از صفحه 661-662
مي رفت. پرندگان د رحال بازگشت به آشيانه هاي خود بودند تا براي استراحت شبانگاهي آماده شوند، بزودي شب فرا مي رسيد.
هيرو انديشيد: امشب ماه خواهد بود و باغ از نور مهتاب سفيد خواهد شد. درست مثل آن شب و صداها شب ديگر كه خواهند آمد. شب پرده ها در سايه ها پرواز مي كنند و خطر گلهاي عجيب، فضا را سنگين مي كند و صداي برخورد امواج بر ساحل مرجاني شنيده خواهد شد. «بگذار آواز پريان دريايي را بشنوم» ...فكرش واضح نبود، بايد چيز مي گفت. بايد فوراً بگويد كه غير ممكن است، كه اصلاً قصد ندارد با او برود كه باعث تحقير است و حتي پيشنهاد چنين چيزي نهايت گستاخي است كه آنها مثل آب و روغن مي ماند.
اما زندگي هرگز به روري خسته كننده نخواهد شد و دنيا هرگز به نظر كوچك و محدود نمي رسيد هميشه افقهاي گسترده و وزش باد وجود داشت . و خورشيد و باران و آب شوره زماني گمان كرده بود اگر با كلي ازدواج كند، موجودي نيمه زنده خواهد بود انساني ماشيني كه بقيه عمرش يكنواخت و بي معني خواهد بود، كه شايد در واقع همان مرگ بود اما هرگز در كنار روري احساس مرده بودن نمي كرد، يا آدم ماشيني بودن، يا نيمه زنده بودن.
كلي زماني گفته بود... حداقل جنس تقلبي نمي خري. و به پدر هيرو اشاره كرده بود كه بهتر از هر كس دخترش را مي شناخت و يكبار به كلي گفته بود اگر دخترش عاشق يك آدم نامناسب شود، ولي چشمانش باز باشد. چندان اعتراض نخواهد كرد، ولي اگر در ازدواج با يك شياد كلك بخورد، نابود خواهد شد. هيرو فكر كرد كه روري كلكهاي زيادي بلد است. مسئله اسلحه ها يك نمونه از آن بود، اما نه به آن روش بد و خودش هم هرگز نمي تواند وانمود كند كه چشمانش باز نبوده اند، بلكه باز بودند، كاملاً باز ...
هيرو پرسيد: كجا مي روي؟
- انگلستان
« اما فكر مي كردم... هيرو فوراً حرفش را قطع كرد. روري خنده كوتاهي نمود و گفت:
- نه عشق عزيزم. از يك تغيير قلبي و احساسي در آن جهت رنج نمي بره. اما جايي است كه مي شود. به آنجا رفت و بعلاوه ملكي در آنجا دارم كه هميشه قصد داشتم روزي صاحبش شوم و اكنون به نظر زمان بسيار مناسبي مي رسد.
- منظورت اين است كه مي خواهي سر و سامان گرفته و آنجا بماني؟
- براي هميشه؟ نه من دنيا را بيشتر از اين دوست دارم كه در يك نقطه لنگر انداخته و همانجا بمانم احتمالاً هر از چند گاهي لنگر را بالا خواهم كشيد تا يك نگاه ديگري به آن بيندازم.
و برده ببري و قاچاق كني و اسلحه بفورشي! لحن هيرو تلخ بود.
خنده روري اثري از افسوس داشت. نه ديگر، آنها مشغوليات دوران تجرد بودند و اصلاً براي يك مرد محترم و موقر و متأهل مناسب نيست. در آينده سعي مي كنم در جهت درست قانون بمان. راضي هستي؟ يا اينكه تو هم بايد كار خير انجام دهي؟ مطمئن باش در انگلستان كار به اندازه كافي پيدا ميكني! آن هم درست در مقابل خانه خودت! فقط در مشرق زمين نيست كه مردم در بدبختي و عدم بهداشت زندگي ميكنند! و بعد من هم هستم فكر نمي كنم بتواني مرا عوض كني. حداقل زياد عوض كني. اما هميشه مي تواني سعي نمايي . شمايداين همان كاري است كه تو بايد انجام دهيد. يعني از يك قاچاقچي برده ناجور، يك شهروند مفيد و مطيع بسازي. البته شايد در مقايسه با تلاشهايت براي اصلاح امور همسايگانت به نظر كار كوچكي برسد، ولي خب، همانطور كه شنيده اي چراغي كه به خانه رواست به مسجد حرام است. چي شده ، چرا مرا اينطوري نگاه مي كني؟
مگر چه گفتم؟
هيرو گفت: كاري كه بايد انجامش دهي اين حرفي بود كه بيد جيسون زد كه من هميشه آنچه را بايد انجام دهم، انجام مي دهم و ... و اينكه خودم تختم را مرتب مي كنم و رويش دراز مي كشم.
- همه ما اين كار را مي كنيم، محبوب عزيزم.
- من ... من فكر مي كنم ... پسر دايي جوشيا گفت كه مردم بايد قبل از اينكه به رتق و فتق امور ديگران برسند، مشكلات خودشان را حل نمايند.
- كاملاً درست است.
- اما تو جزو امور و مسائل من نيستي و من هم مجبور نيستم با تو ازدواج كنم.
- الان نه، ولي به هر جهت با من عروسي مي كني. حتي اگر مجبور شوم دوباره تو را بدزدم تا مجبورت كنم! زماني فكر مي كردم بالاخره ناچاري، ولي وقتي بچه را از دست دادي، ديدم كه تنها شانسم را از دست داده ام و اينكه مجبورم تسليم شود.
هيرو زمزمه كرد:« چه كسي به تو گفت؟ از كجا فهميدي؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)