صفحه 663 تا صفحه 664
روري ، با لحني سرد گفت: آنجا خانه من بود.
- من ... كه اينطور ، پس چرا...؟
- ترز امروز صبح كنار دريا ملاقاتش كردم تازه ادواردر را ديده بودم و دلم مي خواست گلويم را ببرم وقتي به او گفتم كه مجبورم بروم. فورا" پرسيد كه آيا تو را هم با خودم مي برم يا خير؟ مي دانستم كه نبايد تو را ببرم، كه بايد كار درست را انجام دهم.
- خب كار عاقلانه را به هر حال از زندگيت خارج شوم و بيرون هم بمانم اما.. او گفت كه بچه را مي خواستي و اگر مرا دوست نمي داشتي، امكان چنين چيزي نبود، آيا مي خواستيش؟
- بله.
هيرو فهميد كه به آرامش رسيده است ، چون گرچه شايد او هيچ گاه براي مدت طولاني در يكجا نماند ، ولي هرجايي كه او باشد، هميشه برايش خانه است او كاري را كه بايد انجام دهد، انجام خواهد داد و روي تختي كه خودش درست كرده خواهد خوابيد- چون قدرت انتخاب ديگري نداشت و نمي خواست هم داشته باشد.
روري به آرامي ، كلماتي را در كنار گوشش زمزمه مي كرد كه به نظر مي رسيدند انعكاس افكار خودش باشد: تو اصلا" تيپ زني كه امكان داشت روزي با او ازدواج كنم نيستي ، تو تمان آن صفاتي كه دوست نداشتم و فكر مي كردم نمي توانم تحمل كنم را دارا هستي، اما به گونه اي به خونم راه يافتي و نميتوانم دوباره بيرونت كنم. حتي اصلا" نمي خواهم بيرونت كنم.
روري چانه اش را گرفت ، صورتش را بلند كرد و دانست كه اين پايان آن زندگي است كه هميشه عاشقش بود و آغاز زندگي جديدي است كه مي توانست بسيار متفاوت باشد و احتمالا" بسيار مشكل ، چون باور نداشت كه مردم تغيير بنيادي كنند و هيرو هم مثل خودش بعيد بود كه به فرد متفاوتي تبديل شود.
زمانهايي خواهد آمد كه هيرو گناهان او را به ياد آورده و آنها را به صورتش خواهدزد، و زمانهايي كه خودش از تقواي او متنفر شده و از آنها و از خود هيرو خشمگين مي شود. بخشي از هيرو بود كه او هرگز نمي توانست تصرف كند و بخشي از خودش وجود داشت كه هميشه دور از دسترس هيرو مي ماند اما به دليل غير قابل دركي، آنها براي هم مناسب بودند، البته نبايد مي بودند ولي بودند هردو مكمل كمبودهاي ديگري بودند و احتمالا" وقتي تقدير، هيرو هوليس را از روي عرشه به ميان اقيانوس پرتاب كرد و اجازه داد كه اموري فراست او را نجات دهد، مي دانست كه قرار است چه اتفاقي بيفتد.
خداوند بزرگترين تدبير كننده است؟ روري با يادآوري يكي از نقل قولهاي محبوب حاجي رتلوب لبخندي زد. اما اين لبخند تنها يك حركت لب نبود. چون اصلا" قصد نداشت با كسي ازدواج كند او ميخواست تا آخر عمرش آزاد و بي قيد بماند البته مي خواست امتحاني كرده و مجسمه مرمري و يخ زده يوناني را به زني گرم، از گوشت و خون، تبديل كند و موفق شده بود ولي اكنون مي فهميد كه نمي تاندبدون او زندگي كند.
صداي خشن باني باتر از ميان سايه هاي باغ بلند شد و خطاب به آ‹هاگفت: خب ، ميبريدش يا مي ذاريدش ، خيلي وقت نداريم.
هيرو سرش را بلند كرد و روري بدون شتاب ، او را رها نمود.هيرو به گونه اي كه انگار از رويايي بيدار شده باشد چشمانش را بر هم زد و به پيرمرد گفت: چه چيزي را بايد ببريم ، باني؟
- طلا را، مگه واست اون نياوردت اينجا؟
آه ، آن... هيرو لرزيد: نه احتياجي به آن نداريم، دوباره رويش را بپوشان.
باني، تاييد كنان، گفت : اما درست هموني كه خودم گفتم، اون كثافت زرد رنگ اصلا" سالم نيست، روش خون هست.
روري شانه هايش را بالا انداخت و گفت: بسيار خوب دو به يك، سنگ را سرجايش برگردان عمو. ميگذاريم همينجا بماند حتي اگر خودهم برنگردم. همچنان صاحب اين خانه هستم و شايد روزي يكي از پسرانم به اينجا آمده و آنها را پيدا كند و از آن در راهي بهتر از آنچه من مي توانستم، خرج كند.
باني، با كنايه، گفت: البته اگر عقلش به مامانش بره ، درش مي آره و مي اندازدش تو دريا كه بهترين جا واسشه.
از زير بوته هاي استوايي رد شد و مدتي بعد، در حاليكه اهرم را حمل مي كرد، برگشت و با آسودگي اعلام نمود : خيلي تميز از دستش خلاص شديم و ديگه بهتره قبل از اينكه باد رو از دست بديم برگرديم. كارهاي زيادي مونده بايد تا قبل از صبح تموم بشه.
وقتي دستدر دست هم از باغ خارج شدند ، باد موسمي جنوب شرق به استقبالشان آمد و با خود عطر ميخك و دريا ها و گلهاي استوايي را آورد و برگهاي درختان نارگيل، حاشيه سواحل سفيد زنگبار را به م ساييد و نواي زيبا و آرامش بخششان فضا را پر نمود.
پايان