575- 572

بودند.او را نگاه می کردند.
دکتر کیلی ، بدترین ترسشان را تایید کرد:«متأسفانه تیفوئید است.»و خواست هیرو را بیرون بفرستد و گفت که ماندنش خطرناک است و هیچ کاری نیست که او بتواند انجام دهد و از عهده ی زنهای خانه بر نیاید.
هیرو بدون اینکه حرکت کند ملامت وار گفت:«خودتان خوب می دانید که اینطور نیست.من دقیقاً تعلیم ندیده ام ولی مطالبی در مورد پرستاری می دانم و اگر این تیفوئید باشد بچه به تجربیات من نیاز دارد.اگر بگویید که چه کارهایی باید انجام شود می توانم پرستاری اش را به عهده بگیرم.هیچ کدام از این زنها به درد نمی خورند ، چون تنها بالای سرش گریه می کنند و او را مضطرب می نمایند و اصلاً متانب و پایداری ندارند ؛ بعلاوه دم کرده های وحشتناک یا اثر یک جادوی خطرناک به خوردش می دهند.»
دکتر کیلی کاملاً با او همعقیده بود اما چون بچه بیمارتر از آن بود که بشود حرکتش داد.کاری جز سپردنش به دست آنها و امید این که آقای باتر بتواند مانع درمانهای ناصحیح آنها شود نبود.اما او فراموش کرده بود که خانم هولیس چقدر می تواند سرسخت و لجوج باشد.
هیرو به هیچ وجه قصد ترک کردن انجا را نداشت و هر گونه پیشنهادی مبنی بر خارج کردنش به زور ، خارج از بحث بود.گرچه بانی باتر را شاید براحتی می شد متقاعد نمود ولی رئلوب به هیچ عنوان از سر راه کنار نمی رفت و همینطور هیچ یک از خدمه ی رذل روری فراست.
دکتر کیلی ناچار شد تصمیمش را بپذیرد.می دانست که این بهترین موهبت برای بچه است ، بخصوص که گرچه تب داشت و ضعیف بود ، ولی هنوز هیرو را می شناخت.دست کوچک و تب دارش را با ندایی از شادی دراز کرد و هیرو را چنان چسبید که گویا می ترسید برود:«تو برگشتی!داهیلی می گفت که نمی آیی ، اما من می دونستم که می آیی ، چون قول داده بودی و فرشته هم نیستی.عمو باتی میگه مامان هیچ وقت برنمیگرده چون فرشته شده و خدا لازمش داهره منم لازمش دارم اما عمو باتی میگه...تو که نمیری ، میری؟»
-نه عسلم ، البته که نمی روم.حالا ساکت باش و اگر دختر خوبی باشی و آرم دراز بکشی برایت قصه ای در مورد پری های دریای می گویم.یکی بود یکی نبود...
دکتر کیلی یک بار دیگر اندیشید که اصلاً چطور هیرو هولیس از وجود چنین بچه ای آگاه شده است ، سوای اینکه با او دوست هم شده باشد و چه ارتباطی می تواند با فراست ، یا خانه ، یا خدمه اش داشته باشد؟اما این رازی بود که باید مخفی می ماند آنچه مهمتر بود این اصل غیر قابل شک بود که وجود خانم هولیس در اتاق بیمار با ارزش است ؛ نه تنها تجربیاتی از پرستاری دارد بلکه دستهایش هم محکم و خونسرد ، صدایش آرام و اطمینان بخش و حضورش قوت قلب دهنده بود.دکتر کیلی فکر کرد که مطلبی فناناپذیر در مورد زیبایی کلاسیک صورت و قامت بلند و دوست داشتنی اش که در عین حال چقدر جوان و قدرتمند است وجود دارد.کیفیتی با دوام و مقاوم که به نظر می رسید حضور شکست یا مرگ را رد میکند و آن به خودی خود منبعی از تازگی و از بین برنده ی یأس بود.اکنون دیگر اصلاً به نظرش عجیب نرسید که هیرو خودش را برای علاقه مندی به خیر و صلاح این بچه ی کوچک دورگه به زحمت بیندازد چون دکتر مرد ساده ای بود که باور داشت زنها همیشه شیفته ی بچه ها هستند و با فکر در مورد روری فراست خوشحال بود که در زندان است ؛ پس حضور خانم هولیس در اینجا در معرض اهانت ملاقات با همچون موجودی قرار نمی گرفت.حتماً بعضی از مستخدمان منزل عمویش در مورد بچه ای که پدر سفید پوستش به زندان افتاده و خودش شدیداً بیمار می باشد صحبت کرده اند و آن دلسوزی و شفقت زنانه بقیه ی کارها را انجام داده است همه می دانستند که او دختر خیرخواهی است ولی به هر صورت خانواده اش اصلا خوششان نخواهد آمد خودش هم زیاد خوشش نمی آمد ولی با یاداوری این اصل که او قبلاً کار سخت و طاقت فرسای یک بیمارستان خیریه که اصلا کار ساده و مطبوعی نیست را عهده دار بوده به خود دلداری می داد.
دکتر دستوراتی داد و قول داد که چند ساعت دیگر برگردد.با بی میلی رفت که به موضوع ناخوشایند مطلع ساختن کنسول آمریکا رسیدگی کرده و بگوید که دختر برادرش قصد دارد روزهای آینده را در خانه ی دولفینها گذرانده و از یک مورد جدی تب تیوئید پرستاری کند.
نتیجه ی کارش بروز غوغایی شد که دقیقاً به اندازه ای که فکر میکرد نامطبوع بود.نامزد دختر با خشم اظهار کرد که او نباید اجازه می داد هیرو او را تا چنان خانه ای همراهی کند و آقای هولیس در حالیکه در اتاق بالا و پایین میرفت بیان کرد که تحملش از دست هیرو تمام شده است!و او از وقتی که حماقت کله شقانه اش او را برای این سفر ، سوار کشتی کرد چیزی جز دردسر نبوده و هر چه زودتر به بوستون برگردانده شود بهتر است و اینکه آبروریزی است که نماینده ی اکردینه ی یک دموکراسی پرقدرت ناچار شود که در منزل یک تاجر برده ی زندانی حضور یافته و به دخترک خودسر و کله شقی که به پس گردنی نیاز دارد دستور دهد که به خانه برگردد و تازه دختر کاملاً قادر است از آمدن ابا کرده و او را در خجالت اینکه به زور متوسل شود قرار دهد.
دکتر کیلی نامطمئن از خود جرات کرد و گفت:«فکر نمیکنم بتوانید چنین کاری کنید از آن می ترسم که مردان فراست و در واقع همه ی افراد خانه مانع اقدام شما شوند.»
«باور نمیکنم»کنسول با عصبانیت شروعکرد ولی بعد متوقف شد چون می توانست هر کاری را از افراد روری فرسات باور کند و تقریباً هر کاری را از هیرو آنتاهولیس.
او شروع به اوقات تلخی با دکتر کیلی بدشانس نمود که به خاطر این ماجرای زشت مورد سرزنش قرار گرفت.کلی کاملاً حق داشت نباید اجازه می داد که هیرو او را همراهی کند.برگشت و نگاهی به دان انداخت که سرگرم تسکین دادن کریسی بود.این منظره به هیچ وجه احساسات تندش را آرام نکرد زیرا تنها به یادآورد که این داماد آینده اش بوده که از روی بی ملاحظگی هیرو را از بیماری دختر فراست آگاه کرده است و مانع خروجش از خانه که نشده هیچ تعقیبش هم ننموده است پس بتندی گفت:«پیشنهاد میکنم که ستوان یک عده از ملوانان مسلح خود را بفرستد تا برادر زاده ام را به خانه اسکورت نمایند.فکر میکنم الان که فراست زندانی است خدمه اش اینجا بدون اجازه مانده اند پس چندان جدی مداخله نخواهند کرد.مطمئناً این کار بسیار بهتر ازرفتن من یا ناپسری ام به آن خانه است که شاید مورد بی احترامی هم قرار بگیریم.»
دان با عجله دستمالی را که برای خشک کردن اشکهای کریسی در آورده بود به جیب گذاشت و با کمی گیجی گفت:«بله ، البته قربان.منظورم این است که عقیده ای بسیار عالی است.مطمئن هستم که خانم هولیس دلایل را متوجه شده و بدون انداختن شما در دردسر بیشتر موافقت کرده و باز خواهند گشت.»
اما خانم هولیس موافقت نکرد که برگردد و ظاهراً دلایل را هم متوجه نمی شد و این دان بود که شکست خورد.او با احساس خشم و بی صبری با همراهی نیم دوجین ملوان مسلح و دکتر کیلی به خانه ی دولفینها رفت ،ملوانان در حیاط ماندند و آن دو به طبقه ی بالا و به اتقی که زمانی متعلق به زهره بود راهنمایی شدند.طی یک ساعت پیش نقل و انتقالات عمده ای روی داده بود چون اتاق از فرشها ، پرده ها و تزیینات خالی شده و اکنون تنها مبلمان اتاق را تخت کوچک بچه ، یک کاناپه و یک میز در کنار دیوار با یک صندلی تکی تشکیل داده بود.کرکره های نیمه بسته ، مانع ورود نور شدید خورشید می شدند اما به باد دریا اجازه ی ورود داده و اتاقی خنک و مطبوع ایجاد کرده بودند.دیوار ها و کف اتاق هم مشخص بود که به تازگی شسته شده اند.
دکتر کیلی این جزئیات را با تایید مشاهده کرد و یک بار دیگر فکر نمود که علی رغم هر آنچه عمویش می خواهد بگوید خانم هولیس زن بسیار مهربان و باشعوری است او فکر میکرد که هیرو چه جادویی به کار برده که آقای باتر بی آبرو و دو زن سیاه وفادار و سایر کارکنان خانه را وادار کرده از اتاق بیمار خارج شده و با صبر و حوصله و آرام در ایوان منتظر بمانند.همچنین با تایید متوجه شد که هیرو هنرهای دامن پوپلین خاکی رنگش را برداشته که روی زمین کشیده نشود.با خود اندیشید که هیرو اتاق را تمیز ، خنک ، خلوت و به طور تازه ای آزاد از وسواس و سراسیمگی کرده است.
بچه به خوابی ناآرام فرو رفته بود و هیرو کنارش نشسته و مگسها را از صورت بچه با یک بادبزن کوچک از برگ خرما می پراکند.با دیدن انها فوراً بلند شد و به ارامی به سمت در آمد و به باتی باتر اشاره کرد که جای او را بگیرد.اصلاً دان را ندید و دکتر کیلی که ماموریتش را فراموش کرده بود با تایید گفت:«عزیزم معجره کرده ای ، تبریک می گویم الان خیلی بهتر می توانی کار کنی چه مدت است که خوابیده؟»
با صدایی آرام و با لحن پایین کسی که عادت به صحبت در حضور افراد خواب دارد صحبت میکرد.هیرو هم با همان لحن آرام صدا جزئیات را شرح داد.دکتر با دقت گوش می داد ، گاهی اخم میکرد و گاهی هم به تأیید سری تکان می دادباتی در تمام مدت ساکت بود و دان که عقب ایستاده بود فهمید بردن خانم هولیس و رساندنش به دست خانواده اش اصلاً به آن سادگی که خیال کرده بود نیست و اینکه قضاوتش در مورد او و موقعیتی که در آن رار دارد کاملاً اشتباه بوده است.
اوایل آن روز خیال کرده بود که دختری ترسو و عصبی است و بعداً که اشتباهش را متوجه شد درست مثل کنسول ، نسبت به رفتارش خمشگین شده بود.مثل اینکه آنها همینطوری بدون اینکه این دختر لعنتی ،چیزی به آنها اضافه نماید به اندازه کافی