از صفحه 615-616
برايمان اهميت ندارد كه چرا اينجايي يا چطور آمده اي و يا چه كسي را مي خواهي ببيني، ولي اگر فوراً از اينجا خارج نشوي، نگهبانان را صدا ميكنم.
روري مؤدبانه باز پرسيد: كدام نگهبانان را؟ فكر نمي كنم كسي از آنها باقي مانده باشد.
- روي آنها حساب نمي كنم! هنوز آنقدر سفيد پوست در شهر باقي مانده است كه با خوشحالي متحد شوند. پس به تو نصيحت مي كنم كه فوراً اينجا را ترك نمايي.
- حتماً قربان با من مي آيي هيرو؟
مشت كلي بسرعت به سوي روزي پرتاب شد و روري هم با همان تندي جاخالي داد و ضربه را دفع نمود. در لحظه بعد كنسول محكم بازوي نايسري اش را گرفته بود و او را سريع به عقب كشيد. « كافي است كلي! بعد برگشت و مستخدمان را كه با چشماني گرد و دهاني باز در انتهاي سرسرا ايستاده بودند مرخص نمود. وقتي در پشت سرشان بسته شد. به طور خلاصه گفت: من هيچ نزاعي در مقابل مستخدمانم نمي خواهم ... يا در مقابل هيچ كس! حالا از اينجا برو بيرون، فراست.
روري پرسيد: خب هيرو؟
- مي توانم بچه ها رابياورم؟
- چرا كه نه! اتاق كه زياد داريم
كلي فرياد زد: هيرو ! تو نمي تواني ... به تو اجازه نمي دهم! من ... صدايش خفه شد. كنسول با لحني برنده گفت: ساكت باش كلي اصلاً حرفي بر سر رفتن او نيست.
هيرو گفت: چرا هست متأسفم عموجان، خيلي خيلي متأسفم! اميدوار بودم .. نتوانست ادامه دهد. سرش را با ناتواني و افسوس تكان داد و متوجه شدكه خطوط عاجزانه صورت عمويش بشدت عميق شد.
آقاي هوليس مرد صبوري بود. ولي اخيراً بيش از اندازه تحمل كرده و ديگر كاسه صبرش لبريز شده بود. به آرامي و سردي گفت: بسيار خب، به سن قانوني رسيده اي و آنگونه كه در بعضي از مسائل و مشكلات ثابت كرده اي، خانم خودت هستي اما به تو مي گويم هيرو، اگر با آن برده فروش بروي ديگر به اين خانه بر نمي گردي، دستهايم را از تو مي شويم و ديگر كاري با تو نخواهم داشت. آيا روشن هست؟
- بلو عمونات، من ... من متأسفم.
- من هم همينطور، اسبابهايت را برايت خواهم فرستاد. خداحافظ.
- خداحافظ عمو نات
كلي خود را از دستهاي ناپدري اش خلاص كرد و براي گرفتن هيرو حمله نمود و داد زد. هيرو... كه روري دخالت كرده او را به كناري زد و مشتي حواله او نمود.
مشت، آنقدر كه مي توانست محكم نبود. چون بچه اي كه د رآغوش داشت مانع شد. اما او حسابي داشت كه بايد تصفيه مي كرد. كليتون به كنار ديوار پرتاب شد و با صورت در كنار آستانه در اتاق پذيرايي به زمين افتاد.
روري ، با خونسردي گفت: اين را به تو بدهكار بودم... بيا هيرو وقتش است كه برويم. خم شد و يكي از نوپايان گريان را برداشت و زير باران با هم خارج شدند و بچه ها با گيجي و مطيعانه آنها را دنبال كردند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)