از صفحه 582- 583
محلي كه روزانه صدها تن در آلونكهاي متراكم شهر سياه و خيابانهاي خفه، بازارها و منازل بلند غربي شهر رنگبار و در ميان درختستانهاي نارگيل و مزارع ميخك و روستاها مي مردند زندگي يك بچه كوچك اهميتي چنداني نداشت.
اكنون ديگر براي ناتانيل هوليس، افسوس اينكه چرا خانواده اش را به خانه اي در روستا نفرستاده دير شده بود، چرا كه در اين زمان، ديگر امكان دسترسي به هيچ كدام از آنها وجود نداشت و تنها كاري كه مي توانست انجام دهد محدود كردن همسر و دخترش به اقمات در كنسولگري بود و دعا براي رسيدن يك كشتي آمريكايي يا اروپايي كه عازم بندري امن بوده و ابيگيل و كريسي را از اين جزيرة بلا زده خارج كند.
اما هيچ كشتي نيامد و كشتيهاي غربي هم كه در لنگرگاه بودند با شنيدن خبر انتشار وبا پراكنده شده و خبر شيوع بيماري را در زنگبار در تمام سواحل پخش نموده بودند و ديگر هيچ كشتي به آن سمت نمي آمد چون نزديك شدن به جزيره را خواستگاري مرگ تلقي مي نمودند . لنگرگاه اكنون از روزي كه سيد سعيد، نخستين سلطان زنگبار، براي اولين بار قدم به جزيره نهاده بود هم خالي تر بود و غير از چند كشتي مجيد و يك قايق ماهيگيري، تنها دافوديل و ويراگو آنجا لنگر انداخته بودند.
آقاي هيوبرت پلات، كه همسرش جين، در تب نگراني دوقلوهايش بود و او را شب و روز به ستوه آورده بود كه ترتيبي براي انتقال آنها به خارج از جزيره دهد، گفت: مطمئناً سرهنگ، ديگر لزومي به نگه داشتن لاريمور و افرادش در اينجا براي حمايت از ما نيست آيا امكان ندارد كه بعضي از خانوادهها را با دافوديل خارج كنيم؟
اما كنسول بريتانيا، همچنان نداشت كه خود را از تنها وسيله دفاعي در مقابل بازگشت احتمالي دزدان دريايي محروم سازد و نمي خواست در زماني كه شايد هنوز براي وظايف سخت تري به دافوديل نياز باشد، آن را به يك كشتي مسافربري تبديل نمايد. بعلاوه تا آنجا كه آنها مي دانستند شايد اپيدمي زودتر از آنچه انتظار داشتند آن هم بدون اينكه به بخشهاي مدنتر و نوسازتر و متناسبتر شهر سنگي، كه مسكن سفيد پوستان بود. برسد، تمام شود و يا شايد كورمورانت، زودتر از آنچه انتظار دارند، برسد و يا شايد يك كشتي ديگر.....؟
اما آمار مردها روز به روز بيشتر مي شد و كورمورانت رد يك كشتي حامل برده را يافت و راه خود را به سمت جنوب، براي يك تعقيب طولاني، تغيير داد كه باعث شد رسيدنش تا چند هفته اي به تعويق افتد. دو خدمتكار بيت الثاني و يك منشي بومي كنسولگري فرانسه و يكي از مهتران كليتون مايو هم از وبا مردند. مرگ آنها، تنها چهار تن در ميان دويست و سي و هفت مرده آن روز زنگبار بودع اما با مرگ خود ثابت كردند كه حتي منازل مدرن شهر سنگي هم از بيماري مصون نيست و دان، كه همان روز عصر به نامزدش سر زد، خانم هوليس را د رحال اشك ريختن و كنسول را فرسوده و عبوس يافت. يكي از اقوام جوان مهتر متوفي كليتون، كه ظرفشوي آشپزخانه كنسولگري بود، همان روز عصر در بخش مستخدمان كه به خانه متصل بود جان داده بود.
ابي، گريه كنان گفت: « گفتند كه فقط در تشييع جنازه عمويش شركت كرده بوده دستمالش را چنان در ميان انگشتانش كشيد كه پاره شد. اگر چه امروز صبح، چندان حال خوشي نداشت. اما مثل هميشه بلند شد و در آشپزخانه كمك كرد تا اينكه... آشپز گفت، ناگهان روي زمين افتاد، در آشپزخانه خودمان آنها تا يك ساعت پيش به ما حرفي ترديد و ما همه د ربشقابها و فنجانهايي كه او حتماً به آنها دست زده بود، غذا خورده ايم و ... »
شوهرش با لحني تسكين دهنده پا در مياني كرد و در حاليكه شانه هاي لرزان همسرش را با دستي كه به همان اندازه نامطمئن بود، آرام مي كرد، گفت: « خب ابي، بس است ديگر»
شنيدن اين خبر، دان را هم به اندازه والدين كريسي تكان داد، آن هم با دليل يكساني محبوس كردنشان در اين خانه و باغ، وقتي وبا به اينجا هم رسيده بود، چه فايده اي داشت؟ نگاهي به ناتانيل هوليس انداخت و براي اولين بار، دو مرد ، پدر و خواستگار، نه تنها همديگر را درك كردند، بلكه در توافقي كامل بودند. در آن لحظه بود كه علاقه ناتانيل هوليس به مرد جوان، كشوفا شد، ديد كه اينجا كسي ايستاده كه علاقه اش به كريسي، با علاقه خودش به او تفاوتي ندارد و مي شود به او اعتماد كرد كه از كريس كاملاً مراقبت نمايد.
دان با لحني كه گويا تمام مسايل مورد بحث قرار گرفته و با آنها موافقت شده، كه گويي واقعا هم چنين بود، پرسيد: « چقدر طول مي كشد تا حاضر شوند. قربان؟»
كنسول، بي درنگ ، جواب داد:« يك ساعت»
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)