد ببينيم چه میشود ...!
وقتی که راهی نيست
میآييم ببينيم واقعا چه میشود، چه بايد کرد!؟
دورِ هم مینشينيم
نگاه میکنيم
و تازه میفهميم که قدرِ سکوت و بوسه را میدانيم،
و بعد ذرهذره به ياد میآوريم
انگار که يکديگر را دوست میداريم،
نوعی هوای احتياط و آشنا با ما
تمامِ اطرافِ آينه را گرفته است،
اول به سنگ اشاره میکنيم
بعد شَک به ستاره میبريم
و آخرِ همهی خوابهای تشنگی
تازه با آوازِ آب آشنا میشويم،
و دُرُست وقتی که نوبت به گفتوگوی گريه میرسد،
سکوت میکنيم.
در آستان عشق بازي ام كه مي ايستي
دلم مي خواهد به تمام بغضهايم اعتراف كنم...
دلم مي خواهد اشكهايم را ببارم روي خيالت...
دلم مي خواهد زانو بزنم واعتراف كنم چقدر بي نهايتي در من!
اعتراف كنم به همه ي چيزهايي كه دوست دارم وتو را مي رنجاند
اعتراف كنم به آرزوهايي كه مي دانم براي هميشه آرزو مي مانند...
اما مي ترسم با اعترافهايم خيالت را هم دريغ كني
و خيالم را ترك ....
وبگذاري ام دست تنها، ميان آرامگاهي كه ساخته ي دستان توست...
پس به احترام نفسهاي زندگي بخش تو
به احترام چشمهاي روشن تو
مهر سكوت ميزنم بر هر اعترافي كه تو را از من ، ميگيرد.....
دلبرکم چیزی بگو
به من که از گریه پرم
به من که بی صدای تو از شب شکست می خورم
دلبرکم چیزی بگو
به من که گرم هق هقم
به من که آخرینه ی آواره های عاشقم
چیزی بگو که آینه خسته نشه از بی کسی
غزل بشن گلایه ها نه هق هق دلواپسی
نزار که از سکوت تو
پر پر بشن ترانه ها
دوباره من بمونم و
خاکستر پروانه ها
چیزی بگو اما نگو
از مرگ یاد و خاطره
کابوس رفتنت بگو
از لحظه های من بره
چیزی بگو اما نگو
قصه ی ما به سر رسید
نگو که خورشیدک من
چادر شب به سر کشید
قلب من از تنهایی قلبش گرفت
با چه صدایی صدایت کنم
درد سکوتم غم تنهاییه
این غمه تنها سکوتم غمه
با چه نوایی کنم من صدات
این غم بامن نه تو ..............
از چه بگویم سکوتم سکوت
از چه بنالم غریبم غریب
باز هوای دلم بارانیه
از چه بگریم غروبم غروب
بعضی حرف ها مال نگفتن اند..
مال آلوده نشدن در دایره کلمات..
همان جا، کنج پستوی دل که باشند حرمت دارند..
زاده که شوند، انگار مرده اند...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)