صفحه 15 از 15 نخستنخست ... 51112131415
نمایش نتایج: از شماره 141 تا 142 , از مجموع 142

موضوع: باد موسمی | مالی کای

  1. #141
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 661-662

    مي رفت. پرندگان د رحال بازگشت به آشيانه هاي خود بودند تا براي استراحت شبانگاهي آماده شوند، بزودي شب فرا مي رسيد.
    هيرو انديشيد: امشب ماه خواهد بود و باغ از نور مهتاب سفيد خواهد شد. درست مثل آن شب و صداها شب ديگر كه خواهند آمد. شب پرده ها در سايه ها پرواز مي كنند و خطر گلهاي عجيب، فضا را سنگين مي كند و صداي برخورد امواج بر ساحل مرجاني شنيده خواهد شد. «بگذار آواز پريان دريايي را بشنوم» ...فكرش واضح نبود، بايد چيز مي گفت. بايد فوراً بگويد كه غير ممكن است، كه اصلاً قصد ندارد با او برود كه باعث تحقير است و حتي پيشنهاد چنين چيزي نهايت گستاخي است كه آنها مثل آب و روغن مي ماند.
    اما زندگي هرگز به روري خسته كننده نخواهد شد و دنيا هرگز به نظر كوچك و محدود نمي رسيد هميشه افقهاي گسترده و وزش باد وجود داشت . و خورشيد و باران و آب شوره زماني گمان كرده بود اگر با كلي ازدواج كند، موجودي نيمه زنده خواهد بود انساني ماشيني كه بقيه عمرش يكنواخت و بي معني خواهد بود، كه شايد در واقع همان مرگ بود اما هرگز در كنار روري احساس مرده بودن نمي كرد، يا آدم ماشيني بودن، يا نيمه زنده بودن.
    كلي زماني گفته بود... حداقل جنس تقلبي نمي خري. و به پدر هيرو اشاره كرده بود كه بهتر از هر كس دخترش را مي شناخت و يكبار به كلي گفته بود اگر دخترش عاشق يك آدم نامناسب شود، ولي چشمانش باز باشد. چندان اعتراض نخواهد كرد، ولي اگر در ازدواج با يك شياد كلك بخورد، نابود خواهد شد. هيرو فكر كرد كه روري كلكهاي زيادي بلد است. مسئله اسلحه ها يك نمونه از آن بود، اما نه به آن روش بد و خودش هم هرگز نمي تواند وانمود كند كه چشمانش باز نبوده اند، بلكه باز بودند، كاملاً باز ...
    هيرو پرسيد: كجا مي روي؟
    - انگلستان
    « اما فكر مي كردم... هيرو فوراً حرفش را قطع كرد. روري خنده كوتاهي نمود و گفت:
    - نه عشق عزيزم. از يك تغيير قلبي و احساسي در آن جهت رنج نمي بره. اما جايي است كه مي شود. به آنجا رفت و بعلاوه ملكي در آنجا دارم كه هميشه قصد داشتم روزي صاحبش شوم و اكنون به نظر زمان بسيار مناسبي مي رسد.
    - منظورت اين است كه مي خواهي سر و سامان گرفته و آنجا بماني؟
    - براي هميشه؟ نه من دنيا را بيشتر از اين دوست دارم كه در يك نقطه لنگر انداخته و همانجا بمانم احتمالاً هر از چند گاهي لنگر را بالا خواهم كشيد تا يك نگاه ديگري به آن بيندازم.
    و برده ببري و قاچاق كني و اسلحه بفورشي! لحن هيرو تلخ بود.
    خنده روري اثري از افسوس داشت. نه ديگر، آنها مشغوليات دوران تجرد بودند و اصلاً براي يك مرد محترم و موقر و متأهل مناسب نيست. در آينده سعي مي كنم در جهت درست قانون بمان. راضي هستي؟ يا اينكه تو هم بايد كار خير انجام دهي؟ مطمئن باش در انگلستان كار به اندازه كافي پيدا ميكني! آن هم درست در مقابل خانه خودت! فقط در مشرق زمين نيست كه مردم در بدبختي و عدم بهداشت زندگي ميكنند! و بعد من هم هستم فكر نمي كنم بتواني مرا عوض كني. حداقل زياد عوض كني. اما هميشه مي تواني سعي نمايي . شمايداين همان كاري است كه تو بايد انجام دهيد. يعني از يك قاچاقچي برده ناجور، يك شهروند مفيد و مطيع بسازي. البته شايد در مقايسه با تلاشهايت براي اصلاح امور همسايگانت به نظر كار كوچكي برسد، ولي خب، همانطور كه شنيده اي چراغي كه به خانه رواست به مسجد حرام است. چي شده ، چرا مرا اينطوري نگاه مي كني؟
    مگر چه گفتم؟
    هيرو گفت: كاري كه بايد انجامش دهي اين حرفي بود كه بيد جيسون زد كه من هميشه آنچه را بايد انجام دهم، انجام مي دهم و ... و اينكه خودم تختم را مرتب مي كنم و رويش دراز مي كشم.
    - همه ما اين كار را مي كنيم، محبوب عزيزم.
    - من ... من فكر مي كنم ... پسر دايي جوشيا گفت كه مردم بايد قبل از اينكه به رتق و فتق امور ديگران برسند، مشكلات خودشان را حل نمايند.
    - كاملاً درست است.
    - اما تو جزو امور و مسائل من نيستي و من هم مجبور نيستم با تو ازدواج كنم.
    - الان نه، ولي به هر جهت با من عروسي مي كني. حتي اگر مجبور شوم دوباره تو را بدزدم تا مجبورت كنم! زماني فكر مي كردم بالاخره ناچاري، ولي وقتي بچه را از دست دادي، ديدم كه تنها شانسم را از دست داده ام و اينكه مجبورم تسليم شود.
    هيرو زمزمه كرد:« چه كسي به تو گفت؟ از كجا فهميدي؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #142
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 663 تا صفحه 664
    روري ، با لحني سرد گفت: آنجا خانه من بود.
    - من ... كه اينطور ، پس چرا...؟
    - ترز امروز صبح كنار دريا ملاقاتش كردم تازه ادواردر را ديده بودم و دلم مي خواست گلويم را ببرم وقتي به او گفتم كه مجبورم بروم. فورا" پرسيد كه آيا تو را هم با خودم مي برم يا خير؟ مي دانستم كه نبايد تو را ببرم، كه بايد كار درست را انجام دهم.
    - خب كار عاقلانه را به هر حال از زندگيت خارج شوم و بيرون هم بمانم اما.. او گفت كه بچه را مي خواستي و اگر مرا دوست نمي داشتي، امكان چنين چيزي نبود، آيا مي خواستيش؟
    - بله.
    هيرو فهميد كه به آرامش رسيده است ، چون گرچه شايد او هيچ گاه براي مدت طولاني در يكجا نماند ، ولي هرجايي كه او باشد، هميشه برايش خانه است او كاري را كه بايد انجام دهد، انجام خواهد داد و روي تختي كه خودش درست كرده خواهد خوابيد- چون قدرت انتخاب ديگري نداشت و نمي خواست هم داشته باشد.
    روري به آرامي ، كلماتي را در كنار گوشش زمزمه مي كرد كه به نظر مي رسيدند انعكاس افكار خودش باشد: تو اصلا" تيپ زني كه امكان داشت روزي با او ازدواج كنم نيستي ، تو تمان آن صفاتي كه دوست نداشتم و فكر مي كردم نمي توانم تحمل كنم را دارا هستي، اما به گونه اي به خونم راه يافتي و نميتوانم دوباره بيرونت كنم. حتي اصلا" نمي خواهم بيرونت كنم.
    روري چانه اش را گرفت ، صورتش را بلند كرد و دانست كه اين پايان آن زندگي است كه هميشه عاشقش بود و آغاز زندگي جديدي است كه مي توانست بسيار متفاوت باشد و احتمالا" بسيار مشكل ، چون باور نداشت كه مردم تغيير بنيادي كنند و هيرو هم مثل خودش بعيد بود كه به فرد متفاوتي تبديل شود.
    زمانهايي خواهد آمد كه هيرو گناهان او را به ياد آورده و آنها را به صورتش خواهدزد، و زمانهايي كه خودش از تقواي او متنفر شده و از آنها و از خود هيرو خشمگين مي شود. بخشي از هيرو بود كه او هرگز نمي توانست تصرف كند و بخشي از خودش وجود داشت كه هميشه دور از دسترس هيرو مي ماند اما به دليل غير قابل دركي، آنها براي هم مناسب بودند، البته نبايد مي بودند ولي بودند هردو مكمل كمبودهاي ديگري بودند و احتمالا" وقتي تقدير، هيرو هوليس را از روي عرشه به ميان اقيانوس پرتاب كرد و اجازه داد كه اموري فراست او را نجات دهد، مي دانست كه قرار است چه اتفاقي بيفتد.
    خداوند بزرگترين تدبير كننده است؟ روري با يادآوري يكي از نقل قولهاي محبوب حاجي رتلوب لبخندي زد. اما اين لبخند تنها يك حركت لب نبود. چون اصلا" قصد نداشت با كسي ازدواج كند او ميخواست تا آخر عمرش آزاد و بي قيد بماند البته مي خواست امتحاني كرده و مجسمه مرمري و يخ زده يوناني را به زني گرم، از گوشت و خون، تبديل كند و موفق شده بود ولي اكنون مي فهميد كه نمي تاندبدون او زندگي كند.
    صداي خشن باني باتر از ميان سايه هاي باغ بلند شد و خطاب به آ‹هاگفت: خب ، ميبريدش يا مي ذاريدش ، خيلي وقت نداريم.
    هيرو سرش را بلند كرد و روري بدون شتاب ، او را رها نمود.هيرو به گونه اي كه انگار از رويايي بيدار شده باشد چشمانش را بر هم زد و به پيرمرد گفت: چه چيزي را بايد ببريم ، باني؟
    - طلا را، مگه واست اون نياوردت اينجا؟
    آه ، آن... هيرو لرزيد: نه احتياجي به آن نداريم، دوباره رويش را بپوشان.
    باني، تاييد كنان، گفت : اما درست هموني كه خودم گفتم، اون كثافت زرد رنگ اصلا" سالم نيست، روش خون هست.
    روري شانه هايش را بالا انداخت و گفت: بسيار خوب دو به يك، سنگ را سرجايش برگردان عمو. ميگذاريم همينجا بماند حتي اگر خودهم برنگردم. همچنان صاحب اين خانه هستم و شايد روزي يكي از پسرانم به اينجا آمده و آنها را پيدا كند و از آن در راهي بهتر از آنچه من مي توانستم، خرج كند.
    باني، با كنايه، گفت: البته اگر عقلش به مامانش بره ، درش مي آره و مي اندازدش تو دريا كه بهترين جا واسشه.
    از زير بوته هاي استوايي رد شد و مدتي بعد، در حاليكه اهرم را حمل مي كرد، برگشت و با آسودگي اعلام نمود : خيلي تميز از دستش خلاص شديم و ديگه بهتره قبل از اينكه باد رو از دست بديم برگرديم. كارهاي زيادي مونده بايد تا قبل از صبح تموم بشه.
    وقتي دستدر دست هم از باغ خارج شدند ، باد موسمي جنوب شرق به استقبالشان آمد و با خود عطر ميخك و دريا ها و گلهاي استوايي را آورد و برگهاي درختان نارگيل، حاشيه سواحل سفيد زنگبار را به م ساييد و نواي زيبا و آرامش بخششان فضا را پر نمود.
    پايان


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 15 از 15 نخستنخست ... 51112131415

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/