605-?
پشت دیوار باغ در شرف روی دادن بود،نداشت .او فقط میخواست که تنهایش بگذارند تا در مورد عدم شایستگی اش به فکر فرو رود و دوباره خودش را با زندگی وفق دهد و به این اصل که اینده به هیچ عنوان شبیه انچه او نقشه کشیده بود نخواهد شد بیندیشد چرا که خودش آن آدم روشنفکر و توانا و سازش ناپذیری که همیشه خیال میکرد باشد نبود بلکه فردی جایز الخطا و نالایق و به طور حقارت آمیزی زنانه بود.
دورنمای دلتنگ کننده ای بود و پس از مدتی دید که دیگرنمیتواند به ان بیندیشد و کناره گیری از این شبه دنیای مبهم ،که تنها حرارت و سردرد هایش واقعی بوده و دیروز و فرداهایش اهمیتی نداشتند ساده تر به نظر میرسید.اما اگر چه کلیتون و عمویش از عدم علاقه اش به پیشرفت اپیدمی اسوده بودند و بسیار به خواسته اش برای تنهایی احترام میگذاشتند ولی اولیویا چنین نبود.اولیویا این را وظیفه خود میدانست که نگذارد هیرو ی عزیزش دچا رتزلزل و سستی شود و مطمئن بود که چنان دختر خیر خواهی نمیتواند نسبت به مسائل ناراحت کننده شهر و بدبختی مردم ان بی علاقه باشد ،همانطور که خودش هم نبود.این اصل که هیرو به صحبتهای او توجه کمی داشت ،یا اصلا توجه نداشت و اگر جوابی میداد با کلمات تک سیلابی بیرنگی بود ،مطمئنا نظرش را تغییر نمیداد و نشانه عدم میلش به کمک نبود بلاخره هم یک حرف اولیویا بود که هیرو را از بی حسی بیمار گونه اش در آورد و یک بار دیگر موجب شد به گونه ای رفتار کند که عمو و نامزدش ،خوش باورانه فکر کرده بودند بخشی از گذشته بوده و دیگر به پایان رسیده است.
اولیویا گفته بود "پسرک مستخدم ما" پسر عمویی دارد که در دژ کار میکند و گفته که نیمی از زندانیان اروپا مرده اند و نگهبابنان هم فرار کرده و بقیه زندانی ها را به امان خدا رها کرده اند که خودشان راهی برای گریز پیدا کنند. فکر میکنم همه انها فرار نمایند ،حتی آنهایی که بیماری را نگرفته باشند ،مگر اینکه هنوز درهای سلول رویشان قفل باشد .فکر کردن به اینکه آن مرد ،فراست هنوز آنجاست وحشتناک است ،البته اگر نمرده باشد یا حتی مرده باشد !"
اولیویا به شدت لرزید و شیشه کوچک نمک بویایی اش را که این اواخر همیشه به همراه داشت ،در آورد.
ساعت بسختی دوازده ظهر بود ،ولی روز تاریک شده بود چون یک بار دیگر ابرهای باران زا ،آسمان روشن را فراگرفته و اکنون اولین قطرات به آرامی بر زمین پاشیده .....
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)