435-438
نامطبوع، که عود می کند، می نگریست و ورود آنان را درست مثل طاعون برای رعایای سلطان، کشنده می دانست و گرچه تاکنون از آن نترسیده بود، آن را به عنوان شرارتی که تنها گذشت زمان و پیشرفت تمدن می توانست درمان کند. پذیرفته بود اما اکنون متأسف بود که چرا تقاضا نکرده که دافودیل یا یکی دیگر از کشتی های نیروی دریایی در آن حوالی بماند، چون امسال تفاوت شومی در رفتار این ملوانان آدمکش که از تاریکی ها و با کشتی های کهنه سربرآورده و به خیابانها و کوچه های شهر هجوم آورده بودند، دیده می شد.
آنها همیشه بی شمار و گستاخ بودند، ولی امسال هم تعدادشان و هم گستاخی شان از حد معمول بیشتر شده بود و در مقایسه با سالهای قبل، رفتارشان نسبت به اروپائیان حاکی از خصومتی آشکار بود. سرهنگ ادواردز اصلا از آن خوشش نمی آمد یا اصلا آن را نمی فهمید، چون ظاهرا مطلبی در پشت آن قرار داشت تکبر و شرارت محض، تنها به خاطر عشق به آزار رسانیدن نبود، بلکه دلیل دیگری داشت.
حوالی غروب همانروز بود که هیکلی آشنا در دریای پهناور، نظرش را به خود جلب کرد و دانست که وبراکو بازگشته است و نگران شد که چرا؟ اموری فراست همیشه مراقبت می کرد که طی زمان غارت سالانه، در جزیره نباشد و البته شایعاتی وجود اشت مبنی بر اینکه برای حمایت منزل و مستخدمانش، به دزدان پول می دهد، سرهنگ ادواردز بازگشتش را بسیار عجیب دانست، اما شاید او هم از تفاوت رفتار این جماعت مهاجم آگاه شده و ترسیده بود که شاید در این مورد حتی درهای قفل شده و پنجره های محصور هم، برای حمایت اموالش کافی نباشد و یا شاید مرگ کنیزش (اسمش چه بود؟ زهره؟ زهره؟) او را باز گردانده، چون ظاهرا بچه ای وجود داشت و منطقی بود که حتی آدم مرتد و شریری چون روزی فراست هم احساسات پدرانه ای برای فرزندش داشته باشد.
سرهنگ ادواردز از مرگ آن زن توسط جاسوسش فیروز علی، که کارش دریافت تمام شایعات شهر بود، باخبر شده بود. فیروز داستانی نا معقول هم اضافه کرده بود مبنی بر اینکه توسط یک اروپایی دزدیده شده و بعد خودش را کشته است، اما این دیگر واقعا یکی دیگر از شایعات بازاری بود که به دلیل احساسات ضد اروپایی شهر پس از فرار عاشقانۀ سلمه با روئت جوان ساخته شده بود؛ داستانی فرعی که اکنون با فکر در مورد آن، شاید در خصومت کنونی دزدان دریایی بی تأثیر نباشد.
سرهنگ صبح روز بعد ملاقاتی دیگر از قصر به عمل آورد و اصلا از تجربه اش لذت نبرد. یک بار حتی عملا به نظر رسید که اسکورت دوازده نفرۀ بلوچی اش نمی توانند او را از آزار گروهی که با شمشیرهای آخته و تفنگهای فتیله ای قدیمی به روش تهدید آمیزی به او ناسزا می گفتند، حمایت نمایند سلطان هم رفتار عجیبی داشت، چون برای اولین بار ظاهرا نسبت به وضعیت خطرناکی که پیش آمده بود بی علاقه بود و هیچ اثری از آشفتگی های سالهای قبل نشان نمی داد و در واقع آمادگی پرداخت رشوه به مهاجمان را هم، برای متوقف کردن غارتها و ترک جزیره نداشت.
سلطان، با نشاط، گفت: "تقدیر است، کاری نمی توانم بکنم، اما همانطور که گفته شده، هیچ کس نخواهد توانست به شرارت خود بخندد، این سگ زادگان، مطمئنا جزای گناهانشان را می بینند و به جهنم واصل می شوند، ما باید خودمان را با این فکر قانع کنیم" اما این بی تفاوتی پر نشاط و احساس خطر نکردن، سرهنگ را حتی بیشتر از رفتار مهاجمان گیج کرد. او به کنسولگری بازگشت، در حالیکه حس می کرد سرنخ مهمی را در جایی از دست داده است، یک سرنخ آشکار که اگر هوشیار تر بود و بیشتر با احساسات شهر در تماس می بود، نمی بایست از نظرش مخفی می ماند، شاید دیگر داشت برای این کار پیر می شد، بیش از اندازه خسته و از کار افتاده و دلسرد شده بود. شاید زمانش رسیده بود که بازنشسته شود و مردی جوانتر و خوش بنیه تر جایش را بگیرد.
در حالیکه از کنار جماعت غرغرو، که با حالتهای خصمانۀ خود، خیابانهای باریک را پر کرده بودند می گذشت، چشمش به کاپیتان ویراکو افتاد که مشغول صحبت با یک عرب بدقیافه بود، که جبۀ سیاه و گشادش به طرزی با شکوه با نخهای زرد طلایی، گلدوزی شده بود. یکی از افراد گارد بلوچی اش به او اطلاع داد که نامش شیخ عمر بن عمر و به گونه ای یکی از شرکای دزدان دریایی شمال می باشد.
مشخص بود که کاپیتان فراست علی رغم موهای بلوند و لباس اروپایی که پوشیده بود، نه تنها مورد رفتار خصومت آمیز ضد اروپایی قرار نداشت، بلکه با او مثل عضوی از خودشان رفتار می شد. سرهنگ ادواردز، با تنفر، فکر کرد که همه سر و ته از یک کرباس هستند و هر چه باشد بین یک انگلیسی برده فروش مرتد و دزدان دریایی عرب، فرقی وجود نداشت. شخصا خودش دزدان دریایی را ترجیح می داد. اما اواخر آن روز عصر به دنبال اموری فراست فرستاد، چون دو تن از کارمندان اروپایی شرکتهای تجاری و یک منشی جوان کنسولگری فرانسه، توسط مهاجمان بشدت زخمی شده بودند و به منازل سه تن از بازرگانان ثروتمند و صاحب نفوذ زنگبار، که دو تن آنها وصلیت بریتانیایی هندی داشتند، حمله شده و اموال باارزش مخفی آنها غارت شده بود و فیروز هم شایعۀ عجیب و ناراحت کنندۀ دیگری را، که در بازار شنیده بود، به اطلاعش رساند. گرچه دوست نداشت ارتباطی از هر نوع با فراست داشته باشد و سرهنگ ادواردز هم اصلا شک داشت که فراست حاضر به صحبت با او شود ولی حکم احضاری برای او فرستاد. سرهنگ فکر می کرد که حکم احضارش رد خواهد شد و آماده بود که اگر لازم شد یک دسته از بلوچیان را بفرستد که او را به زور بیاورند و یا اگر آن هم مؤثر نباشد. خودش به خانۀ دولفینها برود اما در عمل هیچ یک از اینها لازم نشد، چون یک ساعت بعد از ارسال احضاریه، کاپیتان اموری فراست، به همراهی یک انگلیسی کوچک اندام و چروکیده و یک عرب بلند قامت صورت باریک، به کنسولگری بریتانیا آمد.
ابتدا سرهنگ ادواردز تصور کرد کاپیتان فراست مست است، چون شدیدا بوی مشروب می داد و هنگام راه رفتن تلو تلو می خورد، اما مشخص شد که کاملا بر قوای ذهنی خود تمرکز دارد و گستاخانه گفت که باعث افتخار است که دعوتی جدی برای ملاقات فرد برجسته ای از مقامات رسمی، چون کنسول بریتانیا را دریافت نموده است.
سرهنگ با سردی گفت: "اصلا چنین قصدی در کار نبود."
_ نه؟ ناامید شدم، گرچه فکر کردم نمی تواند یک ملاقات اجتماعی محض باشد، پس چه می خواهید؟
_ شنیده ام ... که در میان کاپیتانهای کشتی هایی که در لنگرگاه لنگر انداخته اند، دوستانی ... یا بهتر است بگویم متحدیی داری، فردی به نام شیخ عمر بن عمر.
_ بله او را می شناسم.
_ بله امروز صبح، که در شهر مشغول صحبت با او بودی، متوجه شدم، اگر خودم ندیده بودم شاید گزارشی که امروز عصر به من داده شد را باور نمی کردم، گزارشی که می گفت تو، به دلایل خاص خودت که نمی دانم، ولی می توانم حدس بزنم، با این مرد پیمانی بسته ای و خشونت بی سابقه ای که از زمان ورود کشتی ها روی داده است را تشویق می کنی، اگر حقیقت دارد، باید از تو بخواهم که از قدرتت استفاده کرده و آن را قبل از اینکه صدمات بیشتری بزند و موقعیت از کنترل خارج شود، متوقف نمایی.
_ و اگر نکنم؟
_ پس واقعیت دارد، نمی خواستم باور کنم... امیدوار بودم..
_ راستی؟ می شود بپرسم چرا؟
_ چون تبدیل به هر چیزی که شده باشی، هنوز یک انگلیسی هستی و دیگر آنکه چون پدرم از دوستان پدرت بود.
کنسول تغییر را در صورت کاپیتان فراست دید و متوجه شد که اشتباه کرده و کلمات و وقتش را هدر داده است.
روزی خندید، خنده ای که با تمام خوشی اش حاوی تلخی و تمسخری بود که سرهنگ هرگز قبلا مشابه آن را نشنیده بود.
روزی، با استهزاء، گفت: "نقشه هایشان را برهم زن، حیله های پستشان را خنثی کن، ما به تو امید بسته ایم... خداوند ما را نجات دهد!" این آقای عزیز، اگر به هر طریقی نشانه ای از پدر مرحوم من هم باشد، طرز فکر من از کشور شماست، پس بگذارید توسل به احساسات را کنار بگذاریم من که هیچ احساسی ندارم."
_ چرا این کار را می کنی؟
_ مثل اینکه گفتید می توانید حدس بزنید.
_ می توانم برای درصدی از سود و سهمی از غارت دلیل دیگری نمی تواند وجود داشته باشد مگر ..." مکثی کرد و اخمی بر صورتش نشست، بعد به آرامی افزود، " مگر انتقام، که آن را نمی توانم باور کنم."
روزی، بنرمی، گفت: " انتقام برای چه؟"
" فیروز می گفت..." سرهنگ جمله اش را تمام نکرد، چون به فکرش رسید که اگر آن شایعۀ بازاری، که فیروز برایش آورده بود، واقعیت داشته باشد، پس بهتر است که محتاط باشد. احتمالا فراست به آن زن، زهره، علاقمند بوده و اگر چنین بوده است، پس می توان برایش متأسف بود... تقریبا یک ربع قرن پیش، دختری به نام "لوسی فرابیشر" تنها ده روز قبل از ازدواجش با جرج ادوارد جوان، از تب حصبه فوت کرد و او هرگز شوکی که در اثر مرگ لوسی به او وارد شده بود را فراموش نکرد و گرچه البته نمی بایست او را با یک صیغۀ عرب مقایسه می کرد، ولی خاطرۀ آن زجر، موجب شد که محتاطانه از نام ذکر معشوقۀ مردۀ کاپیتان فراست اجتناب کند و در عوض گفت: "فکر نمی کنم موضوعی برای بحث ما
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)