599-600
گناهانش را بر او میبخشید به گذشته پشت میکرد و رضایت میداد که گلیتون برای اینده اش تصمیم بگیرد چون دیگر به خودش اطمینان نداشت که بتواند چنین کند .
او بدون اینکه خود بفهمد به چهار راهی رسیده بود که باید نه تنها در مورد کل زندگی اش بلکه در مورد اینکه چگونه زنی قرار بود بشود تصمیم میگرفت و کلی تنها باید جاده ای را به او نشان میداد تا از ان میگذشت با انتخاب ان مسیر به ان ادامه میداد و با بی اعتمادی به خود جلو میرفت و کم کم همان کسی میشد که طبقه اش و فرمی که در ان میزیست و گلیتون مایوار یک همسر عهد ویکتوریایی انتظار داشته یعنی مطیع مناسب شایسته و خوش رفتار که طبق وظایفش با نظرات شوهرش موافقت کرده و نسبت به لغزش های او کور باشد مراقب منزلش بوده و تسلیم خواسته های شوهرش باشد و فرزندانش را بزرگ کند و عملیات نوع پرستانه اش را به بخشهای نسبتا کم و کمک در بازار های کلیسا و خیریه های محلی محدود نماید.
اما گلیتون حوصله همدردی با اخرین پرده ی تراژدی که به نظرش غیر عاقلانه بی وقار و شخصا برایش تحقیر کننده بود را نداشت.او هیچ یک ز این علایم با موارد درگیر را درک نکرد و بنابر این شانس خود را از دست داد.
او تنها گفت:متاسفم که ناراحت هستید اما از اول لازم نبود برای کمک بروی هیچ کار مفیدی نکردی و تنها باعث ناراحتیه خودت و ما شدی دفعه ی دیگر شاید نصیحت انهایی که خواهان خیر و صلاح تو هستند را بپذیری.
هیرو حس کرد که چیزی در وجودش مرد با خود گفت:"تا پایان زندگی ام این گونه خواهم بود" و به اتاق خودش رفت؛جایی که برای مدت طولانی دراز کشید و ارزو نمود که ای کاش میتوانست گریه کندو دید که نمیتواند دیگر هیچ احساس برای کلی نداشت؛اما ناچار بود که با او ازدواج کرده و بقی عمرش را در کنار او بگذراند ،متواضعانه انتقاد های او را با نوازشها و دلجویی هایش را بپذیرد و اجازه دهد که مدریت ثروتش را به عهد بگیرد و برای یک عمر احساسی مشابه حس کنونی اش داشته باشد .گویی این اوست که مرده نه بچه ی خانه ی دلفینها!
برای یک لحظه تقریبا به حال ان بچه و مادرش غبطه خورد .چون مشکلات انها تمام شده و اکنون در ارامش بودند .ولی او ناچار به ادامه دادن و صدمه دیدن بوده در حالیکه از جهالت در امده و باید به خود تسلیم و کناره گیری را یاد میداد و با گذر ایام به ادمی ماشینی تبدیل میشد.
به نظر سرنوشتی دردناکتر از از قسمت زهره بود.البته مشکل دیگری هم و جود نداشت.که باید هر چه زودتر با ان روبرو میشد.اکنون بیش از دوماه از روزی که در نم نم باران اوجانه سایه دار ازاد شده بود میگذشت.اما هنوز به اندازه ی کافی سمی دانست کهمطمئن باشد که فقط میترسید.
ای کاش کسی بود که در این مورد با او صحبت کند.افسوس میخورد که چرا وقتی که میتوانست از زن عمواین سوال را نکرده بود ولی اکنون خیلی دیر شده بود و هیچ کس نبود که بتوان با او در مورد این موضوع صحبت کرد مطمئنا با الیویا که نمیشد چون به طور نا مطبوعی شکه شده و عمیقا احساس همدردی میکرد و بعد به همه میگفت.یا میلیست کیلی که دوست زن عمویش بود و لی میانسال بود و کسل و خود نما و به طور سردی بریتانیایی یا حتی دکتر کیلی که مهربان بود و لی مردی غریبه بود اگر فقط اوضاع بین او و کلی فرق میکرد اگر کلی انچه که زمانی خیال میکرد باشد بود. شاید میتوانست با او صحبت کند ولی ان دیگر امکان نداشت و هیچ کاری جز صبر کردن نمیتوانست انجام دهد.
روزهای بعدی طولانی ترین روزهای زندگی هیرو بودند و بعد ها هر گاه به یاد ان روزها می افتاد ان را زمانی بسیار خسته کننده و طولانی میدید که به نظرش دو ماهی طول کشید در حالی که تنها دو هفته وبد
عمونات حکم کرده بود که حق ندارد پایش را از کنسولگری بیرون بگذارد و فرمانش را با گذاشتن یک نگهبان کنار هر در خروجی تقویت کرده بود و در باغ قفلهایی اضافه انداخته بود که کلیدهایش را تنها خودش داشت او گفت که به هیچ وجه قصد ندارد بگذارد برادر زاده اش در هیچ واقعه ی نناراحت کننده ی دیگری وارد شود و منظورش این بود که یهرو بقیه ی مدت اقامت خود را در رنگبار به روشی شایسته گذرانده و ابروریزی دوباره ای با درگیر شدن در یک گرفتاری غیرقابل اجتناب و جدید برای گره خارجیان و ننگی برای عمویش ایجاد نکند
هیرو هخیچ تمایلی برای عدم اطاعت از او نشان نمیداد اما صورت بی رنگ و رفتار بیحالانه اش عمویش را کمکم نگران کرد گاهی ارزو میکرد که ای کاش هیرو جرقه ای از روح قدیمی اش را دوباره نشان دهد نمیتوانتس برایش متاسف نباشد چون فکر میکرد