609- 614
او به خياباني عوضي پيچيد و بعد متوجه شدكه اشتباه كرده است در سايه ي يك در فرو رفته ايايستاد و سعي كزد خود را آرام كرده و وضعيت خيابان ها را به ياد آورد------ رو بنده اش ، كه چشمانش را پنهان مي كرد ، خيس آب بودآن را كناري زد تا بهتر ببيند كه ناگهان در وحشت تكاني خورد.چون در زير آن پناهگاه تنها نبودو غريبه اي به تير عمودي چهار چوب در تكيه داده و با دهاني باز و گشاد و چشماني رميدهبه او خيره شده بود هيرو با عجله رو بنده را انداختو به زير باران بازگشتدر حالي كه از دهان باز وو متعجب مرد مشوش شده بوداميدوار بود شناخته نشده باشدولي هنوز بيست ياردي دور نشده بودكه به ذهنش رسيداگر مرد او را شناخته باشد، پس او هم بايدمرد را بشناسد . شايد يكي از ساكنان خانه ي دولفين ها يا مستخدمان پلانها بود پس مي توانست او رابه دژ راهنمايي كرده و يا شايد خبري به او دهد كه ررفتن به دژ را غير ضروري مي كند.
با عجله برگشت مي ترسيد كه مبادا مرد رفته باشد، ولي او هنوز آنجا بود، حتي حركت هم نكرده بود، حتي حالت چهره اش هم تغيير ننموده بود. آن چشمان بي احساس هم چنان خيره بودند وقتي هيرو براي صدا زدنش خم شد، ديد كه مگسي روي يكي از حدقه هاي چشمانش نشسته و مگس ديگري از دهان باز مرد بيرون آمد.
هيرو ناگهان خود را عقب كشيد گلويش از ترس به هم فشرده شد، برگشت و با سرعت دويد و با قدم هايش آب را به هر سو پاشيد و تلو تلو خوران از ميان خيابانهاي متروك گذشت، يك بار ديگر اشتباهي پيچيد و بعد يك بار ديگر راهش را گم كرد و بعد، به طور اتفاقي ، دوباره آن را پيدا نمود.
بارها دژ را از بيرون و بدون علاقه ديده بود دژ قديمي ترين ساختمان شهر بود و كريسي ديوار هاي كنگره دارش را رمانتيك توصيف نموده بوددر حالي كه اوليويا چندين طرح آبرنگ از آن كشيده بود كه آن را يكبار در نيمه روز به رنگ سفيد و در غروبهاي نا معقول متعددي به رنگ هاي صورتي روشن، نارنجي يا زرد ليمويي نشان داده بود اما اكنون هيچ جنبه ي رمانتيك يا رنگارنگي در موردش وجود نداشت. از دور و در ميان باران، ساختماني تيره رنگ، با در وازه هاي باز ، ظاهر شد كه اشكال قوز كرده ي لاشخور ها در ميان كنگرهه هاي ديوارش ديده ميشدند. هيچ كس در حال نگهباني نبود، هيچ كس هم درونش نبود ، در واقع هيچ كس زنده نبود.
بوي سرد فساد، با بوي بد فاضلاب ها . زباله ها مخلوط شده بود. كلاغي كه داشت از چيزي وسط حياط تغذيه مي كرد، ناگهان بالهايش را به هم زد و غار غار خشني سر داد كه قلب هيرو رااز ترس به تپش انداخت. نا چار شد ساختمان متروك را دور بزند و خود را راضي كند كه كسي آنجا نيست، محل فراموش شده و نگهبانان ، زندانيان را رها كرده بودند تا در سلول هاي بسته بميرند . او خود را مجبور نمود كه نگاهي به اجساد خاك نشده بيندازد كه مطمئن شود روري در ميان آنها نيست . اما لاشخور ها زودتر از او رسيده بودند و ديگر از بقاياي اجساد حتي نمي شد مذكر بودن يامونث بودن آنها را تشخيص داد چه برسد به رنگ .
دسته اي از موي رنگ پريده در ميان بقاياي زشت ديده مي شد، سفيد يا زرد؟ مي توانست هر دو باشد. موي سفيد شده از گذر ، يا بلوند آفتاب خورده از نژاد انگلوساكسون . هيرو انديشيد:«هرگز نخواهم فهميد، هرگز نخواهم فهميد» و ناگهان حالش به هم خورد.
باران از شدت افتاده بود و وقتي دژ را ترك نمود ، كم كم سبك تر مي شد و او مي توانست صداي غرش امواج و فرياد مرغ هاي ماهي خوار را بشنود. بخوبي مي دانست كه چه چيزي آن همه پرنده را به جزيره آورده است. سراپا خيس شده بود و بشدت مي لرزيد ، بيشتر از حالت تهوع بود تا سرما، چرا كه باد و باران هر دو گرم بودند و همچون اتاقهاي در بستهي كنسولگري كه پر از بوي نا خوش آيند بخور دكتر گيلي بود، بوي بد مرگ را به همراه داشتند.
بوي آن بخورها به نظرش تنفر آور آمده و به خود قبولانده بود كه آنها مسئول سر درد ها و بي خوابي و بي اشتهايي اش هستند و گفته بود كه خطر ابتلا به بيماري را ترجيح مي دهد اما اكنون مي فهميد كه اصلا آنها را براي جلوگيري از بيماري نسوزانده اند، بلكه براي اين بوده كه بوي بد مرگ را از بين ببرند، و اينكه اگر با دقت بيشتري به حرف هاي اوليويا گوش داده بود، اين را مي فهميد و ايراد نمي گرفت. مطالب زيادي بود كه نشنيده بود. خود را در امنيت كنسولگري راحت عمويش كه پنجره هايش در مقابل هواي آلوده ي شهر ميله داشتند و درهايش قفل بودند كه او بيرون نود و آنچه اكنون مي بيند را نبيند، حبس كرده بود . مرده هاي خاك نشده ، كركسها و كلاغ هاي لاشه خوار و بچه ها...
هيرو در سر راهش، به دژ ، كه با عجله از ميان آبها مي گذشت،بسختي متوجه ي بچه ها شد؛ ولي اكنون ديگر پاهايش را از زور خستگي به آهستگي بر زمين ميكشيد، غير ممكن بود كه متوجه ي آنها نشود.
يك دو جين از آنها در اطرافش بودند. بچه هاي گرسنه اي كه در ميان كثافت هاي جاري شده از گنداب روها براي تفريح بازي نمي كردند، بلكه به دنبال غذا بودند. آنها هر تكه از كثافتي را كه روي آب غوطه ور بود را مي قاپيدند و حريصانه مي بلعيدند. موجودات كوچك بي كس كه هق هق كنان كنار در هاي بسته قوز كرده بودند و يا ضعيفتر از آن بودند كه بخواهند حركت و يا حتي گريه كنند.
سگ لاغر وحشي اي را ديد كه جسمي را از ميان جاده بو مي كشد و وقتي صداي ضعيف شيوني از آن در آمد ، خر خر كنان به عقب جهيد . با ترس متوجه شد كه نوزاد نيمه غرق شده اي است كه با جريان آب آمده و پشت توده اي از زباله گي نموده است.
با سرعت به جلو پريد و آن را قاپيد و بعد، متوجه نوزادي ديگر، و حتي كوچكتر از قبلي، كه كمي آنطرف تر افتاده بود شد... و يكي ديگر هم...
بيست دقيقه بعد ، هيرو در سرسراي كنسولگري ايستاده بود ، در حالي كه نه يكي،بلكه سه نوزاد در آغوش داشت و نيم دو جين نوپاي گرسنه و برهنه و يك كودك شش ساله قحطي زده كه چون اسكلتي متحرك بود، او را همراهي مي كردند. خود آن كودك هم نوزادي در آغوش داشت كه با سر و صداي زياد گريه مي كد.
غيبتش تازه كشف شده بود، زيرا در بان در ابتدا خيال نموده بود كه او به اتاقش باز گشته است و فقط وقتي فريده به در اتاقش زده بود و ديده بود كه اتاق خاليست، تحقيق كرده و متوجه شدند كه در جلويي عمارت قفل نيست.
وقتي هيرو وارد شد، ديد كه سرسرا پر از جمعيت عصباني و پر سرو صداست كه همه با ديدنش به او خيره شدند و او را نشناختند. دربان كه او را به جاي زن ي در مانده از شهر گرفت ، با عصبانيت سرش داد زد و دستور داد كه فورا آنجا را ترك نمايد، ولي اصلا به او نزديك نشد و ساير مستخدمين هم با عجله به دور ترين بخش سرسرا پناه بردند گويي او خود وباي سياه مي باشد.
يك دقيقه تمام طول كشيد كه همه فهميدند او كيست و حتي در آن زمان هم باورش برايشان سخت بود، چرا كه بازوانش پر از بچه بود و نمي توانست روبنده اش را كنار زند. بالاخره عمويش با خشم رو بنده اش را درير و گفت:«هيرو...! اين چه كلك احمقانه اي است؟»
كليتون، چون طوفاني سهمگين،خروشيد:«چطور رفتي بيرون؟كدام جهنم دره اي رفته بودي؟ فكر مي كردم كه به تو گفته بودم... آن بچه هاي لعنتي را بگذاز بيرون! خيال كرده اي چه غلطي مي كني؟»
هيرو لابه كنان گفت نتوانستم جلوي خودم را بگيرم،كلي بايد بيرون ميرفتم، مجبور بودم، عمو جان، شما كه متوجه هستيد، اوليويا گفت...» عمويش با صورتي سخت فرمان داد:«فورا برگرد به اتاقت، بر من مسلم شد كه نمي توان به تو اعتماد كرد كه از خانه فرار نكني، پس بهتر است براي بقيه ي مدت اقامتت در آنجا بماني.»
-نميتوانم... بچه ها...
-مراقبت مي كنم كه چيزي براي خوردن به آنها داده شود و بايد به همانجايي كه پيدايشان كرده اي برگردند.
- اما عمو جان، آنها جايي براي رفتن ندارند، والدينشان مرده اند و كسي نيست كه از آنها مراقبت نمايد، دارند از گرسنگي تلف مي شوند، عمو نات ، خواهش مي كنم! كلي تو نمي تواني...! فريده! فريده كجاست؟
او كه از پشت هيكل تنومند عمويش سرك مي كشيد، فريده را در ميان مستخدمينكه در انتهاي سرسرا ايستاده بودند مشاهده كرد. با بغضي از شكر گذاري گفت:«اوه تو اينجايي! لطفا يكي از اين بچه ها را قبل از اينكه از دستم بيفتند بگير و كمي شير گرم كن و...»
فريده، در حالي كه چشمانش از ترس گشاد شده بود و صدايش در اثر آگاهي از خطر چون جيغ گشته بود ، با شتاب پاسخ داد:
-نه بي بي ! دست نميزنم... مادرشان از مريضي مرده است... اينها هم حتما مي ميرند نياورشان اينجا!ببر، فورا ببرشان!
ساير مستخدمان هم مثل يك دسته غاز ترسيده، سر و صدا راه انداخته و در حالي كه كنار در متصل به آشپز خانه جمع شده بودند، از او پشتيباني كردند، حدقه چشمانشان در صورت هاي تيره و ترسيده اشان به سفيدي مي زد.
كلي گفت :«راست مي گويد، بايد كاملا ديوانه باشي كه اين بچه ها را به اينجا آورده اي. شايد هم آنها وبا داشته باشند. با اين وجود آنها را به خانه آوردي و انتظار داري مستخدمان از آنها مراقبت نمايند...»
فريده جيغي زد و گريست :«نه، مراقبت نمي كنيم! نه مراقبت مي كنيم و نه دست مي زنيم!»
- ميبيني، بايد فورابروند... فورا.
- هيرو گفت:« پس من هم با آنها خواهم رفت.»
- عمويش فرياد زد :« هيچ هم چنين كاري نمي كني، الآن زماني رسيده كه تو دقيقا همان كاري كه به تو گفته شده را انجام خوهي داد. آن بچه ها را زمين بگذار و به اتاقت برگرد.»
- نمي گذارم، نمي توانيد مجبورم كنيد.
- كلي گفت :«نمي توانيم؟» و به سرعت راه هيرو را براي خروج از در بست:«درست همين جاست كه اشتباه مي كني، به تو تنها يك دقيقه فرصت مي دهمكه تصميمت را بگيري، يا آرام به به طبقه ي بالا ميروي و يا يك نمايش مجاني براي مستخدمان ترتيب مي دهم.»
- هيرو ديوانه وار دليل مي آورد:« كلي ما نمي توانيم آنها را بيرون كنيم، نمي بيني كه گرسنه هستند؟ آنها مي ميرند... بايد كاري كنيم.»
- شنيدي كه عمويت گفت به آنها غذا داده خواهد شد.
- ولي اين كافي نيست، يك وعده غذا كه فايده اي ندارد، يا دو وعده... يا حتي بيست وعده، چه فايده اي دارد كه به هر كدام قطعه اي نان دهيم و دوباره به خيابان ها بيندازيمشان؟ آنها به كسي نياز دارند كه مراقبشان باشد، آنها...
- فريده به تندي گفت:« نه مراقبت مي كنيم، نه دست ميزنيم، فورا بفرستشان بروند، قبل از اينكه همه اينجا بميريم.»
- سي ثانيه.
- كلي، خواهش مي كنم!... عمو جان، باغ خانه ي تابستاني كه هست، من خودم از آنها مراقبت مي كنم... من...
- متاسفم هيرو، ولي غير ممكن است. من بايد به فكر مستخدمان هم باشم. خودت خوب ميداني، ولي شايد بتوانيم سلطان را وادار نماييم تدبيري براي مراقبت از آنها انجام دهد ، و بعد...
- ولي دير مي شود ! براي اينها خيلي دير مي شود، اينها خيلي كوچك اند، خواهش مي كنم ، عمو نات.
- كلي با سنگدلي گفت:« چهل ثانيه»
- اوه كلي، خواهش مي كنم.. مگر نمي بيني...
آنها هم فرا موش كرده بودند كه در عمارت باز مانده است و صداي قدم ها را هم نشنيدند. اما ناگهان، كس ديگري هم آنجا بود كسي كه در چهار چوب در، پشت كلينتون، ايستاده و از كنار شانه هاي كلينتون به دختري كه با لباسهاي خيس چسبان، زانو زده بود و بچه هاي گيج استخواني را در بغل داشت، نگاه مي كرد.
«روري!» هيرو با بغضي كه نه حالت تعجب داشت و نه شكرگذاري، بلكه تنها نشانه اي از آسودگي كامل بود ، ادامه داد:«روري، يه كاري بكن»
كاپيتان اموري فراست با مهرباني گفت:«حتما، ولي چه كاري؟»
كلينتون با نفرت چرخي زد و هيرو، در حاليكه در لباس هاي خيس تلو تلو مي خورد و تحت الحمايه هاي ترسيده اش دنبالش مي كردند، دويد و از كنارش رد شد.
- مي گويند نمي توانم بچه ها را اينجا نگه دارم، ولي اينها بايد به يك جايي بروند و اگر رهايشان كنم حتما مي ميند، چون كسي را ندارند، هيچ كس برايشان اهميتي قائل نيست و نمي توانند ... من نمي توانم...
روري، در حالي كه يكي از بچه ها را در آغوش لرزانش مي گرفت و با بي علاقگي نگه مي داشت ، گفت:« مراقب باش»
هيرو مكثي كرد و نفسي لرزان كشيد و تلاش نمود كه متانت خود را حفظ كند. كلينتون، با سرعت، قدمي به سمت هيرو برداشت و ناگهان ديد كه راهش توسط بازويي پولادين بسته شده است.
كاپيتان فراست با سردي گفت:« مراقب بچه باش»
كلينتون كه صورتش ديگر از غضب سرخ نبود ، بلكه مجموعه اي از همه ي رنگ ها مي شد، با زمزمه اي خشن گفت:« اينجا چه مي كني؟ چه مي خواهي؟ ادوارد گفته بود كه به او قول داده اي... امكان ندارد كه تو را آزاد كرده باشند!»
- قصد چنين كاري نداشتند، ولي فراموش كردند، كه در سلول را قفل كنند و بعد همه فرار كردند و دژ را ترك نمودند. نهايتا فرقي با آزاد سازي نداشت.
كلينتون با همان صداي خفه گفت:« اگر حرفي براي گفتن به من داري بزن و برو بيرون.
- منظورت در مورد زهره است؟ چيزي ندارم كه به تو بگويم، اصلا براي ديدن تو به اينجا نيامده ام.
«پس چرا...؟ » حرف كلينتون به تندي توسط نا پدري اش قطع شد:«فكر مي كنم اصلا