صفحه 578 تا 579
كنيزي كه به قيمت چند شيلينگ و چند متري پارچه ارزاق يسمت خريداري شه بود شعري از مردم در بند مي خواند مرواي موسي به راه سرزمين مصر بگو به فرعون كه آزاد كن مردم قومم را .... چند دقيقه بعد دكتر كيلي به ستوان ملحق شد و نگاهي استفهامي به او افكند كه با تكان سر به علامت نفي كه احتياج به هيچ تغييري نداشت پاسخ داده شد.
دكتر كيلي آسوده خاطر گفت : موافقم و با ناراحتي افزود هوليسها اصلا" خوششان نخواهد آمد حتما" اعتراض مي كنند.
هان تصديق كرد: بله ولي مثل اين بود كه ديگر اهميتي نداشت.
در حاليكه از پله هاي سنگي به حياط مي رفتند دكتر كيلي در حاليكه گويا بيشتر با خودش بحث ميكرد تا با دان گفت: البته هميشه خطر اينكه به بيماري مبتلا شود وجوددارد ولي جداي آن باور ندارم در اينجا صدمه اي ببيند ووجودش هم در اينجا بسيار مفيد ميباشد چون بچه جدا" بيمار است و اگر پيش آن خدمتكاران باقي بماند شانسي نخواهد داشت آنها ارزش نظافت و سكوت را در چنين مواردي درك نمي كنند و بيشتر علاجهايشان از بي فايده هم بدتر است بسيار بدتر از خانم هوليس عاقل است و مطمئنا" دستورات را اجرا مي كند بعلاوه به سن قانوني رسيده خانم خودش ميباشد.
دان آگاه از اينكه او انتظار پاسخي مي رود خود را به همان كلمه يك هجايي مفيد محدود كرد و گفت: بله او مردانش را از حياط با اشاره اي سريع جمع كرد و به خيابانهاي داغ و پرجمعيت بازگشتند تا نيم ساعتي سخت را با پدر زن آينده اش بگذراند.
مصاحبه دلچسبي نبود و وقتي پايان گرفت نفسي از آسودگي كشيد البته كسي نمي توانست كاري در مقابل هيرو انجام دهد از آنجا كه همانطور كه دكتر كيلي اشاره كرده بود ديگر به سن قانوني رسيده و خانم خودش بود زن عمويش گرچه بسيار نگران او بود. ولي بيشتر نگران كريسيدا شد آن كلمه شوم تيفوئيد كافي بود كه ابيگيل را به هراسي مادرانه دچار نمايد و فورا" طرف دان را گرفته و موافقت كرد كه بهتر خواهد بود اگر هيرو تا زماني كه خطر آوردن بيماري را با خود دارد از كنسولگري دور بماند.
در مورد كليتون دلايل زيادي وجود داشت كه ترجيح ميداد از خانه دولفينها دوري گزيند ولي وقتي هئيت اعزامي دان بي نتيجه بازگشت شخصا" عازم آنجا شد و موفق شد كه نامزدش را ببيند اما اين ملاقات هم درست مثل ملاقاتي كه دان در كنسولگري تحمل كرده بود ناراضي كننده و كاملا" نامطبوع بود.
هيرو فقط ميتوانست چند دقيقه اي او را ببيند چون بچه بيدار بود و از تبعات تب زجر ميبرد گرچه با دقت به حرفهاي كلي گوش ميداد ولي نگاهي دور و فاصله دار در چشمانش و اخمي كمرنگ در پيشاني اش بود و بطور خشمگين كننده اي مشخص بود كه تنها نيمي از توجهش را معطوف به كلي كرده است صداي كلي شروع به بالا رفتن كرد كه هيرو فورا" دستش را بلند كرد و او را ساكت نمود.
- خواهش مي كنم كلي، عصباني نباش مي دانم كه چه احساسي داري و اينكه تنها نگران من ميباشي ولي اين كاري است كه ناچارم انجام دهم
- چرا؟ هيچ ربطي به تو ندارد چرا براي يكبار هم كه شده به من فكر نمي كني؟ به احساسات من درعوض اينكه هميشه به خودت فكر نمايي؟ يا اگر هم احساسات من اصلا" برايت اهميت ندارد مي تواني سعي كني به تمامي نگراني هايي كه براي ماما و كريسي و عمويت فراهم آورده اي فكر كني.
هيرو با پريشاني گفت: فكر كرده ام و خيلي متاسفم كه آنها نگران هستند ولي لزمي ندارد كه نگران باشيد چون....
كلي با خشم دخالت كرد: براي اينكه بقدر ذره اي براي تو معني ندارد براي اينكه مي خواهي راه خودت را بروي و به كارهايي كه به تو ربطي ندارد دخالت كني مگر نه؟
- نه اصلا" هم اينطور نيست به من هم مربوط ميشود و همينطور به تو.
- من؟ منظورت از اين حرف چيست؟
- مي داني، بايد بداني.
- اصلا" نمي فهمم در چه موردي حرف مي زني مگر اينكه بخواهي بگتويي بعد از آنچه اتفاق افتاده هنوز فكر مي كني كه ما مديون آن تاجر برده لعنتي نمي دانم چي چي كه تو را از دريا در آورده
- در مورد او فكر نمي كردم منظورم زهره بود.
صورت سوزان كليتون بي رنگ شد و چشمانش را به زمين دوخت هيرو با ناراحتي گفت : مي بيني كلي اگر زنده بود شايد مانع اين بيماري مي شد يا اگر نمي توانست حداقل زودتر متوجه شده و اينجا بود كه از بچه مراقب كند و .... و تو به من گفتي بخشي از آن كار را كه كردي تقصير من بود. من تو را به اين سو راندم. نمي دانم راست است ياخير اما بايد بفهمي كه من ... كه ما... كلي نمي توانيم بگذاريم بچه ام هم بميرد نه حداقل