صفحه 617 تا صفحه 618
كاپيتان فراست، در حاليكه موشكافانه مهمان خيسش را بررسي مكرد گفت: مثل اينكه تاريخ تكرار مي شود بهتر است فورا" آن لباسها را در آوري، داهيلي تا رسيدن لوازمت، لباسهاي خشكي به تو قرض ميدهد.
آنها يك بار ديگر در خانه دولفينها بودند و گرچه اكثريت افراد خانه چندان از دور نماي نگهداري بچه هاي گرسته كه شايد آلوده به وبا باشند راضي نبودند ولي فرمان كاپيتان كه توسط نص صريح قرآن كه عمل به كار خير را مي ستود حمايت مي شد ، بر بي ميلي آنها فائق آمد. حاجي رتلوب تاييد كنان گفته بود همه چيز در دست خداست. اطعام گرسنگان و يتيمان كار خيري است اگر قضا بر اين باشد كه اكنون بميريم اين روش مرگمان باشد چرا بايد خود را بر سر آنچه مقدر شده به دردسر بيندازيم؟ لله (كنيز) به بچه ها غذا دادند و پيامي براي دكتر كيلي فرستاده شد و جمعه بيرون رفتتا شير بيشتري براي ذخيره كردن بخر هيرو و كاپيتان فراست در اتاق طبقه بالا كه كاسكوي سفيد همچنان روي ميله نقره اش خودنمايي مي كرد و بچه گربه ايراني كه اكنون به گربه اي با وقار و بزرگ تبديل شده و روي كوسن خوابيده بود تنها شدند.
هيرو طي ساعات گذشته اصلا" متوجه خيسي لباسش نشده بود ولي اكنون به استخري كه از آبهاي چكيده شده لباسش روي فرش ايجاد شده بود و بعد به لباسهاي خود روري نگاهي انداخت و گفت : لباسهاي خودت هم به مان اندازه خيس است .
- بله هستند آخرين باري كه غذا خورده اي كي بوده است؟
هيرو تكاني خود و گفت: نمي دانم، ظهر فكر مي كنم چطور؟
- تقريبا" به لاغري همان بچه ها به نظر مي آيي اصلا" برازنده تو نيست اصلا" نبايد جا مي ماندي نمي شد براي يك بار هم شده عاقلانه رفتار كني و با زن عمو و دختر عمويت و بقيه بروي؟
هيرو چشمانش را از لكه نم روي فرش بلند كرد و مختصرا" نگاي به او انداخت و بعد بودنجواب نگاهش را برگرفت روري به تندي مثل اينكه هيرو حرفي زده باشد در پاسخش گفت : مي دانم و عميقا" از تو متشكرم.
هيرو باسردي گفت: احتياجي نيست به هيچ دردي نخوردم.
- اينطوري حرف نزن شايد نتيجه اي نداشت ولي تلاش است كه اهميت دارد.
هيرو به تلخي گفت : براي چه كسي؟
- براي خودت. البته چه كسي غير از خودت ! تو كسي هستي كه بايد خودت زندگي كني اگر كسي به تو مي گفت كه تمام آن بچه هايي كه جمع كرده اي در عرض يك هفته به هر حال خواهند مرد فكر نمي كنم آنها را همانجا رها ميكردي ، يا شايد هم ميكردي؟
- نه و آنها هم نمي ميرند.
- شايد بميرند بايد اين مطلب را قبول كني و اگر مردند ....
هيرو به تندي ، گريست : نمي ميرند ، نمي ميرند. آنها بيمار نيستند فقط گرسنه اند حتما" صد بچه ديگر مثل اينها وجود دارند هزاران تن... اگر فقط ميتوانستيم...
روري خنده كنان دستي به نشانه اعتراض بلند كرد و گفت : نگو! بايد مي دانستم كه مصيبت در راه است. برو قبل از اينكه سينه پهلو كني يك لباس خشك بپوش. به تو اخطار مي كنم اگر روي دستم بيمار شوي تمام تحت الحمايه هايت را به خيابانپرت مي كنم من دست تنها توانايي اداره يك يتيمخانه را ندارم.
هيرو براي مدتي طولاني به او خيره شد چشمانش گشاد و پر از سوال بود. بعد رنگ به صورت سفيدش آمد و دوباره آن را جوان و درخشنده وزنده كرد. نفسي به آسودگي كشيد و گفت: متشكرم و چنان لبخند زد كه گويي يكه هيديه افسانه اي گرفته است.
وقتي پرده پشت سرش افتاد و صداي قدمهايش در ايوان محو گشت لخند روري هم ديگر چيزي بيش از سايه اي از تبسم نبود.
روري از اينكه بالاخره خود را در تله عاطفي مي ديد كه سالها بود با تلاش از آن مي گريخت دستپاچه شده بود و اين به تصوراتش مبني بر آن مصون است پايان مي داد آن هم در ميان همه مردم ، آن هم توسط هيرو هوليس ! يكي از آخرين زنهايي در دنيا كه