صفحه 6 از 15 نخستنخست ... 2345678910 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 142

موضوع: باد موسمی | مالی کای

  1. #51
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    250-253

    هیرو نگاهی اخطار آمیز به دختر عموی جوانش انداخت. کلی گفت:(( برافروخته شده ای کریسی. مطلیب نیست که اینقدر در مورد آن هیجان زده شوی. اصلا چه ربطی به تو دارد؟))
    کریس،که متوجه نگاه هیرو شده بود ، سرخ شد و با گیجی جواب داد که هیجان زده نشده و اینکه اگر کلی کمی عاطفه داشت درک می کرد که هر کسی باید از افتادن دیگری در سیاهچال متاسف شود،حتی اگر کسی ...
    هیرو ، با عجله ، این توضیحات عریض و طویل را قطع کرد و با صدایی محکم از عمویش پرسید که آیا منظورش اینست که شاهزاده برعش در منزل خودش زندانی شده است؟
    عمو تات تصدیق کرد:((با کمی تفاوت . نگهبانان مسلح تمام اطراف را گرفته اند و فرمان داده شده که هیچکس اجازه ی ورود یا خروج از آنجا را تا اطلاع ثانوی ندارد. گرچه شرط می بندم در مقایسه با اوضاع درون خانه، وقتی برعش صبح بیدار شده و دیده که برادرش برای یک بار در تدبیر از او پیش افتاده است، هیچ می باشد. حتما دیوانه شده. انبه ی خوبی بود خانم هولیس، محصول باغ خودتان بود؟))
    -نه عزیزم، فکر می کنم از بازار میوه خریداری شده.کریسی، عسلم، صبحانه ات را قبل از سرد شدن بخور.
    کریسی درخواست را نشنیده گرفت و با نگرانی گفت:(( اما پاپا چرا؟ منظورم اینست که چرا سلطان اینگونه عمل کرد؟ هیچ دلیلی برای انجام این کار وجود ندارد؟))
    -حداقل نیم دوجین دلیل وجود دارد و انتظار دارم بپذیری که او می تواند از میان آنها یکی را انتخاب کند. اما فایده ای ندارد از من بپرسی. من تنها آن چیزی را می دانم که وقتی امروز صبح پایین آ»دم از ((عبدل)) شنیدم و چون ظاهرا تمام مستخدمان خانه همان قصه را می گویند پس لابد حقیقت دارد. لطفا یک قهوه ی دیگر عزیزم.
    ظاهرا موضوع تمام شده بود و وقتی کریسی تلاش کرد دوباره موضوع را پیش بکشد، هیرو به او اخمی کرد و فورا بحثی شاد در مورد یک برنامه ی کباب خوری را مطرح نمود و مکالمه را تا زمان پایان گرفتن صبحانه، که که عمو تات و کلی عازم دفتر کار شدند، ادامه داد. بمحض خروج زنعمو ابی، برای دادن دستور غذا به آشپز، دخترش، مضطربانه منفجر شد:((چطوری می توانی آنقدر خونسرد آنجا بنشینی و و در مورد کباب خوران صحبت کنی، هیرو؟ نمی بینی چه جریان وحشتناکی است؟ یعنی که شاید اصلا سلطان از همه چیز با خبر شده، از شعله و سلمه و طلاها و ... اوه...چه باید بکنیم؟))
    -خونسردی خودمان را حفظ کنیم. واقعا کریسی، مثل اینکه باید تو را بزنم. تو هم به بدی اولویا هستی. با دستهای به هم پیچیده و رنگ پریده، سر کوچکترین مساله ای، رفتارت بزرگترین اعلام خطر است و ما را زود لو می دهی. حتی اگر نتوانی احساس آرامش کنی، حد اقل باید باید تلاش نمایی که ظاهری آرام نشان دهی. مگر اینکه قصد داشته باشی همه چیز را خراب کنی.
    کریسی، در حالیکه می لرزید، گفت:(( خودت می دانی که نمی خواهم چنین کنم، اما من مثل تو خونسرد و جمع و جور نیستم و نمی توانم بنشینم و نقشه ی مهمانی بریزم، وقتی... وقتی تما آنچه به آن امید بسته بودیم در خطر است و شاهزاده ی بیچاره دستگیر شده و شاید کسی همه ی ما را لو داده باشد... تو، من، اولیویا و ترز. شاید تا کنون صندوق های گنج را هم یافته باشند. (فکری ناگهانی او را تکان داد) دستانش را بر دهانش گرفت و گفت: ((هیرو! فکر نی کنی او بوده؟ فکر نمی کنی او به سلطان گفته باشد؟))
    هیرو مبهوت پرسید: (( در مورد چه کسی حرف می زنی؟))
    -کاپیتان فراست، تو گفتی که او می داند...
    روری فراست!... بله. کاپیتان فراست، می دانست و گفته بود که... چه گفته بود؟... وگرنه ناچار خواهم شد شخصا با تو وارد عمل شوم و این خانم هولیس، ناراحتی ها ی زیادی ایجاد خواهد کرد...آیا منظورش همین بود؟آیا این روش رفتارش با او بود و این آن ناراحتی است که گفته بود؟ ناگهان کاملا به آن مطمئن شد. هیرو با کمک به رساندن طلای مسقط به دستهای آنهایی که برایشان فرستاده شده بود ، سر راه روری فراست قرار گرفته بود و او اکنون داشت تلافی می کرد.
    هیرو آرام گفت:((بله،حتما او بوده است.، آن برده فروش پست،مطمئنا از او شکست نمی خورم ، پس بهتر است خیال نکند برنده شده، چون هنوز نشده و نخواهد شد. قول می دهم ، همه اش را به عهده من بگذار ...و به ترز))
    ((و به شعله)) کریسی آهی کشید و با تیزهوشی غیرقابل انتظاری، ادامه داد:(( شعله شبیه تو و ترز اسن، قوی و نترس. کاش من هم مثل شما بودم، ولی نیستم. فکر می کنی باید امروز سری به بیت الناتی بزنیم؟))
    -نه.نباید. هنوز نمی دانیم شعله و بقیه ی دخترها دستگیر شده اند یا خیر. اصلا رسیدن به آنجا و برگردانده شدن توسط سربازان ، فایده ای ندارد. باید منتظر بمانیم و ببینیم ترز چه می گوید. مطمئنا او همه خبرها را می شنود و زمان را برای تماس با ما از دست نمی دهد و یا اولیویا از طرف او تماس خواهد گرفت.
    هیرو در مورد مادام تیسوت به غلط قضاوت نکرده بود.چون صبح به نيمه نرسيده بود كه پيام كتبي محتاطانه ازطرف ازطرف اولويا كردول به كنسول گري رسيد كه مي خواست خانم هاي هوليس به حوصله ي سررفته ي او رحم كنند وروز بعد براي صرف چاي به نزد اوبروند.متاسف بود كه نمي تواند بعد ازظهر ان روزمنتظر ديدارشان باشد ولي شرايط موجود ديدار زودتر راغيرممكن كرده بود.اومطمئن بود كه ان ها درك كرده ومحتاط خواهند بود.اولويادر حاشيه ي نامه در حاليكه زيرش خط كشيده بود،افزوده بود كه جين وهيوبرت درخانه نخواهندبود چون برنامه ي كشتيراني باخانواده ي كيلي دارند.
    پس مايك گروه چهارنفره تشكيل خواهيم داد وكاملا خصوصي است.
    در واقع يك گروه هشت نفره شدند ،چرا كه درمنزل پلات ها چاي ننوشيدند بلكه جايي كه به ان ها شربت، قهوه ترك وكيك هاي كوچك تعارف شد منزلي بود،دو يك مايلي خارج از شهركه پشت ديواري بلند وباغي پر ازدرختان ميوه مخفي شده بود واز طريق جاده اي خراب دركالسكه ي ترزتيوست به ان جا رسيدند.
    منزل متعلق به يكي از اقوام سببي بي شمار سلطان سعيد فقيد بود.پيرزني فربه كه حركت كردن بدون كمك دو دختر برده ي سياه تنومند برايش غير ممكن بود.ان ها او رابر پايش مي كشيدندويا از ايوان كونس دارپايين مي اوردند. اما سه هيكل پوشيده اي كه براي خوشامد گويي به خانم هاي خارجي بلند شدند. سيده ها ، سلمه ها وخواهر زاده اش فرشو و يك دختر عموي ناشناس بزرگ تربودند كه ظاهرا به عنوان نديمه همراه خان ها امده بودند.
    (شعله نتوانست بيايد پس مرا در عوض خودش فرستاد.سلمه وقتي خوشامدگويي ها ، سوالات و همدردي ها تمام شد ، تنقلات اورده شده ومستخدمان مرخص شدند، ادامه داد ))او گفت كه شما مي خواهيد از ما خبري داشته باشيد.))
    سلمه لازم نديد توضيح دهد كه در واقع ان چه شعله گفته بود اين بود)); بهتر است به ان زن هاي احمق بگويي كه ما در بيت الثاني در امان هستيم و اين كه حرفي در مورد صندوق ها نزنند بلكه ساكت بمانند و خونسردي خود را از دست ندهند وبه مردانشان هم نگويند دو تن از ان ها كله هايي به پوكي كدوي خشك دارند . اما زن امريكايي كه شبيه پسرهاست . به گونه اي هوش دارد وزن فرانسوي مثل يك موش خرما حيله گراست . همه ي حيوانات را به ان ها بگو و ببين ايا مي توانيم از ان ها استفاده ببريم ؟))
    سلمه ادامه داد ((كسي معترض ما نشد و تلاش نكردند كه مانع ورود يا خروج كسي از خانه شود. گرچه البته نبايد مي ديدند در اين ساعت از روز خارج شده ايم ، پس شعله ترتيبي داد كه لباس خدمتكاران را بپوشيم وبدون همراهي بردگان بيرون بياييم كه كه كسي مارا نشناسد وتعقيب نكند . فقط منزل برغش محاصره شده و سربازان اجازه نمي دهند كسي وارد يا خارج شود))
    ترژ گفت:((ولي شما كه با او حرف زده ايد مگر نه؟))طرز گفتارش بيش تربه مشابه يك مطلب غير قابل شك بود تا سوال.
    سلمه مشتاقانه گفت:بله ازطريق پنجره ها ان ها هم نمي توانند مانع انجامش شوند. فكر هم نمي كنيم اصلا بدانند. كاملا امن است. برادرمان توانسته از طريق ما براي روساي قبايلي كه حمايتش مي كنند پيام بفرستد او به مجيد تسليم نمي شود.چون مي گويد ان قدر غذا در خانه انبار شده كه مي تواند هفته ها محاصره را تحمل كند ومجيد هم به زودي از نگهداري ان همه سرباز كه روز و شب در ان جا بدون انجام كاري مي ايستند خسته مي شود . البته ميجي وزنانش ان جا هستند و چندين تن از روساي قبايل در هنگام محاصره در خانه گير افتادند كه به خاطر ميچي و ديگران زنان نمي توانند به ازادي درخانه رفت و امد كنند . پس ناچار به ماندن در يك اتاق طبقه ي همكف هستند كه برايشان راحت نيست اما خوشبختانه با نفوذ ترين رئيس قبيله ان شب نيامده بود وما از طرف برعش با او در تماس هستيم و به او پول وجواهري براي خريد حاميان بيش تر مي رسانيم.
    ترژه بالحني تند و صداي ملايمي گفت:))اگر خانه اي كه مركز عمليات است توسط سرداران سلطان محاصره شده باشد،اقدامات مثمرثمر نخواهد بود.ان ها بايد محل امن تري براي ملاقات بيابند.))
    سلمه، با اثري از تكبر كه شبيه ناخواهرياش بود ، پاسخ داد: (( ما هم دراين مورد فكركردهايم. ملكي كه معروف به مارسي است و متعلق به فرشو و خواهرش ميباشد، اكنون مركز عمليات جديد ماست. برعش گفته كه همهي پيروان ما بايد در آنجا جمع شوند و اينكه


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #52
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    255و 254
    باید در آن بخوبی غذا و سوخت وآب و سایر مایحتاج انبار شود. خانه، هم اکنون مثل یک قلعه ی نظامی است و او معتقد است که به راحتتی می تواند تا چند صد مرد را در خود جا دهد و در صورت لزوم با هزاران تن مقابله کند.»
    ترز برای چند دقیقه ای هیچ اظهار نظری نکرد ؛ بقیه هم ساکت مانده منتظر ماندند. بعد حرکتی مختصر انجام داد و گفت: خوب است! کارها بخوبی انجام شد؛ در واقع بسیار بهتر هم هست و اگر ما خودمان هم ترتیب این دستگیری را داده بودیم، به این خوبی نمی توانستیم از موقعیت استفاده بریم. نقشه ی قبلی همیشه خطرناک بود، چون منزل برادرت به عنوان مرکز جلسات، بیش از اندازه در چشم است. هزارن بار این را گفته بودم. مارسی بسیار بهتر است و اکنون که سلطان اطراف منزل برادرت نگهبان گذاشته، او و ارتش و پلیسش خیال می کنند که با مراقبت از آن خانه، دیگر در امان هستند؛ درست مثل گربه ای که در مقابل سوراخ اشتباهی موش نشسته. اما شما باید از موقعیت استفاده کرده و سریع کار کنید. برادرت برغش حق دارد که آنجا باقی بماند و تسلیم نشود و چون به شما فرصت تکمیل کارها را می دهد، به او بگو هر چه بیشتر در آنجا بماند و سلطان و وزرایش را مشغول مراقبت از خود کند، بهتر است زیرا کسانی که تحت نظر نیستند، کارها را پایان می دهند و وقتی همه ی کارها آماده شد، در مورد آزادی اش فکری خواهیم کرد. گفتی غذا زیاد دارند؟
    - بله ولی آب کم است و دوامی نخواهند داشت.
    اولیویا، وحشتزده گفت:« بدون آب! یعنی چاه نداردن؟ اما اینکه وحشتناک است. چرا چنین پیش بینی مهمی را در چنین هوایی فراموش کرده اند؟»
    سلمه جواب داد:« انتظار نداشتند که مجید به این روش، ضربه بزند. به دلیل دمای هوا، همان آبی که داشتند هم دیگر فقط به درد آشپزی و شست و شو می خورد و برای نوشیدن مناسب نیست. نمی دانیم در مورد آن چه کنیم، اگر نتوانیم راهی برای رساندن آب بیابیم، آنها مجبور به تسلیم خواهند شد، آن هم بسیار زود.»
    کریسی و اولیویا با هم و با آشفتگی گریستند:« اوه، نه!»
    هیرو، محکم گفت:« البته که راهی خواهیم یافت. اگر می توانید با برادرتان صحبت کنید پس یعنی پنجره های منزلتان آنقدر نزدیک است که بتوانید چیزی را با طناب یا چوب رد و بدل نمایید؛ نمی شود بطری های آب را بسته به آن طرف برسانید؟»
    سلمه سرش را تکان داد:« افراد زیادی در حلقه ی برادرم هستند غیر از خودش، دوستان و مشاورینش، رؤسایی که آن شب به ملاقاتش رفته بودند با ملازمینشان و عبدالعزیز کوچک و مربی اش و می حی و زنانش و تعداد زیادی مستخدم و برده هم، هستند. چگونه می توانیم به این همه، در بطری های متصل به چوب یا طناب آب برسانیم؟ بعلاوه این کار را تنها در تاریکی می شود انجام داد و گرنه قبل از اینکه حتی به نیمی از آنها برسد، دیده شده و متوقفمان می کنند.»
    اولیویا، امیدوارانه، اصرار کرد:« ولی از هیچ که بهتر است. می توانید از سطل استفاده کنید و ...نه، خیال می کنم خیلی مشکل باشد. سطلها سنگین تر از آن هستند که به چوب بسته شوند و می لرزند و آب آنها پاشیده شده و سربازان صدای سطل ها را می شنوند . با طناب که بدتر هم هست چون...»
    هیرو گفت:« اولیویا ساکت. می خواهم فکر کنم.»
    همه او را با سکوت نگاه کردند، ولی هیرو زود با قاطعیت گفت:« بله، فکر می کنم به این شکل بشود؛ خیلی مشکل نیست و عملی هم می باشد. بگذارید توضیح دهم...» او جزئیات نقشه اش را گفت و سلمه و خواهرزاده و دختر عموی پیرترش گوش کردند و سر تکان دادند و قبول نمودند. در حالیکه میزبانشان در میان کوسنها ، چون یک مرغ قهوه ای چاق، نفس های صدادار می کشید و با دهان بسته می خندید.
    بعد از آن، بزودی آنجا را ترک کردند . چهار زن خارجی در کالسکه ی مادام تیسوت؛ و سلمه وهمراهانش پیاده. وشب بعد، در تاریکی قبل از طلوع ماه، ریسمان ابریشمی گره دار، بسته شده و به وزنه ی سنگینی، از پنجره ی شعله به آن طرف خیابان، در طبقه ای پایین تر از خانه ی مقابل، پرتاب شد که توسط برغش گرفته و کشیده گشت. ریسمان به سیمی متصل شده بود، که به نوبه ی خود به لوله ای از پارچه ی کتانی موم مالی شده ی قابل انعطافی وصل بود. که درست کردنش بخش اعظم روز را به خود اختصاص داده و موجب سوزش شدید انگشتانشان شده بود. کل عملیات در سکوتی قابل تحسین انجام شد و سربازانی که در حال صحبت بودند و پشتشان، در زیر نور چراغ آن سوی کوچه، بوضوح دیده می شد. حتی سرشان را هم برنگرداندند؛ نه حتی وقتی پارچه ی کتانی، زیر زیر وزن آبی که به پایین ریخته می شد ؛باد کرد و یک وری شد. این کار توسط بیش از نیم دو جین زن هیجان زده که زنجیروار ظرف های سنگین سفالی آب را دست به دست در آن خالی می کردند


    257 و 256
    و دوباره برای پر شدن پس می فرستادند، انجام میشد. عملیات به مدت یک ساعت طول کشید.
    وقتی ماه در آمد لوله ی کتانی برگشته بود و برای اعضای خانه ی ولیعهد، آب تازه به اندازه ی کافی برای یک روز دیگر تأمین شده بود و اگر فرد فضولی از میان کوچه ی مسدود شده می گذشت، چیزی جز چند لکه ی مرطوب، که در اثر ریختن قطرات آب ایجاد شده بود، نمی دید که آن را هم حرارت و باد شب، قبل از صبح محو کرد.
    پس از حل مسئله ی تأمین آب اهل منزل تحت محاصره، به نقشه های قیام و جمع آوری آذوقه در مارسی فشار بیشتری وارد شد و زنان بیت التانی چنان کار می کردند که قبلاً هرگز نکرده بودند؛ آنقدر خمیر درست کرده و نان پختند، که از پا در آمدند. کیک های آردی سفت، در سبد های حصیری بسته بندی شده و شبانه به مارسی حمل می شدند ، تا در آن جا برای تغذیه ی سربازان، برده های آزاد شده و داوطلبانی که به خاطر ولیعهد جمع شده بودند، انبار شوند. شعله آنها را به تلاش بیشتر وادار می کرد و سلمه که می توانست بنویسد، مجبور بود به عنوان یک منشی، در خدمت باشد و روزهایش را در ارتباط با رؤسا بگذراند و فرمان تجمع و پخش تسلیحات و مهمات را داده و بر اهمیت راز داری و سرعت عمل تکیه کند.
    پیشگویی ترز تیسوت، به طرز قابل ملاحظه ای صحیح از کار در آمد . مجید و وزرا و مقامات رسمی، همه بقدری گرفتار محاصره ی منزل ولیعهد بودند و از اینکه با یک حرکت کیش و مات، شورش و توطئه را شکست داده بودند، به یکدیگر تبریک می گفتند ، که خود را بر سر آنچه در حال انجام در سایر بخش های جزیره باشد ، به دردسر نیانداختند. آنها نگاهی سطحی به بیت التانی داشتند و به همین جهت، به آمد و شد بسیار مستخدمان آنجا توجهی نکردند و گرچه از اینکه چگونه برغش و اعضای منزلش ، این همه مدت بی آبی را تحمل کرده اند ، متعجب بودند، ولی همچنان با اطمینان خاطر، انتظار تسلیم او را در هر لحظه می کشیدند. آشکار بود که مقدار ذخیره ی آبی که قبل از محاصره انبار شده بود، می بایست تا کنون خیلی کم شده باشد.
    در واقع همه چیز مطابق برنامه پیش رفته و مجید از غیبت روری فراست متشکر بود. او حس می کرد که اگر روری بود، او را مجبور می کرد به آنها سخت بگیرد؛ اما موقعیت کنونی همراه با عدالت بیشتر، آن را به یک حالت «آچ مز» تبدیل می کرد، تا یک کیش و مات، که بسیار راضی کننده تر بود چون نه تنها به برادرش، بلکه به خواهران بی وفا و دوستانش، در مورد بیهودگی شورش بر علیه قدرت قانونی سلطانشان ، درس خوبی می داد. علاوه بر آن، وقتی تشنگی بالاخره وادارشان می کرد که از او طلب رحم کنند، برغش در چشم پیروانش مردی تحقیر شده به نظر می رسید نه فردی قابل تحسین و شایسته ی رهبری زیرا کل شهر شاهد تسلیم حقیرانه و خفت شکسته شدن آمالش خواهند بود و دیگر ترسی از پیوستن به او وجود نخواهد داشت، چون تبعید شده و در محلی در آفریقا زندانی خواهدگشت و علاوه بر آن، مجید ده هزار سکه اش را هم پس می گرفت!
    سلطان به خودش، به خاطر اینکه اینقدر با زیرکی این موقعیت دشوار را در دست گرفته، تبریک گفته و توجهش را به مسوله ای به همان اندازه با اهمیت که بسیار بر او فشار می آورد ؛ معطوف نمود ؛ مسئله ی کمبود همیشگی پول در خزانه ، بخصوص که اکنون به خاطر رشوه اش به برغش، خالی تر هم شده بود.
    مجید بن سعید، در حالیکه روی تخت نشسته بود می اندیشید که به اندازه ی نیمی از آنچه حسودان خیال می کنند هم، خوشبخت نیست و شاید برای صدمین بار از وقتی که بر آن تخت تکیه کرده بود، فکر کرد که اگر سلطان نشده بود، به عنوان یک فرد عادی ، چقدر خوشبخت تر و راحت تر می بود.
    در آن زمان که به بی عدالتی زندگی و تهی بودن خزانه اش فکر می کرد، خبر نداشت که حامیان برادرش از مارسی پیام فرستاده اند که بالاخره همه ی کارها برای قیامی آماده شد که در صورت موفقیت، او را از تخت محروم کرده، به گور سرد می فرستد.
    نامه ، که با زیرکی در یک پرتقال جاسازی شده بود، به اتاق طبقه ی بالای بیت التانی آورده شد و سلمه پس از خواند آن، از شدت هیجان بی رنگ شد:« کارها انجام شده شعله! آنها آماده اند! نوشته اند که به محض فرستاده شدن پیام، به سوی شهر حرکت خواهند کرد و در حالی که نیمی از نیروها قصر مجید را احاطه کرده و دستگیرش می کنند، بقیه برغش را آزاد کرده و سلطنت او را جار می زنند. بگذار پیام را بفرستم که به سمت شهر حرکت کنند.»
    «نه!» شعله با تندی دوباره گفت:«نه!»
    خون، صورتش را ترک کرده بود و پریده رنگ و مچاله شده به نظر می رسید ، ولی احساساتش، برعکس سلمه ی هیجان زده ، به دلیل بیم از آینده بود.
    259 و 258
    « اما شعله...؟» تکه کاغذ مجاله شده از دست سلمه، که مبهوت به خواهرش خیره شده بود، افتاد: «چرا؟ موضوع چیست؟ ما برای رسیدن به این لحظه دعا کرده بودیم.»
    - می دانم، می دانم! ولی برغش باید رهبری آنها را بر عهده داشته باشد، نمی توانیم بگذاریم این شورش بدون او شروع شود. نباید اجازه دهیم.
    شعله کف دست های باریکش را به هم مالید و با هیجانی ناشی از نگرانی، وحشیانه و در حالیکه در دهانش می پیچد، گفت:« من به آنها اعتماد ندارم! اگر برغش برای رهبری آنها نباشد، شاید یکی از رؤسای خود را سلطان کنند چه کسی می تواند بگوید جاه طلبی و کسب موقعیت، یک مرد را وادار به چه کارهایی نمی کند؟ اگر آنها به شهر حمله کنند و در حالیکه برادرمان هنوز اسیر می باشد، شاید مجید فرمان مرگش را صادر نماید، به این امید که با شنیدن خبر از دست دادن رهبرشان، جرأت خود را هم از دست بدهند و برگردند. ما نمی توانیم این ریسک را بکنیم؛ باید اول برغش را آزاد نماییم. آنها باید صبر کنند برایشان پیامی بفرستید که باید صبر کنند...» دیگر هیچ اثری از هیجان در صورت سلمه نبود. فقط ترس بود و وحشت، چون او هم متوجه گودال عمیق زیر پایشان شده بود. بواقع چه کسی می تواند مجید را سرزنش نماید، اگر با نزدیک شدن ارتش شورشی برادرش، برغش را تا زمانی که قدرت دارد به قتل برساند؟
    شعله تکرار کرد:« بگو صبر کنند.» صدایش در سکوت اتاق عطرآگین ، اوج گرفته بود. سلمه زمزمه کرد:« بله، بله خواهم گفت» و با دستانی لرزان در جستجوی کاغذ و دوات بر آمد و با عجله نامه را نوشت. سرعت انجام کارش با سرعت نفس های ترسیده و تپش قلبش، هماهنگی داشت. وقتی نوشتن نامه تمام شد آن را تا کرد و در تکه ای از پارچه ی ابریشمی روغن زده شده پیچاند و در پرتقالی ، که حامل پیام اولی بود، جاسازی کره، بعد دستانش را برای احضار ندیمه اش به هم زد و فرمان داد:« مراقبت کن که با امنیت و سرعت تمام به مقصد برسد.» و همراه با پرتقال یک سکه طلا به کف دست زن لغزاند. صدای حرکت نرم پاهای برهنه، در راه پله سنگی گم شد و از میان رفت. بعد شعله ، با هیجان گفت:« باید فکر کنیم، باید فکر کنیم، باید راهی برای بیرون آوردنش باشد.»
    - برای برغش؟ چه راهی؟ چگونه می تواند آنجا را ترک کند، در حالیکه صد نفر یا بیشتر ، از سربازان مجید منزلش را محاصره کرده اند؟
    - پنجره ها ، اگر فقط می توانستیم او را به اینجا بیاوریم... نه، از این طریق عملی نیست، نمی شود یک نردبان یا الوار بین دو خانه گذاشت، چون شاید زیر وزنش بشکند. برای چنین کاری فاصله زیاد است.
    سلمه پیشنهاد کرد:« یک طناب. با طناب به کوچه بپرد و بعد با طنابی دیگر بالا بکشیمش.»
    - خیلی خطرناک است، چون اگر سربازان او را ببینند آتش خواهند گشود و حتی اگر او را نکشند، هرگز دیگر پنجره ها را بی نگهبان نخواهند گذاشت و ما تنها راهمان را برای ارتباط با او از دست می دهیم. عملی نیست. باید راه دیگری باشد. راهی امن تر...
    سمله با نا امیدی نالید:« هیچ راه امنی نیست.»
    - البته که نه، ولی هر چیزی بهتر از این است که بگذاریم شورشیان، بدون رهبری برغش، بیرون بریزند . باید فکری بکنیم، نمی توانیم شکل و قیافه ی او را تغییر دهیم؟
    - به چه عنوانی؟ آنها حتی به یک بچه هم اجازه ی بیرون آمدن نمی دهند.
    - نه، ولی شاید بگذارند که ما داخل شویم. بله! همین کار را می توانیم انجام دهیم.
    - شعله، دیوانه شده ای؟
    - دیوانه نشده ام، فقط ناچار هستم. گوش کن سلمه . ما هیچگاه سعی نکرده بودیم برادر تحت محاصره ی خود را ببینیم . یا حتی بپرسیم آیا می توانیم خواهرمان، می جی، که موقعیتش به عنوان یک زن، در خانه ای پر از مردان غریبه باید دشوار باشد را ملاقات نماییم.
    - چگونه می توانیم؟ وقتی که سربازان فوراً ما را برگردانند؟ ما سیده های خاندان سلطنت را؟ تحقیر رانده شدنمان، صورتهایمان را در مقابل همه ی مردم بیکار و وراج زنگبار سیاه خواهد کرد. ما هرگز نخواهیم توانست دوباره سرمان را بالا بگیریم؛ می دانی که نمی توانیم چنین کاری کنیم.
    - می توانیم و باید بکنیم. باید در شب برویم، تو، من و شمبو و فرشو، هر کداممان با گروهی منتخب از زنان همراه می توانیم بگوییم تنها خواهان صحبت با خواهر بیچاره ی خود می جی هستیم. به نگهبانان التماس می کنیم که بگذارند رد شویم، اگر غافلگیرشان نماییم شاید بگذارند که بگذریم.
    - امکان ندارد... نمی توانیم... هرگز اجازه نمی دهند! اوه شعله، نه!
    شعله سر کوچکش را با تکبر و مناعت بلند کرد و صدایش سرشار از غرور بود:

    261 و 260
    « ما همانطور که به واقع گفتی، سیده های خاندان سلطنت هستیم و اگر ما، دختران سید سعید، شخصاً از رئیس نگهبانان بخواهیم، چگونه می تواند رد کند؟»
    نفس سلمه از ترس در سینه اش حبس شد:« یعنی با مردی غریبه صحبت کنیم؟ بدون نقاب؟ یک سرباز عادی؟ نه، شعله، غیر ممکن است.»
    ولی شعله به سختی گفت:« باید در موردش فکر کنیم، نه تنها فکر، بلکه باید عمل هم بکنیم. به دنبال فرشو و شمبو بفرست. نباید فرصت را از دست بدهیم. چند زن قد بلند در میان مستخدمان و برده هایمان داریم؟ باید دو یا سه تن به بلندی برغش با خودمان ببریم، حتماً، و اگر ممکن باشد بیشتر.»
    سلمه، مشکوکانه گفت:« بین برده های سیاه پوستمان قد بلند داریم، اما شک دارم که سایر زنان به بلندی برغش باشند. فقط زنان سفید پوست به بلندی مردان می شوند.»
    - زنان سفید... آن دختری که مثل پسرها راه می رود و یاد داد چگونه به خانه ی برغش آب برسانیم؛ او باز هم به ما کمک خواهد کرد. باید فوراً دنبال او بفرستیم! اگر از او به عنوان لطفی بزرگ بخواهیم، بگوییم که ما همه خیلی ترسیده ایم، اما می دانیم که او باهوش و شجاع می باشد.. و نیز دوست ماست و حضورش، شجاعتی را که برای انجام این کار خطرناک لازم داریم، به ما خواهد داد، مطمئناً خواهد امد؛ تنها کافی است نگاهی به او بیندازی که بدانی خواهد آمد.
    - اما اصلاً چرا از او بخواهیم؟ ما به او احتیاجی نداریم. برده های زیادی به بلندی او داریم، حتی بلند تر.
    - البته که داریم. ای کاش فکرت را به کار می انداختی. سلمه! نمی فهمی اگر او با ما باشد و کارها اشتباهی پیش رود، فقط باید به مجید بگوییم نقشه ی ما نبوده و او ما را به انجام آن ترغیب کرد و ما ترسیدیم که اطاعت نکنیم، چون ملتش قوی است و خیال کردیم تحت فرمان عمویش کنسول، عمل می کند و مجید هم از ترس اینکه مبادا درست باشد و کشورش کشتی های مسلحی، برای حمایت از برغش بفرستد جرأت نخواهد کرد کاری علیه ما، یا او انجام دهد.
    - او نخواهد آمد، جرأت نخواهد کرد. مسئله ی آب فرق داش، چون پای نجات انسان هایی از تشنگی مطرح بود. ولی در سایر موارد، به خاطر عمویش دخالت نخواهد کرد.
    شعله عصبانی گفت:« مگر من احمق هستم؟ خیال کردی لازم است به او بگوییم که نقشه کشیده ایم که برادرمان را آزاد کنیم تا سردسته ی ارتش شود؟ گاهی مثل یک بچه حرف می زنی، سلمه! به او خواهیم گفت که مشاوران مجید طالب مرگ برغش هستند و ما برای امنیتش در هراس هستیم و می خواهیم او را به منظور نجاتش از مرگ، از کشور خارج کنیم. این خارجی ها هر مطلبی را باور می کنند و او خیال می کند که در حال انجام کاری اصیل برای نجات زندگی برغش است. فوراً بنویس.»
    سلمه، امتناع کنان گفت:« او نمی تواند عربی را خوب بخواند.»
    - پس توسط« ممتاز» برای آن زن انگلیسی احمق بیوه، پیامی بفرست و به او بگو که باید ببینمش. تمام این ماجرا برای آن زن یک بازی است. آنها از فکر اینکه مرکز امور بزرگی هستند لذت می برند، بنابراین خواهند آمد... فوراً، سلمه!
    شعله اشتباه نکرده بود، هیرو فورا، پذیرفت و به کریسی بیمناک ، که به او اصرار می کرد رد نماید، توضیح داد که وقتی زندگی یک انسان در خطر باشد، دادن هر جواب دیگری غیر ممکن است. اگر درخواست کمک آنها را به خاطر عدم شجاعت رد کند و بعدها برغش با خونسردی تمام کشته شود، چگونه می تواند آرامش داشته باشد. این یک نقشه ی عالی بود . از اینکه دخترها آنقدر عقل داشتند که فکرش را بکنند، متعجب بود و عمیقاً از اینکه از او طلب کمک کرده اند، تحت تأثیر قرار گرفت؛ نه فقط برای قدش، بلکه چون حس کرده اند که حضورش در میانشان، به آنها شجاعت می دهد. چگونه می تواند چنین در خواستی را رد کند؟
    اولیویا نفس عمیقی کشید و گفت:« تو خیلی شجاع هستی. قهرمان به معنای واقعی، درست مثل نامت.»
    هیرو، با بی حوصلگی، گفت:« چرند است.»

    263 و 262
    فصل هجدهم
    زن عمو ابی آن شب به طور ناخواسته، با نالیدن از سردرد و زود رفتن به رختخواب، به توطئه چینان کمک کرد. عمو نات هم به منظور اینکه بعداً مزاحم خواب همسرش نشود، پیشنهاد بازی ویست را رد کرده و با او بالا رفت واعضای جوانتر خانواده هم، بزودی از آنها پیروی کردند. هیرو به کریسی هشدار داد:« یادت باشه کریسی، اگر کمی دیر برگشتم نگران نشوی، چون فریده با من است. مطمئناً حدود نیمه شب برخواهیم گشت. اینقدر نترس، وقتی من نمی ترسم دلیلی وجود ندارد که تو بترسی.»
    کریسی بی پرده گفت:« راستش از ترس دارم می میرم. حتماً دیوانه شده ای! ولی بحث بیشتر با تو بی فایده است.»
    هیرو، با شادی تصدیق کرد:« هیچ فایده ای ندارد» بعد بند های لباسش را باز کرد و لباس ابریشمی سیاهش را، با لباسی مناسب تر برای فعالیت های شبانه، تعویض نمود. دختر عمویش را با احساس بوسید و بعد از دادن آخرین دستورالعملها، به آرامی از اتاق خارج شد.
    خانه در تاریکی مطلق فرو رفته بود، ولی با گرفتن دستش به نرده ها، براحتی به سرسرا رسید. علی رغم سرو صدای شبانگاهی شهر، صدای خش خش لباسش یه آرامی شنیده می شد و وقتی خواست وارد تراس شود، لولای در ، غژ غژ صدا داد. برای یکی دو دقیقه مکث کرد و گوش داد. هیچ صدایی بلند نشد. نفسی کشید و در را به آرامی پشت سرش بست. هنوز ماه طلوع نکرده بود. اما نور ستارگان آنقدر بود که راهش را از پله های کوتاه تراس به باغ، که خیابان هایش در میان توده های گل و بوته به رنگ سفید دیده می شدند، پیدا کند. هیرو فراموش کرده بود که خیابان ها پوشیده از صدف های خرد شده است و با هر قدمی که بردارد، صدف ها زیر کفش هایش با صدایی، که در سکوت به نظر بلند تر هم می آمد، خرد می شوند. اما خانه همچنان در تاریکی باقی مانده بود و تنها یک نوع مرغ مگس خوار از میان سایه ها آواز سر می داد. وقتی هیرو به پناه درختان پرتقال رسید، دستی از انبوه برگ ها بیرون آمد و او را لمس کرد.
    فریده بود که همان کفش ها و چادر تیره ای که یک بار هیرو در ملاقاتش از خانه ی دولفین ها پوشیده بود. را با خود آورده بود و پنج دقیقه بعد، دو زن سراپا پوشیده در چادر، از در باغ، که نگهبان در با گرفتن رشوه آن را قفل نکرده بود، خارج شدند.
    فریده، در حالیکه به آرامی می خندید گفت:« به او گفتم که می خواهم دوستی را ملاقات کنم، یک دوست مرد، او فکر کردکه یک موضوع عشقی است و دارد به دو دلداه کمک می کند. پیر احمق! اما باید قبل از روشنی برگردیم و گرنه در را قفل می کند.»
    آنها به جمعیتی در خیابان ها برخورد نکردند. چون از مسیر های پر رفت و آمدتر اجتناب کرده و تا آنجا که ممکن بود از کوچه ها و راه های باریک، که کم نور تر بود و جمعیتی در آن نبود که به آنها تنه بزند عبور کردند. اما یک بار، هیرو از ترس لرزه بر اندامش افتاد و آن زمانی بود که برای اطمینان بیشتر، در گوشه ی گذری به پشت سرش نگاهی انداخت و مردی غربی را مشاهده نمود . مرد ردای تیره ای روی لباس کتانی استوایی سفیدش پوشیده بود. هیرو برای لحظه ای فکر کرد که کلیتون است که دارد او را تعقیب می کند. اما دقیقه ای بعد، مرد بدون توجه به او، به کوچه ی بن بست باریکی پیچید و از دیدرس او دور شد. هیرو متوجه شد که علی رغم لافی که زده بود، می ترسد.
    اگر کلی او را هنگام خروج از کنسولگری دیده بود، مطمئناً مانع عزیمتش می شد، نه اینکه تعقیبش کند . واگر او می رفت که اجازه دهد تصوراتش، یک تاجر بی آزار و رویایی را به شخصی در حال تعقیب خودش تبدیل کند، پس وجدانش نمی تواند به ان آسودگی که خیال می کرد باشد! که کاملاً بی معنی بود. چون البته که وجدانش آسوده بوده اما مأمور رحمت بود. او می رفت که مردی را از کشته شدن نجات دهد و مانع شود که برادری مرتکب گناه برادرکشی شود . هیرو به پارچه ی تیره ی لباسش چنگی زد و با عجله حرکت نمود و سعی کرد که در پیچ بعدی، پشت سرش را نگاه نکند.
    او مسیری را که انتخاب کرده بودند، نمی شناخت. اما متوجه شد که نزدیک لنگرگاه شده اند. چون صدای امواج و صدای سربازانی که مراقب منزل ولیعهد بودند را بوضوح...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #53
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    را بوضوح میشنید. بیت الناس تاریک و آرام بود اما دو زن کنار در آشپزخانه، منتظر او بودند. فریده دستی به بازوی هیرو زد و زمزمه کرد که آنجا خواهد ماند تا بی بی گل برگردد و در حالیکه زنان هیرو را راهنمایی می کردند کنار در چمباته زد. هیرو را با سرعت از راه پله هایی پیچ درپیچ و راهروهایی سنگی به اتاق سیده ها رساندند.
    شعله با درشتی گفت: (( دیر کردی!)) کلمات و صدایش آشکارا میزان آشفتگی اش را نشان میداد.
    زنان زیادی در اتاق بودند که همه هیجان زده و ترسیده به نظر میرسیدند.حداقل نیم دوجین آنها برده های سیاه یا حبشه ای بودند؛ زنان بلند قدی که رداهای بلند و سربندهایی از جنس کتان آبی خشن پوشیده بودند و چشمانشان از شدت هراس در صورتهای آبنوسی نگرانشان به سفیدی میزد. زنان عرب چادرهایی مشابه مال هیرو پوشیده بودند و زیر سربندهای حاشیه دارشان صورتهایشان به سفیدی صورت هیرو به نظر می رسید اما چشمان درشتشان مانند حیوانات ترسیده، خیره و نگران بود، سلمه تنها کسی بود که به او لبخند زد، گرچه تلاشی ضعیف بود و هیرو متوجه لرزش دستهایش شد و اینکه نمیتواند آرام بماند و مثل بقیۀ زنان بطور عصبی در اتاق بالا و پایین میرود یا با تندی روبنده اش را محکم میکند و با بی قراری با تزیبانش بازی مینماید.
    هیرو فکر کرد،دختر بیچاره بیخود نبود که سیده ها آنقدر مصرانه مایل به همراهی او در این مخاطره بودند! آنها مطمئناً به یک فرد خونسرد غربی که وجودش امنیت روانی ایجاد کند و مانع تزلزل آنها گردد نیاز داشتند. افسوس که عدم تسلطش به زبان عربی مانع میشد که فورا بر امور احاطه پیدا کند. اما از آنجا که این امکان وجود نداشت لذا با لبخندی اطمینان بخش و مبادلۀ سلامهای خونسردانه با هرکدام از زنان که میشناخت خودش را راضی و خشنود کرد، تا بالاخره شعله بتندی به او گفت که صورتش را با روبنده اش بپوشاند و چادرش را به سر کند.
    شعله گفت: ((موقع رفتن است.)) و همۀ زنان را از اتاق به بیرون هدایت کرد اکنون دیگر همه ساکت بودند و بجز صدای پاشنه های دمپایی ها و صدای نفسهای تند صدایی شنیده نمیشد. خواهر زاده های سلمه همراه با برده های خودشان در حالیکه بسختی خود را پوشانده بودند، در خیابان منتظر آنان بودند. دوگروه به هم ملحق شده و به سمت در اصلی منزل ولیعهد حرکت کردند.
    باد در میان زنان تیره پوش می پیچید و چادرهایشان را به اهتراز در آورده و شعله های چراغهای نفتی خارج از خانه را می رقصاند و سایۀ نگهبانان را مانند بند بازی روی دیوار سفید رنگ به چشم بیننده می نمایاند. اولین گروه زنان بمحض رسیدن به دم در توسط تفنگهای بهم متصل شدۀ سربازان و صدای بلند ایست آنها متوقف شدند لحظه ای بعد سکوت شب با آشوبی از همهمه دادو بیداد و مشاجره شکست. هیرو توانست سرهای بیرون آمده از پنجره های منزل برغش را در زیر نور لامپ ببیند؛ مردان محاصره شده به بیرون خم شده بودند تا دلیل اغتشاش را بفهمند.
    یکی از زنان سلمه، بافشار عقب آمد و خشمگین و نالان به بازوی جانبش چنگ زد و گفت: (( والا حضرت... می گویند که نمیشود گذشت... فرمام است که هیچ کس حق گذشتن ندارد. گفتم که خانمهای بزرگزاده ای هستند که میخواهند سیده می جی را ببینند، ولی آنها باور نکردند و گفتند اگر متفرق نشویم، در همین ، خیابان، روبنده هایمان را کنار زده و با ما مثل فواحش رفتار میکنند، باید برگردیم والاحضرت، اصرار بی فایده است؛ آنها مردان خشن و هرزه ای هستند، باید برگردیم.))
    سلیمه زن را به پشت سرش فرستاد و به سمت خواهرش برگشت و باصدایی مه علی رغم تلاشش، نمیتوانست مانع لرزشش شود، گفت: ((شعله،حق داشتی باید خودمان رفته و به افسر فرمانده بگوییم که چه کسانی هستیم این تنها راه است.))
    چند تن از زنان بزرگتر همراه، ترسیده از این گفته برزانوانشان افتادند و تلاش کردند که مانع عزیمت آنها گردند، ولی هیرو دستهای چنگ زدل زنان را کنار زد و خود را مابین آنها قرار داد. با آزاد شدنشان خواهران به جلو دویدند، تا بافرماندۀ نگهبانان روبرو شوند احتمالا بیشتر اثر زیبایی شعله بود تا درخواست پراحساس و نمایش سلمه که موجب شد نگهبانان خیره شده و با چاپلوسی به لکنت بیفتند، چون گرچه هیچ یک از مردان هیچ کدام از زنان بزرگزاده و منزوی قصر را نمیشناختند، ولی اینک با مشاهده این دو بانو فورا آشکار شد که آنها همان کسانی هستند که ادعا می کنند، یعنی دختران خانۀ سلطنت.
    وقتی که خواهران پوششهای تیره رنگ خود را کنار زدند، ناله ای از درد و هراس از جمعیت برخاست و نگهبانان با مشاهدۀ منظره ای که مردانی از طبقۀ آنها هرگز نمیتوانستند دوباره شاهد آن باشند در سکوتی مرگبار فرورفتند؛ حتی هیرو هم از فرط تعجب شوکه شده بود و احساس حقارت و کوچکی بر او غلبه کرد. خواهران سلطان به گونه ای لباس پوشیده بودند، که همیشه خیال می کرد ملکه ها و شاهزاده خانمهای افسانه ای در داستان هزارو یک شب لباس می پوشد. نور چراغ بوضوح ابریشم درخشان و زری دوزی های لباس انها را نشان میداد و روی جواهراتشان منعکس میشد. گرچه چشمان تیره و لبان غمگین سلمه بود که درخواست ورود میکرد، ولی این شعله بود که نفس نگهبانان را می برید،شعله پریده رنگ و به طور غیر قابل باوری دوست داشتنی بنظر میرسید،مثل نیلوفری سنگین و خوش بوی که تنها در شب می شکفت و قبل از طلوع خورشید پژمرده میشد. فرماندۀ نگهبانان که اسیر آن زیبایی و حرمت به خانوادۀ سلطنتی شده بود، متوجه شد گه حرف زدن برایش مشکل است،پس با لکنت شروع به عذرخواهی برای سد کردن راه چنان بانوان بزرگزاده ای کرد و نگهبانان، در حالیکه با دستهایشان پیشانی شان را لمس نموده و به گونه ای تعظیم می کردند که تقریبا سرشان به زمین میرسید،خود را کنار کشیدند. شعله سر دوست داشتنی اش را با ژستی شاهانه به حالت سپاسگزاری خم کرد و صف طولانی زنان،سیده ها، خدمتکاران، برده ها و هیرو هولیس بدنبالش گذشته وارد خانۀ ولیعهد شدند.
    آنها برعش را د اتاق می جی یافتند، ولی گویا وارد یک تیمارستان شده بودند، می جی و زنانش گریه می کردند، برعش خودش از هیجان و تنشهای عصبی در آتش بود و عزیز دوازده ساله آشوب کنان جشن پیروزی گرفته بود، پسرک جیغ زنان در حالیکه با تمام حرارت خستگی ناپذیر جوانی بالا و پایین می پرید گفت: ((دیدمتان از پنجره ها تماشایتان کردم، می جی گفت که هرگز شما را راه نخواهند داد. حتی برادرم هم ترسیده بود و ریشش را می کشید و عرق می ریخت و نفرین میکرد... بله، میگفتی،خودم شنیدم! ((عایشه)) پیر هم آنجا داشت دعا می کرد،اما من نترسیده بودم. میدانستم که موفق میشوید. میدانستم که جرات نمیکنند مانع شما شوند! اوه سلمه،هیجان انگیز نیست؟ چه نقشه ای دارید؟ چرا اینجایید؟ چه کاری میخواهید انجام دهید؟))
    شعله، بانگاهی عصبی به پنجره های باز اشاره کرد و گفت: (( ساکت.کرکره ها را ببندید وگرنه صدایمان را میشنوند،میخواهیم تو را ببریم، الان، فوراً با خودمان لباس زنانه برای پنهان کردنت آورده ایم و از آنجا که آن احمق های پایین اصلا بفکرشان نرسید که ما را بشمرند، نخواهند فهمید که چند نفر با ما خارج میشوند. سلمه برای رؤسای قبایل پیام فرستاده که به محل مورد نظری در خارج از شهر، اسب بیاورید تا تو بتوانی فرار کنی و به حامیانت ملحق شوی.اما آنها تنها تا طلوع ماه منتظر تو می مانند و اگر تا آن موقع آنجا نباشیم میفهمند که نقشۀ ما با شکست مواجه شده و برای امنیت خودشان متفرق میشوند،پس باید سریع برویم،خیلی سریع.))
    به نظر هیرو،کلمات نرمتر از آنی ادا شدند که تحریک کننده باشند،اما اصل مطلب همین بود نیاز به سرعت کاملاً واضح بوده و وقتی برغش از روی تکبر و غرور، به صراحت از پوشیدن لباس زنانه امتناع کرد. نمیتوانست آنچه را می بیند باور کند او ادعا می کرد که ترجیح میدهد بمیرد تا اجازه دهد بگویند او سید برغش بن سعید،در لباس کلفتها پنهان شده و نقش زنان را بازی کرده است،با خطر مواجه خواهد شد و حتی با مرگ اگر لازم باشد اما تحقیر و شرمسازی را هرگز اگر قرار باشد که توسط مزدوران برادرش گلوله بخورد، با عنوان خودش گلوله خواهد خورد.با عنوان ولیعهد،خیال میکنی میتوانم خندۀ آن مزدوران بی اصل و نسب را،اگر مرا میان بردگانت،لرزان و پشت نقاب زنانه پیدا نمایند،تحمل کنم؟نه شعله،انجامش نخواهم داد.
    مردها هیرو برای اولین بار با دیدی کمتر احساساتی، به ولیعهد نگاه کرد چگونه نمیفهمد که اتلاف هر دقیقه،با این روش مسخره،تنها میزان خطر را بالا برده و شانس موفقیتشان را کمتر میکند؟آیا واقعا میخواست که شانس فرار را از دست بدهد و تمام تلاشهای این زنان شجاع را برای نجاتش، تنها بخاطر یک غرور احمقانۀ مردانه،از بین ببره؟ ولیعهد میتواند بگوید که یافته شدن در لباس زنان ضربه ای به شجاعت و شرف اوست، ولی به نظر هیرو، این زنان بودند که ثابت کردند جنس شجاعتر و همینطور غافلتری هستند!
    دقایق با سرعت میگذشت و زمان از دست میرفت، ولی هنوز بحث احمقانه ادامه داشت، تا اینکه هیرو که عصبانی و خشمگین شده بود، ناگهان آرزو کرد که ای کاش اصلا نیامده بود و باصدای بلند گفت: ((پس بهتر است ترکش کرده و برویم.))
    در همهمۀ صداها،کسی ملتفت حرف او نشد، ولی حداقل سلمه آن را شنید و همینطور تعدادی از زنان خدمتکار که از تأخیر میترسیدند، متوجه سهت این گفته شده و درست مثل گوسفندانی ترسیده،شروع به حرکت به سمت در کردند.))
    همن برای برغش کافی بود او آنقدر عقل داشت که ببیند یک لحظۀ دیگر اعصاب آنها خرد خواهد شد و همگی وحشت زده از اتاق و از منزل میگریزید و تنها شانس فرارش را با خود میبردند،پس فوراً تسلیم شد: (( ولی غیر مسلح نمیشوم،اگر سعی کنند متوقفم کنند خواهم جنگید زنده دستگیرم نخواهند کرد!))
    دستان با رضایت و با عجله، او را مسلح کرد و تپانچه ها و خنجرها در کمربند او فرورفت و به گردنش آویخته شد و بالاخره چادری متعلق به قد بلندترین زنان دور او پیچیده شد،بطوری که تنها چشمانش دیده میشدند.
    شعله گفت: (( تو باید پشت سرما بیایی، در میان آن عده از زنانی که در قد به تو نزدیکتر هستند، تا بلندی قدت تو را لو ندهد ما باید صحبت کنیم،همۀ ما و آرام راه برویم به یاد داشته باشید که ما تنها برای ملاقات اینجا بودیم و نگران می جی هستیم، همین! هیچ عجله ای نکنید و هیچ اثری از ترس نشان ندهید.)) سپس به هیرو و سه تن از بلندترین بردهها اشاره کرد که با برغش بایستند و به عزیز کوچک، که او هم در چادری پنهان شده بود، اشاره کرد که بین دو مستخدم خودش راه برود. بعد پشتش را به می جی گریان کرد و به بلندی گفت: (( برویم.))
    آنها از همان راهی که وارد شده بودند،خارج شدند و تلاش کردند که بدون عجله حرکت نمایند و لرزش صدا و گامهایشان را کنترل کنند با تندی و دشواری حرف میزدند،بدون اینکه اصلا بدانند چه میگویند. همه نگران بودند که وقتی به نگهبانان میرسند آیا متوقف خواهند شد؟آیا تمام برنامه های دشوار با شلیک گلوله وترس و خونریزی پایان میگرد یا خیر؟
    مستخدمان خانۀ برغش در خراطی شدۀ بزرگ را تنها به اندازه ای که زنان بتوانند بگذرند، باز کردند و بعد یکبار دیگر انها همه بیرون بودند. باد دریا به صورتشان میخورد و نور چراغ، سایه های متحرک افراد جلوتر را روی هیکل افراد عقب می انداخت.
    به نظر هیرو تعداد نگهبانان نسبت به نیم ساعت پیش بیشر شده بود بدنش را راست کرد و مستقیم و کشیده حرکت نمود،تا در مقایسه با شانه های خمیده و سرپایین افتادۀ ولیعهد، کوتاهتر بنظر برسد.هیرو از گوشۀ چشمانش متوجه شد یکی از سربازان بلوچی سلطان شد که ناگهان به جلو خم گشت و خیره به آنها نگاه کرد. هیرو عرق ترس را که مثل آب یخی از ستون مهره هایش پایین میرفت،حس کرد. آیا آن سرباز متوجه نکتۀ غریبی در مورد شکل پیچیده ای که همقدم با او می آمد شده بود؟ با این برق چشمان خاکستری خودش بود که توجه او را جلب نموده بود؟ باید چشمانش را پایین می انداخت و چنین کرد، به این امید که او را به حساب یک سیر کاسی بگذارند.
    سلمه، زیر لب، گفت: (( آرامتر)) چون بمحض اینکه از جلو نگهبانان گذشتند، علی رغم اینکه هنوز در دیده بودند و از خطر خارج نشده بودند، ولی انگیزه دویدن بقدری در افراد قوی شده بود که همه گامهای بلند تری برمیداشتند. هیرو صدای نفسهای برغش را میشنید، مثل این بود که مسافت زیادی را دویده باشد و ناراحت شد وقتی متوجه گشت که نفسهای خودش هم چندان منظم نیست و قلبش بتندی می تپید. بالاخره با زاویه ای رسیدند و با گذشتن از آن دیگر از دید خارج شده بودند.
    شعله زمزمه کرد: (( هنوز نه... هنوز نه! تا وقتی از شهر خارج نشده ایم نباید بدویم. هنوز مردم زیادی بیرون هستند و باید به نظر اینگونه برسد که تنهااز ملاقات با دوستان برمیگردیم،همچنان به صحبت ادامه دهید مثل اینکه هیچ مسئله ای وجود ندارد، اصلاً به ذهن هیرو نرسیده بود که آنها فوراً به بیت الثانی برنگردند. او فکر می کرد که برغش را برای تغییر لباس مناسبتری آنجا می برند، تا بعد با همراه قابل اعتمادی به کشتی ای که در انتظارش است برود. ولی اکنون داشتند سریعتر ولی همچنان بدون آنکه اثری از عجله در حرکاتشان مشاهده شود در خیابانها میرفتند و برای هیرو در این مرحله غیر ممکن میرسید که آنها را ترک کند و برگردد. خواه و ناخواه باید تا آخر کنارشان میماند.فقط امیدوار بود که فریده آنقدر عقل داشته باشد که منتظرش بماند چون ظاهراً کل ماجرا داشت طولانب تر از آنی میشد که او انتظار داشت.
    در حالیکه توسط جمعیت مجهول زنان به جلو رانده می شد،بزودی حساب تعداد پیچهایی که پیچیده بودند را از دست داد. تعداد خانه ها کمتر و درختان بیشتر شده بود و بعد بالاخره فضای حومۀ شهردر مقابلشان پدیدار شد که زیر نور ستارگان خاکستری رنگ به نظر میرسید. تمام پنهان کاری ها به کناری گذاشته شد و آنها به سمت انبوهی از درختان دوره که در تاریکی دیده میشدند دویدند با نزدیکتر شدن به آنها قدمهایشان را آهسته تر کرده و بالاخره متوقف شدند که نفسی تازه کنند و صورتشان را در مقابل مردان غریبه بپوشانند، چون نیم دوجین سایه از لابلای درختان، در مقابل آنها ظاهر شدند. یکی از زنها سرفه ای مصنوعی کرد که گویا علامت بود، صدای مردی نیز شنیده شد که گفت: (( شما هستید والا حضرت؟))


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #54
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    270-279
    برغش ، نفس زنان گفت: (خودم هست.)
    - الحمدالله
    قوت این صدا ، هیرو را از جا پراند،چون صدای یک نفر نبو د، بلکه از جمعیتی برخواسته بود . به دلیلی او انتظلر اینهمه مرد رانداشت. او خیال کرده بود که دو یا سه تن آنجا خواهند بود واز درک این مسئله که بیش از بیست و چهار تن آنجا بودند ، احساس بدی پیدا کرد. آیا تمام این مردان می توانند امشب دریک کشتی فرار کنند؟ او فرصت اندیشیدن به این سئوال را پیدا نکرد، چون اسبها درسایه منتظر بودند و این بار نه بحثی بود نه تأخیری . ولیعهد چادر را به کناری انداخت و بدون کلامی خدا حافظی ، دست برادر جوانش را گرفت و درتاریکی ناپدید شد و یکی دو دقیقه بعد ، صدای دور شدن سم اسبان روی زمین خشک اعلام کرد که کل دستظ سواران رفته اند.
    انبوه زنان درکنار هم ، منتظر ، بی کلام وخسته صبر کردند تا آخرین صداها محو شد. وقتی همه جا را سکوت فرا گرفت ، با خستگی برگشتند تا سفر با زگشتشان را از میان مزارع و حومۀ باز ، به خیابانهای تاریک و متروک شهر درخواب، آغاز نمایند.
    وقتی به بیت الثانی رسیدند ، ماه درآمده بود ، هیرو که یک لنگه کفشش را هنگام دویدن از میان مزارع ، از دست داده بود، می لنگید. اما فریده درسرسرای قصر منتظرش مانده بود ، به طوری که هیرو را به یاد صحنه ای که چند ساعت پیش در اتاق می چی شاهد آن بود، انداخت.
    کریسی لرزان گفت : ( فکر کردم که هیچ وقت برنمی گردید. حداقل ده بار پایین رفتم تا ببینم کسی دررا قفل نکرده باشد. فکر کردم یا گرفتار شده ای یا گلوله خورده ای ...تا این وقت شب چه می کردید؟ آیا شاهزاده فرار کرد؟ آیا همه برنامه ها درست برگزار شد؟ چه اتفاقی افتاد؟)
    هیرو درحالی که خود را روی تخت می انداخت ، گفت : ( همه چیز درست است و او درامان می باشد . همه کار ها به خوبی پیش رفت . علی رغم اینکه خیلی رفتار ابلهانه ای داشت . نمی توانی باور کنی چقدرآدم خسته کننده ای بود تا چندین روز نخواهند فهمید که او درخانه نیست ودرآن موقع ، او دیگر درنیمه راه عربستان یا ایران است، یا هر جایی که بخواهد برود.)
    کریسی ناگهان وا رفت وگفت : ( اوه ، پس ... پس همه چیز تمام شد.)
    - بله آنها اسب داشتند. پس احتمالاً الان با خیال راحت درعرشه یک کشتی هستند.
    - منظورم این نبود. منظورم...همه چیز دیگر بود. شاهزاده دیگر هرگز سلطان نخواهد شد وهمه چیز به بدی قبل باقی خواهد ماند و هرگز بهتر نمی شود.
    هیرو روی تخت نشست و شروع به درآوردن لباسهایش نمود.متفکرانه گفت : ( چندان دراین مورد مطمئن نیستم، می دانی کیسی، شاید درمورد شاهزاده اشتباه می کردیم. بالاخره تمام اطلاعات ما، منحصر به مطالبی است که از خواهرانش شنیده ایم و واضح است که چرا اینهمه شیفته او هستند، چون دقیقاً تیپی خود نما دارد و همیشه برادر جوانترشیطان وجسور است، که خواهران او را لوس کرده و می پرستند. مخصوصاً خواهران شرقی ! اگرچه قبول دارم که من هم فکر می کردم ایدۀ خوبی است که او به جای مجید سلطنت کند و هنوزهم فکر می کنم که سلطان بهتر می شد، ولی هرگاه کسی بتوانداینقدر – اینقدر مسخره رفتار کند ، به روشی که آن مرد امشب رفتار کرد، نمی شود مطمئن بود که چندان عقل سیلمی داشته باشد.او درست مثل یک بچه مدرسه ای بدعنق رفتار می کرد.من اصلاً مطمئن نیستم که فرد مناسبی برای برقراری اصلاحات باشد.خیال می کنم بهتر شد که رفت و فقط امید وارم که با امنیت به کشتی رسیده باشد..خدای من چقدر خسته ام ، حس می کنم که می توانم یک هفته تمام بخوابم ، شب بخیر عسلم!)
    اوبالذت میان ملحفه ها خزید، درحالیکه خوشحال و آگاه ازاین بود که وظیفه اش را انجام داده و ناآگاه از اینکه ولیعهد و اطرافیانش با امنیت به مقصد رسیدندکه یک کشتی نبود ، بلکه ملک مارسی نام داشت واینکه فرارش ، آن گونه که او با اطمینان خیال کرده بود ، پنهان نماند. چون یک سرباز بلوچی که دم درایستاده بودوعبور زنان را تماشا می کرد، دریک لحظه کوتاه لغزش چادر و مرتب شدن با عجله اش، صورت برغش بن سعید، نابرادری و ولیعهد اعلیحضرت سلطان را شناخت.
    سرباز بلوچ هیچ صدایی درنیاورد، از آنجایی که او هم چون هیرو هولیس خیال کردکهشاهد فرار مردی است که تنها هدفش خروج از مملکت می باشد و چون سالها تحت فرمان پدر سید ، خدمت کرده بود ، وفاداری و احترامش برای شیر فقید عمان ، آنقدر قوی بود که زبانش را نگاه دارد و به پسر سلطان ماضی ، شانس رسیدن به امنیت را بدهد. اما صبح ، روستاییانی که برای فروش غله و میوه و سبزیجاتشان دربازار ، به شهر آمده بودند، با خود داستانهایی از منظرۀ بی سابقۀ اعرابی که با عجله به سمت مارسی می رفتند ، به همراه آوردند.مردانی مسلح ومشتاق که سواره یا پیاده همراه با بردهای حامل شمشیر ، تفنگ و تدارکات کافی یک ارتش را با خود حمل می کردند.
    سرباز بلوچ پس از شنیدن این اخبار متوجه شد که سید برغش ، نه برای خروج از کشور، بلکه برای رهبری شورشی مسلحانه فرار کرده است.، پس با عجله به قصر رفت تا آنجه که دیده بود را گزارش دهد.
    دو ساعت بعد ، یک خواجه ترسیده ، دراتاق شعله را خراشید و اطلاع دادکه سلطان از تمام جرئیات فرار برادرش و نقش خواهرانش درآن ، آگاه شده است و اینکه وزرایش جمع شده اند که برای انجام عکس العملی مناسب ، تصمیم بگیرند.( آنها به دنبال کنسول بریتانیا فرستاده اند.) خواجه با لکنت ادامه داد: ( شایع است که او به علیحضرت اصرار کرده که مجازاتهای سنگین اعمال کند و به او قول کمک مسلحانه و ملوانان انگلیسی ، از کشتی که انتظار می رود طی چند روز وارد لنگرگاه شود راداده است.)
    نگهبانان اطراف منزل برغش را ترک کردند. درقصر سلطان رنگ پریده و با خشم وهراس ، مشکلاتش را برای گوشهای غیر همدرد سرهنگ جرج ادوارد می گفت و درمقابل ، حرفهای مشابه و پیشنهاداتی که وزرا ومشاورانش داده بودن را باز می شنید.
    سرهنگ ادوارد با لحنی خشک ورسمی گفت: ( مکرراً به آگاهی اعلیحضرت رسانده بودم که ارفاق درمورد برادرتان ، متأسفانه غلط تعبیر می شود. چون تاکنون اخطارهای مرا نادیده گرفته اید، نمی توانید اکنون ازمن انتظار داشته باشید که ازآنچه رخ داده حیرت کمن. دقیقاً انتظار این مسئله می رفت ومن اصلاً تعجب نکردم.)
    مجید با خشم پرسید: ( پس از توطئه اطلاع داشتی؟)
    - به همان اندازه که شما علیحضرت خبرداشتید. هرگز درپیشروری های برادرتان رازی وجود نداشت و یا درمورد نیتش . گاملاً آگه هستم که وزرایتان ، طی ماههای گذشته به شما فشار می آوردند که علیه او اقدامی کنید و تنها می توانم اکنون با آنها همصداشده و اصرار کنم که از اتلاف وقت بیشتر بپرهیزید. چون از دست دادن هر ساعت به نفع اوست . او آشکارا برروی حامیانی از خارج جزیره حساب می کند .از مسقط و عمان یا ..یا از برخی ملل اروپایی، و گرچه درحال حاضر شما می توانید به طور قابل ملاحظه ای مهمات و افراد بیشتری نسبت به او جمع آوری کنید ، ولی اگر اجازه دهیدکه او درموقعیت محکم تری سنگر بندی کند و بدون مزاحمت آنجا بماند و روزانه حامیان بیشتری با قول پرداخت پول ودورنمای غارت جمع کند و صبر کنید تا حتی نیروهای قویتری از خارج از جزیره وارد شوند، تخت و تاج خود را ازدست داده اید ، اعلیحضرت باید فوراً عمل نمایید.
    همیشه نصیحت درمورد عمل کردن به مجید راحت تر بود تا اینکه اورا وادار به عمل کنند. اما خبر اینکه برادرش به زور ، بردگان اطراف مارسی را به خود ملحق کرده و آنها را وادار نموده درختان نارگیل را قطع کنند، تا دور خانه یک سنگر چوبی بسازند و اینکه مشغول ویران کردن مزارع میخک است که مبادا دشمن با کمک آن پششی برای نزدیک شدن بیابد، باعث شد نهایتاً پنج هزار مرد جمع آوری کند که اورا با بیمیلی تا بیت الرأس ، یکی از املاک سلطنتی درساحل ، حدود هشت مایلی خارجاز شهر ، همراهی کند.
    حامیان بی انضباط برغش ، ترسیده از این حرکت دست به غارت و ویرانی زدند و سرهنگ ادوارد توسط یک کشتی ،پیامی فوری، مبنی بر درخواست حضور سریع هر یک از کشتی های نیروی دریایی آن اطراف فرستاد. ترس شهر بی دفاع را فرا گرفت و هیرو هولیس با هراس دریافت که خودش در ایجاد این موقعیت زشت و ترسناک ، همکاری داشته است.
    فصل نوزدهم
    ستوان لاریمو، ویراگورا تا "رأس اسود" تعقیب نمود وبعد آن را گم کرد،سپس بازگشت تادرآبهای باریکی که بمبه و زنگبار را ازقاره جدا می کرد ، گشت بزند.او با خود استدلال کرد که ویراگو ناچار است ازهمان مسیر برگردد و اگر کاپتان فراست ، خیال کرده که دافودیل درمحلی درشمال موگادیشو درکمینش نشسته ، چه بهتر.
    نزدیک طلوع خورشید بود که کشتی دیگری را مشاهده کرد. وقتی که دو کشتی درکنار هم پهلو گرفتند، دیگر روز شده بود. کشتی حامل پیامی کتبی و با مهر کنسولگری بود که شامل درخواست کمک فوری سرهنگ ادوارد از دافودیل می شد. پیام رسان گزارش داد که یک دیگر نیروی دریایی، یعنی "آسیه" هم درجریان امور قرارگرفته وباید اکنون به جزیره رسیده باشد و افزود که موقعیت جدی است و اینکه نیروی کمکی زیادی مورد نیاز می باشد.نظریه ای بود که ستوان خود را با آن بسیار همعقیده یافت .پس فوراً فکر درکمین ویراگو ماندن را کنار گذاشت و فرمان حرکت دافودیل رابا تمام سرعت به سوی زنگبار صادرکرد.
    دان کاملاً آگاه بود که گروه مختلط بردگان آزاد شده، مجرمان کوچک و افراد قبیله الحارث ،که نیرو های ولیعهد را تشکیل می دادند ، وقتی که از کنترل خارج شوند، قادربه انجام هر کاری هستند.از بودن کریسی درشهر که شاید اکنون تحت سلطه آشوبگران متجاوز و دستان قاتلین و گروهی دزد دیوانه و حریص بود، که به هیچ موضوعی جز آتش زدن و با خاک یکسان کردن فکر نمی کردند، نگران شده وقلبش از خوف و تصور خطرات احتمالی منقبض شده بود. موقعیتی بود که حتی فکرش غیر قابل تحمل بود، پس دستور بالا بردن بادبانهای بیشتری را داد و برای بخار بیشتر بر سر مسئول موتور کشتی نعره کشید و با تلخی بیش از حد معمول ، به روری فراست فحش داد،چون اصلاً به خاطر او بود که درشب فرار ولیعهد ، دافو دیل سیصد مایل از جزیره دور شده بود. دافودیل کمی فبل از نیمه شب به لنگرگاه رسید و دان که در خیال و تصوراتش شهر را درشعله های آتش پنداشته بود، و قتی آن را مثل معمول درسکوت و مردم شهر را درخواب یافت ، به طور غیر قابل بیانی آسوده شد ، اما علی رغم دیر وقت بودن ، فوراً به کنسولگری بریتانیا رفت که گزارش ورودش را بدهد ودید که سرهنگ ادوارد درهور بیدار است وبا کج خلقی مشغول نوشتن مرسوله ای به وزارت امور خارجه می باشد.
    سرهنگ گفت : ( ازدیدنت خوشحالم دان.) و خوشحال هم به نظر می رسید.(آیا اتفاقی رسیدی یا پیغام مرا دریافت کردی ؟"یحیی" را فرستاده بودم که ببیند آیا می تواند با هیچ یک از کشتی های نیروی دریایی ، دراین آبها ارتباط برقرار کند یا خیر.)
    - صبح امروز مارادید قربان، وماهم تا آنجا که توانستیم خود را سریعتر رساندیم. فکر کردم شاید برای ورود به منزلتان دچار مشکل شوم ، پس دو تفنگدار دریایی با خود آوردم.آیا موقعیت واقعا ضخراب است .قربان؟ شهر به نظر به اندازه کافی آرام به نظر می رسد.
    سرهنگ با ترشرویی گفت : ( شهر دروضعیت هرج ومرج قرار دارد و اوضاع به قدری نامطلوب است که حتی ذره ای از آن را نمی شود گفت و تازه مثل اینکه همین کافی نبود ، چون مسیو رنه دوبیل امروز به من سرزد که اطلاع دهد از منبع موثقی شنیده است که من به سلطان اصرار می کنم به نیرو های برادرش حمله کند و پیشنهاد کمک به شکل اسلحه و افراد کشتی آسیه را به او داده ام. می خواست بداند که آیا صحیح است خیر ووقتی جواب دادم که برای اولین بار ، اطلاعاتش کاملاً موثق است ، آنقدر جسارت داشت که اعتراض کند ومرا متهم به دخالت غیر قابل توجیه درامور داخلی زنگبار نماید که کاملاً مربوط به دولت سلطان و رعایایش است و هیچ ربطی به تاج و تخت بریتانیا ندارد.)
    ستوان لاریمور باانزجار گفت: ( خدای من ! چه قصدی دارد؟)
    - باید هم بپرسی، با تأکید تحدید کرد که اگر به تلاشهام برای ایجاد یک جنگ داخلی به نفع مردی که هیچ حق قانونی به تخت ندارد- که منظورش سلطان بود – ادامه دهم ، چاره ای نخواهد داشت جز آنکه ولیعهد را زیر حمایت دولت خود قرار دهد.
    - حتماً گرما به سرش زده و دیوانه شده بود.
    - هیچ هم چنین چیزی نیست و اولین با نیست که من درمقابل او قرار گرفته ام ، گرچه اولین موردی بوده است که اجازه دادم دربرابرش عصبانی شوم واز این بابت خوشحال هستم. از او پرسیدم چگونه به خود اجازه می دهد که پیشنهاد حمایت از شورش را از رعیت شورشی یک سلطان حاکم بیان کند و اشاره کردم که سطان خودش خواهان مشاوره وکمک من شد واینکه ایشان حق چنین کاری را برای اداره امور خود دارد، چون او هم به اندازه "لویی ناپلئون" پادشاه مستقلی است . مسیو دوبیل گفت که این مقایسه یک توهین است . پس به او گفتم که می تواند هرچه بخواهد حساب کند، ولی عین حقیقت است . اصلاً خوشش نیامد. رقت انگیز است ! " حق قانونی" واقعاً که ! تنها حسن ماجرا این است که موضوعی نیست که به خاطر آن کشورهای دیگر بخواهند وارد جنگ شوند.
    - ستوان که فکرش مشغول جنبه دیگر موضوع بود، اخمی کرد وگفت : ( اما مطمئناً قربان ، هرگز تردیدی درمورد اینکه برغش جانشین قانونی می باشد ، نبوده است؟)
    - اوه ، منظور او برادر بزرگتر طاها وانی بود که برغش زمانی وانمد کرده بود نمایندۀ اوست. گرچه اکنون هیچ شکی وجود ندارد که این بار یرغش برای خودش بازی می کند نه کس دیگر .به هر حال نباید تورا معطل کنم ، لابد مب خواهی به کشتی ات برگشته و استراحت کنی .درمورد فردا..
    دان دستورالعملش را گرفت و آنجا را ترک نمود وقهرمانانه با میل تغییر دادن مسیرش برای گذشتن از مقابل کنسولگری آمریکا ، مقابله نمود . دراین اندیشه بود که آیا ممکن است کریسی او را به خاطرانتقاد هایی که دربارۀ ملاقاتهای مکرر او از بیت الثانی کرده ببخشد؟ کار اشتباهی کرده و بهایش را هم پرداخته بود ، اما چگونهمی توانست زبانش را نگه دارد؟
    کیسی بقدری معصوم وخوش بین بوده که به ایجاد دوستی و تفاهم بیشتر بین شرق وغرب کمک می کند. او نمی توانست درحالیکه کریسی درتاری از توطئه و دسیسه ، که توسط برغش و دوستانش تنیده شده بود گیر می افتاد، کنار مانده وسکوت کند. اما اخطارش ، علی رغم نیت خیرش ، صرفاً موجب مجادله ای شده بود که حضور مجددش رادرمنزل آنها مشکل می کرد . قلب دان و روحیه اش با این فکر فرو ریخت و تقربیاً آرزو کرد که ای کاش هنگام بازگشت ، زنگبار می یافت ، تا می توانست به تنهایی کریسی را از ساختمانی سوزان یا گروهی شورشی نجات دهد.
    او حدود یک ساعتی درآن شب خوابید و درتابش اولین نور صبحگاهی ، به ناوگان کوچک متشکل از سرهنگ ادوارد ، فرمانده کشتی آسیه و هر تعداد افسری که توانسته بودند وظایفشان را کنار بگذارند ملحق شد و به منظور ملاقات با سلطان ، به سمت ساحل بیت الرأس ، که در آن اردو زده بود، نزدیک شدند.
    این ملاقات تقریباً راضی کننده بود و موجب تقویت روحیۀ اردوی سلطان شده و در نتیجه کل نیروها بر یاغیان حمله کردند. از دان و تعدادی از افسران جوان تر ، خواسته شد که سلطان را همراهی کنند. ارتش تازه کار به سنگینی و کند از میان درختان نارگیل ومزارع خوشبوی میخک و پرتقال به حرکت درآمد واز ساحل دور شد و راهش رااز میان بیشه های درهم پیچیده و خنگلهای سرسبز و کشیدهگی ناهموار حومۀ باز شهر ، بهسوی مرکز جزیره و محل شورشیان ، یعنی مارسی ادامه داد.
    دراواسط بعد از ظهر ، آنها به سختی ده مایل پیش رفته بودند وپس از یک توفق کوتاه و یک مشاورۀ مختصر ، پیشنهاد شد که نیروهای بریتانیایی برای بازدید وکسب اطلاعات مقدماتی از دشمن ، جلو بروند. آنها به راهنمایی یک راهنمای ناراضی ، مسیر را ترک کردند واز طریق یک بیراهه به سوی یک درختستانی که آن طرف مرز املاک مارسی قرار داشت ، راندند. درآنجا با بقایای سوخته و سیاه شدهی خانۀ روستایی متروک مواجه شدند که خاکسترش هنوز داغ بود ورشته ای دود از تیر چوبی ذغال شده ای ، که زمانی بخشی از سقف بوده ، به هوا بلند می شد.
    این منظره ای هوشیار کننده و اثباتی بر واقعیت وجود نیروهای شورشی بوده که اینک از مرحله حرف به عمل درآمده بود. نمی شد منکر وجود ساختمانی سوخته و غارت شده ای گردید ، که بقایای آن لکه زشتی روی سبزی برگها ی مرطوب درختان ایجاد کرده بود وهیچ نکتۀ فریبنده ای درمورد صدای شلیک گلوله های مکرر که از آن سوی بیشه به سمتشان نشانه می رفت نبود. آنها درتیرس گلوله ها نبودند، ولی اسبها صدای گلوله ها را تحمل نکردندو دان ف که صبرش راباحیوان رمیده از دست داده بود، پیاده شده ، دهنه اسب رابه سکاندارش ، اقای ویلسون ، که اوراهمراهی می کرد سپرد ، بعد پیاده جلو رفت که موقعیت شورشیان را مطالعه کند. موقعیت شورشیان از آنچه تصور می کرد مستحکمتر بود ودرحالیکه با چشمانی تنگ کرده زیر نور آفتاب سوزان ، به آن خیره شده بود، متوجه شد که شکست دادن آنها موضوعی بسیار جدی تر از آنی که قبلاً گمان می رفت ، است.
    زمین پهناور مقابلش بدون حفاظ بودن، زیرا درختان نخل و میخکی که تا چند روز قبل ،آنجارا محیطی سبز و مطبوع کرده بود، اکنون با سنگدلی تمام بریده شده بودند تا تبدیل به سنگری برای بازی با آتش شوند. منزل به خودی خود می توانست دژ مناسبی باشد ، زیرا اصلاً برای دفاع ساخته شده بود . خانه بزرگ ، دو طبقهو محکم ساخته شده بود و اطرافش را ساختمانهای مستقل متعدد و حیاط و اصطبها فرا گرفته و دور تادور آنها را دیوار بلندی احطه کرده بود که مردان برغش ظاهراً با ایجاد سوراخهایی و قراردادن کیسه های شن درمقابلش ، جای پا درست کرده بودند.
    همچنین سدی چوبی ومحکم ازتنه نخل های تازه بریده شده ، بیرون خانه درست شده بود و دان افسوس خورد چرا به فکرش نرسیده یک تلسکوب همراه خود بیاورد که در این موقعیت ، وسیله ای مفید تراز شمشیر تشریفاتی و اونیفورمش بود که از صبح آن روز تاکنون مدام موجب زحمت شده بود. اما حتی بدون تلسکوپ هم می توانست تعداد مخالفانی که نیروهای سلطان می رفتند تابا حمله ای دراین مکان با آن موجه شوند را به طور منطقی حدس بزند، البته اگر اصلاً بتوان آنها را متقاعد کرد .چون کم کم داشت به قابلیت و شجاعت آنها شک می کرد. نور خورشید لااقل برروی لولۀ برنجی سه تفنگ که از دروازه های نیرونی عمارت سربرآورده بودند ،منعکس گردیده. حصار پر از مردان مسلح بود. دان می توانست تفنگها وصورتهای تیره ای را پشت هر پنجره ببیند. مردانی که از پشت کیسه های شن ، به او نگاه می کردند، توسط افراد پشت سنگر کوتاه روی سقث ، تقویت شده و مرتب به سمت او شلیک می کردند. گهگاهی یک گلوله ، درمیان علفهای زیر پایش یا سنگهای نزدیک او به هدف می نشست ، ولی چون او همچنان خارج از تیررس تفنگهاقرارداشت ، همانجا باقی ماند.زیرا که باید موضوع مهمی برایش مشخص می شد وآن این بود که آیا آنها تفنگ خن داشتند یا خیر؟ احتمالش کم بود ، زیرا اسلحه های " لی انفیلد" با وجودی که درآتش بریتانیا بجای "براون بس" قدیمی به کار می رفتند، هنوز درمشرق زمین کمیاب بوده وو برای فروش درخارج بریتانیا عرضه نشده بود . اما همیشه امکان داشت که تعدادی به طور اتفاقی را خود را باز کرده و دستهای شورشیان رسیده باشد . زیرا فروش اسلحه های دزدیده شده ارتش بریتانیا که به طور قاچاقی از هند خارج شده و به افغانستان و ایران وخلیج می رسیدند، به دلیل قیمت زیاد آنها تجارت رایج و پرسودی شده بود.
    تفنگهای لی انفیلد، برد بیشتری از تفنگهای قدیمی داشتند و دان آگاه بود که با هدف قرار دادن خودش با خطر زیادی مواجه اشت ولی خطری بود که با ید آن را پذیرا می شد.چون اگر مدافعان مارسی ، دارای تفنگ خان دار بودند، موضوع برای سربازان سلطان بسیار تغییر می کرد. وچون معتقد بود هر کسی که تفنگ لی انفیلد داشته باشد ، نمی تواند از وسوسه شلیک آن به یک هدف ، خودداری کند و چون در طبیعتش نبود که برای حفظ خودش از خطر ، به مرد دیگری دستور دهد که با آن مقابله نماید ، پس آن هدف باید خودش می بود.
    چند دقیقه سخت بعد ، که شورشیان را اغوا کرد تا مقادیری از مهماتشان را بر روی او تلف کنند، گذشت و او با رضایت کامل از اینکه تجهیزاتشان شامل تفنگ خان دار نیست ، قدم زنان و شکر گزار بازگشت و به بقیه اعضای گروه که درکنار بیشه منتظر او بودند ، ملحق شد و گفت: ( باید مقدار اسلحه و خمپاره تهیه کنیم. بی فایده است اگر بدون برنامه اقدام به حمله نماییم. زیرا فقط باعث آشفتگی می شویم ، بهتر است برگردیم.)
    تقریباً یک ساعت تمام طول کشید تا به کمک نیروی انسانی، اسلحه ها را به محل بکشد. وقتی کار انجام شد، همه خیس از عرق و از غبار را خاکستری رنگ شده بودند. دان هم همراه سایر افراد نیروی دریایی، کت ، کلاه ، کمر بند و شمشیر را به کناری نهاد و تنها با یک پیراهن ویک روسری قرضی ، که به شکل نواری برای مقابله با تابش شدید آفتاب به پیشانی بسته بود، کار می کرد ولی چندان از نتیجه عملیات مطمئن نبود. نیروی سلطان اکثراً تعلیم ندیده و نامنظم بودندو از تاکتیک های جنگی هیچ اطلاعی نداشتند.بعلاوه گروهی از آنها که عجله کرده و بدون آنکه صبر کنند تا درپناه اسلحه ها حرکت نمایند ، برای حمله پیش قدم شده بودند، و درمقابل آتش گلوله ها چون برگ خزان به زمین ریخته و اکنننون مقابل سد چوبی ، مملو از اجساد مردگان و زخمی ها بود.
    این واقعه عمیقاً بقیه افراد را از پیشروی بیشتر ترسانده بود و اکنون که بالاخره تفنگها درمحل استقرار یافت ، دان کشف کرد که این او و افسران همراهش هستند که باید آتش بگشایند، چون به استثنای مشتی تفنگچی ترک ، بقیه نیروهای سلطان که از کشته شدن همرزمانشان درسی مفید گرفته و مایل به تکرار آن نبودند، درانتهای ستون پا برجا مانده و حاضر به حرکت نبودند.
    ساعتی در عذاب گردو غبار و غوغای حمله و جنگ گذشت و گرچه درغروب با وجود


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #55
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 280-299
    توقف باد هوا خنک تر شد ولی فضا از بوی باروت و خون گشته بود و تفنگ ها بقدری داغ شده بودند که نمی شد آنها را در دست نگاه داشت خدمه ی برعش زیر آتش مداومی که از سقف و روزنه های دیوار ساختمان مرکزی می بارید با تفنگ های برنجی مستقر در دروازه کار می کردند بازوی چپ دان در اثر ترکش خمپاره ای که در فاصله ی کمتر از 5 پایی او به زمین اصابت کرده بود و یک تفنگ چی را کشته بود، از کارافتاده بود .
    سه تن از افسرانم نیروی دریایی و دو ترک دیگر هم توسط ترکش شلیک شورشیان زخمی شده بودند اما تعداد زخمیان در مقایسه با میزان تلفاتی که خودشان بر خانه ی تحت محاصره وارد آورده بودند ناچیز بود گرچه تعقیب و دستگیری کشتی های برده فروشان دان لایمور را به مناظره نامطبوع عادت داده بود ولی هنوز آنقدر جوان بود که از دیدن ویرانی و خونی که توسط شلیک تفنگ ها و خمپاره ها ی به زمین خورده در میان انبوه مردان نالان حاصل گردیده بود خود را عقب کشید و احساس بیماری و تهوع کرد.
    دان حدس می زد که حدود 500 تا 600 مرد درون دیوارهای مارسی باشد اعراب قبیله الحارد مهاجمین و خانه بدوشان خلیج و افریقایی های ترسیده ای ک جیغ می کشیدند ووحشتزده به جلو و عقب می رفتند و برای یافتن پناهگاه پشت دیوار اسطبل ها کشمکش می کردند اما جایی برای پنهان شدن نبود چون اکنون بالاخره راه باز شده بود دروازه ی بیرونی به انبوهی از قلوه سنگ و تکه گوشت هایی که زمانی انسان بودند تبدیل گشته بود و درهای داخلی عمارت کاملا خرد شده بود.
    اکنون برای اولین بار مجید نیروهایش را برای عمل فرا خواند ولی نتوانست آنها را ترغیب به حرکت کند گرچه خود را با شجاعت در سردستگی آنها آنها قرار داد و فرمان داد که از وی پیروی کنند زیرا با وجودی که مرد ضعیف و صلح جویی بود ولی آنقدر عقل داشت که بداند هرگونه حمله در این لحظه با مقاومت کمی که از طرف نیروهای ترسیده ی برادرش مواجه خواهد شد اما حمله مصیبت آمیز و فاقد دور اندیشی افرادش در اوایل در اوایل بعد از ظهر آن روز سر و صدای کر کننده شلیک گلوله ها که تا کنون حاکم بود و بالاتر از همه منظره کشته شدگان و زخمی شدگان خودشان شجاعت نیروهایش را از بین برده بود و به تهدید و به در خواست آنها نتوانست آنها را به پیشروی ترغیب کند .
    دان از میان دندان های به هم فشرده اش غرید: به خاطر مسیح چطور نمی فهمید تنها کاری که باید انجام دهند این است که قدم زنان وارد آنجا شوند؟ محل به یک کشتارگاه تبدیل شده است حداقل نیمی از این شیاطین بیچاره در آنجا کرده اند یا در حال مرگ می باشند احتمالا بدون شلیک حتی یک گلوله می توانند آنجا را بگیرند یا شاید هم حرامزاده های ترسو انتظار دارند محل لعنتی شان را هم ما برایشان بگیریم اصلا چرا باید از ما انتظار داشته باشند که کار کثیفشان را برایشان انجام دهیم . نمی دانم ولی اگر آنها ان را انجام ندهند خیال می کنم ما باید تلاش کنیم!
    او به صورت هایی که از دود خاکستر باروت سیاه شده ی افرادش که از فرط خستگی از پا در آمده بودند و آن لباس هایی که صبح آن روز به آراستگی تمام برای همراهی یک پادشاه به تن داشتند و اکنون به مشتی ژنده پو تبدیل شده بودند نگاهی انداخت و دانست که بدون حمایت آنها نمی تواند پیشروی کند تعداد انگلیسی ها بسیار کم بوده و همین تعداد کم هم بقدری خسته و پریشان بودند که مشکل بود حتی بتوانند اثری مختصر بر پادگان داغان مارسی وارد کنند بلکه مدافعان با دیدن وضع پریشان آنها مطمئنا روحیه می گرفتند و مجددا شلیک می کردند با این حال.
    هوا داشت تاریک می شد و خانه ی خراب شده یا حرکتی عجیب با بالا و پایین به حرکت در آمد مثل اینکه زمین زیر کاملا محکم نبود ولی اکنون که باد متوقف شده بود باید بی حرکت می ماند او نمی فهمید که چرا بی حرکت نمی ماند.
    پانسمان بازوی چپش با خون نیمه خشک شده به دستش چسبیده بود و بازو بندی که بالای زخمش بسته شده بود آزار دهنده بود و داشت درون گوشش فرو می رفت و برایش ایجاد ناراحتی می کرد سعی داشت انگشتان دست چپش را حرکت دهد و دان با خود فکر کرد اگر کسی در خانه زنده مانده باشد حتما از در و پنجره به بیرون می افتد شاید هم مرده اند اگر چنین باشد پس دیگر دلیلی وجود ندارد که او وافسران همراهش محل را خودشان اشغال نکنند و کار را تمام نمایند دان همچنان با گیجی به فکرش ادامه می داد بهتر است خودمان تمامش کنیم.
    با صدای بلند گفت: صبر کنید تا بروم و نگاهی بیندازم شاید بشود تمام تام..
    کمک جراح او را که داشت ضعف می کرد گرفت و با غضب گفت: نه نمی روی ما هم نمی رویم ما راه را برایشان هموار کرده ایم و آنها خیلی خوب می توانند بقیه را به تنهایی انجام دهند ما بر می گردیم آن هم به روی اسب های خسته کمترین کاری که می تواند برایمان بکند دادن یک راهنمای معتمد و تعدادی اسب مناسب است و هر چه زودتر به عرشه ی کشتی مان برسیم بهتر است.
    افراد سالم بر روی اسب های اصطبل شخصی سلطان و چهار افسر زخمی روی یک گاری که غژ غژ کنان توسط گاو نری کشیده می شد بازگشتند پشت سرشان نیروهای سلطان بدون توجه به تلفات و مصدومین آماده می شدند که برایی شب چادر بزنند.
    مردگان را روی زمین کنار دیواره های شکسته مارسی رها کرده بودند و زخمیان را به حال خود گذاشتند تا با درد و زحمت خود را در پناه تاریکی هوا به کناری بکشند.
    سفر بازگشت برای نیروهای بریتانیا آرام ولی ناراحت کننده و سخت بود دان که خون زیادی از دست داده بودبخش عظیمی از مسیر را بیهوش شد وقتی چشمش به نور چراغ هی کشتی خودش که بر آب ها خاکستری لنگراه منعکس شده بود افتاد با شگفتی احساس نمود که راحت و آسوده خاطر شده است او بی صبرانه تسلیم شد که زخمش شسته و پانسمان شود و بمحض پایان گرفتن عمل نامطبوع با این آرزو که حداقل روزهای آینده ایامی رامتر باشد به تختش گزید اما او اشتباه می کرد چون برای توصیف روزهای بعد هر صفتی را می شد به کار برد جز آرامش .
    صبح داغ و بی باد بود و مغازه های شهر همچنان تعطیل شهروندان عصبی در مقابل درهایشان میله گذاشته و کرکره هایشان قفل شده بود و جمعیت زیادی لنگرگاه را پر کرده بودند و پول های زیادی برای خروج از جزیره پیشنهاد می کردند در اردوگاه نزدیک مارسی اعلیحضرت سلطان همچنان در ترغیب نیروهایش به پیشروی ناکام ماند پس پیامی فوری به کنسولگری بریتایا فرستاد درخواست کمک نیروهی علیا حضرت ملکه را نمود.
    سرهنگ ادوارد غرید می خواهد گلیمش را ما برایش از آب بکشیم خب خیال می کنم ناچار هستیم اگرچه معلوم نیست عاقبت کار چه خواهد شد.
    فرمانده ی آسیه گفت: همین طوری اش هم خیلی پر درد سر شده است چهار تن از مردان خودمان زخمی و شصت تن از افراد او کشته یا زخمی شده اند و فقط خدا می داند تلفات طرف مقابل چقدر است برای یک کشمکش جزئی چندان بد نیست چه کمکی می خواهید برایش بفرستید قربان!؟
    بستگی به شما داد فرمانده هر تعداد که شما برای تسخیر محل مقتضی بدانید فرمانده با تنفر گفت: طبق آنچه که شنیده ام یک افسر جز و یک دو جین ملوان دیروز عصر می توانستند کار را تمام کنند اما شورشیان بیش از 24 ساعت وقت داشته اند که خود را جمع کرده و دوباره نیروهایشان را بازسازی کنند اوه خب ببینم چند نفر می توانم جمع کنم با اجازه ی شما فردا صبح پس از طلوع اولین اشعه ی بامداد آنها را روانه خواهم کرد.
    سپیده دم روز بعد شاهد عزیمت یک گروه ملوان نیروی دریایی دیگر به قصد اردوگاه سلطان بود گروه این بار شامل 12 افسر ارشد و یکصدافسر جزء ملوان مسلح به 12 قبضه خمپاره انداز به فرماندهی افسر ارشد آسیه بود انها سلطان مجید را عصبانی و خجل و پیروانش راعبوس و ناراحت یافتند و گرچه سنگینی جو به طور قابل ملاحظه ای با دیدن نیروهای کمکی سبکتر شد ولی تنها سلطان و سه تن از وزرایش حاضر به همراهی آنها در مله به نیروهای شکست خورده شدند و بقیه ی سربازان تماشا کردند که به سمت مارسی حرکت می نماید و با نگرانی منتظر شنیدن شلیک گلوله شدند ولی هیچ صدای شلیکی بلند نشد نیروهای پیشرو در کنار نخلستان مکث کردند افسر فرمانده با دقت ت از تلسکوپ خود به ساختمان ویران شده نگاه کرد اما جز تعدادی لاشخور بی حال چیزی حرکت نمی کرد و او نتوانست هیچ اثری از منافقان ببیند چون وجود یک کمینگاه تدافعی محتمل بود لذا نیمی از مردانش را به عنوان ذخیره نگه داشت و بیقه را در پناه خمیازه اندازان به جلو فرستاد اما مارسی متروک بود و حتی اثری از مردگان هم نبود چون کلاغ ها و لا شخورها و سگ های وحشی یم روز تمام بود که از اجساد خاک نشده تغذیه می کردند در حالیکه موش های صحرایی و روباه ها و پلیگ ها در شب کار نا تمام آنها را برای نظافت منطقه به اتمام رسانده بودند بوی تهوع آور فساد در هوای داغ پخش شده بود و دای بال زدن یکنواخت یک میلیون مگس سکوت را می شکست .
    سلطان مجید نگاهی به اطراف انداخت و زمزمه کرد مثل اینکه می ترسید سکوت را بشکند و یا شاید هم تنها با خودش حرف می زد با کودکانی که در بچگی همبازی او بودند برادر و خواهرانی که سعی در خلع او داشتند.
    این خانه زمانی چقدر زیبا بود شاد بود چقدر زنده و پر تحرک بود.
    بعد به سوی مردان ساکت و منتظر نیروی دریایی برگشت و با صدایی بلند فرمان داد:
    منفجرش کنید و با توپ هایتان با خاک یکسانش کنید نمی خواهم حتی یک ذره ز سنگ های آن باقی بماند بگذارید ویران شود و بعد شاید روزی درختان و علف ها دوباره رشد کنند و آن را در خود مخفی کنند بعد با ژستی حقیرانه و غیر برجسته در نور شدید آفتاب به اتفاق وزرایش منطقه را ترک کرد و صبر نکرد که شاهد نابودی بقایای خون آلود مارسی در انفجارات نابود کننده و تاریکی که برای لحظه ای در روز روشن سایه انداخت باشد.
    در شهر سرهنگ ادواردز و فرمانده آدامز از کشتی آسیه که نیروی دریایی را تا بیت الراس همراهی کرده بودند قبل از اینکه بتوانند باعجله برگردند تا اقداماتی برای امنیت شهروندان به عمل آورند با خبر خالی شدن مارسی از شورشیان در پناه تاریکی و اینکه اکنون آماده تسلیم به سلطان هستند مواجه گردیدند و نیز خبر اینکه ولیهعد که اکثر پیروانش او را ترک گفته و ناچار مخفیانه به منزلش در شر برگشته و اکنون نیز مخفی است.
    فرمانده آدامز پرسید: شما که فکر نمی کنید این ها تنها یک شایعه تست.
    سرهنگ ادواردز سرش را تکان داد : نه فیروز بهترین جاسوسی است که تا کنون داشته ام و اگر او بگوید که برغش برگشته است می توانی به صحت داستان مطمئن باشی خب تنها یک کار برای انجام دادن باقی مانده و هر چه زودتر انجام دهیم بهتر است.
    چه کاری قربان؟
    یک گارد قوی از بلوچ های سلطان دم در خانه بگذار و پیامی فوری برای اعلی حضرت بفرست و بخواه که کسی را با اختیار دستگیری ولیهعد بفرستد اگر می توانی یک افسر و حدود نیم دوجین از افراد خودت را هم به نگهبانی شب بگمار تا دیگر شاهد تکرار چرند و مسخره اجازه ی ورود یک دسته از زنان به قصر تحت عنوان دید و بازدید نباشیم خیال نمی کنم افراد تو به کسی اجازه ی ورود دهند.
    فرمانده با لحنی مهیب گفت: یا حتی خروج کسی همین الان رفته و دستورش را خواهم داد.متشکرم باری است که از دوشم برداشته شد نباید بگذاریم که یک بار دیگر از چنگمان در برود فورا آن نامه را می نویسم و بعد به قصر بر می گردم تا منتظر نمایده اعلی حضرت برای انجام عمل دستگیری شوم کار ساده ای نخواهذد بود امیدوارم آنقدر عقل داشته باشد کسی را بفرستد که صاحب شهر ت بوده و حس احترام بر انگیزد نه یکی از پسر بچگان خام و بی تدبیر دربار سلطنتی را که اصلا به درون هم راهش ندهند .
    مجید یک پسر بچه سلطتی نفرستاد بلکه یکی از اقوام نزدیکشان سید سعود بن جلیل مردی مهربان میانه سال و بسیار محترم را در نیمه شب یا اسکورتی از دویست مرد و فرمانی مبنی بر دستگیری ولیعهد شورشی به هر قیمتی فرستاد ولی زیر فرمان قید شده بود تا آنجا که ممکن است این تسلیم برای ولیعهد محترمانه به پایان برسد.
    سید سعود به سرهنگ با نزاکتی موقرانه سلام کرد ولی اعلام محترمانه اش مبنی بر اینکه می خواهد فورا به منزل برغش بروند و آ ن هم تنها سرهنگ را از جا پراند.
    ما نباید فراموش کنیم سرهنگ عزیز که او هنوز جانشین سلطان است و پسر اما فقیدمان که خداوند بالاترین اجر را نصیبش کند و ان شا ءالله بدون آوردنش به پای حساب او را وارد بهشت فرماید می باشد.
    خواسته ی اعلی حضرت این است که به برادرش موقعیت تسلیم محترمانه داده شود و به این دلیل است که من باید تنا و بی اسلحه به آنجا بروم ما می دانیم که سیذ برغش و پیروانش اسلحه های بسیاری با خود دارند و اگر من بخواهم او را با نیرو دستگیر کنم شید آتشی بگشاید که باید به هر قیتی از آن اجتناب شود همین طوری هم خونریزی زیاد انجام شده است من مسن تر سید برغش هستم و اگر تنها به منزلش بروم و ببیند که نه سلحه ای دارم و نه محافظ مسلحی شاید مرا بپذیرد و به آنچه برای گفتن دارم گوش دهد و با قبول شرایط اعلی حضرت خود را به من تسلیم کند و آن چیزی است که من امیدوار هستم.
    سرهنگ ادواردز با لحنی تند و صدایی کوتاه ولی با اطمینان گفت: او چنین کاری نخواهد کرد.
    فکر می کنید نکند؟ اطمینان دارم که شاید شما اشتباه کنید ولی به هر حال باید به او موقعیت امجام این کار داده شود و در این مورد ضرری به کسی نمی رسد جز یک توهین آشکار به توهین غرور ولی به امید آنکه اگر به دشمنی پیشنهاد راه عقب نشینی محترمانه ای بدهی شاید آن را به ادامه ی خشونت و گرفتن جان های بیشتری ترجیح دهد و انجامش دهخد و اگر رد بنماید؟
    در آن موقع چاره ای جز گرفتنش بزور نداریم که این امر را به شما می سپارم اما امشب به روش من اقدام خواهیم کرد.
    او لباس سفرش را با لباسی رسمی تر که رویش زر دوزی شده بود عوض کرد سرهنگ ادواردز ناگهان پرسید: اعلی حضرت چه شرایطی را به سید برغش پیشنهاد داده اند؟
    سعود بن جلیل عبایش را روی شانه اش مرتب کرد و ریش خاکستری اش را صاف نمود و گفت: اعلی حضرت سلطان که خداوند حفظشان کند از من خواسته اند که برادرشان بگویم علی رقم هر چه کرده اگر قول بدهد در آنده شورشی نکند بخشیده خواهد شد.
    سرهنگ غرید: پس فقط می توانم امیدوار باشم که پیشنهاد شما را رد کند چون پیشنهادی نامعقول تر از این امکان ندارد و اگر شرایط را بپذرد بیشتر از یک هفته به آن پایبند نخواهد بود اگر نه حتی یک ساعت خیال می کردم اعلی حضرت دیگر متوجه مسایل بشوند.
    سعود شانه هایش را بالا انداخت و با لبخندی کوچک و خسته زیر لب گفت: اعلی حضرت سلطان مرد صلح جویی است .
    سرهنگ ادواردز خشمگیم و بدرشتی گفت: اعلی حضرت دقیقا آن تیپ مردانی است که میلش یه صلح محرک خشونت است هر کسی که صاحب چیزی است که دیگران حریصانه در طمع دستیابی به آن هستند باید احتیاط های منطقی برای حفظ آن را انجام دهد و یا آن را واگذار نماید ووقتی هیچ یک از این کارها را نکند شاید از کشف اینکه نخ تعداد افراد صدیق دزد هم خلق شده ایرادی بگیرد.
    سید سعود بن جلیل دستانش را با ژستی که گفته های رهنگ را هم بئد و هم وقیح می دانست و هم قبول می کرد تکان داد و بعد در میان شب با آرامش رفت که تقاضایش را با مردی ناچار خودمنش و بی پروا مطرح کند که بی نتیجه بود شکست مارسی هیچ درسی به ولیعهد نداده بود و او همچنان معتقد بود که می تواند جزیره را علیه برادرش بر انگیزذ وتاج و تخت را بدست آورد و شکست مارسی را نتیجه یک مساحبه اشتباه می دانست نه چیز دیگر .
    او هیجان زده گزافه گو و تحقیر کننده بود و سعود ناچار شد با حقارت و با افسوس از اینکه مأموریتش خطایی فاحش بوده و اینکه هم نسبت به موقعیت و هم خود ولیعهد قضاوت غلط کرده بوده است بر گردد چون این موضوع که سفیر سلطان تنها و بدون سلاح آمده است و حامل شرایطی بود که کنسول گری بریتانیا هم نظر داشته بود که احمقانه ای زیادی کریمانه به نظر می رسد برغش را متقاعد کرد که برادرش از او می ترسد و بر هم موقعیت خودش نامطمئن است و گرنه به اقدامات جدی تری دست می زد پس با پایداری و لجاجت بالخره می تواند بازی را ببرد.
    اغماض و شفقت کلماتی بودند که برغش هیچ گاه آنها را درک نمی کرد و همیشه آنها را با ضعف اشتباه می گرفت و اکنون حتی بیش از پیش مطمئن بود که حق داشته چون مگر این مجید نبود که به طلب رحم آمده بود و التماس می کرد که معذرت بخواهد و قول بدهد که خوب باشد مثل اینکه او بچه ی شیطانی است که می شود با شیرینی گولش زده اگر برادرش نمی تواند بیش از این سختگیر باشد پس باید در موقعیت خطرناکی قرار گرفته باشد.
    برغش پشیمان نبود و اکنون دیگر اصلا نمی ترسید او در صورت سعود خندید و گفت: که اگر خیال کرده می تواند به این راحتی گولش بزند او هم به اندازه ی مجید باید احمق باشد نماینده سلطان در طلوع زرد رنگ صبح با اندوه به قصر بازگشت تا گزارش شکست ماموریتش را بدهد.
    سرهنگ ادواردز که شبی ناراحت را پشت سر گذاشته بود و به طور نامنظم در اتاقک کفش کن قصر چرت زده بود و به همین دلیل اخلاق خوشی نداشت گفت: به شما گفته بودم و به همین دلیل نمی گویم که متأسف هستم تنها چیزی که آن مرد جوان می فهمد و اصلا باور دارد قدرت است و تنهاهم برای آن احترام قائل است اگر اعلی حضرت ارز اول سخت گرفته بود هیچ یک از این وقایع اتفاق نمی افتاد و جان های بی شماری نجات پیدا می کرد اصلا نباید با امثال برغش در این دنیا صحبتی از رحم و شفقت کرد چون آن را درک نمی کنند و همیشه آن را به حساب ضعف م گذارند حالا چه می خواهید بکنید؟ می دانید که من بدون یک دستور مستقیم از سلطان نمی توانم وارد عمل شوم.
    سعود گفت : من از طرف سلطان اختیار دارم که آن دستور را به شما بدهم اگر موفق نمی شدم باید کارها را به شما می سپردم موفق نشدم و اکنون نوبت شماست که آنچه صلاح می دانید انجام دهید.
    سرهنگ ادواردز جلوی خودش را گرفت که نگوید دیگر وقتش هم بود در عوض تعظیمی کرد و با عجله قصر را به قصد کنسولگری اش ترک نمود که چند ساعتی بخوبد نهار دیر وقتی را بخورد و ترتیباتی بدهد که منزل ولیعهد را غفاتا بگیرند.
    نیروی دریایی هنوز از بیت الراس برنگشته بود ولی دافودیل و ستوان لارمور هنوز در لشگرگاه بودند و سرهنگ ادواردز امیدوار بود که لاریمور جوان تا آن وقت حالش بهتر شده باشد و بقدر کفایت نیرومند شده باشد تا بتواند مسئولیت یک گروه را برای رهبری در خشکی بر عهده بگیرد او در حال تهیه پیامی به ستوان بود که آقای ناتانیل هولیس به او سر زد تا از موقعیت نیروهای شورشی مطلع شود.
    حداقل 50 شایعه در شهر پراکنده بود و آقای هولیس توضیح دد همه با هم متفاوتند و هر کدام بدتر از قبلی هستند پس فکر کردم بهتر است در مورد آنها تحقیق کنم شنیده ام پسران نیروی دریایی شما اوضاع را تا حدی مرتب کرده است.
    او با دقت به شرح وقایعی که توسط سرهنگ ادواردز بیان شد گوش کرد و پس از تأیید اقدامات پیشنهاد شده برای اولین بار پس از چندین روز پیاپی با خیال راحت از اینکه می تواند خانواده ی نگرانش را با اخبار خوشی شاد کند آنجا را ترک کرد اما گرچه همسرش خوشحال شد ولی اثر خبر بر روی دخترش کاملا غیر منتظره بود چون بغض کریسی فورا ترکید و اتاق را با عجله ترک کرد.
    پدرش که به طور قابل ملاحظه ای تکان خورده بود پرسید: چه بلایی سر این دختر آمده؟ مگر مریض شده؟ همسرش عذرخواهانه گفت: فکر کنم فقط عصبی باشد برای همه ما خیلی ناراحت کننده بود با تمام آن شلیک ها نمی شد که خانه را ترک کرد و کره و شیر هم نداشتیم و مستخدمان هم کاملا عصبی و ترسیده بودند.
    کلی گفت: اگر از من بپرسید می خواسته آن مردک برغش برنده شود و به همین دلیل هم ناراحت شد.
    تنها هیرو بود که هیچ نگفت از آن روز که عمویش جریان فرار داستان مانند ولیعهد به مارسی را تعریف کرده بود به طور مشخصی ساکت و عمیقا شوکه شده بود زیرا دریافته بود که ساده لوحی کرده است و اینکه هرگز مسئله فرار برغش از مرگ با ترک کردن جزیره مطرح نبوده و عملا به اودروغ گفته شده تا او را وادار به همکاری کنند و در ک اینکه حماقت شان داده بسیار نامطبوع بود اما بدتر از همه درک معنای انقلاب بدون خونریزی بود که تراز زمانی در مورد آن افاضه ی کلام کرده بود یک کوتای کوتاه زودگذ که نتیجه اش انتقال قدرت طی چند ساعت و بدون شلیک حتی یک گلوله است که اینک موجب غارت و بلوا و فلج شدن زندگی عادی شهر و قتل وحشیانه یک بازرگان محترم هندی شده بود.
    طی چند روز گذشته هیچ خبر قابل اعتمادی نشنیده بود ولی هیرو از میزان تدارک مارسی و قدرت تسخیر ناپذیری اش آگاه بود ووقتی مستخدمان کنسولگری شایعاتی از حمایت گسترده از برغش و ترس حامیان سلطان می گفتند به نظر آمد که مجید نمی تواند برنده باشد و هر ساعت انتظار می کشید که خبر کناره گیری اش را بشنود .
    خبر اینکه ارتش ناراضی مجید با یک دسته کوچک از افسران نیروی دریایی انگلستان تقویت شده و نبردی سخت در گرفته و تلفات سختی به پادگان آمده و دیوارهای مارسی شکسته وولیعهد و یارانش را وادار به ترک آنجا کرده است کاملا غیر منتظره بود و این گزارشات کمتر از کریسی او را نترسانده بود او نمی توانست بفهمد که چگونه عمو نات می تواند آنجا بنشیند و آن را به گونه یک بد شانسی بیان کند جدای بیان رضایت در مورد اقدامات سرهنگ ادواردز که قصد داشت فرمانی به منظور دستگیری فراری بدهد.
    شاید هیرو در مقایسه با کریسی عکس العمل کمتر احساساتی نسبت به خبر نشان داد و علت واقعی آن این بود که اخیرا نسبت به شاهزاده جوان احساس همدردی کمتری می کرد اما عمیقا با پریشانی دختر عمویش همدردی می کرد و به محض اینکه توانست معذرت خواست و به طبقه بالا رفت تا او را دلداری دهد اما در اتاق کریسی قفل بود و به التماس هیرو برای اینکه در را باز کند جوابی داده نشد.
    هیرو دست از تلاش برداشت و دوباره پایین رفت نا آگاه از اینکه اتاق خالی بوده و دختر عمویش در حال حاضر در نیمه راه لنگرگاه می باشد.
    فصل بیستم
    آسمان غروب صورتی و سبز و طلایی رنگی بود و خیابان ها به علت تابش شدید نور خورشید ونوزیدن باد بسیار داغ معمولا با نزدیک شدن شب مردم از خانه هایشان بیرون می آمدند تا در هوای خنک گردش کرده و با هم صحبت کنند اما امروز تعداد زنان و کودکانی که با تنبلی در خیابان ها قدم می زدند بسیار کم بود مردان هم ظاهرا همه عجله داشتند بقدری در شتاب بودند که تنها یک نظر کنجکاوانه به زن سفید پوستی که کلاهخاکستری ناب دارش لباس موسلیش را می پوشاند و بخشی از صورتش را پنهان می کرد انداخته و رد می شدند.
    کریسی قبلا هرگز تنها و پیاده بیرون نیامده بود و در مواقع دیگر حتی فکر پیاده آمدن بدون همراه از میان خیابان های کثیف و شلوغ که از عابران تنه بخورد و نگاه مردان تیره پوست از یک دو جین نژاد مختلف شرقی را تحمل کند او را می تررساند ولی اکنون به این مسایل فکر نمی کرد او تنها در فکر چگونگی رسیدن به دافودیل و صحبت با دان لاریمور بود در عمل ثابت شد که کار ساده ای است چون که کرجی بارکش دافویل در سر پلکان اسکله حاضر بود و منتظر بود او خانم کریسیدا را از روی قیافه می شناخت علی رقم یکه ای که از دیدن او خورد بدون اشکال راضی شد که او را به کشتی برساند.
    این دیدن دان بود که مشکل بود چون وقتی سکان دار به در کابینش زد با چنان لحن تندی جواب داد که کریسی از ترس اینکه مبادا حاضر به دیدنش نشود راهنمای مردد خود را با عجله کنار زد و وارد کابین شد.
    دان هم به اندازه ی سکان دار از دیدن کریسی یکه خورد ولی هیچ تلاشی برای پنهان کردن تعجب خود نکرد و کریسی آن را به حساب این گذاشت که دان در موقعیت نامناسبی گیر انداخته چون پیراهنش را نپوشیده و چیزی را که کریسی به حساب یک حوله حمام گذاشت با عجله روی شانه هایش کشید ولی کریسی بیش از آن عبانی بود که به چنین جزئیاتی توجه کند و در حال حاضر بدون همراه خودش در این ساعت نامناسب روز به اندازه ی کافی خلاف قاعده بود که لباس غیر رسمی ستوان لایمور را موضوع بی اهمیتی جلوه دهد .
    سکاندار که ملتفت حالت مبهوت افسر فرمانده اش بود با عجله برگشت و در کابین را پشت سرش بست کریسی گفت: می دانم که نمی بایست می آمدم اما وقت شنیدم که چه اتفاقی افتاده بقدری آشفته شدم که باید تو را می دیدم.
    دان همچنان به ائ درسکوت اخم آلود خیره شده بود حالتی در چهره اش بود که کریسی بتندی گفت: حالت خوب است؟
    کریسی متوجه تغییر ناگهانی صورت دان شد مثل اینکه به طور غیر قابل باوری حرف فوق العاده ای زده باشد حرفی خوب تر از آن که بشود باور کرد.
    دان لرزان گفت: چیزی نیست حالم خوب است مسئله ای نیست که بخواهی نگران آن باشی.
    کریسی با آشفتگی داد زد: چطور می توانی چنین حرفی بزنی ؟ شاید تو برایت مهم نباشد ولی برای من هست.
    دان با علاقه پرسید: هست؟ پس ارزشش را داشت نمی دانستم که اینطور حس می کنی نمی دانستم که اصلا اهمیت می دهی.
    نمی دانستی؟ تو همیشه می دانستی بر سر همین موضوع با هم دعوا کردیم و خیلی خوب می دانستی که در موردش چه احساسی دارم من تغییر نکرده ام به همین دلیل به اینجا آمده ام بگویم چنین کاری را نمی توانی انجام دهی نباید آن را انجام دهی!
    پرتو شادی در چشمان دان جای خود را به سکوتی غریب داد محتاطانه پرسید: گویا اشتباهی کرده ام برای چه اینجایی کریسی؟
    همین الان گفتم که از تو بخواهم نکنی که التماس کنم آن را انجانم ندهی سرهنگ ادواردز واقعا نمی تواند به تو دستوری بدهد یعنی اینکه او جزو نیروی دریایی نیست یا چیزی مثل آنکه تو همیشه می توانی لنگرگاه را ترک کنی و بگویی در محل دیگری به تو نیاز است نمی توانی؟ تو باید تاجران برده را شکلر کنی می توانی بگویی که شنیده ای یکی از آنها در راه....... اوه . ماداگاسکار یا خلیج یا هر جای
    است و اینکه وظیفه ی توست که مانع شوی ووظیفه ی تو هم هست مگر نه ولی این کار وظیفه ی تو نیست زنگنار کشور تو نیست و هیچ ارتباطی هم به تو ندارد تو هیچ حقی نداری که دخالت کنی!
    کریسی متوجه شد که دان به طرز عجیب و تو حالی به او نگاه می کند دان بسیار پیر به نظر می رسید و کریسی فکر کرد که در ده سال آینده به این شکل در خواهد آمد یا شاید بیست سال آینده.
    دان گفت: مرا می بخشی اگر بنشینم و بدون اینکه منتظر اجازه ی کریسی شود نشست و با دست راستش حوله را محکم تر به دور خود پیچید و گفت: فکر می کنم باید کمی منظورت را کمی روشن تر بگویی چه کاری است که می خواهی انجام دهم یا ندهم؟
    یک حالت عجیب و بیگانگی در صدای دان وجود داشت که کریسی را دستپاچه کرد با شک نگاهی به دان کرد قبلا هرگز نشنیده بود که کسی با چنان صدایی صحبت کند و با کمی شوک و تعجب درک کرد که دان دیگر یک دوست نیست یا حتی یک آشنا او ناگهان به غریبه ای تبدیل شده بود که در موردش هیچ نمی دانست غریبه ای که با چشمان بدون احساس به او نگاه می کند ولی اگر او دیگر آن فردی که خیال کرده بود نباشد مردی که زمانی از عشقش به خود اطمینان کامل داشت . چگونه می توانست از او در خواست لطفی کند؟ و اگر در خواست می کرد آیا هیچ دلیلی وجود داشت که آن را بر آورده نماید؟
    کریسی احساس کرد که هوای درون کابین کوچک و شلوغ به طور غیر قابل تحملی برایش شنگین شده است نقاب صورتش را با ژستی عصبی عقب زده و به روبان کلاهش که زیر چانه اش گره خورده بود چنان چنگ زد که گویی مانع تنفسش می باشد خورشید به افق نزدیک تر می شد و رنگ طلایی روز را با خود می برد.
    ناگهان کابین پر از نور آبی کمرنگ شد . صدای امواج که به نرمی زنجیر لنگر را لمس می نمود به وضوح شنیده می شد.
    دان پرسید: خب؟
    کریسی با عدم اطمینان شروع کرد
    ک باب گفت.... به ما گفت... بعد دوباره مکث کرد لبانش را گاز گرفت و با دقت روبا نهای کلاهش را تا زد.
    دان با صدایی که اصلا کمک کننده نبود و قصد هم نداشت که باد پرسید بله؟
    کریسی سرخ شد و گفت: سرهنگ ادواردز به او گفته که افراد سلطان حاضر نشده اند به افراد شاهزاده حمله کنند.
    دان با خشکی تصحیح کرد : منظورت شورشیان است؟!
    کریسی نگاهی که از عصبانیت برق می زد به او انداخت و جسورانه گفت نه منظورم آن نیست منظورم حامیان شاهزاده برغش است او گفت وقتی آنها کاری نکردند تو و گروهی از مردانت آتش گشودید و آنها را از مارسی بیرون رانده و بسیاری را کشته اید این کار را کرده ای؟
    بله کردیم همین رامی خواستی بپرسی؟
    نه من ....... او سرهنگ ادواردز به پاپا گفته که شاهزاده به منزلش برگشته اس و اینکه تو فردا برای دستگیری اش خواهی رفت او گفت که تو درست در مقابل منزلش سنگر گرفته و بر او آتش خواهی گشود همان طور که در مارسی کرده ای؟
    کریسی دوباره به گونه ای امیدوارانه که شاید دان انکار کند مکث نمود اما او هیچ نگفت بخشی به این دستور العمل های کنسول بریتانیا هنوز بدستش نرسیده بود و این اولین بار بود که آن را می شنید ولی بیشتر به دلیل که حرفی برای گفتن نداشت.
    کریسی ناگهان به روشی بچه گانه دست هایش را بلند کرد و به دان التماس نمود به نحوی که قلبش پاره شد ودر عین حال عصبانی بود چون کریسی حق نداشت به آنجا بیاید و از او در خواست های غیر ممکن بکند چیزهایی که او نمی تووانست به او بدهد چیزهیی که کریسی بخ خاطر نگرفتنشان از او متنفر خواهد کرد اگر هر درخواست دیگری کرده بود با خوشحالی آن را بر آورده می کرد حتی جانش را فدا می نمود اگر اصلا برای کریسی اهمیتی نداشت اما نه این را......
    کریسی می گفت: دان خواهش می کنم خواهش می کنم نمی توانی این کار را بکنی چون آدم هایی که با تو جنگی ندارند و امورشان هم ربطی به توندارد بکشی فقط چون که تو خیال می کنی یک مرد دیگر باید حاکم آنها باشد و آنها کس دیگری را ترجیح می دهند بگذار خودشان مسایلشان را بین همدیگر حل کنند اینجا کشور آنهاست نه تو و لزومی ندارد که دخالت کنی.
    دان با لحنی تند و کوتاه گفت من باید از فرامین اطاعت کنم.
    اما تو حق دخالت نداری. دخالت نمی کنم از فرامین اطاعت می کنم
    ولی اگر دستور نادرست و غیرمنصفلنه باشد چه؟
    غیر منصفانه؟ دان با حمله ی دیگری از خشم و نا امیدی فکر کرد که چطور کریسی می تواند در مورد غیر منصفانه بودن صحبت کند آن هم اینطور رنگ پریده مستأصل با قلب شکسته جوان شیرین و دوست داشتنی؟
    آن هم وقتی می داند باید بداند که او چقدر دوستش دارد و چقدر برایش سخت است که در برابرش مقاومت کند غیر منصفانه زن ها از انصاف و و بی انصافی چه می دانند وقتی آماده اند که از عشق مردان به عنوان اهریمنی برای رسیدن به امیالشان سوء استفاده نمایند.
    دان با خشونت گفت: . و چه کسی قضاوت می کند ؟ تو؟ اصلا نمی دانی در چه موردی حرف می زنی کریسی تو داری در مورد چیزی که نمی فهمی به روشی احساسی رفتار می کنی با قلبت فکر می کنی نه با مغزت نمی خواهم در مورد درستی یا نادرستی این مسئله بحث کنم قبلا سعی کرده بودم یادت می آید؟ و تنها نتیجه اش این بود که مرا آزردی.
    کریسی با حرارت گفت: چون داشتی متعصبانه رفتار می کردی تو نمی خواستی با خواهران شاهزاده دوست شوم چون تو و سرهنگ ادواردز از او خوشتان نمی آید و می ترسیدی که من حرف هایی به تفع او بشنوم و برای یکبار هم که شده مسایل را از دریچه چشم او ببینم.
    دان با صدایی یکنواخت و بدون احساس گفت: نه می ترسیدم که در گیر رابطه ای خطرناک و غیر قابل نجاتی شوی و فقط می توانم امیدوار باشم که چنین نشده باشد.
    خب شده است! اگر منظورت همین است که با شاهزاده همدردی می کنم و معتقد هستم که او از برادر وحشتناکش که همه می دانند آدم ضعیف و پست و خودخواهی است و هیچ کاری برای مردمش نمی کند و تمام پول ها رافقط برای خودش می خواهد بهتر است و........
    او برای نفس کشیدم مکث کرد و دان خسته گفت: فکر می کنم این حرف ها را از خواهرانش یاد گرفته باشیاصلا خوب نیست کریسی بهتر است که به خانه بر گردی نمی توانم کمکت کنم حتی اگر هم می توانستم فایده ای نداشت چون اگر حتی با دافویل امشب هم خارج شوم کس دیگری فرامین را اجرا خواهد کرد.
    نه نمی کنند برای همین اینجا آمده ام برای همین بود که باید تو را می دیدم بابا از سرهنگ ادواردز شنیده است که سایر کشتی ها شما و خود کشتی های سلطان نمی توانند به اندازه ی دافویل به ساحل نزدیک شوند به همین جهت است که سلطان از سرهنگ ادواردز خواسته از کشتی تو استفاده شود پس اگر اینجا نباشی همه چیز درست می شود دان نمیتوانی؟ نمی کنی ؟ برای برای.
    خون داغ به صورت زیبا و ملتمسش زد و او با زمزمه ای که بسختی شنیده می شد حرفش را تمام نمود برای خاطر من؟!
    او متوجه شد که دن خود را به گونه ای جمع کرد که گویی ضربه ای خورده است ولی حرفی نزد تنها نگاهش کرد و سکوت ادامه یافت درست مثل سیم ویولنی که برای نواختن قبلا آن را کوک می کنند صدای تیک تاک ساعت جیبی طلایی که روی میز تحریر بین آنها قرار داشت و زمزمه ی امواج فضا را پر کرده بود.
    دان خیال نداشت به او جوابی بدهد اما همین سکوت سنگین علامت رد شدن خواسته اش بود که به کلام آمد اکنون بار دیگر تنها گونه های کریسی بودند که داغ بودند بلکه تمام کل بدنش از شرم سرخ شده بود و در حال سوختن بود او امری فردی را داخل خواسته اش کرده بود که رد شده بود.
    پس دان عاشقش نبود احتمالا هم هیچ وقت نبوده و کریسی فقط خیال می کرده است و همین طور هم خیال می کرده اگر سعی کند به خاطر آن دان را روی انگشتانش بچرخاند ووادارش کند که هر کاری که می خواهد برایش انجام دهد فقط چون این او بود که کرسیدا هولیس که در خواست می کرد.
    کریسی دستانش را که از شدت توهین و تحقیر می لرزید به هم فشرد با اشک هایی که در چشمانش می درخشید و تحت هیچ شرایطی نمی بایست بیرون می ریخت مبارزه کرد و با صدایی سخت و شکننده گفت : فکر می کنم باید می دانستم که نباید از تو خواهشی کنم بریتانیایی ها از گردن کلفتی لذت می برند مگر نه؟
    و همین طور از دخالت در امور دیگران و اداره ی کشورهای سایرین و فرستادن کشتی های مسلح برای مقابله با مخالفانشان چند روز پیش که بر روی چند صد انسان بی دفاع که هیچ صدمه ای به تو نزده بودند آتش گشودی حتی برای لحظه ای فکر نکردی کردی؟ تو فقط دستورات اطاعت کردی و آنها را کشتی دقیقا همین کار را فردا انجام خواهی داد بدون اینکه توجه کنی در آن خانه زنهم زندگی می کند مسخدمین آنجا هستند و یک پسر دوازده ساله اما اینها که مانع تو نمی شود می شود؟
    تو آنها را بدون ملاحظه ای خواهی کشت همراه شاهزاده و تمام کسانی که در کنار او و نسبت به وفادار باشند.
    فقط چون به تو دستور داده شده است تو اصلا با یک جلاد فرقی نداری امیدوارم که دیگر هرگز نبینمت.
    او نقاب را روی صورتش کشید و دان باصدایی خسته گفت: کسی را می ف رستم که به خانه برساندت.
    احتیاجی به کسی ندارم که مرا به خانه برساند متشکرم.
    دان خنده ی تلخی کرد و گفت: ولی به یک قایق که احتیاج داری مگر اینکه بخواهی شنا کنی؟!
    دان با تلاش محسوسی از جا بر خاست و با این حرکت حوله به کناری رفت و کریسی برای اولین بار چشمش به بازئی چپ دان که وبال گردنش بود افتاد برای یک لحظه مثل این بود که قلبش متوقف شده باشد بی نفس گفت: صدمه دیده ای! چطور شد کجا زخمی شدی در جنگ....؟!
    بله توسط همان موجودات بی دفاع بیچاره ای که اینقدر نگرانشان هستی و چون ظاهرا دشمنان آنها دشمن تو هم هستند پس برایت باید تسلی باشد که بدانی تنها من زخمی نشدم چون آنها ترتیبی دادند که بیشتر از شصت نفر از مهاجمان را به قتل برسانند و یا مجروح کنند دان از کنار کریسی گذشت و در کابینش را باز کرد و به دنبال آقای ویلسون فرستاد و به او دستور داد که مراقبت نماید که خانم هولیس به منزل پدرش برسد.
    قایقی که کریسی را می برد از کنار کرجی کنسولگری بریتانیا گذشت ملوانی که حامل نامه ی سرهنگ اواردز بود اتاق ستوان لاریمور را در تاریکی عمیق شفق یافت در حالیکه افسر فرمانده اش نشسته بود و سرش را روی میز و در میان بازوی دست راست خمیده شده اش پنهان کرد.
    در حالیکه روشنایی کمرنگ صبح روی جزیره ی سر سبز و دریای آرام پر رنگ می شد صدای مؤذن از مناره های مسجد برخاست که مؤمنین را به نماز فرا می خواند مسلمانان رختخواب هایشان را ترک کرده و رو به مکه ایستادند و با فرمانبرداری زمزمه کردند که .. نماز بجای می آورم برای رضایت تو..... قربتا الی الله.
    شعله هم با سایرین برخاست ولی پس از خواندن نماز ش برای خواب دوباره به رختخواب برنگشت چون می دانستند که آن روز خواب از چشمانش می گریزد. همان طور که در بخش اعظمی از دو شب گذشته گریخته بود او از پنجره اش شاهد رفتار حقیرانه و رسوایی برانگیز نماینده ی مجید بود و از آن همان تعبیری را نمود که برغش کرده بود ووقتی در آن شب می جی از شبکه ی پنجره اش در تاریکی خم شده بود و جزئیات ملاقات سعود را تعریف می کرد او هم به اندازه برغش مطمئن بود که حق داشته چنان پیشنهادی بزدلانه را رد کند چون واضح بود که آن رفتار مردی دست برنده را دارد نیست بلکه رفتار کسی است که می ترسد و امیدوار است با ملایمت آنچه را از طریق زور قادر به تحصیل آن نیست به دست آورد.
    با این عقیده روحیه ی شعله دوباره قوی شد و در تاریکی بیدار بود و فکر می کد و برای برغش نقشه کشید و حاضر نشد دورنمای شکست را بپذیرد هنوز برایش غیر قیابل قبول بود که پیروزی برادری که علیه اش جنگیده و از او متنفر بود را بر برادری که دوستش داشت باور کند حتی هنوز هم پس از شکست مارسی جایی برای امید وجود داشت.
    ماموریت بی نتیجه ی سعود این را ثابت کرده بود باید راهی برای خروج از این مخمصه وجود داشته باشد این تغییر سرنوشت است که شکست را به پیروزی مبدل می کند.
    شعله تمام شب را بهخود پیچید و غلتید تا بالخره به خوابی ناراحت فرو رفت حالا در سحر گاه که بسختی دو ساعت خوابیده بود توسط ندیمه اش بیدار شده بود نمازش راخواند و به سمت پنجره لنگرگاه رفت تا به آستانه ی پنجره تکیه کند و هوای تازه را تنفس کند و آرزونمایدکه صبح با خود راه حلی برای مشکلات درهم پیچیده ای که تمام شب فکر او را بخود مشغول کرده بیاورد.
    دریا در سحرگاه شیری رنگ می نمود و لنگرگاه پر از انواع کشتی های مختلفی بود که به آرامی بر روی انعکاس تصویر خودشان در آب تکان می خوردند در پشت کشتی ها به جزیره ی تاریکی که از ورودی لنگرگاه محافظت می کردند بسختی دیده می شد یک قایق بادبانی کوچک روی امواج می خرامید و نزدیک می شد شعله آن را برای یکی دو لحظه با تنبلی تماشا کرد وناگهان با شناختنش اخم نمود این صاحب ویراگو دوست مجید بود پس دشمن آنها محسوب می شد شعله تنها می توانست آرزو کند که فراست عملا این لحظه را برای بازگشت انتخاب نکرده باشد چون به اندازه ی کافی برای مقابله دشمن پیش رو داشتند وورود یکی دیگر علامت شومی بود. با این فکر لرزشی خرافاتی شعله را در بر گرف و فورا نگاهش را از ویراگو به سمت دیگری برگرفت و دافودیل را دید.تعجب کرد که چراقبلا متوجه آن نشده است چون نزدیک ساحل درست در مقابل منزل برادرش لنگر انداخته بود و توپ هایش را به سمت در میله دار و پنجره هایی که کرکرهایش را کشیده بودند نشانه رفته بود قایقی پر از مردان مسلح پاروزنان از آن جدا شد شعله با حالتی بهت زده پیاده شدن مردان را از قایقتماشا کرد یک افسر دریایی از آنها جدا شد و به تنهایی به سمت دروازه رفت نگهبان بلوچ سلطان کنار رفت که او داخل شود صدایش که سید برغش را به تسلیم شدن فرا می خواند شنید تنها دراین زمان بود که متوجه شد چه اتفاقی افتاده است مجید از بریتانیایی ها خواسته بود که برادرش را دستگیر نمایند و همه چیز در واقع از بین رفته بود.
    سلمه که وارد اتاق شد خواهرش را در حالتی یافت که بدنش را دیوانه وار تکان می دهد و دستانش می لزرد و گریه می کند صورت زیبایش بقدری از غصه درهم رفته بود که بسختی قابل شناختن بود و صدایش از شدت بغض گرفته بود شعله گریه کنان گفت: همه چیز تمام شد ما شکست وردیم ! تمام شد حالا چه کنیم چه بر سر ما میآید؟
    او دوباره گریه کنان بدنش را به جلو و عقب تکان داد و.سلمه با نگاه از پنجره پایان نقشه هایشان را دید و پایان امید ها رویاهایشان سلمه زمزمه کرد می جی حق داشت او تنها کسی بود که حق داشت گفت که شرایط مجید بزرگوارانه است و عاقلانه تر است که برغش قبول کند همه ی ما احمق و دیوانه بودیم و حالا صدایش در میان صدای شلیک گلوله ها محو می شد صبحی که تا لحظه ای پیش به نظر نقدر آرام بود به تیمارستانی پر از سر و صدا تبدیل شد تنفگ داران کرکره ها را هدف قرار داده بودند و صدای شکستن آنها و صدای صفیر گلوله ها چندان بلند تر از صدای فریاد مردان و جیغ زنان ترسیده نبود.
    با افزایش آتش گری های عصبی شعله هم شدید تر شد و دست هایش را بر روی گوش هایش گرفن و از اتاق بیرون رفت اما تمام خانه پر از اصواتی بود که نمی شد آن ها را خاموش کرد به هر طرف که نگاه می کردی زنانی جیغ زنان در گوشه ای چمپاته زده بودند و سعی می کردند که خود راپشت پرده ها و آویز ها مخفی کنند در میان صدای جیغ زنان و شلیک بی رحمانه گلوله ها بالاخره او صدای زنگ پایان تمام رویاهای تب دار و جاه طلبی های درخشان را شنید و دانست که برای برغش جز تسلیم به انگلیسی ها امیدی وجود ندارد. آنها هنوز توپ ها را رو به خانه نشانه رفته بودند استفاده نکرده بودند ولی اگر همچنان برغش تسلیم نمی شد بالاخره از آن هم استفاده می کردند ومردان مخفی شده در پشت آنها را به تکه های گوشت خون آلود تبدیل می نمودند ولی اینجا نباید اتفاق بیافتد و او باید آن را متوقف کند او باید به برغش میفهماند که تنها شانسش تسلیم شدن است.
    به سمت پنجره ی کناری دوید خم شد و از میان فاصله ی باریک آنقدر جیغ کشید تا بالخره به او جواب دادند و صورت از شکل افتاده و در هم برادرش در حالیکه کلمات وحشیانه ای می گفت ظاهر شد.
    نه او تسلیم نمی شد مرگ را ترجیح می دهد تمام افراد منزلش بمیرند و قربانی کند اما تسلیم نشود می جی عزیز مستخدمان برده ها و حامیانش را . آنهاهم باید بمیرند اینحداقل کاری است که می توانند انجام دهند ان هم بعد خیانتی که به او شد بله خیانت هیچ کدام تقصیر او نبود نه حتی یک ذره اش را او آن مرد سفید پوست نقشه کشی که آن اسلحه های بی ارزش را به او فروخته بود کلک خورده بو به دلیل ابلهی مردان الحارث بودکه بلد نبودند از آن اسلحه های جدید استفاده کنند خیال می کردند که او بیاید و برایشان تئضیح دهد یا مهمات دیگری بیاورد بعد تازه او را به خاطر حماقت خودشان سرزنش کنند آن میمونهای حرامزاده بگذار همه بدانند که او هنوز در شهر ها و روستاها یاورانی دارد آنها مطمئنا صدای شلیک گلوله ها را شنیده اند و با عجله به این سو و آن سو می شتابند که ملوانان خارجی را قصابی کرده مجید را برکنار کنند شعله خواهد دید.
    با گوش دادن به چرندیات برادرش که به طور دیوانه وار از میان غوغای آتش و گلوله هایی که فضا را می شکافت و در میان اسباب ها و وسایل فرو می نشست و شنیدن صدای شکستن گلدان ها آینه ها شعله وحشت زده متقاعد شد که برادرش برغش تسلط خود را بر واقعیت از دست داده است و دیوانه شده است شروع به گریستن کرد و دوباره با صدایی که به تناوب در اثر اشک و لرزش از ترس گرفته بود شروع به التماس و لابه نمود.
    شاید التماس ها ی او بود که بالاخره برغش را راضی کرد و یا شاید بوی نحس مرگ و اینکه خانه محاصره شده می تواند بسادگی آتش گرفته و بسوزد بود ولی دلیل آن هر چه می خواست باشد او متوجه تغییر حالت برغش و چهره اش شد آن دیوانگی به آرامی برغش را ترک نمود


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #56
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    ... نمود و جاي خود را به بي حسي و سستي يك مرده داد و شعله دانست كه موفق شده است .
    برغش ، با سنگيني ، گفت : " به آن ها بگو ديگر شليك نكنند ، من تسليم مي شوم ... اما نه به مجيد ، من هرگز به مجيد تسليم نخواهم شد ، فقط به كنسول بريتانيا تسليم مي شوم و يا هيچ كس . "
    شعله منتظر كلمات بيشتري نشد ، با عجله پنجره را ترك كرد و در اتاق و راهرو ها دويد و به سبكي از صندوق ها و بسته هاي پراكنده لباس رد شد و زنان زانو زده را به كناري زد و تنها روي آخرين پله لحظه اي مكس كرد ، تا چادري از برده اي در دعا بقاپد. بعد از حياط گذشت و دربان را كه از ترس دولا شده بود به كناري زد و از ميان خيابان ها به سمت كنسولگري بريتانيا به دويدن پرداخت.

    او مي دانست كاري كه در حال انجام آن است مخالف تمام اصول و آداب و رسوم و سنن عرب است و تمام قوانين حيا و حجب زنانه را نقص مي كند ، اما شعله هم مانند برغش ، تحقير التماس كردن براي كمك به ميانجي گري خارجيان را به فروتني در برابر مجيد ، ترجيح مي داد، در پشت سرش صداهاي الامان ، الامان ، كه بلند تر از صداي تفنگ ها بود ، شنيده مي شد و دانست كه آن فرياد ها از خانه برغش برمي خيزند ؛ آن ها به ملوانان التماس مي كردند كه شليك را متوقف نمايند ، براي لحظه اي نفس زنان در خيابان مكث نمود كه گوش كند ؛ شنيد كه صداها كم كم ضعيف شده و بالاخره متوفق شد صبح به طور ناگهاني و به طرز غريبي ساكت شده بود .
    شعله فكر كرد : "همه چيز تمام شد ، ما شكست خورديم ... " دوباره شروع به دويدن كرد . ولي اكنون آرام تر ، چون به خاطر اشك هايش هيچ كجا را نمي ديد و وقتي به درون كونسولگري بريتانيا راهنمايي شد ، چنان به شدت مي گريست ، كه براي آن مرد خجول ، پنج دقيقه تمام طول كشيد تا كشف نمايد او چه مي گويد.
    سرهنگ جرج ادواردز ، لاغر و باريك در نور شديد خورشيد ، به چابكي خود را به در كنده كاري ، ولي سوراخ شده از گلوله منزل وليعهد رسانيد و قاطعانه با عصايش به در كوفت . وقتي بالاخره در با صداي غژ غژ بلندي باز شد ، برغش گريان بيرون آمد و شمشيرش را به كنسول تحويل داد .
    دان و گروهي از مردان دافوديل ، شورشي شكست خورده را تا عصر همراهي كردند و او را تحت نظر سلطان گذاشته ، به كشتي خود بازگشتند . تنها وقتي دافوديل به سمت لنگرگاه حركت مي كرد ، بود كه دان ويراگو را ديد و متوجه بازگشت كاپيتان فراست شد ، اما خسته تر از آن بود كه برايش اهميتي قائل شود .
    او به كشتي كوچكي كه در ميان دو كشتي ديگر ، لنگر انداخته بود ، نگاهي كردو با خود انديشيد ، اين بار صاحبش مشغول چه كار مبهمي در ساحل شمالي موساسا بوده است ، مطمئنا محموله اش بي ايراد خواهد بود . در شرايط عادي او خودش بازرسي را بر عهده مي گرفت ، اما در آن لحظه ، هيچ علاقه اي به ويراگو يا مبادلات غير قانوني يا از هر نوع ديگر كاپيتان نداشت . يا به طور كلي به هيچ موضوع ديگري . او حس مي كرد كه بيمار و عصباني است و ادامه زندگي را كاري دلتنگ كننده و بي فايده مي ديد . بازويش حسابي درد مي كرد . چون حاظر نشده بود آن را وبال گردن كند و آن روز صبح ، با فشار در آستيني فرو كرده بود كه مناسب يك دست باندپيچي شده نبود.
    كمك جراح ، متفكرانه ، به او گفت : " مي بينم كه روزي برگشته است . حيف شد از دستش داديم . روئت جوان مي گفت نيم دوجين اسب از جايي در آفريقا آورده و اين كه حدود يك ساعت پيش ، درست قبل از اين كه از قصر برگرديم ، تخليه شده اند ظاهرا كه بي ايراد است . ولي هميشه ظاهر معاملات روزي معصومانه است و بويش است كه نادرست مي باشد . خيال مي كنيد مشغول چه كاري بوده است ؟ "
    دان ، بي تفاوت گفت : " هيچ نظري ندارم ، و به كابين خودش رفت تا قبل از اين كه يك بار ديگر به ساحل رفته و سرهنگ ادواردز و فرمانده آدامز را تا قصر همراهي نمايد ، كمي استراحت كند .
    مجيد همان روز بعد از ظهر به شهر بازگشت ، و با روشي كاملا احساسات برانگيز، با همراهي وزرايش و اسكورت نيروهايش و نيروي دريايي بريتانيا ، كه شهر را بري نبرد ترك كرده و براي منفجر كردن مارسي مانده بودند . شهروندان متشكر ، خوشحال از پايان گرفتن خصومت ، به نحوي از آن ها پذيرايي كردند ، كه گويي ارتشي پيروز هستند و از نبردي پر افتخار باز مي گردند . آنها در ميان جمعيت شاد و باراني از گل و برنج ، كه از تمام ايوان ها و پنجره ها و پشت بام ها بر سرشان مي ريخت ، رژه رفتند . اروپائيان هم بيرون آمده بودند كه شادماني مردم را تماشا كرده و كلاه هايشان را هنگام گذشتن سلطان ، به احترام بلند نمايند ، در ميان آنها موسيو رنه دوبيل و خانواده و اعضاي كنسولگري اش هم قرار داشتند ، چون هر چند كه احساسات دروني شان مخالف اين موضوع بود ؛ ولي موسيو دوبيل ، به ...





    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #57
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    302-306


    فصل بیستم
    آسمان غروب، صورتی و سبز و طلایی رنگ بود و خیابانها به علت تابش شدید نور خورشید و نوزیدن باد، بسیار داغ. معمولا با نزدیک شدن شب، مردم از خانه هایشان بیرون می آمدند تا در هوای خنکتر، گردش کرده و باهم صحبت نمایند، اما امروز تعداد زنان و کودکانی که با تنبلی در خیابانها قدم می زدند بسیار کم بود. مردان هم ظاهرا همه عجله داشتند بقدری در شتاب بودند که تنها یک نظر کنجکاوانه به زن سفید پوستی که کلاه خاکستری نقاب دارش، لباس موسلیش را می پوشاند و بخشی از صورتش را پنهان می کرد، انداخته و رد می شدند.
    کریسی قبلا هرگز تنها و پیاده بیرون نیامده بود. در آن مواقع دیگر حتی فکر پیاده رفتن، بدون همراه، از میان آن خیابانهای کثیف و شلوغ، که از عابران تنه بخورد و نگاه خیره مردان تیره پوست از یک دو جین نژاد مختلف شرقی را تحمل کند، او را می ترساند ولی اکنون به این مسائل فکر نمی کرد. او تنها در فکر چگونه رسیدن به دافودیل و صحبت با دان لاریمور بود. در عمل ثابت شد که کار ساده ای است، چون کرجی بارکش دافودیل در سر پلکان اسکله منتظر بود و سکاندار کرجی که خانم کریسیدا را از روی قیافه می شناخت، علی رغم یکه ای که از دیدن او خورد، بدون اشکال راضی شد که او را به کشتی برساند.
    این دیدن دان بود که مشکل بود، چون وقتی سکاندار به در کابینش زد، با چنان لحنی تندی جواب داد، که کریسی از ترس اینکه مبادا حاضر به پذیرفتنش نشود، راهنمای مردد خود را با عجله کناری زد و وارد کابین شد.
    دان هم به اندازه سکاندار از دیدن کریسی یکه خورد، ولی هیچ تلاشی برای پنهان کردن تعجب خود نکرد و کریسی آن را به حساب این اصل گذاشت که دان را در موقعیت نامناسبی گیر انداخته، چون پیراهن نپوشیده بود و چیزی را که کریسی به حساب یک حوله حمام گذاشت، با عجله روی شانه هایش کشید ولی کریسی بیش از آن عصبانی بود که به چنین جزئیاتی توجه کند و در هر حال، حضور بدون همراه خودش در این ساعت از روز، به اندازه کافی خلاف قاعده بود که لباس غیر رسمی ستوان لاریمور را موضوع بی اهمیتی جلوه دهد.
    سکاندار که ملتفت حالت مبهوت افسر فرمانده اش شده بود، با عجله برگشت و در کابین را پشت سرش بست. کریسی میگفت :« میدانم که نمی بایست می آمدم، اما وقتی شنیدم که چه اتفاقی افتاده، بقدری آشفته شدم که باید تو را می دیدم.»
    دان همچنان به اون، در سکوتی اخم آلود، خیره شد. حالتی در چهره اش بود که کریسی بتندی پرسید:« حالت خوب است؟»
    کریسی متوجه تغییر ناگهانی صورت دان شد، مثل اینکه به طور غیرقابل باوری حرف فوق العاده ای زده باشد، حرفی خوبتر از آن که بشود باور کرد.
    دان، لرزان، گفت: « چیزی نیست.مسئله ای نیست که بخواهی نگران آن باشی.»
    کریسی، با آشفتگی، داد زد: «هست؟ پس ارزشش را داشت، نمی دانستم که اینطور حس می کنی، نمیدانستم اصلا اهمیت می دهی.»
    - نمیدانستی؟ تو همیشه می دانستی. بر سر همین موضوع با هم دعوا کردیم و خیلی خوب می دانستی که در موردش چه احساسی دارم. من تغییر نکرده ام، به همین دلیل به اینجا آمدم که بگویم نمی توانی چنین کاری کنی! نباید آن را انجام دهی.
    پرتو شادی در چشمان دان، جای خود را به سکوتی غریب داد. محتاطانه گفت: « گویا اشتباهی کرده ام. برای چه اینجایی،کریسی؟»
    - همین الان گفتم، که از تو بخواهم نکنی، که التماس کنم آن را انجام ندهی. میتوانی رد کنی. سرهنگ ادواردز واقعا نمی تواند به تو دستوری دهد، یعنی او که جزو نیروی دریایی نیست یا ... یا چیزی مثل آن. تو همیشه میتوانی لنگرگاه را ترک کنی و بگویی که در محل دیگری به تو نیاز است. نمی توانی؟ تو باید تاجران برده را شکار کنی، پس میتوانی بگویی که شنیده ای یکی از آنها در راه...اوه...ماداسکار یا خلیج یا هر جای دیگری استو اینکه وظیفه توست که مانع آن شوی. و وظیفه تو هم هست، مگر نه! ولی این کار، وظیفه تو نیست. زنگبار کشور تو نیست و هیچ ربطی هم به تو ندارد. تو هیچ حقی نداری که دخالت کنی.
    کریسی متوجه شد که دان به طرزی عجیب و تو خالی به او نگاه می کند. دان بسیار پیر به نظر می رسید و کریسی فکر کرد که در ده سال آینده به این شکل در خواهد آمد، یا شاید هم بیست سال آینده/
    دان گفت: « مرا می بخشی اگر بنشینم.» وبدون اینکه منتظر اجازه کریسی شود، نشست و با دست راستش حوله را محکم تر به دور خود پیچید و گفت :« فکر میکنم باید منظورت را کمی روشن تر بگویی. چه کاری است که میخواهی انجام دهم؟ یا انجام ندهم؟»
    یک حالت غریب و بیگانگی در صدای دان وجود داشت که کریسی را دستپاچه کرد، با شک نگاهی به دان انداخت. قبلا هرگز نشنیده بود که کسی با چنان صدایی صحبت نماید و با کمی شوک و تعجب درک کرد که دان دیگر یک دوست نیست، یا حتی یک آشنا.او ناگهان به غریبه ای تبدیل شده بود که در موردش هیچ نمی دانست؛ غریبه ای که با چشمان بدون احساس به او نگاه می کرد. ولی اگر او دیگر آن فردی که خیال کرده بود، نباشد؛ مردی که زمانی از عشقش به خود اطمینان کامل داشت، چگونه می توانست از او درخواست لطفی کند؟ و اگر درخواست می کرد، آیا هیچ دلیلی وجود داشت که آن را براورده نماید؟
    کریسی احساس کرد که هوای درون کابین کوچک و شلوغ به طور غیر قابل تحملی برایش سنگین شده است. نقاب صورتش را با ژستی عصبی عقب زده و به روبان کلاهش، که زیر چانه اش گره خورده بود چنان چنگ زد که گویی مانع تنفسش می باشد.خورشید به افق نزدیکتر می شد و رنگ طلایی روز را با خود می برد.ناگهان کابین پر از نور آبی کمرنگ شد.صدای امواج که به نرمی زنجیر لنگر را لمس می نمود به وضوح شنیده می شد.
    دان پرسید:«خب؟»
    کریسی،با عدم اطمینان شروع کرد:«پاپا گفت ...به ما گفت...»بعد دوباره مکث کرد .لبانش را گاز گرفت و با دقت روبان های کلاهش را تا زد.
    دان با صدایی ، که اصلا کمک کننده نبود و قصد هم نداشت که باشد،پرسید:«بله؟»
    کریسی سرخ شد و گفت:«سرهنگ ادواردز به او گفت که...که افراد سلطان حاضر نشده اند به افراد شاهزاده حمله کنند...»
    دان با خشکی،تصحیح کرد:«منظورت شورشیان است.»
    کریسی نگاهی،که از عصبانیت چون برق بود،به او انداخت و جسورانه گفت:«نه،منظورم آن نیست!منظورم حامیان شاهزاده برغش است.او گفت وقتی آنها کاری نکردند تو و گروهی از مردانت آتش گشودید و آنها را از مارسی بیرون رانده و بسیاری را کشتید.این کار را کردی؟»
    -بله کردیم،همین را می خواستی بپرسی؟
    -نه ،من ...او...سرهنگ ادواردز به پاپا گفته که شاهزاده به منزلش بازگشته است و اینکه تو فردا برای دستگیری اش خواهی رفت.او گفت که تو درست در مقابل منزلش لنگر انداخته و بر او آتش خواهی گشود،همانطور که در مارسی کرده ای.
    کریسی دوباره به گونه ای امیدوارانه،که شاید دان انکار کند،مکث نمود.اما او هیچ نگفت،بخشی به این دلیل که دستور العمل های کنسول بریتانیا هنوز به دستش نرسیده بود و این اولین بار بود که آن را می شنید،ولی بیشتر به این دلیل که حرفی برای گفتن نداشت.
    کریسی ناگهان به روشی بچگانه دستهایش را بلند کرد و به دان التماس نمود،به نحوی که قلبش پاره شد و در عین حال عصبانی اش کرد،چون کریسی هیچ حقی نداشت به اینجا بیاید و از او درخواست کارهای غیر ممکن کند،چیز هایی که نمی تواند به بدهد. چیزهایی که کریسی به خاطر نگرفتنشان از اون متنفر خواهد شد. اگر هم درخواست دیگری کرده بود با خوشحالی آن را برآورده میکرد، حتی جانش را تقدیم می نمود. اگر اصلا برای کریسی اهمیتی داشت! اما نه این را...
    کریسی میگفت:« دان، خواهش میکنم...خواهش میکنم! نمیتوانی این کار را بکنی، نمی توانی آدمهایی را که با تو جنگی ندارند و امورشان هم به تو ربطی ندارد بکشی، فقط چون که تو خیال میکنی یک مرد دیگر باید حاکم آنها باشد و آنها کس دیگری را ترجیح می دهند. بگذار خودشان مسایلشان را بین یکدیگر حل کنند. اینجا کشور آنهاست نه تو، و لزومی ندارد که دخالت کنی.»
    دان، با لحنی تند و کوتاه گفت:« من باید از فرامین اطاعت کنم.»
    - اما تو حق دخالت نداری.
    - دخالت نمیکنم. از فرامین اطاعت میکنم.
    - ولی اگر دستورات نادرست باشند چه؟ اگر غیر منصفانه باشند؟
    «غیرمنصفانه؟» دان با حمله دیگری از خشم و ناامیدی، فکر کرد که چطور کریسی می تواند در مورد غیرمنصفانه بودن صحبت کند، آن هم اینطور رنگ پریده، مستاصل، با قلب شکسته، جوان، شیرین و دوست داشتنی؟ آن هم وقتی می داند، باید بداند که او چقدر دوستش دارد و چقدر برایش سخت است که در برابرش مقاومت نماید...غیرمنصفانه! زنها از انصاف و بی انصافی چه میدانند، وقتی آماده اند که از عشق مردان به عنوان اهرمی برای رسیدن به امیالشان سوءاستفاده نمایند.
    دان، با خشونت گفت:« و چه کسی آن را قضاوت میکند؟ تو؟ اصلا نمیدانی در چه موردی حرف میزنی کریسی؟ تو داری در مورد چیزی که نمیفهمی به روشی احساساتی رفتار میکنی. با قلبت فکر میکنی نه با مغزت. نمیخواهم در مورد درستی یا نادرستی این مسئله بحث کنم، قبلا سعی کرده بودم، یادت می آید؟ و تنها نتیجه اش این بود که مرا آزردی.»
    کریسی، باحرارت گفت:« چون داشتی متعصبانه رفتار میکردی. تو نمیخواستی با خواهران شاهزاده دوست شوم، چون تو و سرهنگ ادواردز از او خوشتان نمی آید و می ترسیدی که من حرفهایی به نفع او بشنوم و برای یک بار هم که شده، مسایل را از دریچه چشم او ببینم.»
    دان، با صدایی یکنواخت و بدون احساس گفت:« نه، میترسیدم که درگیر رابطه ای خطرناک و غیرقابل نجاتی شوی و فقط می توانم امیدوار باشم که چنین نشده باشد.»
    - خب شده است...! اگر منظورت این است که با شاهزاده همدردی میکنم و معتقد هستم که او از برادر وحشتناکش، که همه میدانند آدم ضعیف و پست و خودخواهی است و هیچ کاری برای مردمش نمی کند و تمام پولها را فقط برای خودش میخواهد بهتر است و ...»
    او برای نفس کشیدن مکثی کرد و دان، خسته گفت:« فکر میکنم این حرفها را از خواهرانش یاد گرفته باشی، اصلا خوب نیست کریسی، بهتر است به خانه برگردی. نمی توانم کمکت کنم و حتی اگر می توانستم هم فایده ای نداشت، چون اگر حتی با دافودیل، امشب هم خارج شوم، کس دیگری دستورات را بجای من اجرا خواهد کرد.»
    - نه، نمیکند. برای همین به اینجا آمدم؛ برای همین بود که باید تو را میدیدم. پاپا از سرهنگ ادواردز شنیده است که سایرکشتی های شمل و کشتی های خود سلطان نمی توانند به اندازه دافودیل به ساحل نزدیک شوند، به همین جهت اصت که سلطان از سرهنگ ادواردز خواسته از کشتی تو استفاده شود. پس می بینی اگر اینجا نباشی همه چیز درست می شود. دان، نمیتوانی؟ نمیکنی؟ برای...برای...» خون داغ به صورت زیبا و ملتمسش رد و او با زمزمه ای که بسختی قابل شنیدن بود، حرفش را تمام نمود:« برای خاطر من؟»
    او متوجه شد که دان خود را به گونه ای جمع کرد که گویی ضربه ای خورده باشد. ولی حرفی نزد، تنها نگاهش کرد و سکوت ادامه یافت؛ درست مثل سیم ویولنی که برای نواختن ، قبلا آن را کوک میکنند. صدای تیک تاک ساعت جیبی طلایی که روی میز تحریر بین آنها قرار داشت و زمزمه امواج، فضا را پر کرده بود.
    دان خیال نداشت به او جوابی دهد، اما همین سکوت علامت رد شدن خواسته اش بود که به کلام آمد. اکنون دیگر تنها گونه های کریسی نبود که داغ بودند، بلکه کل بدنش از شرم سرخ شده و در حال سوختن بود. او امری فردی را داخل درخواستی کرده بود که رد شده بود. پس دان عاشقش نبود، احتمالا هیچ وقت هم نبوده و فقط کریسی خیال می کرده است. و همینطور خیال می کرده که اگر سعی کند، به خاطر آن می تواند دان را روی انگشتش بچرخاند و وادارش کند که هرکاری که میخواهد برایش انجام دهد، فقط چون این او بود، کریسیدا هولیس که در خواست میکرد.
    کریسی دستانش را، که از شدت توهین و تحقیر می لرزید، به هم فشرد. با اشکهایی که در چشمانش می درخشید و تحت هیچ شرایطی نمی بایست بیرون می ریخت، مبارزه کرد و با صدای سخت و شکننده گفت:« فکر میکنم باید می دانستم که نباید از تو خواهشی کنم. بریتانیایی ها از گردن کلفتی لذت می برند، مگرنه؟ و همینطور از دخالت در امور دیگران و اداره کشورهای سایرین و فرستادن کشتی های مسلح برای مقابله با مخالفانشان چند روز پیش که بر روی چند صد انسان بی دفاعی که هیچ صدمه ای به تو نزده بودند آتش گشودی، حتی برای لحظه ای فکر نکردی، کردی؟ تو فقط از دستورات اطاعت کردی و آنها را کشتی و دقیقا همین کار را فردا انجام خواهی داد، بدون توجه به اینکه در آن خانه زن هم زندگی میکند، می جی و مستخدمان آنجا هستند و یک پسردوازده ساله. اما اینکه مانع تو نمی شود، می شود؟ تو آنها را هم بدون لحظه ای تردید خواهی کشت، همراه با شاهزاده و تمام کسانی که در کنار او و نسبت به او وفادار باشند، فقط چون به تو دستور داده شده است. تو اصلا با یک جلاد فرقی نداری، امیدوارم که دیگر هرگز نبینمت.»
    او نقاب را روی صورتش کشید و دان، با صدای خسته ای گفت:« کسی را می فرستم که به خانه برساندت.»
    - احتیاجی به کسی ندارم که مرا به خانه برساند، متشکرم.
    دان خنده تلخی کرد و گفت:« ولی به یک قایق که احتیاج داری، مگر اینکه بخواهی شنا کنی.»
    دان با تلاش محسوسی از جا برخاست و با این حرکت، حوله به کناری رفت و کریسی برای اولین بار چشمش به بازوی چپ دان، که وبال گردنش بود، افتاد. برای یک لحظه مثل این بود که قلبش متوقف شده باشد. بی نفس گفت:« صدمه دیده ای! چطور شد...کجا...در جنگ زخمی شدی؟»
    - بله، توسط همان موجودات بی دفاع بیچاره ای که اینقدر نگرانشان هستی و چون ظاهرا دشمنان آنها دشمن تو هم هستند، پس باید برایت تسلی باشد که بدانی تنها من زخمی نشدم، چون آنها ترتیبی دادند که بیشتر از شصت نفر از مهاجمان را به قتل رسانیده یا مجروح کننئ.» دان از کنار کریسی گذشت و در کابینش را باز کرد و به دنبال آقای ویلسون فرستاد و به او دستور داد که مراقبت نماید که خانم هولیس بسلامت به منزل پدرس برسد.
    قایقی که کریسی را می برد، از کنار کرجی کوچک کنسولگری بریتانیا گذشت. ملوانی که حامل نامه سرهنگ ادواردز بود، اتاق ستوان لاریمور را در تاریکی عمیق شفق یافت. در جائیکه افسر فرمانده اش نشسته و سرش را روی میز و در میان بازوی دست راست خمیده شده اش پنهان کرده بود.
    در حالیکه روشنایی کمرنگ صبح روی جزیره سرسبز و دریای آرام، پررنگ تر می شد، صدای موذن از مناره های مسجد برخاست که مومنین را به نماز فرا میخواند. مسلمانان رختخوبهایشان را ترک کرده و رو به مکه ایستادند و با فرمانبرداری زمزمه کردند که....نماز بجای می آورم برای رضایت تو، قربتا الی الله...
    شعله هم با سایرین برخاست ولی پس از خواندن نمازش، برای خواب دوباره به رختخواب بازنگشت، چون می دانست که آن روز خواب از چشمانش می گریزد، همانطور که در بخش اعظمی از دوشب گذشته گریخته بود. او از پنجره اش شاهد رفتار حقیرانه و رسوایی برانگیز نماینده مجید بود و از آن، همان تعبیری را نمود که برغش کرده بود و وقتی در آن شب، می جی از شبکه پنجره اش در تاریکی خم شد و جزئیات ملاقات سعود را تعریف کرد، او هم به اندازه برغش، مطمئن بود که حق داشته چنان پیشنهاد بردلانه ای را رد کند، چون واضح بود که آن، رفتار مردی که دست برنده را دارد نیست، بلکه رفتار کسی است که می ترسد و امیدوار است با ملایمت، آنچه را از طریق زور قادر به تحصیل آن نیست، به دست آورد.
    با این عقیده، روحیه شعله دوباره قوی شد و در تاریکی بیدار ماند و فکر کرد و برای برغش نقشه ریخت و حاضر نشد دورنمای شکست را بپذیرد. هنوز برایش غیرقابل قبول بود که پیروزی برادری که علیه اش جنگیده و از او متنفر بود را بر برادری که دوستش داشت باور کند. حتی هنوز هم، پس از شکست مارسی، جایی برای امید وجود داشت.
    ماموریت بی نتیجه سعود آن را ثابت کرده بود! باید راهی برای خروج از این مخمصه وجود داشته باشد. این نغییر سرنوشت است که شکست را به پیروزی مبدل میکرد.
    شعله، تمام پیچ را به خود پیچید و غلتید، تا بالاخره به خوابی ناراحت فرو رفت. حالا در سحرگاه، که بسختی دو ساعت خوابیده بود، توسط ندیمه هایش بیدار شد، نمازش را خواند و به سمت پنجره ای که به لنگرگاه باز می شد رفت، تا به آستانه پنجره تکیه کند و هوای تازه صبحگاهی را تنفس کرده و آرزو نماید که صبح با خود راه حلی برای مشکلات در هم پیچیده ای که تمام شب فکر او را مشغول کرده بود، بیاورد.
    دریا در سحرگاه، شیری رنگ می نمود و لنگرگاه پر از انواع کشتی های مختلفی بود که به آرامی برروی انعکاس تصویر خودشان در آب تکان می خوردند. در پشت کشتی ها، سه جزیره باریکی که از ورودی لنگرگاه محافظت میکردند، بسختی دیده می شند. یک قایق بادبانی کوچک روی امواج میخرامید و نزدیک می شد. شعله آن را برای یکی دولحظه با تنبلی تماشا کرد و ناگهان با شناختنش اخم نمود. این صاحب ویراگو، دوست مجید بود، پس دشمن آنها محسوب می شد. شعله تنها می توانست آرزو کند که فراست عملا این لحظه را برای بازگشت انتخاب نکرده باشد، چون به اندازه کافی برای مقابله، دشمن پیش رو داشتند و ورود یکی دیگر علامت شومی بود. با این فکر، لرزشی خرافاتی شعله را در برگرفت و فورا نگاهش را از ویراگو به سمت دیگری برگرفت و دافودیل را دید....
    تعجب کرد که چرا قبلا متوجه آن نشده، چون نزدیک ساحل و درست در مقابل منزل برادرش لنگر انداخته و توپهایش را به سمت در میله دار و پنجره هایی که کرکره هایش کشیده شده بودند، نشانه رفته بود. قایقی پر از مردان مسلح، پارو زنان از آن جدا شد. شعله با حالتی بهت زده، پیاده شدن مردان از قایق را تماشا کرد. یک افسر نیروی دریایی از آنها جدا شد و به تنهایی به سمت دروازه رفت. نگهبان بلوچ سلطان به کناری رفت که او داخل شود. صدایش که سید برغش را به تسلیم فرا میخواند، شنید. تنها در آن زمان بود که متوجه شد چه اتفاقی افتاده است، مجید از بریتانیایی ها خواسته بود که برادرش را دستگیر نمایند و همه چیز در واقع از بین رفته بود.
    سلمه که وارد اتاق شد، خواهرش را در حالتی یافت که بدنش را دیوانه وار تکان می دهد و دستانش می لرزند و گریه می کند. صورت زیبایش بقدری از غصه درهم رفته بود که بسختی قابل شناختن بود و صدایش از شدت بغض گرفته بود. شعله گریه کنان گفت:
    « همه چیز تمام شد، تمام شد! ما شکست خوردیم! تمام شد...! حالا چه کنیم؟ چه برسر همه ما می آید؟»
    او دوباره ناله کنان،بدنش را به جلو و عقب تکان داد و سلمه با نگاهی از پنجره، پایان تمام نقشه هایش را دید، امیدها و پایان تمام رویاهایشان. سلمه، زمزمه کرد: «می جی حق داشت. او تنها کسی بود که حق داشت. گفت که شرایط مجید، بزرگوارانه است و عاقلانه تر است که برغش آنها را قبول نماید. همه ما احمق و دیوانه بودیم و حالا....»
    صدایش در میان سروصدای شلیک گلوله ها محو شد. صبحی که تا لحظه ای پیش به نظر آنقدر آرام بود، به تیمارستانی پر از سروصدا تبدیل شد. تفنگ داران کرکره ها را هدف قرار داده بودند و صدای شکستن آنها و صدای صفیر گلوله ها، چندان بلندتر از صدای فریاد مردان و جیغ زنان ترسیده نبود.
    با افزایش غوغای آتش، گریه های عصبی شعله هم شدیدتر شد، او دستانش را روی گوشهایش گرفت و از اتاق بیرون دوید. اما تمام خانه پر از اصواتی بود که نمی شد آنها را خاموش کرد. به هر طرف که نگاه می کرد زنانی جیغ زنان در گوشه ای چمباتمه زده و یا سعی میکردند که خود را پشت پرده ها و آویزها مخفی نمایند. در میان صداهای جیغ و شلیک بیرحمانه اسلحه ها، بالاخره او صدای زنگ پایان تمام رویاهای تب دار و جاه طلبی های درخشان را شنید و دانست که برای برغش، جز تسلیم به انگلیسی ها، امیدی وجود ندارد.
    انها هنوز از توپهایی که روبه خانه نشانه رفته بود، استفاده نکرده بودند ولی اگر برغش همچنان تسلیم نمی شد، بالاخره از آنها هم استفاده می شد. همانطور که در مارسی شده بود. تمام دیوارها را خراب می کردند و مردان مخفی شده پشت آنها را به تکه های گوشت خون آلود تبدیل می نمودند ولی اینجا نباید این اتفاق بیافتد. او باید آنها را متوقف میکرد. او باید به برغش می فهماند که تنها شانسش تسلیم است...
    به سمت پنجره کناری دوید، خم شد و از میان فاصله باریک آنقدر جیغ کشید تا بالاخره به او جواب داده شد و صورت از شکل افتاده و در هم برادرش در حالیکه کلمات وحشیانه ای می گفت، ظاهر شد.
    نه، او تسلیم نخواهد شد. مرگ را ترجیح می دهد، ترجیح می دهد تمام افراد منزلش را قربانی کند، ولی تسلیم نشود! می جی، عزیز، مستخدمان،برده ها و حامیانش...آنها هم باید با او بمیرند. این حداقل کاری است که می توانند انجام دهند. ان هم بعد از خیانتی که به او شد...بله خیانت! هیچ کدام از اینها تقصیر او نبود، نه حتی یک ذره اش! او از آن مرد سفید پوست نقشه کشی که آن اسلحه های بی ارزش را به او فروخته بود، کلک خورده بود. به دلیل ابلهی مردان تجارت بود که بلد نبودند از آن اسلحه های جدید استفاده نمایند و خیال می کردند وقتی او بیاید میتواند برایشان توضیح دهد، یا مهارت دیگری بیاورد. بعد هم تازه او را به خاطر حماقت خودشان سرزنش کردند...آن میمونهای حرامزاده! بگذار همه بدانند که او هنوز شکست نخورده است. او هنوز در شهر و روستاها یاوران زیادی دارد. آنها مطمئنا صدای شلیکها را شنیده اند و با عجله به این سو می شتابد که ملوانان خارجی را قصابی کرده و مجید را برکنر نمایند شعله خواهد دید...!
    با گوش دادن به چرندیات برادرش، که به طور دیوانه وار از میان غوغاهای آتش و گلوله هایی که فضا را می شکافت و در میان اسباب و اثاثیه فرو می نشست و شنیدن صدای شکستن گلدانها و آینه ها، شعله وحشتزده متقاعد شد که برغش تسلط خود را به واقعیت از دست داده و دیوانه شده است، شروع به گریستن کرد و دوباره با صدایی که به تناوب از اثر اشک و لرزشش از ترس گرفته می شد، شروع به التماس و لابه نمود.
    شاید التماس های او بود که بالاخره برغش را راضی کرد و یا شاید بوی نحس دود و مرگ اینکه خانه محاصره شده می اواند بسادگی آتش گرفته و بسوزد، ولی دلیل آن هرچه می خواست باشد، او متوجه تغییر حالت چهره برغش شد. آن دیوانگی، به آرامی برغش را ترک نمود و جای خود را به بی حسی و سستی یک مرده داد و شعله دانست که موفق شده است.
    برغش با سنگینی گفت:« به آنها بگو دیگر شلیک نکنند، من تسلیم می شوم...اما نه به مجید، هرگز به مجید تسلیم نخواهم شد، فقط به کنسول بریتانیا تسلیم می شوم و یا هیچ کس.»
    شعله منتظر کلمات بیشتری نشد، با عجله پنجره را ترک کرد و در اتاق و راهروها دوید. به سبکی از صندوقها و بسته های پراکنده رد شد و زنان زانو زده را به کناری زد و تنها روی آخرین پله لحظه ای مکث کرد، تا چادری از برده ای در حال دعا بقاپد. بعد از حیاط گذشت و دربان را که از ترس دولا شده بود به کناری زد و از میان خیابانها به سمت کنسولگری بریتانیا به دویدن پرداخت.
    او می دانست کاری که در حال انجام آن است مخالف تمام اصول و آداب و رسوم و سنن غرب است و تمام قوانین حیا و حجب زنانه را نقض می کند، اما شعله هم مانند برغش، تحقیر التماس کردن برای کمک به میانجیگری خارجیان را به فروتنی در برابر مجید، ترجیح می داد. در پشت سرش صداهای الامان، الامان، که بلندتر از صدای تفنگها بود، شنیده می شد و دانست که آن فریادها از خانه برغش برمی خیزند؛ آنها به ملوانان التماس میکردند که شکلیک را متوقف نمایند. برای لحظه ای نفس زنان در خیابان مکث نمود که گوش کن،شنید که صداها کم کم ضعیف شده و بالاخره متوقف شد. صبح به طور ناگهانی و به طرز غریبی ساکت شده بود.
    شعله فکر کرد:« همه چیز تمام شد، ما شکست خوردیم...» دوباره شروع به دویدن کرد. ولی اکنون آرامتر، چون به خاطر اشکهایش هیچ کجا را نمی دید و وقتی به درون کنسولگری بریتانیا راهنمایی شد، چنان بشدت می گریست که برای آن مرد خجول، پنج دقیقه تمام طول کشید تا کشف نماید که او چه می گوید.
    سرهنگ جورج ادواردز، لاغر و باریک، در نور شدید خورشید، به چابکی خود را به در کنده کاری، ولی سوراخ شده از گلوله منزل ولیعهد رسانید و قاطعانه با عصایش به در کوفت، وقتی بالاخره در با صدای غژغژ بلندی باز شد، برغش گریان بیرون آمد و شمشیرش را به کنسول تحویل داد.
    دان و گروهی از مردان دافودیل،شورشی شکست خورده را تا قصر همراهی کردند و او را تحت نظر نگهبانان سلطان، گذاشته، به کشتی خود بازگشتند. تنها وقتی دافودیل به سمت لنگرگاه حرکت می کرد، بود که دان ویراگو را دید و متوجه بازگشت کاپیتان فراست شد، اما خسته تر از آن بود که برایش اهمیتی قابل شود.
    او به کشتی کوچکی که در میان دوکشتی دیگر، لنگر انداخته بود، نگاهی کرد و با خود اندیشید این بار صاحبش مشغول چه کار مبهمی در ساحل شمالی موساسا بوده است، مطمئنا محموله اش بی ایراد خواهد بود. در شرایط عادی او خودش بازرسی را برعهده می گرفت، اما در آن لحظه هیچ علاقه ای به ویراگو یا مبادلات غیرقانونی یا از هرنوع دیگر کاپیتانش نداشت، یا به طور کلی به هیچ موضوع دیگری. او حس می کرد که بیمار و عصبانی است و ادامه زندگی را کاری دلتنگ کننده و بی فایده می دید. بازویش حسابی درد میکرد، چون حاضر نشده بود آن را وبال گردن کند و آن روز صبح، با فشار در آستینی فرو کرده بود که مناسب یک دست باندپیچی شده نبود.
    کمک جراح، متفکرانه به او گفت:« می بینم که روری برگشته است، حیف شد از دستش دادیم. روئت جوان می گفت که نیم دوجین اسب از جایی در آفریقا درآورده و اینکه حدود یک ساعت پیش، درست قبل از اینکه از قصر برگردیم، تخلیه شده اند. ضاهرا که بی ایراد است، ولی همیشه ظاهر معاملات روری معصومانه است و بویش است که نادرست می باشد. خیال می کنید مشغول چه کاری بوده است؟»
    دان بی تفاوت گفت:« هیچ نظری ندارم.» و به کاابین خودش رفت تا قبل از اینکه بار دیگر به ساحل رفته تا سرهنگ ادواردز و فرمانده آدامز را تا قصر همراهی نماید، کمی استراحت کند.
    مجید همان روز بعد از ظهر به شهر بازگشت؛ با روشی کاملا احساسات برانگیز، با همراهی وزرایش و اسکورت نیروی دریایی و نیروی دریایی بریتانیا، که شهر را برای نبرد ترک کرده و برای منفجر کردن مارسی مانده بودند. شهروندان متشکر، خوشحال از پایان گرفتن خصومت، به نحوی از آنها پذیرایی کردند که گویی ارتشی پیروز هستند و از نبردی پرافتخار بازمی گردند. آنها در میان جمعیت شاد و بارانی از گل و برنج، که از تمام ایوانها و پنجره ها و پشت بامها برسرشان می ریخت، رژه رفتند. اروپاییان هم بیرون آمده بودند که شادمانی مردم را تماشا کرده و کلاههایشان را هنگام گذشتن سلطان، به احترام نمایند. در میان آنها موسیو رنه دوبیل و خانواده و اعضای کنسولگری اش هم قرار داشتند، چون هر چند که احساسات درونی شان مخالف این موضوع بود، ولی موسیو دوبیل، به عنوان نماینده دیپلماتیک کشورش، هیچ قصد نداشت برنده این رقابل اخیر را کوچک کند ولو اینکه دولت مطبوعش موافق طرف بازنده بود و به دلایل خاصی ترجیح می دادند برغش بیرون شود. کنسول، فیلسوف وار فکر کرد:« خب، هنوز هم امکان سلطنت او وجود دارد.. زمان به نفع اوست و بالاخره شاید روزی تخت برادرش را به طور عادی به ارث برد!»
    اما در حال حاضر سیاست اقتضا می کرد که جشن پیروزی مجید را با شکوه مناسبی پذیرا شود، پس موسیو دوبیل کلاهش را بلند کرد، لبخند زده و به سلطان در هنگام گذاشتن از مقابلش تعظیم نمود.
    مجید که یکبار دیگر در قصرش بود، جلسه ای از شاهزادگان، روسا و اشراف تشکیل داد که تصمیم بگیرند با برادر شورشی اش چه نمایند؛ او حاضر به قبول مجازاتهایی چون مرگ یا زندان نشد، و نهایتا کنسول بریتانیا، خراخوانده شد تا تصمیم آنها را بشنود:« ما همه هم عقیده هستیم...» که البته کاملا واقعیت نداشت «....و میل ما بر این قرار گرفت که برادرمان، سید برغش تحت مسئولیت شما قرار گیرد و شما با او هر آنچه مناسب می دانید انجام دهید.»
    اگر سرهنگ برای این انتقال ملایم مسئولی آمادگی نداشت و واکنش نشان نداد، در عوض تعظیم کرد و پیشنهاد نمود که به نظر او بهترین روش برای مقابله با ولیعهد و بازگرداندن صلح و آرامش به کشور، این خواهد بود که از سید برغش بخواهند یک تعهدنامه رسمی امضا کند مبنی بر اینکه هرگز دوباره علیه سلطان اقدام به توطئه یا ایجاد جنگ ننماید و بعد سلطان نشین را به قصد بندری به انتخاب کنسول بریتانیا ترک کند.
    سند رسمی در حضور اعضای دربار امضا شد و بعد با یک قسم رسمی بر قرآن، برای تعهد بیشتر آن، همراه گشت. برغش، درسکوت، دستور مجید مبنی بر ترک جزیره به مقصد هند یا کشتی آسیه را شنید و بعد با اسکورتی از نیروهای سلطان خارج شد تا با خواهرانش خداحافظی نماید.
    شعله، علی ساعتهای دیوانه وار گذشته، بقدری گریسته بود که دیگر اشکی برای ریختن نداشت. اما چشمان خشکش بسیار دلخراش تر از عزاداری پرصدای می جی یا بغضهای شکسته سلمه بود. نهایتا برغش هم نالید و با غصه و احساس خشم غرید و علیه سرنوشت و تمام کسانیکه نسبت به او قصور کردند، داد سخن راند. عبدالعزیز کوچک در میان آن افراد نبود، چون درخواست کرده بود با برادرش به تبعید رود و مجید موافقت نموده بود.
    آنها با هم سوار کشتی شدند، و خواهرانشان از پنجره های بیت الثانی عزیمتشان را در حالیکه آسیه لنگر می کشید و به آرامی به حرکت در آمد، تماشا کردندو بادبانهایشان در غروب صورتی رنگ بود. و اثر عبور کشتی روی آب، چون روبانی نقره ای روی دریای تیره رنگ می درخشید.
    شعله زمزمه کرد:« او رفت، همه چیز تمام شد....این پایان همه چیز است.»
    اما اگر چه عملیات تمام شده و برغش رفته بود، ولی هنوز باید با نتایج اعمالشان مواجه می شدند و حتی شعله نمیدانست که چقدر از حقوق اجتماعی خود را از دست خواهد داد.دارایی هایشان پراکنده شده و بسیاری از بردگانشان را که برای حمایت از برغش، مسلخ کرده بودند، در مارسی کشته یا زخمی شده بودند. دوستانشان از آنها دور شده و دشمنانشان با حسادت، از ترس اینکه مبادا توطئه جدیدی برانگیزند، مراقب آنها بودند. حتی مغازه داران شهر هم دیگر، جز در تاریکی شب، به بیت الثانی سر نمی زندند. بدتر از همه حمایتشان از برغش موجب شده بود که وفاداری و مهر تمام آن نابرادری ها و ناخواهری ها، اقوام و آشنایانی که خانواده گوناگون و شادمان سلطان سعید را تشکیل می دادند، را از دست بدهند. آنها دیگر هرگز عضوی از آن نمی شدند و تنها یک نفر در کنار آنها باقی ماند و آن هم دست بر قضا کسی بود که بیش از همه حق داشت از آنها متنفر باشد.
    مجید حاضر نشد خواهرانش را مجازات کند، گرچه وزرا و فامیل ایراد گرفتند که این نشانه ضعف اوست و مردم شهر که همین چند روز پیش ورودش را به عنوان ژنرال پیروز با ریختن گل تهنیت گفته بودند، اکنون در بازارها به او می خندیدند. و او را به خاطر ملایمت ونرم دلی اش تحقیر می کردند.
    شعله گفته بود که همه چیز تمام شده و این پایان همه چیز است، و جدا هم به آن اعتقاد داشت. ولی برای سلمه تازه آغاز ماجرا بود. چون اکنون، یک بار دیگر فرصت داشت که پس از غروب آفتاب به پشت بام برود، نه برای اینکه بر برغش و ویرانی آرزوهایش بگرید. یعنی کاری که شعله میکرد، بلکه می رفت تا مرد جوان هامبورگی که از دوستانش در منزل آن سوی خیابان پذیرایی میکرد، را ببیند.
    سوزان هیجان و فعالیت و آنتریک بود. اکنون به آرامش رسیده بود. چون دیگر کسی برای ملاقات سلمه و خواهرش نمی آمد. اکنون روزهایشان طولانی، خالی و کسل کننده بود...
    اکنون برای تفکر و افسوس خوردن فرصت داشت. شعله با گریستن زیبایی اش را از بین می برد و می جی می نالید و عزاداری می کرد و دوباره به هرکس که گوش میداد، می گفت که همیشه می دانسته چنین اتفاقی خواهد افتاد...به آنها گفته بود و حق داشت. اما برای سلمه زمان ففکر کردن و ویلهلم روئت جوان و تماشایش از میان کرکره ها بود و فرصت زیادی هم برای این کار داشت. شبها او و دوستانش را در تاریکی پشت بام تماشا میکرد. پشت بامی که بقدری نزدیک بود که اگر روی جان پناه خم می شد و دستش را دراز می کرد تقریبا می توانست دستانی را لمس کند که...دقیقا همان کار را از آن سوی کوچه کرده بود.
    ملاقات کن آنهایی را که دوست داری، علی رغم فاصله دورتان
    گرچه ابرها و تاریکی بین شمایند.
    هیچ مردی از نژاد خودش، دیگر اکنون چنین کلماتی به او نمی گفت. چون کدام عرب آراسته ای حاضر به ازدواج با زنی می شد که در شورشی دست داشته و دیگر ثروتی هم ندارد و توسط خانواده اش طرد شده است؟ براستی که ابرها و تاریکی ها در میان بودند و سلمه که جوان و غمگین و بسیار تنها بود، با تماشای ویلهلم روئت رویاهای دست نیافتنی اش را میدید.
    ***
    اولیویا گردول، درحالیکه قهوه اش را در منزل هولیسها می نوشید، گفت:« آدم نمیتواند برای آن موجود بیچاره احساس تاسف نکند. هیچ یک از اعضای خانواده سلطان دیگر با هیچ کدام آنها حرف نمیزند، شعله ظاهرا خیلی نسبت به او نامهربان است و او را به بی وفایی یا چیزی شبیه آن متهم کرده است. نمی توانید ببینید که به طرز وحشتناکی در مورد همه مسایل پریشان است. دارم به او درس انگلیسی می دهم و خودش گفته که دوست دارد آلمانی هم یاد بگیرد. پس از خانم لسینگ خواهش کردم که پنچشنبه برای چای ملاقاتی با او داشته باشد. امیدوارم شما دونفر هم بیایید. چقدر از دیدن شما خوشحال خواهد شد.
    هیرو پاسخی داد که برایش تعهدی ایجاد نکند و کریسی هم به باغ خیره شد، مثل اینکه اصلا نمیداند که دارند با او صحبت میکنند. اما اولیویا متوجه بی تفاوتی انها نشد و با کمی نگرانی گفت:« از ترز خواهش کرده ام، ولی نمی آید. چون گفت اکنون که عملیات شکست خورده است، منظورم شورش است،ما بهتر است از بیت الثانی دور بمانیم و یا هیچ کس که مربوط به آنجاست، خیلی رفتار دوستانه ای نداشته باشیم. ولی چون خودمان هم در ماجرا دستی داشته ایم نمیتوانم بفهمم چطور...به او گفتم که سختگیری زیادی است ولی او اطمینان داد که در واقع بسیار عاقلانه است، اوه، خب....!»
    اولیویا مکثی کرد که آهی بکشد و بعد با صداقت همراه با تاسف گفت:« می ترسم که خودم هرگز عاقل نبوده باشیم، ولی فکر میکنم مهربان بودن بهتر است. واقعا حس میکنم ما همه باید سعی کنیم تا آنجا که می شود نسبت به سلمه کوچولوی بیچاره مهربان باشیم، با بقیه هم همینطور.»
    هیرو گفت:« بقیه مهربانی ما را نمیخواهند. این را کاملا روشن کرده اند.»
    اولیویا با آه دیگری تصدیق کرد:« بله، واقعا، تو فکر میکنی بعد از تمام آنچه برایشان انجام دادیم...آیا میدانی وقتی برای دلداری رفتم، شعله حاضر نشد مرا ببیند؟ طبعا در آن موقع فکر کردم ناراحت تر از آنی است که بتواند کسی را ببیند. ولی اکنون دارم باور میکنم کاملا عمدی بوده است، چون از آن موقع به بعد هم هردفعه که آنجا بودم کسی را فرستاده که بگوید نمیتواد مرا ببیند، آن هم با روشی بسیار بی ادبانه! نمی فهمم چرا باید به چنین روش عجیبی رفتار کند، آن هم بعد از تمام آنچه سعی کردیم برایشان انجام دهیم، گرچه البته برایش بسیار متاسف هستم.»
    خانم کردول بعد از اینکه دعوت مهمانی چایش پذیرفته شد، آنجا را ترک نمود. هیرو گفت: « مشکل اولیویا این است که واقعا نمیتواند بفهمد چرا شعله نمیخواهد او را ببیند.»
    کریسی، با بیحالی پرسید:« تو میتوانی؟»
    - فکر میکنم، چون اولیویا انگلیسی است و شعله نمیتواند این را فراموش نماید.
    کریسی همچنان بدون اینکه ببیند از پنجره به باغ آفتابی که پروانه ها با لــــلی روی گلهای یاسمن و رزش پرواز می کردند، خیره شد. پس از یک دقیقه با صدایی که تقریبا شنیده نمیشد، گفت:« اولیویا سعی کرد کمکشان کند.»
    - میدانم توقع زیادی از شعله است که فراموش کند کنسول بریتانیا و تفنگداران بودند که برادرش را شکست دادند و در قتل عده زیادی از مردانش دست داشته اند و باز کشتی انگلیسی ها بود که او را به یکی از مستعمرانشان برد و بی شک او را نگاه میدارند تا برای نقشه های آینده خودشان مناسب شود. آنها حق دخالت نداشتند و وقتی فکر میکنم که برآن خانه آتش گشودند...»
    کریسی با صدای خفه ای گفت: «بس است!»
    - متاسفم. میدانم تو هم به اندازه من ناراحت هستی ولی تو مطئمنا نمیتوانی خود را مقصر بدانی چون دلیلی برای سرزنش خودت نداری، ولی من دارم! زیرا تو حداقل تمام تلاش خودت را برای ممانعت از شلیک کردن به منزل شاهزاده کردی و میتوانی خودت را با آن تسلی دهی.
    - بله...بله...همیشه میتوانم خودم را با آن تسلی دهم، مگرنه؟
    حالت عجیبی در صدای کریس بود. هیرو با حیرت گفت:« تو که هنوز راجع به آن ستوان فکر نمیکنی،میکنی؟»
    کریسی جواب نداد. هیرو صادقانه گفت:ن به تو اطمینان میدهم، عسلم، ارزش ندارد که خودت را به خاطرش نگران کنی. هر مردی که اجازه دهد از او به این روش سوءاستفاده کنند، چندان فرقی با یک آدمکش مزدور ندارد و هرچه زودتر فراموشش کنی بهتر است. نمی گویم که کار قهرمانانه ای نبود که سعی کردی او را راضی نمایی نقش یک مزدور را بازی نکند، ولی باید میدانستی که بی فایده است. اصلا فکر نمیکنم از آن آدمهایی باشد که بشود دلشان را به رحم آورد. بسیار کوته فکر و فاقد قدرت تصور و سختگیر است.»
    کریسی زمزمه کرد:« من نباید میرفتم.»
    هیرو، محکم گفت:« برعکس، فکر میکنم همیشه باید کاری را که وظیفۀ خود می دانیم انجام دهیم و اصلا مهم نیست که نتایجش چقدر درد آور است. تو کاملا در انجام این کار محق بودی.»
    کریسی خنده ای عصبی کرد و از پنجره دور شد. بقدری رنگ پریده و لرزان بود که هیرو شوکه شد، با صدایی رسا گفت:« این همان حرفی است که دان زد، نمی فهمی؟ دقیقا همان چیزی است که او گفت و به همین دلیل هم آن را انجام داد! ما فقط حرف می زنیم که مردم باید حس وظیفه شناسی داشته باشند، ولی مثل این است که انگلیسی ها بواقع آن را دارند. خیلی خنده دار است،مگرنه؟...» کریسی شروع به خندیدن کرد و متوجه شد که اصلا نمی تواند جلوی خودش را بگیرد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #58
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    307-308

    فصل بیست و یکم

    رفتن به پیک نیک ایده زن همو ابی بود او گفت که همه آنها بیش از اندازه در خانه محبوس شده اند و کریسی

    کم کم داشت ------- میرفت ، ولی اکنون به شورش در شهربه پایان رسیده بود و شهر به حالت عادی بازگشته

    بود ، دیگر دلیلی وجود نداشت که به حومه شهر نرفته و از هوای تازه استفاده نبرند . دکتر کیبلی ، که بر سر

    رنگ پریدگی دخترش ، مورد مشورت قرار گرفته بود ، پیشنهاد کرد که ورزش بیشتر و ماندن کمتر در

    اتاقهای بسته میتواند برای خانمها مفید باشد ، نصیحتی که شوهرش قلبا آن را تایید کرد.


    اگر از من میی پرسی ، مناظر دلتنگ کننده زیادی در این اطراف بوده است ، در واقع کسی از عمونات

    چیزی نپرسیده بود ، دارم کم کم نگران می شوم چرا باید دختر من با قیافه یه بچه گربه غرق شده چپ و

    راست برود، فقط چون یک شورشی عرب ----- نخور، نبعید شده است ؟ به خدا دلیلش را نمیدانم ، هیچ ربطی

    به او نداشت که از اول جبهه گیری کن و اصلا نباید به خاطر اینکه کاندیدای مورد علاقه اش شکست خورده ،

    اینطوری بی حس و حال باشد و قهر آلود در اطراف پرسه بزند


    همسرش در حالی که به موضوع می اندیشید ، گفت : فکر نمیکنم دلیلش آن باشد گرچه البته خیلی با

    خواهرانش دوست شده بود و به خاطر انها ناراحت بود ، ولی باید قبول کنی که کل ماجرا بسیار نا مطبوع بود

    ... و همینطور محسوس شدی که در خانه در ترس خطر احتمالی در بیرون ..،


    پس این بهترین دلیل برای بیرون رفتن است ، بعلاوه بزودی باران های موسمی شروع می شوند و همه شما

    بهتر است تا زمانی که میتوانید بیرون بروید، چون با شروع باران ها ، چه بخواهید ، چه نخواهید ، ناچار به

    ماندن در خانه هستید ، جای تاسف است که دختر تو












    نمیتواند مثل برادرزاده ام یاد بگیرد که خودش را مشغول کند

    همسرش که متوجه سرزنش ----- کلمه (تو) شده بود ، اهی کشید و با فروتنی گفت : بله وقعاهیروی عزیز

    دختر بسیار کوشایی است به من گفته تا زمانی که به زبان اینجا مسلط نشده باشد ، عملا کار مفید چندانی

    نمیتواند در ------ انجام دهد و با جدیت بسیار ، مشغول مطالعه درسهایش است امروز صبح که دکترکیلی به

    اینجا سری زده بود ، سوالات بسیاری از او کرد و میترسم که بخواهد کاری در مورد مسائل بهداشتی محل

    انجام دهد میدانم که قبلا در بیمارستان کار میکرده ، به هر حال فکر نمیکنم کار چندان مناسبی برای یک

    دختر جوان باشد ، می دانی وقتی سعی کردم موضوع صحبت را تغییر دهم به من گفت که اصلا وجدان

    اجتماعی ندارم ، امیدوارم واقعیت نداشته باشد ، اما اقرار میکنم که نمیتوانم خیلی در مورد این مسایل احساس

    غم کنم ، البته هیرو هم غمگین نمیشود ، در این گونه موارد مثل برادرت است ، او فقط تصمیم میگیرد که چه

    چیزی درست است و کاملا در مورد ان آرام و محکم است ، سپس ابی اهی هم به صحبت هایش اضافه نمود


    ------ با لبخندی گفت : آن را از عمه اش لوسی ارث برده ، لوسی همیشه مصمم بود حتی در مدرسه اصلا

    نمیشد با اوبحث کرد ، با هیرو هم نمیشود بحث کرد .


    همسرش بسادگی اقرار کرد : (اعتراف میکنم که حتی سعی هم در بحث کردن نمیکنم )


    شوهرش با خنده کوتاهی گفت : ------ کلی ------


    ابی نگران به نظر میرسید مدتهای زیادی فکر کرده بود که هیرو مهسر ایده الی برای ----- است ولی الان به

    طور ناگهانی چندان اطمینان نداشت ، البته هنوز مسئله ثروتش در میان بود ، ثروت ها---- و اکنون در آمد


    عالی ------ او همیشه امیدوار بود ه گلی که گلی همسر پولداری بگیرد ، چون علی رغم آنچه مردم در

    مخالفت با پول میگویند ، ولی آسایش زیادی به زندگی میدم ، گلی بلند پرواز بود و به دلیل نداشتن درآمد کافی

    ، عقب افتاده بود ، اما ابی پولکی شود و گرچه زمانی از تاکید برادر شوهرش - - -- -- بر عدم تناسب هیرو

    و گلی برای هم ، آزرده شده بود. ------ کم کم داشت نگران میشد که شاید بار کلی دخترش را بهتر از

    میزانی که او پسرش اون را می شناسد ، میشناخته و شاید منظورش واقعا این بوده که هیرو مناسب کلینتون

    نیست


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #59
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض



    309 تا 312

    ابیگیل هولیس مثل سایر مادران در مورد پسرش عینکی به رنگ گل رز به چشم زده بود به طوری که رنگ واقعی پسرش را نمی توانست ببیند اما حداقل از شخصیت و سلیقه پسرش انقدر می دانست که خیال کند انچه کلیتون عزیزش نیاز دارد زنی است که به اوسر و سامان دهدو به مثابه لنگری قابل ااعتماد عمل کند و او را زا راندن در دریاهای خطرناک و ناشناس باز دارد.یک زن جوان عاقل و محکم که بتواند بی ثباتی خاصی که پسرش از پدر خودنمایش به ارث برده بود را خنثی کند.اما هر چه بیشتر خصوصیات برادر زاده اش را می دیدکمتر مطمئن می شد که ازدواج میان انها موفقیت امیز باشد.
    ابیگیل با ناراحتی فکر کرد که پول و بلندپروازی هر دو بسیار خوب هستند اما ایا کمی سر به راهی کمی بردباری و اغماض امیخته با سبکسری مطلوب تر نخواهد بود؟ابی شک داشت که هیرو شکیبایی و اغماض داشته باشد.فکر وجود این خصوصیات در هیرو او را مضطرب می نمود.گر چه ظاهرا کلی را نگران نمی کرد.بالاخرا او کسی بود کخ بیشتر از همه تحت تاثیر ان بود.مگر اینکه اصلا در مورد مسئله تجدید نظر کرده باشد.حالا که ابی فکر می کرد می دید این روزها کلی اغلب بیرون از خانه بود و در کل هیرو را کمتر از انچه انتظار می رفت می دید.شاید هم عاقلانه تر این بود زیرا مجاورت زیادی احتمالدلزدگی را پیش می اورد و احتمالا بهتر خواهد بود اگر به پیک نیک اینده نیاید.ابی باید این را فقط یک مهمانی زنانه عنوان کند تا بتواند نصیحت دکتر کیلی را به کار بسته در یک ساحل پرت شنا نماید.بنابراین برنامه اش را با برای سه شنبه اینده که کلی با جولینچ برنامه تیر اندازی گذاشته بود تعیین کرد.
    اقای هولیس که دوست نداشت غذایش را خارج از خانه صرف کند با گرمی این اصلاح برنامه را تایید کردپس همسرش دعوتنامه هایی برای خانم کیلی'خانم لیسینگ'او لیویاکردول و جین پلات فرستادو دلشوره هایش را با اماده کردن پای سرد دسر و شربت میوه به بوته فراموشی سپرد.کنسول المان کشتی خود بنام "گرته" را که خومه اش اعضای قابل اعتماد گارد کنسولگری بودند برای مهمانی خانمها قرض داد و روز سه شنبه بعر ابی و گروهش همراه با سبدهای پیک نیک با کشتی گرته از ساحل گذشتند تا روزی مفرح را در هوای ازاد بگذرانند و موجبات عدم اسایش مسافران گرته را فراهم نمایند.گرچه بیشترین توجه ابی به راحتی میهمانانش بود ولی انقدر گرفتار نبود که متوجه رفتار دخترشهنگان حرکت گرته از لنگرگاه نشود.و انقدر هم ساده نبود که دلیلش را اتفاقی بداند.گرته با فاصله کمتر از 12 یارد از کنار دافودیل می گذشت و با نزدیکتر شدن به ان گریسی به سرعت محل صندلی اش را تغییر داد و به دورترین نقه کشتی برد.ولی گویا نمی توانست جلوی خودش را بگیرد چون بی اختیار به عقب برگشت و صورتش به روشنی تمام او را لو داد. گویی افکارش را با صدایی بلند داد زده بود.
    ابیگیل با خود فکر کرد"اوه غزیزم! پس دلیلش این است! می ترسدم که چنین باشد. چقدر شکستگی قلب در جوانی می توانست درداور باشد و چقدر باعث ارامش بود که ان دوران را پشت سرگذاشته بود. گرچه عادلانه نبود که فرد باید همان درد را از طریق فرزندانش هم تحمل نماید. اول کلی و الان کریسی که هیچکدامشان هم طبق نظر مادرشان به نظر نمی رسید که در اینده نزدیک چندان خوشبخت شوند.
    ابیگیل شخصا از دانیل لاریمور بدش نمی امد چون رفتارش همیشه پسندیده بود و صمیمیت اشکار او نسبت به دخترش را دل انگیز یافته بود ابی نسبت به او احساس گرمی داشت و شاید حتی دوستش هم می داشت اگر ترس کلینتون و ناتانیل نسبت به دادن کریسی او را وادار نکرده بود که حس کند نباید او را تشویق نماید.
    زمانی بود که ورود دافودیل به لنگرگاه معنایش انتظار دیدار ستوان لاریمور در کنسولگری امریکا طی یک یاعت اینده اش بود ولی اکنون هفته ها بود که نیامده و ابی امیدوار شده بود که کل ماجرا به طور طبیعی خاتمه یافته باشد.که با در نظر گرفتن نظر شوهر و پسرش موجب راحتی خیال بود چ.ن خ.دش همیشه می دانست دخترش انطور که خانواده اش خیال می کنند چندان نسبت به توجهان ستوان بی میل نیست.
    اکنون که با دقت به صورت کشیده شده کریسی نگاه می کرد مطمئن شد که شکش درست بوده و نگران شد که بینشان چه اتفاقی افتاده اشکار بود که درمورد موضوعی دعوا کرده اند اما چون اعتقاد نداشت که به زور کریسی را وادار به گفتن کند و او هم هنوز مادرش را محرم اسرارش نکرده بود پس کار چندانی از دستش برنمی امدجز انکه امیدوار باشد که موضوع به همان طریقی که این قبیل امور می گذشت بگذرد گرچه می دانست در جوانی قبول ان مشکل می باشد.کریسی و کلینتون... ابی اهی کشید و نگاهی به دختری که پسرش در ارزوی بزدواج با او بود انداخت و از حالت صورت هیرو به همان اندازه تکان خورد که از چهره کریسی ناراحت شده بود.
    هیرو هم به یک کشتی خیره شده بود و گرچه زنعمویش دلیلی نداشت که ویراگو را بشناسد ولی فورا پی برد که این باید همان کشتی باشد که هیرو 10 روز ناراحت کننده را پس از نجاتش در دریا روی ان گذرانیده بود.هیچ چیز دیری نمی توانست مسئول ان حالت نفرت انگیز صورت برادر زاده اش باشد وگر چه ابیگیل کاملا در نظر هیرو در مورد صاحب ویراگو هم عقیده بود نمی توانست بپذیرد که زنی جوان نگاهی انطور...انطور سرد و سنگدلانه داشته باشد.مخصوصا زنی که قرار است همسر پسرش شود .این نگاه نشان دهنده مشرب و اخلاقی بود که صاحب ان نمی توانست با کسی مثل کلی رفتاری خوش داشته باشد و ابی برای هر دوی انها با احساس دلتنگ کننده گناه بر خود لرزید چون این خودش بود که به زور تلاش نموده بود برادرزاده شوهرش به رنگبار بیایند.
    او با احساس بی یاوری فکر کرد:خدای من خدای من.
    روز درخشانش کاملا خراب شده بود دیگر نمی توانست از مناظر دلپذیری که به ارامی از مقابل چشمانش می گذشت لذت ببرد کشتی دیگر از لنگرگاه خارج شده بود و از کنار ساحل به سمت شمال در حرکت بودند.
    هیرو درحالیکه به ویراگئو خیره شده بود فکر کرد؟:پس برگشته است باید حدس می زدم .احتمالا کاپتان فراست سود خوبی از تهیه اسلحه برای سلطان جهت مقابله با قیام اخیر برده است اما هیرو در عین حال متوجه شد که روزی مراقبت کرده که در هنگام وقوع حوادث غایب باشد و اکنون دوباره باز گشته بود تا یکبار دیگر زیر افتاب حمایت دوستش مجید گرم و توانا شده و با حداقل خطر و حداکثر بهره به تجارت برده ادامه دهد. او همانطور که دان نگران شده بود فکر کرد که محموله قابل سوالی که اینبار کشتی حمل کرده چه بوده؟و بعد احتمال داد که قاعدتا یا انسان بوده یا تفنگ.
    شورش اخیرحتما برایش موقعیتی عالی فراهم کرده بود که هر تعداد برده که بخواهد زیر چشم مسئولین وارد کند چون افراد نیروی دریایی بریتانیا انقدر مشغول شلیک به حامیان بدبخت سید برغش بودند که دیگر توجهی به موضوعات کوچکی چون تجارت برده نداشتند!هیرو با این یاد اوری احساس خشم شدیدی کرد.
    این اصل که پیروزی سلطان بر برادرش موجب بالا رفتن اقبال کاپیتان فراست شده بود به نظر هیرو یکی از بدترین جنبه های قضیه امد و وقت ان رسیده بود که کسی کاری درمورد ان انجام دهد . ترجیحا این وظیفه کنسول بریتانیا بود . چون هرچه باشد ان مرد یک انگلیسی بود و از انجا که مسئولین بریتانیایی از دولتشان اختیار داشتند که برده داری را متوقف کنند و هر یک از رعایایشان که در حال حمل'خرید یا فروش برده گیر بیفتد و یا صاحب برده باشد را به پیشگاه عدالت بیاورند هیرو نمی توانست بفهمد که چرا اجازه می دادند چنان مردی ازادانه بگردد زیرا ازادی او نه تنها ریشخندی به عدالت بود بلکه تاییدی اشکارا از طرفداری متعصبانه از هموطنی یا اعتراف اشکار به بی لیاقتی خودشان بود.
    نظریه ای که یکبار توسط نادئوس فولبرایت اظهار شده بود مبنی بر اینکه منتظر مدرک هستند و بالاخره یکروز دان لاریمور که ادم پشتکار داری است دستگیرش میکند را با مسخرگی رد کرد. خوب اگر ستوان نتوانسته او را تا کنون بگیرد پس واقعا تلاش نمیکند و دیگر وقت ان رسیده که شخص دیگری دخالت نماید.درواقع ان را وظیفه خود می دانست که بر ان مراقبت نماید حتی اگر خودش عملا نمی تواند کاری انجام دهد.
    هیرو کلاهش را برداشت تا باد از میان موهای مجعدش بگذرد .زیر سایه به باغدبان تکیه کرد تا بیندیشد و مشکل را بسنجد.اگر کاپیتان ویراگو محموله برده نداشته باشد مطمئنا انها را در محلی که هیچکس به فکرش نمی رسد مخفی میکند و مطمئنا ان محل جایی در جزیره است .احتمالا منزل یکی از اشتایان غریش چون به دلیل نفوذ سرهنگ ادوارد برای همه اتباع بریتانیایی خطرناک بود که برده ها را در منازل خودشان مخفی کنند چون شاید مرود بازرسی قرار می گرفت پس تنها باید جواب سوالات چه کسی؟ و کجا؟ را بیابد.که نباید چندان کار مشکلی باشد چون جزیره خیلی بزرگ نبود.
    هیرو با خود تصمیم گرفت:در این مورد با فریده صحبت خواهم کرد .فریده تمام شایعات بازار را می شنید و شاتید میتوانست اطلاعاتی جمع کند. همچنین از سخنان ترزه در مورد استخدام جاسوس توسط شعلع و خواهرانش . برای اطلاع از نقشه دشمنان این مفهوم ضمنی را گرفته بود که در زنگبار کاری عادی است و اگر این وافعیت داشت و می شد اطلاعات را خرید پس در این مورد با ترز صحبت میکردو خودش اطلاعات می خرید و وقتی مدارک کافی بدست می اورد انها را به سرهنگ ادوارد میداد تا او ترتیبی دهد که...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #60
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    به نظر هیرو یکی از بدترین جنبه های قضیه آمد و وقت آن رسیده بود که کسی کسی در این مورد کاری انجام بدهد ترجیحا آن وظیفه کنسول بریتانیا بود چون هر چه که باشد آن مرد یک انگلیسی بود و از آنجا که مسئولین بریتانیا یی از دولت شان اجازه داشتند که برده داری را متوقف کنند و هر یک از رعایایشان را که در حال حمل خرید و فروش برده گیر افتاده یا صاحب برده باشد را به پیشگاه عدالت بیاورند هیرو نمی توانست بفهمد که چرا اجازه می دهند که چنین مردی آزادانه می گردد زیرا آزادی او نه تنها ریشخندی به عدالت بود بلکه تأیید ی آشکاا از طرفداری متعاصبانه از هموطنی یا اعتراف آشکارا به بی لیاقتی خودشان بود.
    نظریه ای که یک بار توسط تادئوس فولبرایت شده بود مبنی بر اینکه منتظر مدرک است و بالخره یک روز دان لایمور که آدم پشتکارداری است دستگیرش می کند را بت مسخره گی رد کرده بود خب اگر ست.ان تاکنون نتوانسته است او را بگیرد پس واقعا تلاش نمی کند و دیگر وقت آن رسیده است که شخص دیگری دخالت نماید در واقع وظیفه ی خود می دانست که بر آن مراقبت نماید حتی اگر خودش عملا نمی تواند کاری انجام دهد.
    هیرو کلاهش را برداشت تا باد از میان موهای مجعدش بگذرد زیر سایه به باد بان تکیه کرد تا بیاندیشد و مشکل را بسنجد ..... اگر کاپیتان ویراگو محموله ی برده داشته باشد مطمئنا انها را در جایی که کسی به فکرش نمی رسد مخفی می کند و مطمئنا آن محل جایی در جزیره است احتمالا منزل یکی از آشنایان عربش چون به دلیل نفوذ سرهنگ ادواردز برای همه اتباع بریتانیایی خطرناک بود که برده ها را در منازل خودشان مخفی کنند چون شاید مورد بازرسی قرار می گرفتند پس تنها باید پاسخ سوالاتچه کسی؟ و کجا؟ را بیابد نباید چندان کار مشکلی باشدچون جزیره خیلی بزرگ نبود.
    هیرو با خود تصمیم گرفت: با فریده درباره این مورد صحبت خواهم کرد.
    فریده تمام شایعات بازار را می شنید و شاید می توانست اطلاعاتی را جمع کند همین طور از سخنان نور در مورد استخدام جاسوس توسط شعله و خواهرانش برای اطلاع از نقشه ی دشمنان این مفهوم ضمنی را گرفته بود که در زنگبار کاری عادی است و اگر این واقعیت داشته باشد و می شد اطلاعات را خرید پس در این مورد با ترز صحبت می کرد و خودش اطلاعات می خرید ووقتی مدارک کافی بدست می آورد آنها را به سرهنگ ادواردز می داد تا او ترتتیبی دهد که روزی فراست را سربزنگاه بگیرند آن وقت دیگر در محاکمه و تبعیدش مشکلی نخواهد بود.
    هیرو آنقدر احمق نبود که خیال کند کوتاه کردن دست یک تاجر برده تغییری قابل ملاحظه در تجارت برده ایجاد می کند با بیشتر از یک اثر جزئی در کمتر کردن تعداد اسیران بدبختی که سالانه سر راه تغییر سرنوشتشان برای فروخته شدن و زندگی در اسارت به زنگبار وارد و یا خارج از آن می شدند دارنئ او کاملا از بزرگی مسأله آگاه بود و می دانست که این کار حضرت فیل است اما حداقل مقابله ای کوچک بود علیه مداخله سفید پوستا در این تجارت نفرت انگیز تنبیه حتی یکی از مسبب های این گناه بود که خود کار مهمی بود.
    حتی اگر نهصد و نود ونه نفر دیگر برای خراب کردن انسانیت هنوز باقی مانده باشند هیرو به دلیل غرور غربی اش معتقد بود که از تاجران برده ی رنگین پوست به خاطر جهالتشان نمی توا ن انتظار داشت که قباحت عملشان را بفهمند ولی یک تاجر برده فروش سفید غربی؟
    اولیویا داشت می گفت : آنجا موتونی است و با دست به آن اشاره کرد درحالی که دست دیگرش کلاه آراسته به گل رزش را چسبیده بوذد او ا دامه داد : یت الموتونی سلمه می گفت که قصر محبوب پدرش بوده است و محلی است که او و شعله و بقیه آنها در کودکی در آن بوده اند. فکر میکنم تصور اینکه انها زمانی رابا هم بازی می کرده اند و اکنون که بزرگ شدهاند از همدیگر متنفر هستند خیلی غم ا نگیز است مگر نه؟
    هیروشرمنده تصوراتش را کنار گذاشت و با پشیمانی گفت : متأسفم او لیویا حواسم جای دیگری بود چه گفتی؟
    اولیویا اقرار کرد مطلب چندان جالبی نبود فقط داشتم به مناظر اطراف اشاره میکردم آن عمارت کلاه دفرنگی در آنجا و خانه های بلند مرتب بین نخلستان یکی از قصرهای سلطان قبلی است یکی دیگر هم کمی آنطرف تر است ببیت از اینجا دیده می شود درست پشت آن درختان بلند آن بیتاللراس است برادرم هربرت می گفن که در هنگام مرگ سلطان سعید ساختمان بنا نیمه کاره بود و اینکه دیگر هر گز تمام نخواهد شد حیف است مگر نه؟
    هیرو با کلافگی گفت: فکر می کنم همین طور باشه همانجایی نیست که ارتش مجید در آن روز اردو زده بود بله و حتما حسابی آنجا را بهم ریخته اند پنج هزار مرد و آن همه اسب و ارابه وآتش و غذا اما بعد فکر می کنم به خودی خود به هم ریخته بود چون هربرت می گفت گوشه گوشه بیت الراس را برای یفتن جواهر کنده اند تا کنون کسی از آن اثری پیدا نکرده است
    جواهر چه جواهری؟ توجهش جلب شد چون هر چه بود این کلمات جادویی قرنها بود که اثر بر تمام آدم ها داشت.
    هنوز کسی در مورد آن به تو چیزی نگفته است ؟ چرا فکر می کنم همه می دانند هیوبرت می گوید یک افسانه است ولی اعراب باور دارند سلطان قبلی سید سعید گنج زیادی جمع کرده بود که هیچ کس نمی داند با آن چه کرد جز اینکه آن را در محلی مخفی نمود اما بسیاری معتقدند که در بیت الراس پنهان کرده استو اگر در دریا نمرده بود محل اختفایش را به جانشینش می گفت.یعنی مجید فکر می کنم اما چون زنده به اینجا نرسیده بود هیچ کس نمی داند که آن گنج کجاست گرچه افراد خانواده اش معتقد هستند که کنسول بریتانیا محل آن را می داند البته نه سرهنگ ادواردز بلکه کنسول قبلی که دوست نزدیک سلطان بود آنها می گویند که سلطان در بستر مرگ مدام سراغ او را می گرفت و همین باعث شده که خیال کنند ولی البته هربرت می گوید تمام اینها چرندیات است و احتمالا اصلا گنجی در کار نبوده است.
    و یا اگر هم بوده خرج کرده است متاسفانه هیوبرت به طور غم انگیزی غیر رویایی است و اصلا نمی دانم چرا جس.....
    اولیویا ناگهان با یادآوری حضور زن برادرش که کمی آن طرف تر نشسته بود حرف خود را قطع کرد و برگشت و با عجله شروع به احوالپرسی از بچه های خانم السینگ کرد هیرو که از اخبار مکالمه آزاد شده بود دستش را به زیر چانه اش برد و به ساحل ددوست داشتنی خیره شد چقدر عجیب بود که آن همه زیبایی می بایست در کنار اینهمه خشونت و پلیدی قرار گیرند .
    به زحمت بیش از یک مایل از آبهای رنگارنگ لنگرگاه و کوچه های بد بوی شهر دور شده بودند ولی دریا در اینجا به رنگ یاقوت کبود و یشمی رنگ بود و نسیم بوی خوش میخک داشت.
    زیر بدنه ی کشتی صخره های مرجانی به رنگ های بنفش سفید و سرخ دیده می شدند و حدود هجده یا پایین تر واری از ماسه ی سفید توسط آب نیلی رنگ پوشیده شده بود و سایه تیره ماهیان که پولک هایشان می درخشید دیده می شد در اینجا امواج تمیز بودند و رویشان اثری از کالاهای زشت آب آورده دیده نمی شد.
    در عوض ساحل پوشیده از درختان نخل و گل بود و نقاطآفتاب گیرش داغ و سایه هایش خنک بود و زیبایی دست نخورده و معصومانه بهشت را القا می کرد.
    هیرو در اثر زمزمه ی خواب آور امواج و نسیم گرم و عطرآگین به خواب سبکی فرو رفته بود ناگهان به کابین ویراگو بازگشته بود و داشت تلاش می کرد که حصیر سنگین که از بیرون مقابل پنجره را گرفته بود و مانع دیدنش بود را جابجا کند می دانست که پشت آن حصیر یک دریای بزرگ زیر آسمان پر ستاره و خانه ای سفید در میان درختان انبوه قرار داشت و کسی اجسادی که با کرجی به ساحل می برد و بعد به خانه خالی حمل می کرد بدنهای مردانی مرده او باید می دید چه کسی است پس حصیر زبر را آنقدر فشار داد و پاره کرد تا بالاخره سوراخی بوجود آمد و تاریکی ها کمرنگ تر شد و او توانست صداهایی را بشنود صدای زن عمویش رو اما زن عمویش در ویراگو چه می کرد؟ زن عمویش داشت می گفت فکر کنم بزودی توقف کنیم شاید در محلی آن سوی صخره ها.
    هیرو با یک تکان بیدار شد انگشتانش محکم لبه ی حصیری خشن کلاهش را چسبیده بود
    ولی رویایش هنوز آنجا بود و با بیدار شدنش ناپدید نشده بودند او هنوز داشت به هان منظره نگاه می کرد.
    یک دقیقه کامل طول کشید تا متوجه شد که خانه و درختان و انحنای ساحل سااخته تصوراتش نبود بلکه تصویر واقعی و سه بعدی داشت
    او داشت به محلی که یک حصیر سنگین نارگیل دیده بود و اکنون هم در خواب مجددا شاهد آن بود نگاه می کرد.
    هیچ اشتباهی در کار نبود ستارگان جزئیاتی را پنهان کرده بودندکه خورشید نیمه روز آشکار می کرد البته منازل عرب به همان شکل ساخته شده بودند
    اما امکان نداشت دو منزل عین هم هر دو بلند و سفید با سقف مسطح و قلعه مانند داشته باشند درست مانند منزلی که می دید محصور در میان درختان وجود داشته باشد.
    منزلی که از یک طرف دریا توسط دیوار محکمی که ظاهرا بخشی از یک دژ قدیمی بود و از جهت دیگر صخره های مرجانی ساحل دریا ساخته شد و در سوی دیگر اتاقک هایی هم برای نگهبان منزل ساخته شده بود .
    ساحل هم آشنا بود یک ساحل شیب دار ماسه ای که از هر طرف به صخره های بلند و بدقواره ی مرجان ها ی فرسایش یافته منتهی می شد و پرتگاهی که بر سرش گل ها و گیاهان استوایی و ردیف نخل ها که در باد به هم برخورد می کردند روییده بود نمی توانست اشتباه کند این همان خلیج و آن همان منزل بود اینجا مخفیگاه اموال قاچاقی ویراگو تا زمانی که بتوانند آنها را به سلامت میان خریداران توزیع کنند بود.
    هیرو با انزجار نفس عمیقی کشید برای یک لحظه تقریا ترسیده بود این بیشتر از یک اتفاق ساده بود باید بیشتر باشد این تقدیر بود او نمی توانست بپذیرد که در خط سیر طبیعی حوادث قاعدتا باید یک روز از این مسیر می گذشت و اینکه معجزه ای در این جریان وجوود ندارد بر عکس به نظر او این پروردگار بود که او را مستقیما به این نقطه هدایت می کرد تا تعدادی زیادی مرد و زن و بچه که توسط یک رذل بی مسلک گرفتار شده بودند را از فروخته شدن به بردگی نجات بخشد تنها کاری که اکنون باید می کرد این بود که اسم صاحب آن خانه را بیابد بعد با تمام داستان به کنسولگری بریتانیا برود. یا حتی بهتر به ستوان لایمور بگوید که هرگز چنین اطلاعاتی را از دست نمی داد شاید اثبات ارتباط میان کاپیتان فراست و صاحب خانه وقت ستوان را بگیرد ولی دیر یا زود کاپیتان با یکی از اعضای خدمه اش سری به آنجا خواهند زد و بعد محموله ی بعدی اسیران ترسیده و ب پناهی که اموری فراست بخواهد در آن خلیج به کشتی اش سوار یا پیاده کند آخرین محموله اش خواهد شد.
    ناگهان بر خود لرزید از جا برخاست و آستین خانم کیلی را گرفت و پرسید : آن خانه در آنجا متعلق به کیست ؟ چه کسی صاحب آن است؟
    خانم کیلی با بی علاقگی نگاهی به آن انداخت و گفت: هیچ اطلاعی ندارد.
    اولیویا که تصادفا سؤال را شنیده بود گفت: احتمالا یکی از ملاکین محلی تمام منازل این بخش متعلق به اعراب ثروت مند است هیرو کلاهت را بگذار و گرنه به طور وحتناکی آفتاب سوخته می شوی.
    آنها تقریبا از خانه گذشتند و پیش رویشان در آن سوی صخره ها که خلیج را چون سپری احاطه کرده بود نواری بلند و نامنظم از ساحل قرار داشت که درختان نارگیل بر آن سایه انداخته بودند و خلیج های کوچک و عمیق زیاد و استخرهایی در میان صخره ها قرار داشت که از جذر باقی مانده بود.
    هیرو مجددا پرسیده بود ولی مطمئنا کسی باید بداند که صاحب خانه کیست اما ظاهرا هیچ کس نمی دانست آن خانه یک خانه به ظاهر خالی بود چون پنجره هاش بسته و کرکره هایش کشیده شده بودند و اثری از زندگی در آن وجود نداشت ووقتی خدمه کشتی مورد پرسش قرار گرفتند اظهار داشتند که به همان اندازه بی اطلاع هستند گرچه یکی از آنها زیر لب چیزی گفت که هیرو چیزی نفهمید و دیگری نیشخندش را به وسیله دست هایش پنهان نمود.
    هیرو به تندی از ملوان پرسید: چه چه گفتی؟
    مرد به نظر مبهوت آمد و سرش را تکان داد پس هیرو دواره دست به دامن اولیویا شد اولیویا تو بپرس مطمئن هستم که می داند.
    اولیویا علی رغم تعجبی که از این اصرار کرده بود ولی با مهربانی آن را پذیرفت و بعد گفت : طبق گفته ی آن مرد این منزل به کیوالیمی معروف است
    خانه کیوالیمی ؟ آیا نام صاحبش این است؟
    نه فقط کیو الیمی یعنی خانه سایه ها احتمالا به دلیل درختان بی شمارش است اوه خوب شد می خواهیم اینجا توقف کنییم.
    هیرو اصرار کرد ولی صاحب آن کیست؟ از او بپرس خانه کیست؟ وقتی من با آنها صحبت می کنم وانمود می کنند که نمی فهمند در پاسخ این پرسش مرد تنها شانه هایش را بالا انداخت و دستهایش را از هم گشود اولیویا گفت: ظتهرا نمی داند چرا اینقدر علاقمند هستی هیرو ؟ یک اثر باستانی یا یک قصر یا چیزی شبیه آن که نیست.
    فکر می کنم آن را قبلا دیده ام.
    کی ؟ اوه منظورت وقتی است که با دافودیل آمدی ؟ قاعدتا باید از کنارش رد شده باشی اما من همیشه فکر می کنم تمام این خانه ها دقیقا شبیه هم هستند چه ساحل دوست داشتنی حالا فقط باید محل مناسبی برای شنا پیدا کنیم.
    کشتی تا آنجا که می توانست به ساحل نزدیک شد و لنگر انداخت خانم ها با سبدهای پیک نیک توسط قایقی به ساحل برده شدند انیمحلی را زیر سایه درختان نخل انتخاب کرد که صخره های مرجانی هم آنها را از دید مردان درون کشتی پنهان می کرد علی رغم نگرانی شان در مورد هشت پا یا ستارگان دریایی و ماهیان خاردار کریسی هیرو اولیویا و میلیست کیلی در یکی از استخرهای عمیق باقی مانده از جزر آبتنی کردند.
    نسیم بعد از ظهر حرارت هوا را کمی تعدیل نمود ولی هنوز داغتر از آن بود که کسی احساس لرزی کند غذا صرف شد و سستی مطبوعی بر جمع حاکم شد اولیویا که از همه هنرمند تر بود جعبه رنگ های نقاشی ش را در آورد کریسی هم با کتابی که در دست داشت به کنده خرمایی تکیه داد و مشغول افکار پر درد خودش شد چهار خانم مسن تر دراز کشیدند که کمی بخوابند و هیرو که از دو ساعت پیش تصمیمش را گرفته بود بلند شد که گردش کوتاهی در ساحل انجام دهد.
    زن عمویش تقریبلا خواب بود زیر لب پرسید: خیلی دور که نمی روی می روی عسلم ! شاید امن نباشد مطمئن هستی که نمی خواهی کسی تو را همراهی کند ؟
    هیرو با صداقت گفت: کاملا مطمئن هستم قصد ندارم خیلی دور شوم و اگر هر چیز خطرناکی ببینم فورا بر خواهم گشت.

    زن عمویش خواب آلود تأیید کرد بسیار خوب عسلم و بعد چشمانش را بست.
    هیرو کلاه حصیری پهن را محکم روی موهای مجعدش بست و از کنار ساحل به سمت خانه سایه دار حرکت کرد
    رسیدن به آنجا چندان طول نکشید چون گرچه کشتی نیمه مایل جلونر بود ولی قایق مهمان ها ها را عقب تر پیاده کرد تا بتوانند دور از چشم افراد کشتی شنا کنند صخره های فرسایش یافته که انتهای شمالی خلیج را تشکیل داده بودند بسختی یک چهارم مایل از محل انتخابی زن عمویش فاصله داشت.
    هیرو محتاطانه دوری زد و با دقت به دیوار بیرونی قلعه مانند و کرکره های کشیده شده پنجره های خانه نگاه کرد و به این نتیجه رسید که کلا محلی خالی از سکنه است خالی آرام و متروک پشت سرش صدای آرام برخورد امواج به ساحل همراهی مطبوعی با زمزمه برخورد برگ های نخل داشت و هر دو سکوت گرم و خواب آور و خوش بوی مطبوعی با زمزمه ی برخورد برگ های نخل داشت و هر دو بر سکوت گرم و خواب آور و خوش بوی بعد از ظهر داغ تاکید می کردند هیچ چیز در بریدگی خلیج جز امواج و خرچنگ های ماسه ای سفید کوچک حرکت نمی کرد.
    او به هیچ عنوان قصد نداشت غیر از نگاهی از نزدیک به خانه آن هم از پناه صخره ها ی مرجانی کار دیگری بکند ولی در حالیکه سعی می کرد دیده نشود نزدیک تر شد تا بفهمد آیا مدرکی دال بر صحت شکش وجود دارد یا خیر اگر جدیدا پرده هایی پشت آن دیوار زندانی شده باشند پس مطمئنا نشانه ای از آنها باید باشد صدا گریه زاری خفه شده بوی بد بدن های سیاه و کثیف ترسیده و عرق کرده که در یک سلول قفل شده محصور شده باشند اما هیچ اثر گریه یا صدایی که دال بر حضور کسانی در خانه آرام باشد وجود نداشت و نه هیچ چیز رشته ای از دود یا بوی آشپزی به طور عجیبی
    هیچ نکته شوم و منحوسی در آن جا وجود نداشت اگر بود شاید هیرو رفتاری متفاوت می کردولی حتی پنجره ها با کرکره های کور شده به خانه حالت غریبی از صلح داده بودند یک حالت خواب آور و منزوی مثل آدمی که به درختان و دیوار محافظ منزل تکیه کرده باشد و به صدای باد که از میان اتاق های ساکت و زیر گذر طاق های خالی می گذشت گوش داده یا به خواب رفته باشدکیوالمی سیلاب های این کلمه جادویی در خود داشت که هیرو را اسیر خود نموده بودآن را چند بار زیر لب تکرار نمود با خود اندیشید که به اندازه ی حرکت امواج و ترنم نخل های اسیر باد موزون است و به خاطر پرورش چنان افکار بیهوده و نامعقولی متعجب و کمی از خود خجالت زده بود ولی در سکوت خانه درست مانند نامش حالتی از آنتریک وجود داشت که او را به سمت سایه این صخره ها راند و وادارش نمود که از روی ماسه ها بگذرد و در لابلای صخره ها در مقابل دری گوچک با میخ هایی آهنین که عمیقا در یک فرو رفتگی دیوار خارجی منزل جا گرفته بودند بایستد.
    در نیمه باز بود پس تصمیم خود را گرفت اگر در بسته بود احتمالا بر می گشت گرچه نمی شد خیلی مطمئن بود ولی با نگاه کردن به داخل آن خانه می توانست در یک نظر احتمالی سایه های درختان و گل های زیبای استوایی زیبایش را ببیند.
    ناگهان او دیگر هیرو هولیس نبود بلکه حوا ء یا پاندورا همسر ریش آبی ( کلمات نامفهومه اگر اشتباه شد ببخشید) بود چند دقیقه ای کاملا آرام ایستاد نه با شک بلکه برای وش دادن و چون هیچ صدایی جز برخورد امواج به ساحل و باد را نشنید پس به آهستگی از پله ها بالا رفت.
    گرمای سنگ های آفتاب خورده از کف ننازک دمپایی اش گذشت و پایش را سوزاند در حالیکه در آهنی را فشار می داد تا کاملا باز کند لولاهای آهنی اش ناله ای کرد گرچه صدا او را تکان داد ولی متوقفش نکرئ او از میان درخشندگی ساحل و سبزی خنکی به درون قدم گذاشت و خود را در باغی پر از خیابان های باد گیر خنک و گل های فراوان و درختان بی شمار دید ظاهرا حدسش در ورد اینکه دیوار خانه بسیار قدیمی تر به نظر می رسید و از این طرف خزندگان رویش بودند و گذرگا های طا ق دار و اتاقک هایی سوراخ که باید زمانی اتاق نگهبان و انبار غله و اصطبل اسب ها بوده باشد فضا را پر کرده بود تمام شک های موقتا فراموش شده اش یا تصور آنها به عنوان سلول های سنگی تیره ای برای نگه داری برده زنده شد پس با پنجه از خیابان موازی دیوار گذشت و با دقت به تعدای از آنها سر کشید اما غیر ز عنکبوت و خفاش چیزی در آنها نبود و معلوم بود که برای مدت قابل ملاحظه ای چیزی داخل آنها نشده است چون علف های هرزه ای که در مدخل های طاق های بی در رشد کرده بود بلند و دست نخورده مانده بود و پرده سنگینی از گل های استوایی یاسمن و گل شیپوری که در آنها را پوشانده بود هم کنار زده نشده و اثری از شکستگی نداشت.
    هیرو برگشت که برود ولی صدای آبی توجهش را جلب کرد پس راه خود را از خیابان دیگری ادامه داد که به لب استخری کم عمق در کنار گلبرگ های زنبق رسید در آن سوی استخر انبوهی از گل های وحشی قرار داشت انواعی از گل های استوایی گل آهار رز و گیاهان مرجانی و آبشاری از یاسمن سایه را با شیرینی سنگینی پر کرده بود نگاهی به تنه درختان و شبکه برگ های آنا کرد و با چند قدم به تراس بلند سنگی که در جلوی خانه قرار داشت رسید.
    باد با ملایمت در میان شاخ و برگ درختان انجیر هندی و یاسمن و پرتقال و تمبر می وزید اما آرامش فضای گرم و پر گل را بر هم نمی زد به نظر هیرو باغ تراس و خانه متعلق به شاهزاده خانم افسانه ها آروا ( زیبای خفته ) بود این ظریه چندان به نظر جالب نبود چرا که پسر دایی پر حرارتش هارتلی کراین او را به شوخی زیبای خفته می نامید .هیرو با شنیدن این کلام برایش شکلک در آورده بود ولی حالابا یاد آوری خاطرات لبخند به لبانش می آمد چقدر یاد آو.ری هارتلی در باغی از رنگبار نامعقول بود حتما به دلیل اینهمه رز بود.
    خار یکی از رزهای زرد و خوشبو در حالیکه می خواست از کنار استخر برگردد به دامنش گرفت ووقتی که خم شد که جدایش کند ناگهان خشکش زد دستش بر حاشیه لباس پولیس سیاهش منجمد شده و لبخندش بر لبانش خشک شده بود با ناباوری به یک جفت پای چکمه پوش که صاحبش بی حرکت در میان سایه های درختان آن سوی بوته های رز ایستاده بود خیره شد .
    برای یک لحظه ترسناک و سخت گویا تمام قدرت فکر و حرکتش را از دست داد در حالیکه قلبش دیوانه وار می تپید و نفسش بالا نمی آمد مدتی خیره شد بالاخره به آرامی راست شد و صدای جر خوردن دامنش را شنید نگاهش را بلند کرد و یا یک جفت چشم که به طور مشوش کننده ای سرد و کمرنگ بود روبرو شد.
    عصر خانم هولیس روری مودبانه ادامه داد چه سعادت غیر منتظره ای پس درست حدس زده بودم صدای هیرو به زحمت چیزی بیشتر از یک نفس نفس بود و اینها حرف هایی که می خواست بزند نبود این همان خانه است می دانستم که باید باشد.
    ظاهرا این جمله بی ربط برای کاپیتان فراست کاملا روشن بود چون بدون تعجب گفت: فکر می کردم اگر دوباره ببیندیش آن را خواهید شناخت چون شبی روشن بود که به اینجا آمدید .
    برای پیک نیک با کشتی آمدیم و هنگام گذشتن از عنارت آن را شنناختم و برای ملاقات یک سری هم به اینجا زدید چقدر محبت دارید لحن کاپیتان فراست زهر آگین بود.
    هیرو سرخ شد و فورا متوجه گشت که یک بار دیگر این مرد نفرت انگیز او را عصبانی کرده است.
    خب این بار عصبانیتش را نشان نخواهد داد حداقل بر حسب ظاهر آرام باقی خواهد ماند و روی خود و موقعیتش تسلط کامل خواهد داشت هیرو متوجه شد که گوشه دهان روری جمع شده است با حالتی زودگذر و دستپاچه متوجه شد که افکارش را به کامل و دقیق خوانده است و موجبات سرگرمی اش را فراهم کرده است.
    پس هیرو شک هایش را کنار گذاشت و آرام و مودبانه گفت: اصلا هم چنین نبود فقط علاقه مند شدم که صاحب خانه را بشناسم چون ظاهرا هیچ کس نمی دانست قدم زنان از کنار ساحل به اینجا آمدم که ببینم کسی اینجا هست یا نه؟
    ووقتی که مطمئن شدید کسی اینجا نیست قدم زنان وارد خانه شدید فکر نمی کنید کمی بی فکری بود خانم هولیس ؟
    براحتی ممکن بود از آن برداشت غلطی شود.
    قصد ورود نداشتم ولی در باز بود هیرو ناگهان سکوت کرد از اینکه خودش را در حال دفاع یافته بود ناراحت شد.
    و نتوانستی مقاومتی کنی کاملا می فهمم اما اگر بخواهید ورود به هر خانه ای که صاحبش آنقدر بی توجه بوده که در را چهار طاق باز بگذارد را عادت خود قرار دهید در این بخش از دنیا خودتان را در دردسر خواهید انداخت مثلا شاید ناگهان خود رااضافه شده به حرم یکی از آقایان تاثیر پذیر بیابید یا حتی دزدیده شده و برای هدیه نگهتان دارند.
    هیرو متوجه استهزاء ضمنی آخرین جمله شد اما بر سرر تصمیمش باقی ماند و صرف نظر کردن از این طعنه با آرامشی که ظاهرا لطمه نخورده بودگقت این طور فکر می کنید مایوس شدم چون همییشه شنیده بودم که اعراب رفتار فریبنده ای دارند.
    بله به عنوان یک قانون کلی درست است اما همچنین اشتهایی قوی و اخلاق تندی هم دارند و از حضور کسی که شک کنند برای جاسوسی آمده است خشمگین می شوند هیرو متغیرانمه شعله ور شد : من جاسوسی نمی کردم.
    نه؟ باید مرا ببخشید احتمالا توجه زیاد شما موقع ورود و نگاه دقیقتان به آن اتاقک های نگهبان قدیمی زیر دیوار این عقیده را برای من القاء کرد راستی انتظار نداشتید چنین چیز ی در آنها پیدا کنید.
    هیرو با صدایی نسبتا خشمگین گفت: هیچ چیز یعنی .فقط کنجکاوی بود محل به نظر خیلی قدیمی میاد .
    قدیمی هم هست اگر منظورتان دیوار خارجی باشد فکر می کنم در آن روزها پرتغالی ها یک قدرت مستعمره ای قدرتمند بود اند اینجا یک دژ بود ولی خود خانه تنها حدود بیست یا سی سال پیش توسط عربی که به رفتارش هر صفتی می شد داد جز فریبندگی ساخته شد.
    اوه او کی بود؟ صدای هیرو به طرز فریب انگیزی بی توجه بود
    آقایی به نام علی بن حامد اگر برایتان جالب است .
    برای هیرو واقعا هم جالب بود و قبال توجه ولی حرفی نزد او محتاطانه اسم را به حافظه اش سپرد و خوشحال شد از اینکه نه تنها انچه برایش آمده بود را به دست آو.رده بلکه اثبات بیشتری برای مناسبات عالی کاپیتان فراست و صاحب خانه نیز یلفته است اگر ستوان لاریمور و سرهنگ ادواردز نمی توانستند با شنیدن این قضایا دو دو تا چهار تا را حساب کنند باعث تعجب بسیار بود با خود فکر کرد که حتی اموری را که کاپیتان فراست هم که آشکارا در مورد خانه اطلاعات زیادی دارد و از روی بی ملاحظه گی به آن اقرار کرده است تعجب زده خواهد شد.
    هیرو متوجه صورت باریک و آفتاب سوخته ی روری شد که با دقت او را زیر نظر گرفته بود روری متفکرانه گفت: نمی دانم الان به چه فکر می کنید ؟ احتمالا دوباره هیچی
    ابدا داشتم فکر می کردم که شما اینجا چه می کنید
    امیدوارم که فکر نکرده باشید که دارم یک محموله سؤال برانگیز را در روز روشن پیاده می کنم ؟ مطمئنا شما مرا بهتر می شناسید.
    هیرو قلبا تایید کرد: بله مطمئنا
    کاپیتان فراست خندید و گفت: این چیزی است که در مورد شما خوشم می آید خانم هولیس هیچ وسواس خانمانه ای در مورد لاپوشانی نداری یا در این مورد نبرد غیر منصفانه اگر می خواهید بدانید مشغول هیچ کار شومی نبودم جز لذت بردن از یک خواب نیمروز آرام در نقطه ای که همیشه به طور مطبوعی صلح آور است و تا امروز بعد از ظهر آن را خصوصی یافته بودم.
    هیرو با نادیده انگاشتن اشاره ضمنی آخرین کلمه بسردی پرسید که مگر او عادت دارد که همیشه به آنجا بیاید حتی زمانی که آشکارا خانه خالی است و دوست عربش در آن سکونت ندارد.
    کدام دوست عربم؟
    علی بن حامد!
    منظورتان علی بن حامد فقید خدابیامرز است؟ متاسفانه او 15 سال است که به دلیل کار گذاشتن یک تله ی ساده در خانه برای یک مهمان خودش در عوض بی توجهی در آن افتاد جزایش را گرفت و مرد خیال می کنم جزایش هم اصلا راحت و مناسب نباد.
    هیرو اخمی کرد و با بی صبری گفت: پس پسرش یا هر کسی که اکنون صاحب خانه است .
    من صاحب این خانه هستم .
    شما؟؟
    واقعا میخواهی بگویی نمی دانستی چشمان روری نشان دهنده ی لذتی بود که از این جریان می برد نه می توانم ببینم که نمی دانستید دوست دارم بدانم که چرا این اطلاع تا این حد مایوستان کرد ناراحت شدید مگر نه؟
    نه بله یعنی شما کی؟ هیرو دوباره حرفش را قطع کرد و لبش را گزید.
    کی مالک آن شدم ؟ اوه حدود پنج یا شش سال قبل .
    پنج یا شش سال پیش پس هیچ رازی درباره ن وجود نداشت و کسانی چون سرهنگ ادواردز و دان لایمور نه تنها باید آن را بدانند بلکه بی شک به کوچکترین بهانه ای سراسر آن را گشته اند پس اینجا محلی نیست که برد هایش را مخفی می کند ولی با این وجود تفنگ ها را اینجا گذاشته است فقط باید بگوید ولی آنهم بدرد نمی خورد چون هیچ قانونی بر علیه اش وجود ندارد چرا که اینجا خانه و ساحل خودش است.
    تلاش سختی بود که شکستش را پنهان کند ولی آن را انجام داد و به خشکی گفت : ملک محسور کننده ای است و مطمئن است که او تمام استفاده ی ممکن را از ملکش می کند متاسف است که مزاحم خواب نیمروزش شده و مطمئنا اگر می دانست که او را در اینجا می یابد از کنار اینجا هم نمی گذشت.
    کاپیتان فراست بر آشفته گفت کاملا از آن آگاهم و از تو نمی پرسم که اینجا چه می کنی جون فکر می کنم بتوانم حدس دقیقی بزنم فکر می کنم که به اینجا آمده ای که صاحب خانه را بشناسی چون یک بار دیده بودی که در شب محموله ی خاصی در اینجا خالی شده و شک ک ردی که شاید هم سایر محمولات در اینجا خالی و پنهان می شود در واقع شاید یک انبار برده باشد و تو همک ه قویا مخالف تجارت برده هستی مگر نه؟
    هیرو وانمود کرد که منظورش را نفهمیده است و گفت : به نظرم قبلا هم اینها را از من پرسیده بودید و نیز یه یاد دارم که به شما گفتم که مخالف این کار نیستم بلکه از آن نفرت دارم و همین طور از تمام کسانی که مشغول اینکار هستند
    بله قبلا اینها رافهمانده بودی ولی چرا؟
    چرا؟ مطمئنا خودتان بهتر می دانید دلیلش برای هر آدم متفکری روشن است و علت اینکه چطور می توانید چنین پرسش بی مورد و احمقانه ای کنید رانمی فهمم خداحافظ آقا!
    هیرو بتندی سری تکان داد و برگشت که برود ولی شاخه خاری هنوز به دامنش بود را فراموش کرده بود
    هیرو با کله شقی تمام اصرار می کرد باور نمی کنم ولی هایتا مجبور شد که باور کند یا حداقل بخشی از آن را باور کند
    چون عمو نات که همان روز عصر مورد پرسش قرار گرفت از بخش اعظم آنچه که کاپیتان فراست گفته بود افاع کرد.
    عمو نات گفت: خب بله خیال می کنم همین طور باشد فرانسوی ها همیشه می خواسته اند در سرزمین های اطراف اینجا پایگاهی داشته باشند و بسیار علاقمند به تعویض سلطان و پایان دادن به تأثیر بریتانیایی ها در اینجا هستند پس از مرگ سلطان پیر هم امیدوار بودند که به نفع طاهاواتی از شر مجید خلاص شوند تا زگنبار و خطّه ی شرقافریقا دووباره وابستگی اش را به مسقط اعلام نماید و آنها بتوانند بندری از مدافعان مدیون و سپاسگزار جدید با حق حمل برده از آن بدست آورند در واقع آنها به تعبیری مقصر این فاجعه هستند.
    اما فرانسوی ها اولین کسانی بودند که سعی کردند تجارتن برده را متوقف کنند هیرو وحشتزده به اعتراضش ادامه داد: خودتان هم این را می دانید عمو نات به یاد دارم که خانم پوری گفته بود وقتی عهد نامه ی بین المللی در سال 1700 بردگی سیاهان را منسوخ کرد آنها اولین قوانین ضد بردگی را در اروپا تدوین کردند می توانید در باره این مورد در کتاب ها بخوانید.
    عمو نات بسادگی گفت: خب تو که می دانی از این قبیل چگونه است تمام آنها به سیاست بستگی دارد هنگامی که مشغول انقلاب بودند ایده بر اندازی بردگی به نظر خیلی عالی بود آزادی مساوات و برادری و از این قبیل اما چند سال بعد توسط کنسول اول دوباره مجاز شناخته شد و می توانی در مورد آن بخوانی سایر قوانین و آیین نامه های پیشین و از آن زمان یک حالت سایه روشن به خود گرفته است چون جمهوری جدید آن را رسما بر انداخته است ولی این سیستم داوطلبی که جدیدا ایجاد شده است فقط تغییر اسمی است یرای همان روش قدیم آنها به نیروی بردگان سیاه برای مستعمراتشان نیاز دارند و خود را برای بدست آوردنش به آب و آتش می زنند ولی اگر جا ایی در اینجا داشته باشند آن را راحت تر بدست می آورند و داشتن این جا تا زمانی که مجید بر تخت نشسته است امکان ندارد چون او به انگلیسی ها متمایل است
    هیرو با صدایی خفه گفت : چرا اینها را قبلا به من نگفته بودین عمو نات؟
    فکر می کنم هیچ وقت نپرسیده بودی راستی چطور شد که اینقدر علاقه مند شده ای؟
    علاقه مند نشده لم یعنی همیشه علاقه داشته ام اگر قرار باشد روزی این تجارت پایان بگیرد همه باید به مسائل خرید و فروش انسان ها مثل. مثل گله ای گاو و بی توجهی به اینکه زنده هستند یا مرده علاقمند باشند باید برای بی رحمی اهمیت قائل شد ولی در مورد سیستم داوطلبی و جزایر ریونیون صدایش از شدت بغض گرفت و لرزید.
    عمویش خشمگین شد و گفت: نیازی نیست سر قشنگت را بر سر چنین موضوعاتی به درد بیاوری. او همیشه طرفدار این نظریه که زنان باید نیرویشان را در کارهای زنانه مختصر کنند و آن کارها به وضوح شامل کارهای خارج از خانه نمی شد او قویا مخالف مادر هیرو بود پس با دقت و متفکرانه به برادرزاده اش نگاه می کردگلویش را صاف نمود و با سایه ای از شرمندگی محتاطانه گفت: می دانی هیرو شاید به موعظه شبیه باشد ولی درست نیست هیچ ملّتی را را در مورد مسئله ای چون تجارت برده بیشتر از سایر ملل مورد نکوهش قرار دهی قبل از اینکه خودت را عصبانی کنی به یاد آور که ما هم در این تجارت دست داشته ایممنظورم کل انسان هاست حتی سیاهان خودشان هم چندان بی مسئولیت نبوده اند آن هم تا خرخره شان البته منظور یوغ های بردگی شان نیست قبایل آفریقایی به منظور تغذیه تجار برده برای همدیگر تله گذاشتند و از فروش مردم خودشان به بردگی ثروت خوبی به دست آوردند اعراب افریقایی ها هندی ها بریتانیایی ها فرانسوی ها آلمان ها اسپانیایی ها امریکایی های شمال و جنوب دست هیچ کدامشان از این تجارت پاک نیست و بهتر است که همیشه این را به یاد داشته باشی راستی حتی توماس جفرسون خودمان در همان رمانی که علیه فعالیت های بردگی انگلستان می نوشت خود صاحب هشتاد برده بود و در توضیح می گفت که گرچه از کل سیستم اقتصادی متنفر است ولی به دلایل اقتصادی نمی تواند سیاهان خود را آزاد کند همه ی ما با همان قلمو رنگ شده ایم . مصداق ما مصداق مردمی است که در خانه ای شیشه ای زندگی می کنند ما باید قبل از بلند کردن سنگ این را بدانیم البته این مطلب برای مسائل دیگری غیر از تجارت برده صحیح است خانه ما به هر طریقی با شیشه درست شده است.
    هیرو با دلتنگی گفت: من. .... من .. فکر کنم همین طور باشد خانه خودش که مطمئنا از شیشه درست شده است او یک شب بی جواب را با فکر افشاگری های کاپیتان فراست و تصدیق عمو ات از آنها گذراند و خودش را به قتل غیر عمد اگر نه به عمدد دانست .
    او به طرز غیر قابل باوری احمق و کله شق بود و کلی حق داشت کلی سعی کرده بود او را آگاه کند ولی او حاضر نشد به حرف هایش گوش دهد چون فکر کرده بود دارد آینده جزیره را به نفع مردم جزیره درست می کند .
    در حالیکه تمام مدت مورد سوء استفاده قرار گرفت.
    و توسط ترز تیسوت یک احمق جلوه داده شده بود همین طور شعله و برغش به همین راحتی به او کلک زده بودند مثل اینکه او یک بچه از خود راضی بوده باشد.
    او حتی نمی توانست خودش را به دلیل اینکه مثل یک بچه از خود راضی رفتار کرده تبرئه کند چون مطمئنا حتی یک بچه می توانست آنسوی داستان صندوق های جواهری که نباید باز شوند را بفهمد.
    آیا اولیویا می دانست ؟ به گونه ای هیرو آن را با ور نداشت اما فکر اینکه اولیویا و کرشی هم به اندازه ی خودش شاده لوحانه رفتار کرده باشند اثر ی در تخفیف عذاب و افسوس و بیزاری از خودش نمی گذشت چرا که خود را همیشه باهوش و تواناتر از آنها می دانس و همیشه اولیویا را موجودی احمق و کله پوک و احساساتی و کریسی را یک بچه احمق حساب می کرد ولی با این وجود رفتار خودش اثری از احساسات احمقانه داشت که حتی فکر کردن در مورد آن را غیر قابل تحمل می کرد حماقتی که باعث بروز جنایت شده بود و چه صدماتی را که وارد نکرده بود چه چیزی وادارش کرد گلیم نامعلوم دیگران را برایشان از آب بیرون بکشد؟
    او باید می دانست باید شک می کرد تو دستی در مرگ عده ی بسیاری داری....بیدی جیسون فهمیده بود ؟ آن همه سال پیش فهمیده بود ومنظورش دقیقا همین بود مرگ عده بسیار...... چند تن در میان دیوارهای مارسی و زمین های سوزا میان کنده درختان میخک و نارگیل که برای ایجاد یک میدان آتش بریده شده بود به خاطر پیروزی برغش کشته شدند دویست؟ سیصد یا چهارصد تن ؟ دخالت خودش در آن بقدری جزئی بود که سهمش از مسئولیت هم باید همان اندازه کوچک می بود نسبی جزئی در کل اما احساس گناه چیزی نبود که بشود آن را ترازو ی آشپزخانه اندازه گزفت یا چون موئی در زیر میکروسکوپ تقسیم کرد اگر حتی به خود اجازه ی داشتن سهمی ناچیز در کاری که نتیجه اش کشتن دیگران بود می داد پس برای کل عمل مسئول بود و اگر چنین است پس باید برای آنچه که کرده به هر طریقی که کرده سرزنش ها را بپذیرد و ایناصل که نمی دانسته که چه می کرده بهانه ای برای او نخواهد بود.
    جهل از قانون برای هیچ کس بهانه نیست . این را کاپیتان فراست گفته بود.
    کاملا ناگهانی در حالیکه در تاریکی دراز کشیده بود متوجه شد حداقل به یکی از سؤالات خود پاسخ داده است دلیل اینکه اینقدر کورکورانه و با شتاب خود را به روابط خطرناک انداخت کمتر به دلیل هدردی با شهروندان محروم زنگبار بود بلکه به دلیل نفرت شخصی از اموری فراست کاپیتان ویراگو بود مسئله به همین سادگی و تحقیر آمیزی بود.
    روری فراست نشانگر تمام چیزهایی بود که او یاد گرفته بود از آنها متنفر باشد.
    بردگی و سفید پوستانی که درادامه این وحشیگری دست داشتند و از این تراژدی و زجر سیاهان در بند پول می آوردند دروغگویی و هرزه گری .. انگلییسی ها که سعی نمودند به زور قوانین شریرانه خود را بر آمریکایی های آزاد تحمیل کنند کاخ سفید را بسوزانند و مزرعه داران صلحجو را به آتش بکشند و گویا تمام اینها کافی نبود چون اکنون روری او را مسخره کرد برایش سخنرانی نمود و با بی احترامی با او رفتا ر کرد آنقدر جسارت داشت که به گناهانش بدون ذره ای شرم با عذرخواهی اقرار کند و بدتر از همه او مردی با اصل و نسب و تحصیلکرده بود.
    این صفات آخری همچنان به نظر هیرو غیر قابل بخشش تر از داشتن معشوقه ی رنگین پوست و بچه ای حرامزاده بود چون او را از بهانه ای مبرا میکرد و یاد آور می شد که او کسی است که طبق گفته ی خودش می تواند خط سیر بهتر را ببیند ولی با این وجود دنباله روی بدترین است همه ی اینا هیرو را عصبانی از خودش می کرد چون خود را درذگیر یک انتقام شخصی کرده بود که نسبت به سایر مسایل کورش کرده بود و کاملا باعث خراب شدن حس تناسب او شده بود این صفتی نامطبوع بود که برای اولین بار در زندگی اش آن را در درون خود مشاهده می کرد و اصلا از آن خوش نمی آمد.
    نتیجهن هایی این تفکرات ناراحت کننده این بود که کیلیتون با روشنی بیشتری نسبت به روزهای اولی کهخیال می کرد عاشق اوست در نظرش ظاهر شد کلی سعی کرده بود او را به خاطر خودش آگاه کند اما هرگز او را سرزنش نکرد و غیر از آن حنه ناراحت کننده که در روز ورودش نشان داده بود و در سایر موارد به طور قابل ملاحظه ای رعایت او را کرده بود او هیچ ادعایی بر او نکرده بود و سعیی ننموده بود بزور خودش را متئجه هیرو قرار دهد در موقعیت تحقیر شده ی کنونی اش کلی کم کم به عنوان تنها عضو محکم یک دنیای متزلزل به نظرش ظاهر شد چون نه تنها عاشق هیرو بود و او را تحسین می کرد بلکه در مقابل بی پروایی اش او را حمایت هم می نمود و مرهمی بر زخم هایش بود او را نوازش می کرد و می پرستید و برایش امنیت و آر امش فراهم می آورد حالا چرا ناگهان میل به امنیت و آرامش یدا کرده بود خودش نمی دانست فقط می دانست نیازی وجود دارد که کلی برآو.رده اش می کند.
    هیرو از اینکه آیا خودش او را دوست دارد یا خیر هنوز غیر مطمئن نبود ولی به لوسی گفته بود که عاشق مردی شدن که قرار است با او ازدواج کند کاملا غیر ضروری است و احساسات پر شور هم وجودشان نه ضروری ات و نه پسندیده واحترام و محبت راحت تر است و با بودن آنها عشق هم به طور غر قابل اجتنبای بوجود خواهد آمد از آنجا که ازدواج خود عمه لوسی به اندازه ی کافی موفقیت آمیز بود پس بی شک او حق داشت هیرو با خود اندیشید فردا با کلی صحبت خواهم کرد.
    این تصمیمی حسی از آسایش برایش به ارمغان آورد و بالخره توانست بخوابد هوا کم کم داشت پشت پرده های بسته روشن می شد و پرندگان در باغ شروع به خواندن و جنبش کرده بودند.
    ولی ثابت شد که صحبت کردن با کلی آن طور هم که تصور کرده بود بسادگی میسر نمی نمود چون خودش تا دیر وقت می خوابید ووقتی پایین رفت کلی بیرون رفته بود و هیچ کس نمی دانست که کی بر می گردد مادرش با دلخوری گفت که احتمالا تا اواخر عصر بر نخواهد گشت.
    چون قرار است که با جو لینچ نهار بخورد ابی چندان آقای لینچ را تأیید نمی کرد و او را یک وحشی افراطی می دانست و معتقد بود که همنشین خوبی برای کلی عزیزش نیست .
    چون جو به قمار بازی و هرزگی معروف بود و او به خاطر طرفداری پسر از او وهمراهی اش با او نگران بود که ورود هیرو شاید به اینارتباط پایان دهد .
    ابی با لحن عذرخواهانه ای گفت: متأسفانه کلی ناچار است زیاد بیرون برود نه تنها برای کار بلکه برای تماس با موارد مورد توجه اروپاییان اینجا...... که وقتی آدم در خارج است بسیار ضروری است در واقع عمویت ارتباط اجتماعی را به اندازه ی ارتباطات تجاری مهم می داند مگر نه ناتاتیل؟
    شوهرش با ملایمت تأیید کرد : آدم از این طریق اطلاعات مفید بسیاری به دست می آورد بسیار بیشتر از آن میزانی که از طریق مذاکرات رسمی می شود فهمید باید بدانی که در محلی چون اینجا چه می گذرد و کلی هم از این طریق کمک بزرگی برای من است او بیرون می رود و با مردم آشنا می شود و آنها اغلب به او مطالب بیشتری می گویند تا به من.
    باید اقرار کنم که مقدار زیادی از وقتش را بیرون از خانه می گیرد و امیدوار هستم که خیال نکنی که عملا از تو غفلت می کند باید بدان ی که اگر دست خودش بود ترجیح می داد الان در اینجا و در این اتاق باشد.
    هیرو سرخ شد و خندید ابیی با نگاهی جلوگیری کننده به شوهرش نگریست و بتندی گفت: مطمئن هستم که هیرو می فهمد اگر کلی اینجا نیست به دلیل وظایفی است که باید به آنها برسد نه اینکه ترجیح می دهد جای دیگری باشد اما در واقع هیرو چندان متأسف نبود که کلی آن روز صبح از خانه بیرون است چون قصد داشت با کس دیگری صحبت کند و می دانستکه اگر کلی بفهمد نه تنها تاییدش نمی کند بلکه سعی خواهد کرد که متوقفش کند این غیبت ملاقات طرح ریزی شده اش را ساده تر می کرد و پس از کسب اجازه از زن عمویش و دست به سر کردن کریسی که می خواست با او بیاید هیرو به دبال شریف فرستاد و با یک مهتر به سمت خانه ی تیسون ها روانه شد.
    ترز پشت میز تحریری در اتاق نشیمن نشسته بود و مشغول رسیدگی به ارقام مخارج خانه اش بود اما وقتی که ورود هیرو اعلام شد قلم پر را به کناری انداخت و با بانگی از تعجب مهمان نوازانه به او خوشاد گفت: هیرو عزیزم چه خوشبختی غیر قابل انتظاری چقدر لطف کردی سر زدی حتما یک شیر کاکائو که خواهی نوشید مگر نه ؟
    هیرو با تندی و کوتاه گفت: نه !
    ابروی مادام تیسوت بال رفت و بعد از حالت چهره ی ملاقات کننده اش و پاسخ کوتاه و رد دعوت شدنش متوجه شد که این یک ملاقات دوستانه نیست پس مستخدم را مرخص کرد ووقتی که در بسته شد با خونسردی گفت هیرو چه می خواستی به من بگویی؟ کار دیگری اشکال پیدا کرده است؟
    هیرو با لحن سختی گفت: خودت خوب می دانی که چه کار اشکا ل پیدا کرده است!
    م دانم در ان مورد نمی توانم مطمئن باشم ولی بوضوح می بینم که خیلی ناراحتی و همین طور هم عصبانی هستی پس چرا بنشینیم و بعد به آرامی و با آگاهی صحبت کنیم در آن صورت راحت تر هم خواهد بود مگر نه؟
    متشکرم و لی ترجیح می دهم بایستم لحن هیرو چون یخ سرد بود.
    سر مادام تیسو کمی کج شد برای یکی دو لحظه سکوت مهمان ناخوانده اش را مطالعه نمود حالتی از درک و و اثر کمرنگی از بد خواهی و تغریح نگاه کاوس گر چشمان تیره و حیله گرش مطالعه نمود.
    بعد شانه اش را بالا انداخت و گفت: هر طور که دوست داری ولی باید مرا ببخشی ااگر من چنین نمی کنم چون به نظر من صحبت کردن به حالت ایستاده می تواند سخت باشد.
    ترز با شکوه تمام روی نزدیک ترین صندلی نشست و بسیار هنرمندانه چین های لباس ساده ی صبحش را به بهترین نحو مرتب نمود و بعد دستان کوچک و توانایش را روی پایش به هم قفل کرد و به یک سمت تکیه داد و به ملاقات کننده ی جوانش با دقتی مخلوط با ادب و توجه نگاه کرد و به گونه ای ترتب این کارها را داد که این حالت برای هیرو تداعی کرد که یک دختر مدرسه ای خطاکار است که برای توضیح دادن پیش مدیره ی مدرسه فرا خوانده شده است اما هیرو با حریف هایی به مراتب سهمگین تر از مادام تیسوت روبرو شد بود و اصلا به دلیل اینکه ترز بسیار مسن تر از او بود و به مقدار قابل توجهی در مورد مسایل زندگی با تجربه تر بود جا نزد اگر چه اکنون دیگر برای افسوس خوردن در مورد رد دعوت نشستن خیلی دیر شده بود چون بی هیچ انکاری فرد را در موقعیت نامساعدی می گذاشت که مستقیم بایستدد وقتی که با رقیبی مواجه شده که براحتی در یک مبل نرم و راحت لمیده است اما هیرو اصلا قصد نداشت بگذارد چنین مسایل کوچکی مانع گفتن آنچه که در ذهن داشت بشود. همان طور که اصل تصور زندانی بودن در ویراگو مانع گفتن حرفش به آدم ربای احتمالی اش که کا پیتان فراست نشده بود هیچ کس هرگز نمی توانست بگوید که هیرو در مورد ابراز عقیده اش جسور نیست.
    با تن صدای تحت کنترلی گفت: من جدیدا متوجه شده ام که به من دروغ های بسیار گفته ای بلکه با کلک مرا وادار به کاری بسیار وحشتناک برای کمک به مقاصدت نموده ای که تاآخر بر وجدانم سنگینی خواهد کرد امیدوارم که قصد نداشته باشی انکار کنی که از محتویات صندوق هایی که به بیت الثانب قاچاق کردیم بی خبر بودی و اینکه دقیقا قرار بود مورد چه استفاده ای قرار بگیرند.
    ترز با تعجبی واقعی گفت: انکار کنم ؟ چرا باید انکار کنم وقتی فکر می کنم که خیلی هوشمندانه ترتیبشان داده شد؟ آیا این تمام آنچه بود که می خواستی که به بگویی؟
    هیرو نفس زنان گفت: تمام...؟
    او که از حقیقت بیشتر دروغ هایی که شنیده بود شوکه شده بود ادامه داد: تو تمام آن را کامل می دانی چطور توانستی چنین کنی؟
    مطمئن هستم که دلیلش را می دانی با توجه به این همه کشفی که کردی ؟
    بله واقعا کردم هیرو عصبانی بود اول باور نکردم نمی توانستم اما وقتی عمویم گفت ... نمی فهمم چگونه زنی می تواند چنان دروغ های بزرگی بگوید که اینقدر اینقدر بی قلب و بی مرام و شریر و پست باشد که ....
    رز با خشم دخالت کرد اه به مشکل تو مادموازل این است که کسانی را که مثل تو فکر نمی کنند درک نمی کنی تو به طرز فوق العاه ای زود باوری و هر کسی با یک نظر متوجه می شود حتی یک بچه هم می تواند تو را فریب دهد خودم در اولین روزی که همدیگر را دیدیم به تو گفتم که دروغ گفتن به تو کار بسیار ساده ای است !
    هیرو با یاد آوری اینکه ترز در واقع چیزی از این قبیل گفته بود از نفرت و وحشت رنگش پرید بخصوص اینکه آن را به عنوان سندی مبنی بر صداقت ترز برداشت کرده بود. با زمزمه ای خفه گفت: تو از اقرار به ان هم خجالت نمی کشی؟
    چرا کاری نکرده ام که خجالت بکشم این تو ه ستی که باید خجالت بکشی به خاطر ساده لوح بودنت.
    و تو برای ندانست اینکه خجالت چه معنی دارد صدای هیرو به یک جیغ تبدیل شده بود تو کاملا گستاخی به همهی ما دروغ گفتی حتی کوچکترین حرف هایی که به ما زدی دروغ بود تو عمدا برای برپایی شورشی نقشه کشیدی که منجر به مرگ انسان هایی شد که تنها خداوند از تعداد شان با خبر است صدهاتن!
    ترز با تلخی گفت: تو هم همین طور مگر نه؟ آن هم با دلیل کمتری من دلیل خوبی برای این کار دارم اما دلیل اینکه تو مادموزال ظاهرا فقط عشق به دخالت در اموری بود که به تو ربطی ندارد نخود هر آش شدی فکر کنم ای سر گرمی تو باشد.
    پس اشتباه فکر کردی چون برای من یک جهاد بود و قصد داشتم که هر کاری کنم تابرای پایان دادن برده داری انجام دهم در حالیکه تو قصد داشتی ادامه دهی و بدبختی و درد و شرارتی که درگیر آن است اهمیتی نمی دهی دروغ می گویی نقشه می کشی و اقلب می کنی تا ادامه دهی و آن را بیمه کنی و آن رادلیل خوب برای رفتار غیرقابل دفاع می نامی ؟
    آه ماموزال برعکس تو من یک آدم احساساتی نیستم من مثل تو با قلبم فکر نمی کنم بلکه با مغزم اندیشه می کنم و آن هم برای کشورم در نظر من یک موضوع سیاسی است نوعی خط مشی و من نه سیاست را می سازم و نه در مورد آن تصمیم می گیرم این کارها در پاریس انجام میشود و توسط کسانی که از من عاقل تر هستند توسط دولتم و خدمتگزاران دولتم اما هر آنچه که تصمیم بگیرند من از آن حمایت می کنم که چیزی است که تو عزیزم هیرو یاید با آن همدردی کنی چون مگر یکی از هموطنانت نبود که این کلمات معروف را گفت: کشور ماست درست یا غلط و تازه تشویق زیادی هم شد.و
    هیرو با اهانت گف: واقعا منظورت همین است مگر نه؟ برای تو وحشیگری و جنایت تنها یک موضوع سیاسی است ؟
    دقیقا پس چی ؟
    و تمام بدبختی های بیچارگانی که در مارسی کشته شدند چه؟ آیا صد ها تن از هزازن تنی که در مزارع کشورت خواهند مرد یا تاکنون مرده اند برای تو هیچ معنایی ندارند ؟ هیچ معنایی؟
    ترز شانه هایش را بالا انداخت و بسردی گفت: در چنین مواردی آدم باید واقع گرا باشد پس نمی گذارم که مسئله ای که اصلی از زندگی است و موردی از سود تجاری می باشد مزاحم جوابم شود اکنون اگر حرف هایت با من تمام شده..
    هیرو جواب داد اصلا بخوبی این را می دانم اگر چه مطمئن نیستم که هر فرد بی شخصیت و غیر انسانی چون تو باید در وجدانش گناهان بی شماری داشته باشد اگر اصلا وجدانی داشته باشی که شک دارم اگر چه آن به من ربطی ندارد.
    می دانی با گفتن این حرف چقدر آسوده ام کردی عزیزم می ترسیدکم که شاید باز هم باشد اثر غیر قابل انکاری از تمسخر در رد صدای ترز مشخص بود بعلاوه لب پایینش را به حالتی با زبانش خیس کرد که برای هیرو حالت گربه تداعی نمود ترز ادامه داد: شاید قبل از رفتنت ناراحت شوی که سؤال کوچکی از تو بپرسم و کنجکاو هستم که بدانم و آن هم اینکه تو در زنگبار چه می کنی؟ و چرا خودت را نگران جهاد کرده ای وقتی که در کشور خودت مزارع زیادی هستند که بردگان به تعداد انبوه به جای کارگر از کشتی پیاده می شوند استفاده می کند و برای آنها هم پول خوبی می دهد و این تجارتی که ادعا می کی از آن متنفری را تشویق می کند ؟
    البته این در صورتی است کهمن هم کلک خورده باشم و اطلاعات دروغ به من داده باشند من اینجا هستم چون تجارتخانه شوهرم او را به این تجارتخانه فرستاده ات اما ظاهرا تو حتی نامرد موسیو مایو هم نیستی ولی اینجایی و بیشتر برده های زنگبار حمایت کنی تا آنهایی که برای مالکان مزارع کشور خودت کار می کنند برای من بسیار عجیب است و خوشحال می شوم اگر برایم توضیح دهی؟
    من.... هیرو شروع کرد ولی مکث نمود متوجه موقعیت بحرانی که ترز عملا سعی می کرد با تحریک کردنش او را وادار به دفاع کند ، شد و نزدیک هم بود که موفق شود چون کار سختی بود که هیرو بتواند جلوی کلماتی را که می خواست بگوید را بگیرد ولیاین مادام تیسوت بود و نه او هیرو هولیس که طبق تصدیق خودش محکوم و مجرم به دروغ گویی و کلک و همراهی فعالانه در قاچاق شرم آور برده بود جدل با چنین نقشه کش منحرف و بی مرامی اشتباه محض بود ونباید اتفاق بیافتد اما حداقل به ترز رضایت شنیدن دفاعیاتش علیه آن اتهامات عملا تحریک کننده نمی داد او کلمات خشماگینی که نزدیک بود بگوید فرو خورد و لبانش را بر هم فشرد.گویا افکارش بوضوح روی صورتش نقش بسته بود چون قهقهه خنده ترز فضا را پر کرد.
    هیرو با نفرت به او خیره شد بعد چرخی زد و بدون اینکه کلامی بگوید اتاق را ترک نمود چشمانش از خشم می درخشید و مغزش از شدت غضب در آشوب بود و به عجز خود در برابر آن زن اقرار داشت زیرا متأسفانه به عنوان برادرزاده کنسول امریکا و به علت کوچکی جمعیت غریبان در جزیره ناچار بود در بسیاری از مجالسی که مطمئنا این زن هم حضور داشت، حاضر شودتمام مجالس شامل یک گروه مشخص بود و چون شرح دادن بستنی او به دیگران بدون لوو دادن کریسی و اولیویا و خجالت دادن عمو و زن عمویش غیر ممکن بود لذا در آینده مکررا خود را در معیت مادام تیسوت به گونه ای می یافت که علی رغم میل باطنی اش غیر ممکن بود او را نادیده بگیرد.
    هیرو خود را ان گونه قانع کرد هیچ دلیلی وجود ندارد که مجبور به صحبت با او شوم و اگر به کنسولگری ما دعوت شد فقط می ویم که سرم درد می کند.
    وظایف کلیتون او را تا بعد از غروب بیرون نگاه داشت ووقتی دیر وقت برای شام برگشت هیرو فرصت صحبت خصوصی با او راتا اتمام غذا نیافت با خیره شدن به او درتابش ملایم شمع ها دیگر کلی را به عنوان مردی که شاید روزی تصمیم به ازدواج با او بگیرد نیافت بلکه مردی بود که می رفت با او ازدواج کند در خوشی و ناخوشی که عشق بورزد و امید ببندد و اطاعت کند تا زمانی که مرگ ما از هم جدا کند از جهتی فکری ترساننده و و از جهت دیگر به دلیل قطعیت و جامعیتش آرام بخش بود.
    که عشق بورزد و امید ببندد و اطاعت نماد مطمئنا قصد داشت که امید ببندد و اطاعت کند اما اینکه عشق بورزد /آیا می توانست چنین قولی دهد وقتی هنوز از خودش مطمئن نبود کسی که برای اولین بار این کلمات را نوشته بود به دودلی ها توجه نکرده بود و آن کلمات قرن ها توسط زنان بسیاری گفته شده بود که در هنگام گفتنش عاشق بودند به عشق چه نیازی است ؟ اگر عمه لوسی حق داشته که گفته بود بعدا می توان عاشق شد
    کلی زیر نو ر شمع تر و تازه و بیشتر از حد معمول خوش تیپ بود و آن شب آشکارا حال خوشی داشت چون لاینقطع حرف می زد و سر به سر کریسی می گذاشت و بر سر پیک نیک با مادرش شوخی می کرد و به هیرو می گفت که ژول دویل از هیرو با تحسین به عنوان یک بانوی زیبا یاد کرده است.
    و برای نا پدری اش یکی از آخرین قصه های بعد از شام جولینج را تعریف کرده بهترین دلیل برای مضطربش که مطمئن شد که پسرش مست کرده است و مدام با نگرانی به دختر ها نگاه می کرد.
    نگرانی ابی بی دلیل بود چون دخترها بقدری در افکارشان غرق بودندد که به حکایت های پسرش توجهی نمی کردند گرچه هیرو ظاهرا کلی را نگاه می کرد اما واقعا به آنچه که می گفت گوش نمی داد بجز مواقعی که مستقیما مورد خطاب قرار می گرف و احتمالا تا پایان شام همچنان بی توجه باقی می ماند اگر نامی ذکر نمی شد که توجهش را ناگهان و به طور نامطبوعی جلب کند درست مثل اینکه در خواب راه رفته باشد و به دیواری در تاریکی برخورد کرده باشد.
    کلی داشت می گفت: یکی از زنان فراست
    ناپدری اش پرسید: تو از کجا می دانی؟
    یکبار قبلا دیده بودمش و در حالیکه لبخند بر لب داشت از پنجره ی خانه اش به بیرون نگاه می کرد همنجا که به خانه دافین ها معروف است دوست داشتنی ترین موجودی که بشود تصور کرد باور کنید با چشمانی درشت و پوستی چون عاج طلا نمی دانم خامه و یک یارد ونیم ( معادل 114 متر) از سیاه ترین وابریشمی ترین موهایی که هرگز نمی توانستی دیده باشید دارد وقتی که مرا دید که به او خیره شده ام به عقب پرید ولی از آن صورت هایی نبود که بشود فراموش کرد و به محض اینکه امروز وارد مغازه ی کارچلند شدم شناختمش در آن اتاق پشتی بود که مشتریان پشت پردهاش را نگه می دارد ولی کوران باد در راباز نمود و او آنجا بود در حالیکه به یک النگوی نقره یا چیزی شبیه به آن نگاه می کرد پس جلو رفتم و خودم را معرفی کردم ولی او فورا نقابش را روی صورتش کشید و به گونه ای رفتار کرد که گویی دختر پاکدامن یکی از اعیان است نه یکی از مترس های فراست.
    مادرش نفس زنان و با غیض گفت: کلی عزیزم دیگر اجازه نمی دهم که چنین اصلاحاتی رادر مقابل دختر ها بکار ببری یا از چنین زن هایی یاد کنی آقای هولیس.....
    شوهرش گرچه به او التماس کرده بود دستش را به سبک آرام کننده ای تکان داد و متغیر به همسرش گفت: ابی احتیاجی نیست که اینطور رفتار کنی دختر ها هر دو اینقدر بزرگ شده اند که بدانند در اطراف چه می گذرد آنها دیگر دختر بچه مدرسه ای نیستند.
    حتی اگر چنین باشد این موضوع مناسب محیط های خانوادگی نیست.
    کلیتون خندید و گفت:مادر عزیزم گویا فراموش کرده ای که مادر بوستون نیستیم و در زنگبار هستیم جایی که این مسایل وجود دارد و هر مردی که استطاعت مالی داشته باشد یک حرم دارد به خانواده سلطنتی نگاه کن هیچ کدام اینها طبق استانداردهای ما نیست
    آنها می گویندکه سلطان قبلی پدر صدو دوازده بچه بود واز خود هفتاد صیغه ای به جا گذاشتهتا در مرگش عزاداری کنند .
    مادرش اعتراض کرد نه کلی نه عزیزم اصلااین را نمی پذیرم که در انجیل هست و شاید اعراب در مورد آن مسئله ای نداشته باشد.
    ولی این مرد فراست یک عرب نیست و همین به کل ماجرا جنبه ی متفاوتی می دهد یک جنبه بسیار قابل اعتراض و ترجیح می دهم در مورد موضوع دیگری صحبت شود.
    البته که متفاوت است اگر او عضو حرم یک عرب بود او را با عنوان صیغه می نامیدم اما نه به عنوان مترس یک تاجر برده سفید آشغال چیزی نیست جز.
    کلیتون!
    کلی دوباره خندید و گفت: خیلی خب مادر عذر می خوهم خب پس درباره چه مورد حرف بزنیم درباره سرهنگ ادواردز و کیلی ها و بلات ها ؟ یا غذا مثل لسینگ ها ؟ یا زنان مثل ژول و جو و ...نه آن آشکارا تحریم شده است مگر نه؟
    پس باید هوا باشد محمد علی به من گفت : تا پایان هفته آینده موسم باران شروع خواهد شد گفتم که خیلی زود است ولی او قسم خورد که می تواند رطوبت رادر استخوان هایش حس کند و بگذارید امیدوار باشیم که حق داشته است باعث آسودگی است که مقداری از آشغال های خیابان ها شسته می شود و در روزها هم مثل شب ها احساس خنک کنیم نظرت در مورد سواری در فردا صبح چیست هیرو ؟ می آیی ؟
    هیرو با سرعت خود را جمع و جور کرد داشت با خشم به فراست و عرب های زنگبار که با زنان چون موجوداتی خریدنی قابل استفاده و دور انداختنی رفتار می کردند فکر می کرد !
    موجدات غمگینی که بیچاره و پست و هیچ حقی بر سرنوشتشان نداشتند و باید اختیار مردان را بر خود بپذیرند و برایشان فرزند بیاورند خواه آنها را دوست داشته باشند خواه نداشته باشند یکی از زنان فراست لرزشی سرد از نفرت او را لرزاند و به قلبش ریخت و یک بار دیگر بتندی نیاز به فرار به سوی امنیت را در وجود خود احساس کرد کلی دوباره پرسید: می آیی هیرو؟خواهش می کنم !
    هیرو نمی دانست که کلی چه پرسیده است جز اینکه تنها سؤال است و او هم بنحوی جواب داد که گویا شنیدن آن سؤال آرزوی هر زنی است گت: بله کلی و باگفتن آن احساس کرد که بار سنگینی را با آسودگی به زمین نهاده است اگر کلی از لحن پاسخ هیرو کمی تکان خورد ولی نشان نداد نیم ساعت بعد در باغ خنک که عطر شکوفه های پرتغال فضای مناسبی برای پیوند ایجاد کرده بود سؤالی را به کلام آورد که هیرو پاسخش را داد گرچه خودش آگاه نبود که برای دومین بار در عصر آن روز پاسخ مثبت داده است.
    اگر بگوییم کلی تعجب کرد درست نیس چون گرچه هنگامی که برای اولین بار به سمت مشرق حرکت کرد شک ایی داشت ولی با شنیدن خبر مرگ بارکلی و اینکه هیرو دعوت مادرش را برای ملاقات از زنگبار پذیرفت دیگر به این مسئله مطمئن بود اما پذیرش خواسته اش در آن لحظه کمی غیر منتظره بود چون کلا طی هفته های گذشته زیاد همدیگر را ندیده بودند شخصا مسایل دیگری فکرش را به خود مشغول داشته بود و چون هیرو هم گرفتار بود و آشکارا حال مغازله نداشت کلی مناسب دیده بود که در خواستگاری اش فشار وارد نکند بلکه به روشی با او رفتار نمای همراه با محبتی متفاوت و به او فرصت دهد که خوب اطرافش را ببیند و بهتر جا بیفتد.
    اثری که رفتار عاشقانه اش در روز ورود هیرو ایجاد کرد، به او آموخت که غیر عاقلانه است اگر در نشان دادن نقش محافظ هیرو عجله کند و درک نمود که هیرو هنوز آماده نیست که به محبت او پاسخ گوید .
    کلی آماده بود تا زمانی که تازگی و جاذبه ی محیط جدید برای او از بین نرفته صبر پیشه کند و منتظر زمانی باشد کههیرو توجه کاملش را معطوف به او بسازد این سیاست بوضوح درست بود و کلیتون به خودش در این مورد تبریک گفت و وقتی خواست همسر آینده اش را در آغوش بگیرد احساسش چیزی بیش از یک بی صبری ملایم نبود که با نمایشی دوشیزه وار کنار زده شد که در آن شرایط به نظر زیادی افراطی و عملا مسخره آمد.
    کلی با خود فکر کرد اگر هیرو می خواست که با هر قصد تماس جسمی اینطور عکس العمل تند و سرد از خود نشان دهد موضوع می رفت که مسأله ساز شود ولی راجع به این موضو بعدا چاره ای می اندیشید در حال حاضر اگر هیرو می خواست تا زمانی که حلقه به دستش نرفته با او مثل یک دختر پاکدامن رفتار شود کلی آماده بود که همان طور رفتار کند زیرا این وضع مدت زیادی ادامه نمی یافت و چون ترس از اینکههیرو تغییر عقیده دهد قصد نداشت او را بترساند بنابراین کلی خود را با نجواهای محبت آمیز راضی می کرد.
    خبر نامزدیشان با استقبالی مملو از احساسات متضاد از طرف خانواده ی مشترکشان روبرو شد ابی علی رغم شکی که به عاقبت این ازدواج داشت نمی توانست مانع حضور شادی اش گردد پس اشک آلود به آنها تبریک گفت ناتائیل هولیس رک گفت که پیوندی بسیار عالی است واینکه ناپسری اش مرد بسیار خوشبختی است و کریسی موقتا بی حالی اش را کنار گذاشت و در حالیکه هیرو را با شوق در آغوش گرفته بود نفس زنان گفت که چقدر خوشحال است بسیار خوشحال اینقدر خوشحال که آرزو می کرد مرده بود!
    گروه اروپائیان زنگبار به استثناء یک یا دو تن باشنیدن این خبر با حرارت تبریک گفتند و ازآنجا که بهانه ی خوبی برای مهمانی دادن بود کلیتون ونامزدش به مهمانی ها ی شام و نهار و عصرانه دعوت شدند و از طرف عده ی بسیاری از اعراب و آسیایی ها به آنها تبریک گفته شد.
    اولیویا با شادمان پر احساسی داشت اما تبریک کتبی ترز تیسوت که حاوی اثری بوضوح تلخ بود هیچ پیامی از طرف شعله نرسید و یا حتی ستوان لایمور که همراه دافویل بدون خداحافظی مرسومش را از کنسولگری امریکا به عمل آورد به آرامی در یک بعد از ظهر از پیک نیک ابی لنگر گاه را ترک نموده بود.
    ولی ویراگو هنوز در لنگر گاه بود و اغلب کاپیتانش را هنگام سواری در شهر با حاجی یا ولگردی در کنار دریا در حالیکه با گروه عجیبی از اعراب و افریقایی ها در حال صحبت بود می دیدند که معمولا بانی پاتر وتعدادی از خدمه اش همراهش بود ند.
    یک روز بعد از ظهر که هیرو همراه اولیویا هیوبرت برای خرید جواهری به عنوان کادوی تولد برای پلات بیرون رفته بود بیرون مغازه زرگری توسط بانی پاتر مورد خطاب قرار گرفت.
    بانی آستین او را کشید و با زمزمه ای گرفته در حالیکه بوی تند عرق نیشکر می داد پرسید آیا راست است که با آقای مایو نامزد شده ای؟
    و با شنیدن یک تصدیق عجولانه با عجله گفت ببین حالا که می ترسیدم که یه همچین کاری کرده باشی اگه از من بپرسی داری اشتباه می کنی و بهتره تا خیلی دیر نشده بهم بزنی این نصیحت منه خانوم بهمش بزن با هم ججور نیستین هر که را خلقش نیکو نیکش شمر این چیزیه که من همیشه می گم اما خدای من وقتی پای یه پسر جون خوش قیافه در میون باشه زنا هیچ وقت از عقلشون بیشتر از یک جوجه نمی رسه.
    هیرو با صدایی خشمگین ولی آرام جواب داد : شما حتی اونو نمی شناسید.
    با نی تصدیق کرد نه اینکه باهاش حرف زده باشم اما تو رو می شناسم خانوم خیلی خوب هم می شناسمت بعد از اینکه آب ها رو از شکمت بیرون کشیدم و زخم هات رو برات دوختم و موهاتو زدم باهمدیگه کلی گپ زدیم خیلی خوب وقتی خیال می کنی عاشق شده ای به خودت مربوطه گرچه که می دونم که برات غم میاره اما بعدش که من که عقلم رو از دست ندادم که عروسی کنم یا نه حداقل به طور رسمی اون قدیم ها وقتی که زیادی جون بودم که عقلم نمی رسید البته چرا ولی خب امیدوارم که خوشبخت شین خانوم او با شک سرش رو تکان داد و اضافه کرد ولی نگی که بهت اخطار ندادم ازدواج اصلا اون چیزی نیست که خیال می کنی اصلا اون طوری نیست.
    آقای پاتر با تأسف سرش را تکان داد و عرق پیشانی اش را پاک کرد و و گفت: هوا به طور وحشتناکی گرم است بعد سری به نشانه ی خداحافظی تکان داد و در میان جمعیت گوناگون که خیابان را پر کرده بود گم شد.
    هرونت جوان که رفتنش را دیده بود گفت: آن پیرمردی که با شما صحبت می کرد چه می گفت؟ چیزی می خواست؟
    هیرو با عجله گفت : نه فقط یک عابر بود او چیزی در مورد اینکه هوا گرم است گفت .
    هرونت خندید : یک آدم انگلیسی گرمای روز واقعا هم شدید است ولی بزودی باران خواهد بارید خواهید دید.
    برای چندین روز اثری از بارن و یا ابر نبود اما غباری آسمان آبی روشن راگرم و تیره کرده بود همانطور که ویلیام گفته بود گرما طاقت فرسا بود و هیرو حتی در غروب هم می توانست عرقی را که از ستون فقراتش پایین می رفت را حس کند و بسیار از زن عمویش سپاسگذار بودکه ترغیبش گرد لباس عزایش را با لباس های موسلین شیک تر و رنگ های روشن عوض کند مطمئنا پوشیدن پولین سیاه در چنین گرمای سختی نامناسب بود و حتی به قول زن عمو نامناسب تر برای دختری که نامزد کرده است.
    تو که نمی خواهی مردم خیال کنند از تصمیمت افسوس می خوری چون اگر لباس عزایت را نکنی دقیقا همین خیال را می کنند سیاه کاملا برای تازه نامزد و تازه عروس نامناسب است و مطمئن هستم که پدرت هم کاملا با من موافق می باشد.
    هیرو تسلیم شد و لباس عزایش را کنار گذاشت با کنار گذاشتن انها امیدوار شد که تمام افسوس های گذشته راکنار بگذارد گذشته دیگر گذشته بود و او وارد زندگی جدیدی می شد که دیگر نمی توانست خانم خودش باشد بلکه خانم کلیتون مایو می شد قول می داد که به شوهرش عشق بورزد و امید ببندد و از او اطاعت کند تا زمانی که مرگ آنها را از هم جدا کند.
    پس یک لباس موسیلین با کلاهی حصیری که با بنفشه آراسته شده بود و با ربانی به همان رنگ زیر چانه اش بسته می شد پوشید تا فاصله بین عزاداری و زمانی که جرأت کند لباس های بسیار روشن و با رنگ های شادتری بپوشد را پر نماید و کلی چقدر از این کار راضی بود و تعریف کرد.
    کلی به او گفت که بسیار زیبا و دلربا شده است و بسیار متأسف است که در بخش دیگری از شهر برایش کاری پیش آمده بود و نمی تواند هیرو را تا مغازه ی نقره فروشی همراهی کند اما در هنگام برگشت به کنسولگری او را یک نظر اجمالی دیدند چون آنهااز مسیر متفاوتی بر می گشتند او را مشاهده کردند که از یک کوچه باریک درست جلوتر از آنها بیرون آمد و با سرعت در حالیکه عصبانی و متفکر بود حرکت نمود ولی قبل از اینکه به او برسد در شلوغی خیابان ناپدید شد آقای پلات نزدیک بین وقتی کلیتون را در لباس خاکی و کلاه لبه دار پهنش محو شد ، گفت: کلی بود ؟ امیدوارم که عقب تو می گشته به او قول دادم که شما با ما در امانید اما شاید او به بودن چنین گوهر قیمتی نزد ما اعتماد نکند
    او گفته اش را باخنده ای آهسته همراه کرد هیرو مؤدبانه خندید و خواست که جوابی بدهد که به مقابل کوچه ای رسیدند که اسب سواری همان لحظه از آن بیرون آمد کوچه بن بست بود و سوار که لباس سواری قهوه ای روشن پوشیده و کلاهی کوچک با نقابی سنگین بر چهره داشت کسی جز مادام تیسوت نبود.
    ترز اسبش را نگه داشت که اظهار ادب و آشنایی کند و توضیح داد که راهش را درخیابان های زشت و پر پیچ و خم گم کرده است ولی شانس آورد و بانامزد خانم هولیس روبرو شد که محبت کرد و او را راهنمایی نمود او تا کنسول گری همراه گروه شد اسبش را در کمیان جمعیت خونسرد و آشکارا بی هدف نگه داشت و لاینقطع شروع به گفتن مطالبی کوتاه نمود ولی چون هیرو ساکت باقی مانده بود او را به داخل کنسول گری دعوت ننمود ونهایتا با یک تعظیم کوتاه و باشکوه آنها را ترک نمود و چهار نعل به سوی خانه اش تاخت.
    وقتی یک ساعت بعد کلیتون به خانه رسید اصلا در آت باره صحبتی نکرد و هیرو هم از ذکر آن خودداری نمود چون می دانست کلی از خانم تیسوت خوشش نمی آمد هیرو برای لحظه ای هم باور نکرده بود ترز که شهر را بخوبی فاطمه می شناخت رتهش را گم کرده باشد و بیشتر احتمال می داد که کلی را در آن خیابان دیده او را دنبال کرده تا مجبور به صحبت با خودش کند و او را به یکی از پذیرایی هایش دعوت نماید که کلی مأخوذ به حیا شده و نتواند دعوتش را رد کند و چون هیرو فکر نمی کرد مادام تیسوت بتواند رد دعوتش را از کسی که زمانی نسبت به او محبت داشته است تحمل کند لذا واقعا برای موقعیتی که کلی در آن گرفتار شده بود دلش سوخت و سعی نمود آن روز عصر رفتار دلپذیری داشته باشد.
    با فرا رسیدن شب از شدت گرما کاسته شد و ستارگان به روشنایی ووضوح همیشگی دیده نمی شدند بلکه در تیرگی بدونماه تار و کوچک ظاهر شدند و برای اولین بار به نظر بسیار دور می رسیدند هیرو پنجره ی اتاق خوابش را باز نمود به امید آنکه سیمی بوزد ولی هیچ اثری از باد نبود فقط بوی عطر شدید یاسمنو شکوفه های پرتغال باغ کنسولگری بود مه با بوی بد و نامطبوع فاضلاب و آب شور و فاسد که بوی همیشگی زنگبار بود مخلوط شده و فضا راانباشته بود کسی داشت در آنسوی دیوار باغ آواز می خواند صدای یک زن بلند و مطبوع همراه با موسیقی زیر یک ساز سیمی و از محلی بسیار دورتر صدای ضربان طبلی که ریتم موزون ایجاد می کرد شنیده می شد.
    با شنیدن صدای ضربان طبل هیرو به یاد شبی که درویراگو افتاد که بانی پاتر برایش قصه نامعقولی از طبل های مقدس زنگبار گفته بود که هر زمانی که بلایی جزیره را تهدید می کرد برای آگاهی مردم به صدادر می آمد دیگر اکنون این قصه به نظرش نامعقول نرسید گرچه روحی مسئول صدای فعلی نبود که از غاری مخفی در تپه های نزدیک منطقه دونگا بیاید بلکه صدای طبل از حومه ی شهر به گوش می رید دای موزون طبل به اندازه ی حرف ها و شیهه ی الاغ ها و فریاد یک جفت گربه ولگرد که در میان درختان انار مشغول بازی با یکدیگر بودند آشنا بود.
    هیرو چراغ اتاقش راخاموش کرد وپرده ی موسلین راکشید و به تاریکی نگاهی انداخت و فکر کرد چقدر غریب است که اصوات شهر در شب اکنون که صدای امواج و برگ های نخل شنیده نمی شود به گوش می رسند و چقدر بوستون و هولیس هیل دور به نظر می رسد گویی نه تنها متعلق به قاره ای دیگر هستند بلکه به بخشی از دنیای دیگر تعلق دارنددنیایی تازه و تمیز بدون کثافت و بیماری و استبداد قدیمی و خرافات تیره و زشت که در فاصله ای نه چندان دور همچنان وجود دارند و زندگی می کنند.
    با این فکر لرزید برای اوللین بار بجای اینکه آن را قابل مبارزه ببیند از آن ترسیدبه آن سادگی که زمانی خیال کرده بود نبود که کثافت ها و فریب ها را پاک کند زیرا قرن ها بود که مردم با آن زندگی می کردند و تحملش کرده بودند او نمی توانست قوانین و احکامی راکه قرن ها بر زندگی نسل های بی شماری حکومت می کرد ، را عوض کند.
    هیرو آهی کشید خواست چرخی بزند و از پنجره دور شود که صدای در توجهش را ناگهان جلب نمود مکثی کرد تا گوش کند . صدای ضعیفی بود و اگر به دلیل خاطرات تحقیر کننده اش نبود شاید اصلا ً آن را در میان صداهای بسیار شب متوجه نمی شد اما آن صدای محرمانه با آن حالت خاصش برایش آشنا بود چون خودش آن را با دقت در شبی خطرناک که می خواست به بیت الثانی برود تجربه کرده بود.
    کنسولری غرق در تاریکی بود و آخرین نوری که خاموش شد برای اتاق هیرو بود شنید که در کناری سرسرا که به تراس راه داشت به آرامی باز و دوباره بسته شد.
    ولی وقتی که خم شدتا نگاهی بیاندازد هیچ حرکتی در میان سایه ها ندید یکی دو لحظه بعد صدای قدم های سریع
    و دقیق روی صدف های خورد شده گذرهای باغ بع گوشش رسید متوجه شد که کسی به آهستگی از تراس پایین رفته و هیرو نتوانسته است او را ببیند.
    برای لحظه ای در میان انبوه تیره رنگ گل ها سایه ای تیره ونور آتشی نختصر دید ولی تقریبا در میان درختان پرتقال آن طرف باغ پنهان گشت هیرو صبر کرد که باز صدای باز شدن دروازه ی باغ را بشنود و با شنیدن آن لرزشی محسوس بدنش را فرا گرفت به خود فت کاملا ً نامعقول است چون این فقط می توانسته جوشوا مستخدم شخصی عمونات باشد که معمولا ً در تشک کاهی خود روی پاگرد پشتی پله ها می خوابید تا در دسارس باشد و اکنون که اربابش به خواب رفته است خانه را برای انجام کاری ترک کرده است اگر کسی وارد منزل شده بود فرق می کرد چون درآن صورت دلیلی برای ترس وجود نداشت اما اینکه کسی بیرون رفته یعنی عضوی از اعضای خانواده بیرون رفته و قصد دارد دوباره برگردد عجیب می نمود احمقانه بود که عمویش یا کلی را بیدار کند که جوشوا را صدا بزنند و یا نگهبان شب را به دردسر بیندازد ناراحت شده بود و بوی شهر و عطر میخک و گل ها ناگهان برایش به عطر مرموز تبدیل شدند هیرو مجدداً لرزید پرده ها را دوباره کشید و به تختش برگشت ولی نمی توانست بخوابد ناگهان به یاد آورد آن فرد سیگار برگ می کشیده پس یا عمو نات بوده یا کلی ... پس دلیلی برای نگرانی نبود جز اینکه چرا باید کلی......
    هیرو خمیازه ای کشید و به خواب رفت
    اموری فراست در حالیکه با گیلاسش بازی می رد با حرارت گفت در دریا باد های شمال شرقی می وزردو بوهای دلکشی را ازسواحل پر ادویه و پر برکتعربی به مشام می رسداگر میلتون یک شب داغ را در مسقط یا اینجا می گذراند و بوهای اینجا را استشمام می کرد مطمئناً نظرش در مورد عطر بهشتی تغییر می کردبعد سرش را بلند کرد و هوای شب را به درون شش هایش فرستاد وگفت: جهت باد عوض شده است فردا باران خواهد بارید بادهای موسمی فرا رسیده اند.
    مجید انگشت اشاره اش را لیسید و رو به آسمان گرفت و پس از نیم دقیقه دستش را انداخت و گفت: این طور فکر می کنی اصلا ً بادی درکار نیست حتی کوچکترین حرکتی هم حس نمی شود تو مستی دوست من.
    شاید ولی نه آن قدر مست که تغییر هوا را متوجه نشوم بزودی به اندازه ی کافی باد خواهیم داشت و طی یک دوروز آینده شهر پر فاضلاب مکروهت دوباره برای زندگی مناسب می شود.
    مجید شانه هایش را با بی مبالاتی بالا انداخت و گفت: ظاهرا بینی حساس مال سفید پوست هاست بوی خیابان چندان ما را ناراحت نمی کند می گذرد و صدمه ای نمی زند.
    اینجاست که اشتباه می کنی بسیار صدمه می زند و تولید بیماری می کند.
    به ! تو هم که به بدی آن دکتر انگلیسی هستی و سرهنگ ادواردز خوب. و آن خانم آمریکایی جدید که مثل یک مرد جوان در لباس زنانه است و وزرای بیچاره مرا با ایرادهایش در مورد آشغال هایی که مردم به خیابان ها و یا به ساحل می ریزند نگران کرده است پس آن را به کجا بریزند نمی شود که در منازل شان نگه دارند ... فکر بویش را بکن وقتی باران ببارد همه جا دوباره تممیز می شود.
    فقط تا زمانی که باران ها تمام شوند و فصل خشکی دوباره از راه برسد می دانم که تو یک آدم تنبل هرزه گردن کلفت هستی.
    می خواهی بیت المال ا برای خراب کردن منازل قدیمی و ساختن مجرای فاضلاب تلف کنم؟ یا به ارتشی از بردگانم پول دهم که روزانه زباله ها را ببرند؟
    خدای من نه ایراد نمی گیرم یا زیاد ایراد نمی گیرم بعضی وقت ها تحمل بوی بدبرایم خیلی سخت می شود اما آن را به بوی گند ترقی ترجیح می دهم بعلاوه می دانم کهم الیات را خرج کرده ای یا من اشتباه میکنم؟
    مچید به سنگینی آهی کشید و گفت : افسوس نه حق با توست ولی حتیاگر خرج هم نکرده بودم اگر پول خوب بر سر چیزی چون جابجایی آشغال تلف کنم مردم نه تنها که به من خواهند خندید بلکه به دلیل دخالت در روش های عادی زندگی شان اعتراض خواهند کرد .
    دکتر انگلیسی به من گفته بود که اگر رعایایم را مجبور کنم که خیابان ها را از ضایعات و بوهای بد خالی کنند بیماری و مرگ کمتری خواهند داشت و بچه های بیشتری زنده می مانند تا بزرگ شوند و مردان و زنان بیشتری باقی می مانند تاپیر شوند شفا دادن بیماری خوب است اما دخالت در نقشه های خداوند با چنین روش هایی مطمئنا ً احمقانه می باشدمگر او قادر متعال و عالم مطلق نیست ؟ اگر بیماری نباشد و بچه ها در جوانی نمیرند بلکه بمانند تا قوی شده و بعد پیر گردند مشکل بزرگی در جهان بوجود می آید چون هر احمقی می تواند ببیند که جای کافی برای برای همه نخواهد بود.
    خداوند بی شک می تواند راه های دیگری برای کنترل جمعیت تدبیر نماید. اگر هم او چنین نکند می توان به خود مردم اعتماد کرد که مسئله را حل کنند این یکی از راه هایی بوده است که بشر همیشه می تواند در انجام آن موفق بوده باشد .
    مجید تصدیق کرد و گفت: درست اس به همین دلیل است که یاد نمی گیرند دنیا را به همان طریقی که خداوند ساخته است بپذیرند و همیشه دخالت نابه جا می نمایند . مثل اینکه خدا و پیغمبرش نمی دانسته اند که چه چیزی برای مردم بهتر است بدترین دخالت کننده غربیان می باشند شاید حرفم راباور نکنی اما آیا می دانی که آن زن قد بلند که برادرزاده ی کنسول آمریکاست چه می کند؟
    روری با نیشخند گفت: دقیقا ً وظیفه ی خودش دانست که به برادرت برغش کمک نماید با این انتظار که حاکم منور الفکر تری از تو بوده است و موافقت کند که تجارت بردگان پایان دهد.
    برغش ؟ اما او ن دختر مطمئنا ً نمی توانست که افکار او را بخواند سعی نکرد که بخواند فکر می کنم خواهرانت و مادام تیسوت آن برداشت را به خاطر اهدافشان به او القاء کردند.
    حتماً باید زن بیچاره خیلی عصبانی شده باشد می دانستم که به جزئیات برغش علاقه دارد اما خیال نمی کردم که شعله که بسیار زیباست علاقه ای به او داشته باشد اما منظورم این نبود که او از طریق باغبان عمویش برده می خرد
    باغبان یک آدم سیاه و بی شرف به نام بوفایی است مردک خودش یک برده ی آزاد شده است و بنابر این دخترک خیال می کند که با امثال خودش نسبت به اعراب همدردی بیشتری می کند او فکر می مند برده ها بعداز خریده شدن آزاد می شوند و نمی داند بوفایی مالک یک قطعه زمین کوچک خارج از شهر ست و با پولی که می گیرد تا بردگان را خریده به آنها غذا بدهد و مراقبت نماید در عوض زمینهای بیشتری خریده و همان برده ها را مجبور می کند به سختی برایش کار کنند بوفایی به زودی ثروتمند می شود او به دوروغ به دخترک برای برده هایی که خریده قیمت بیشتر از آنی که داده است را می گوید و به مستخدمه ی دخترک فاطمه رشوه می دهد که به خانمش بگوید چقدر برده هایی که خریده و آزاد کرده است خوشحال و خوشبخت اند خداوند او را دچار مصیبت ماید.
    بر عکس این آن دختر است که به علت میل به یاری به همنوعانش و کمک به از بین بردن بی عدالتی دنیا دچار مصیبت شده است . او روحیه ی جهان گردی بسیار ستودنی و ناراحت کننده ای دارد!
    نه برای بوفایی و خدمت کارش آنها بسیار راحت هستند گرچه فکر نمی کنم برده ها چندان راحت باشند چون افریقایی ها که شیطان پرستند نمی دانند که چگونه با بردگان رفتار نمایند کسی باید به این دخترک بگوید.
    او باور نخواهد کرد او فقط آنچه را خودش علاقه دارد باور می کند.
    پس اقوامش برایش شوهری معقول بیابند مردی قوی که وقتی احمقانه رفتار می کند او را بزند همه ی زن ها به شوهر احتیاج دارند.
    این یکی زن نیست بلکه یک قطعه مجسمه قابل تحسین است او در واقع به یک پیگمالیون احتیاج دارد.
    یک چه نمی فهمم!
    طبق اساطیر یونان ، مجسمه سازی به نام پیگما لیون عاشق یک قطعه عاج زیبا می شود الهه ای به نام آفرودیت در اثر این عشق اغوا می شود و به مجسمه جان می دهد و نامش را گالانه ا می گذارد و آنها با هم ازدواج می کنند اما زنمورد بحث ما احتمالا محکوم شده است برای تمام عمرش یک قطعه عاج باقی بماند از آنجا که شک دارم آقای کلیتون مایو بقدر کفایت به او علاقه مند باشد که او را به گالانه ا تبدیل کند باید بگویم که مردک بیشتر به ثروتش علاقه مند است گرچه شاید هم اشتباه می کنم می دانی این براندی تو خیلی معمولی است بوی تندی دارد گرچه بدتر از این هم را چشیده ام به سلامتی تو.
    سلطان و کاپیتان فراست در اتاق خصوصی قصر نشسته بودند اتاقی با سقف بلند و سفید نما با طلقنما و درگاه های باز که پرده های ابریشمی به آن آویزان بود و پنجره های وسییعی که منظره دریا را نشان می داد .
    لامپ های نفتی در جایگاه های برنزی کنده کاری شده خود بی حرکت از سقف آویزان بود و نورشان در آینه هیی با قاب زرین منعکس می شد و روهی از حشرات بالدار و خزندگان را از تاریکی بیرون به سمت نور خود جذب می کرد بیدها سوسک ها و سایر حشرات شب در غبار طلایی دور هر لامپ پر پر می زدند و می جنبیدند و یک دو جین مارمولک روی سقف می پریدند و به همدیگر حمله می کردند و حشراتت پرنده را شکار م کردند البته مارمولک ها و حشرات هیپنو تیزم شده توسط نور تنها موجودات متحرک آن شب داغ بودند چون از پشت پنجره ها طرح تیره ی درختان نخل همچنان ساکن و بی حرکت دیده می شدند که در برابر آسمان تیره و ستارگان بی نور و ثابت قرار داشتند و درون پرده های ابریشمین بی حرکت از درگاه ها آویزا بودند.
    دو مرد با سستی و بی مبالاتی لباس هایشان را کنده و دراز کشیدند سلطان در ایوانی کوتاه میان طبقه ای از کوسن ها و مهمانش برای خنکی بیشتر روی زمین .
    بیش از یک ساعت بود که روری داشت براندی بد بو را می نوشید گرچه او به طور مطبوعی بی قید کرده بود ولی هنوز روی صحبت کردنش اثر نگذاشته بود و یا توانایی هایش از بین نبرده بود با چشمان نیم بسته مجید را با دقت ورنداز کرد و با یاد آوری یک کر قدیمی با بی حالی پرسید:
    چرا دورنمای باران ها باید شما را ناراحت کند اعلی حضرت؟
    مجید عزدارانه گفت: باران ها نیستند.
    پس چه؟
    بادهایی که با خود باران ها را می آورند و فکر چیز هایی که همراه آن می آیند کشتی های آن شیاطینآن ابلیس های خلیجی .
    روری با ناراحتی گفت: شاید هم نیایند پارسال هم نیامدند مگر نه؟
    مجید با کج خلقی حرکتی کرد و گفت: به همین دلیل است که می ترسم پارسال نیامدند امسال بیایند و دو بربر حریص تر و غارتگر خواهند بود.
    شاید شانس بیاوری و نیایند چون ارز نیروی دریایی بریتانیا خوششان نمی آید دافودیل هم اخیرا ً زیاد اینجا میماند.
    سلطان آهی کشید و گفت: درست است اخیرا ً برده زیادی گرفته شش کشتی طی ماه گذشته.
    روری با خوشحالی گفت: همه آن کشتی ها به جهنم بروند
    بله می فهمم ستوان بسیار خوش شانس است در واقع اطلاعاتش به طور غیر طبیعی درست و دقیق است او همیشه در زمان درست و مکان درست می باشد.
    روری با نیشخندی گفت: نه همیشه
    سلطان چپ چپ نگاهی به او انداخت و با اخم گفت: باید محتاط باشی دوست من و گرنه یک روز کسی خبر تو را می دهد و نام تو ست که یک آدم بیکار روی آب ها در گوش ستوان زمزمه خواهد نمود و در آن موقع او در زمان درست و مکان صحیح منتظر کشتی تو خواهد شد دست در بازی خطرناکی داری.
    می دانم و به همین دلیل است که با دقت بازی می کنم.
    باید هم دقیق باشی ستوان برا گرفتن تو پول زیادی می پردازد شاید حتی خود من هم وسوسه بشوم و تورا بفروشم فکر می کنی چقدر بدهد؟
    او بدخواهانه خندید و روری هم خندید و گفت: می ترسم به اندازه ی ارزش وقت شما نباشد.
    شاید به همین دلیل است که انجامش نمی دهم اما می توانستم آرزو کنم که دافویل الان اینجا بود.
    شخصاً هر چه که لایمور را کمتر ببینم بهتر است او مثل سگ می ماند وقتی که گاز می گیرد دیگر ول نمب کند حالا هم دندانهایش را در بدن من فرو کرده است و بدجنس تر از آن است که از فشارش بکاهد راستی سلیمان به مقصد رسید؟
    بله خبر داریم البته رسماً هیچ نمی دانیم اما شنیده ام که صد و پنجاه برده را با شرایط عالی رسانده و همه ی آنها را با قیمت عالی به فروش رفته اند.
    نمی فهمم که چرا سرهنگ ادواردز باید سر چند برده سر و صدا راه بیاندازد ما اعراب همیشه برده داشته ایم.برای هزاران سال یا بیشتر برده داری بخشی از زندگی ما بوده است تمامی مفهوم اجتماعی ما به آن بستگی دارد. ولی هر روز سرهنگ با ایراد هایش مرا ناراحت می کند برایم بسیار خسته کننده است نمی خواهی در بازار پر کنی که قصد داری چند هفته ی دیگر تعدادی برده به ایران ببری؟
    خدای من؟ برای چه؟
    تا سرهنگ خوب ما پیامی فوری برای کشتی مسلحش بفرستد که بازگردند و تو را در تله بیاندازند اعتراف ی کنم فکرم راحت تر خواهد بود که بدانم یکی از آنها در این نزدیکی ها خواهد بود تا مهاجمین از ترس آنها دور از اینجا باقی بمانند.
    چرا از کشتی خودت استفاده نمی کنی/
    مجید با تلخی گفت: مسخره ام می کنی؟ خوب می دانی که آنها چنین کاری را نمی کنند این دزدان دریایی مردان وحشی و بی قانون هستند که اسلحه و چاقو دارند و به هیچ کس رحم نمی کنند مردان من هم که علاقه ای به کشتن ندارند.
    همین طور هم مردان شهر میل ندارند که زنان و فرزندان و برده هایشان دزیده شوند یا منازل شان غارت شود و به آتش کشیده شود اما اگر مهاجمین بیایند تمام این بلاها سرشان می آید مگر اینکه با آنها بجنگند البته اگر دوباره قصد خرید ن آنها را داشته باشی.
    سلطان با نا امیدی دستانش را تکان داد و گفت: چگونه می توانم ؟ می دانی که پول ندارم بار قبلی به اندازه ی یک ثروت از دست دادم یک ثروت! اما این بار خزانه بشدت خالی است من هم که بشدت مقروضم نمی دانم برای آن همه طلا به کجا رو کنم پس اگر این شیاطین بیایند و شهر را غارت کنند و احتمالاً به آتش می کشند چون نه می توانم با آنها بجنگم و نه به آنها رشوه دهم آنها می مانند و هر چه بتوانند انجام می دهند و تنها زمانی اینجا را ترک می کنند که کشتی های خود را پر از از کالا و زن و برده کنند . نمی دانی آنها چگونه اند تو و کشتی ات تا به حال هیچ گاه در زمان حضورشان اینجا نبودید خانه ات هم که محکم است و بخوبی محافظت می شوند و آنها هم کاری ندارند ولی سایرین آنقدر خوش شانس نیستند.
    روری شانه هایش را بالا انداخت و دوباره گیلاسش را از بطری که کنار دستش روی زمین بود پر کرد واقعیت داشت که هیچ گاه در عمارت سالانه ی دزدان دریایی عرب که از خلیج فارس می آمدند حضور نداشت او همیشه مراقبت می کردکه نباشد باد های موافق شمال شرقی که باران های موسمی را با خود می آورند به هجوم کشتی های دزدان دریایی به مقصد ساحل آفریقا می افزود و آنها چون مور و ملخ بر سر جزیره می ریختند تا کودکان را بربایند و برده بگیرند در خارج شهر چون ارتش دشمن اردو می زدند و از میان خیابان ها متکبرانه می گذشتند و دادو بیداد و قتل و غارت به راه می انداختند هیچ کودک برده یا زن زیبایی از شر آنها ایمن نبود چون آنچه که انتخاب می کردند را نمی خریدند بلکه می دزدیدند یا دیدن اولین اثر بادبانهایشان تمام کسانی که می توانستند با عجله بچه ها و برده های جوان شان را به محله های مخفی امنی در داخل جزیره می بردند اما علی رغم تمام احتیاط ها عده بسیاری دزدیه می شدند و به کشتی دزدان حمل می شدند و بیشترین صدمه نصیب مناطق فقیر نشین می شدند چون خانه های بی دفاع شان براحتی شکسته می شد و قربانیان بزور دزیده می شدند هر کس که جرأت ترک منزلش را در زمان حضور غارتگران پس از تاریکی داشت در واقع مردی شجاع بود چون آنها از هیچ کس نمی گذشتند و حتی نگهبانان سلطان هم سعی می کردند با آنها در گیر نشوند .
    مجید عصبانی گفت: برای تو خیلی راحت است که شانه هایت را بالا می اندازی به تو می گویم که نمی دانی آنها چگونه اند آنها یک دسته سگ وحشی اند آنها مسلح به شهر می روند ونگهبانان من هم از ترس جانشان کاری نمی کنند اگر کسی از آنها نترسد و بجنگد اوضاع بدتر خواهد شد چون اگر چیزی مانع آنها شود به زور به شهر حمله می کنند آن را آتش می زنند و حتی شاید قصر مرا هدف قرار دهند آنها صد ها تن هستند هزارن تن مردانی قوی ، و وحشی و بی قانون که ....
    روری دستی به اعتراض بلند کرد و گفت: می دانم بار قبل همه چیز را در مورد شان شنیده ام و باز قبل از آن و قبل تر از آن .
    سلطن با بدبینی گفت: امسال بدتر هستند چون می دانند که نمی توانم پولی بپردازم همه می دانند حتی خرج ساختما قصر در حال احداثم را در دارالسلام بدهم.
    فکر می کردم برای ساختنش از بردگان و محکومین استفاده کنید.
    بله ولی حتی آنها هم بایدغذا بخورند و هم اکنون به کسانی که آذوقه و سنگ مرمر تهیه می کنند مقروضم و آنها مرا راحت نمی گذارم بعلاوه مالیاتی که باید طبق معاهده به برادرم طاهاواتی بپردازم هم هست و اگر آن را ندهم – و چگونه می توانم بدهم ؟
    او نیز دردسر درست خواهد کرد پول – پول – پول!!!!!!!!
    مجید مشت های گره کرده اش را به آسمان بلند کرد چقدر از این کلمه متنفر هستم ! به تو می گویم دوست من که در تمام مدت شبانه روز به مسأله دیگری فکر نمی کنم بنابراین نمی توانم بخوابم و اشتهایم از بین رفته است چگونه کسی می تواند حاکم باشد وقتی حتی پول برای سرگرمی و تفریح خودش هم ندارد بع کجا رو کنم؟ کجا؟ تو به من بگو!
    روری ناگهان نشست و به بطری براندی ضربه ای زد و گفت: پمبه ! می دانستم که چیزی را فراموش کرده ام .
    سلطان با ترش رویی پرسید: منظورت از پمبه چیست؟ اگر منظورت عایدی محصول میخک امسال است وضع بسیار ناامید کننده می باشد و بعلاوه همان را هم پیشاپیش فروخته و خرج کرده ام .
    نه منظورم آن نبود مسئله ای است که شنیده ام در یک خیابان پرت مومیاسا در شبی که توقف کرده بودیم تا برای اسب ها آب تازه تهیه کنیم. از مردی قصه ای شنیدم نمی دانم چرا زودتر به یادش نیافتادم جز اینکه در آن زمان مست بودم و اصلاً به نظرم چرند آمد ولی شاید واقعیت داشته باشد.
    در چه ؟ چه ربطی به پمبه دارد؟ نمی فهمم از چه صحبت می کنی؟
    فکر می کنم پول... روری به گونه ای به بطری افتاده نگاه کرد که گویا آن رانمی بینند بعد دستش را دراز کرد و آن را بلند نمود که زیر نور بگیرد اما مقداری از محتویاتش که هنوز ته بطری باقی مانده بود روی فرش ریخت پس با بی توجهی آن را از پنجره به بیرون انداخت و دستانش را روی زانوانش انداخت ابروان بورش در اثر فکر در هم رفته بود و نگاهش روی سوسک بزرگی که خودش را به یکی از لامپ ها می زد و دایره های احمقانه و پر سر و صدایی روی زمین واکس خورد کنار فرش ایجاد می کرد خیره شد.
    سکوت روری و آن صدای بیهوده کم کم اعصاب سلطان را خرد کرد و پس از یکی دو دقیقه با تندی گفت: خیره شدن به آن حشره را بس کن ! چه مطلبی را فراموش کرده بودی ؟ این موضوع مر بوط به پول است؟
    روری سر ش رابلند کرد چشمانش دیگر مبهوت و خیره نبود بلکه زنده و بسیار هم روشن شده و صدایش زنگ عجیبی از هیجان داشت : اگر راهی نشانت دهم که دست به ثروت عظیمی برسد در مقابل آن چه به من می دهی ؟ ثروتی آنقدر عظیم که بتوانی مالیات طاهاواتی را داده و به هر تعادا دزد دریایی که بخواهی رشوه دهی و خودت هم تا بیست سال آینده یا بیشتر پول کافی داشته باشی.
    مجید صاف نشت و به او خیره شد . مثل اینکه مطمئن نبود درست شنیده باشد: فکر می کنی بتوانی چنن بکنی؟
    مطمئن نیستم ولی ممکن است.
    سلطان بدون معطلی گفت: نصف! اگر بتوانی نیمی از آن را به تو می دهم.
    ان یک قول است؟
    این یک قسم است باور نمی کنم بتوانی چنین کنی ولی اگر توانستی به سر پدر مرده ام قسم که نیمی از آن متعلق به تو باشد.
    منصفانه است شاید آنقدر زنده بمانم که سهم خود را ادعا کنم . در مومیاتا( اسمش واضح نیست) مردی را ملاقات کردم .. بعد مدتی ساکت شد گویا می خواست افکارش را جمع کند بعد به آرامی گفت آن شب دیر وقت بود او تلو تلو خوران راه می رفت و درست مقابل من با صورت به زمین افتاد فکر کردم مستاس پس به او فحش دادم ولی خنجر خورده بود یک پیر مرد بود و خون تمام پشتش را گرفته بود به هر حال کمکش کردم که برگردد و وضعیت راحت تری به خود بگیرد کار بیشتری نمی توانستم برایش انجام دهم اما او آستین مرا چسبید و مدام زیر لب حرف زد پس تا لحظه ای که جان داد در کنارش ماندم ، ظاهراً در یک در گیری خیابانی کسی به او خنجر زده بود گفت که از پمبه آمده و اینکه برادر بزرگ یک جادوگر معروف است یکی از ساحرانی که در مورد آن مسئله خشکسالی مورد مشورت پدرت قرار گرفته و تنها کسی است که از راز با خبر است پرسیدم چه راضی؟ بیشتر فقط برای آنکه حرفی زده باشم تا دلیل دیگری نیشخندی زد و گفت : همان رازی که همه می خواهند بدانند راز امام سعید و بعد دیگر شروع به گفتن هذیان کرد و اینکه برای برادرش خوب است که بگوید طلا به درد کسی نمی خورد و بهتر است دفن شده بماند اما هستند کسانی که می توانند از آن استفاده کنند و اینکه خودش ثروتمندان را تحقیر نمی کند و بعد درمورد خانواده اش کلی پز داد و نهایتاض شدیداً به سرفه های خون افتاد و مرد او را ترک کرده و به کشتی برگشتم و فردا صبحش که از خواب بیدار شدم سرم بشدت درد می کرد و یکی از اسب ها هم بیمار شده بود وقتی هم که به اینجا رسیدیم برادر عزیزت را در حال رهبری یک جنگ خصوصی با نیروی های دریایی بریتانیا یافتیم پس دیگر اصلاً در مورد آن فکر نکردم.
    و الان در موردش فکر می کنی چون .... مجیدنتوانست جمله اش را به پایان برساند.
    چون به نظرم رسید شاید منظور آن مرد گنج پدر فقیدت باشد.
    یک بار دیگر سکوتی طولانی بر اتاق حکم فرما شد صدای وزوز عصبانی سوسک و جنبش بالهای بیدها که خود را به را به چراغ می زدند یک بار دیگر شنیده می شد سلطان آهی کشید حالا چشمان او هم به درخشندگی چشمان اموری فراست شده بود و دستانش می لرزید با زمزمه ای خشن گفت: نمی تواند درست باشد ....... امکان ندارد.
    چرا که نه ؟ هیچ کس هرگز باور نخواهد کرد که پدرت آن گنج را بدون اینکه کس دیگری را از محلش مطلع کند مخفی کرده باشد حتماً باید عده ای به او کمک می کردند حتی اگر میزانش نصف آنی باشد که شایع است.
    مجید زمزمه کردگفته می شود که همه ی آنها مرده اند می گویند تنها دو مرد در پنهان کردن گنج کمک کرده بودند که هر دو هم کر و لال و توسط خداوند مصیبت زده بودند.
    یعنی دیوانه بودند؟
    فقط ابله بودند از نظر بدنی قوی ولی هوشی به اندازه ی یک بچه کوچک داشتند پس برای چنین کاری انتخاب شدند گفته می شود خاک کردن گنج چندین شب طول کشید پس از آنکه کار تمام شد پدرم انها را از مملکت خارج کرده و آنها را به مسقط فرستاده بود که در طول راه کشتی آنها دچار طوفان می شود و تمام سرنشینان آن ناپدی شدند.
    روری گفت: چقدر بی دردسر اما همچنان باور نمی کنم پدرت که خدایش بیامرزد چنان ثروت عظیمی را بدون انکه کس دیگری را محرم راز نکرده باشد مخفی نموده باشد چون به هر حال ممکن بود اتفاقی بیافتد.
    مجید سرش را تکان داد : ما همیشه فکر می کردیم قصد داشت محل آن را در بستر مرگش به وارثینش بگوید که نتوانست چون در دریا در آغوش برادرم برغش جان داد پدرم می دانست که اگر به برغش یا هر کس دیگر که با اوست محل اختفای گنج را بگوید برغش هم جواهرات و هم تاج و تخت را می قاپد . اگر کسی هم از راز باخبر است آن مرد انگلیسی کنسول بریتانیا در آن زمان بود چون با پدرم دوستی عمیقی داشت و در هنگام مرگ او را صدا می کرد اما انگلیسی دروغ گفت و انکار کرد و انون به کشور خودش بازگشته است پس اگر جواهرات را در جایی باشند با او هستند.
    روری خنده ی کوتاهی کرد و بلند شد و لگدی به گیلاس خالی آن را ب ه کناری انداخت و گفت: باور نمی کنی ؟!
    من آن پیر مرد را بهتر از تو می شناختم زیادی هم خوب می شناختم به من گفت که ننگی برای ملتش هستم و سعی کرد مرا از جزیره به انگلستان برگرداند بدتر از کنسول فعلی بود گرچه تو خیال کنی که شاید وو امکان ندارد .
    ولی از من قبول کن که او چنان احمق درستکاری بود که حتی اگر نزدیک بود از گرسنگی بمیرد قبل از اینکه شش پنی بدزدد اول گلویش را می برید .من جنس او را خوب می شناسم پدرت هم او را خوب می شناخت.
    اما شاید همچنان بداند.
    روری با ژستی اهانت آمیز و حرکت دست آن را تکذیب کرد : اگر می دانست به تو می گفت چون اعتماد پدرت به او دلیلی نداشت جز اینکه جز اینکه مطمئن شود در صورت مرگش در عمان یا قبل از رسیدن به اینجا آن را به جانشینش بگوید و چون او به تو حرفی نزده است پس پدرت هم به او نگفته است این به قول عمو بانی به آشکاری دماغ روی صورتت است ولی شرط می بندم به کسی گفته باشد و شرط می بندم آن شخص حکیم جادوگر است .
    مجید به لب های او چشم دوخته بود چشمانش با هیجان می درخشید و ابروهایش با شک درهم رفته بود بالاخره متفکرانه گفت: در واقع بهترین حکیم جادوگر های دنیا در پمبه زندگی می کنند پمبه به خاطر جادو گران و ساحران معروف بوده است و پدرم به آنها اعتماد زیادی داشت و اغلب بر سر موضوعاتی از سحر و جادو و راز های گذشته و آینده با آنها مشورت می کرد به خصوص یکی از آنها که اغلب به موتونی می آمد و اگر به کسی گفته باشد حتماً به اوست ولی چرا؟
    از من نپرس شاید خواسته سحری رویش بگذارد .
    سر مجید درست مانند سر یک عروسک خیمه شب بازی که نخش را کشیده باشند تکان خورده و گفت: همین است بله همین است ... یک طلسم که آن را از کشف شدن و دستان دزدان در امان نگه دارد به یاد دارم که شنیده بودم آن مرد می توانست شیاطین را فرا بخواند و اینکه برای چنان سحرهایی معروف بود حق داری دوست من ، کسی وجود دارد که محل آن را بداند.
    خب حالا می بینی تنها کاری که باید انجام دهی این است که رد آن مرد را بیابی و ببینی آیا برادری داشته که اخیراً در مومیاتا مرده باشد و بعد مجبورش کنی که حرف بزند.
    اما چگونه ؟ چگونه ؟ سلطان دستانش را به هم کوفت . قطرات عرق بر صورت هیجان زده اش می درخشید .
    یافتنش ساده است، ولی اگر حرف نزد..؟ شاید نزند و گرنه چرا قبلاً نگفته است ؟ با اینکه می دانست پدرم مرده و اکنون من سلطان هستم ، چرا هنوز ساکت مانده است ؟ با اینکه می دانست پدرم مرده و اکنون من سلطان هستم ، چرا هنوز ساکت مانده است ؟ این بدین معنی است که قصد ندارد به هیچ کس حرف بزند ، پس اگر چیزی نگوید چه؟
    روری خنده ی نامطبوعی کرد و گفت: تهدیدش کن که مجبورش می کنی مقداری از دواهای ساخت خودش را بخورد خواهی دید که فوراً آماده ی حرف زدن می شود تا مبادا با روشی که او و امثالش سالهاست که باقربانیان بدبختشان رفتار می کنند ، مورد رفتار قرار گیرد شاید هم می ترسی که یک حکیم جادوگر را تهدید کنی؟
    احمق هستم اگر نترسم ، عاقلانه تر است که تو هم با او به چنین سبکی برخورد کنی مجید می لرزید.
    نمی کنم اما من با پول هم به سبکی برخورد نمی کنم و در این مورد به نظر می رسد که باید یا این باشد یا آن .
    آیا باید خطر آوردن نیروهای شیطانی را به جان بخریم و یا جواهرات را از دست بدهیم؟
    و یا اگر ترجیح می دهی به روش دیگری بگویم که گمانم از آن می ترسی ؟ از نفرین حکیم جادوگر یا تجاوز دزدان دریایی و خشم برادر مسقطی ات به علّت نپرداختن خراج سالانه ؟ گرچه اگر نصیحت مرا می شنوی به طاهاواتی حتی یک سکه دیگر هم نمی پردازی می خواهد معاهده ای در میان باشد می خواهد نباشد؟
    مجید با ناراحتی گفت: همیشه مین را می گویی اما تو که دلیلی برای ترسیدن نداری او که بردار تو نیست!
    شکر خداوند.
    مجید لبخندی زد : باید هم شکر کنی پس پول را انتخاب می کنم .
    خوب است پس جزئیات را به تو واگذار می کنم فقط یاد آوری میکنم اگر امید داری دزدان دریابب خلیج را با مقداری از آن گنج بخری وقت زیادی نداری آنجا را ببین... و با چانه اش به سمت پرده ها اشاره کرد . مجید برگشت و دید که پارچه های ابریشمین بالاخره شروع به حرکت کرده است دمی از هوای خشک بیرون به درون اتاق های داغ آمد و چراغ ها را به نوسان در آورد.
    روری گفت: از شمال شرقی می وزد گفتم که فردا باران خواهد بارید اگر آن حرامزاده ها امسال قصد آمدنبه اینجا را داشته باشند به زودی حرکت می کنند در حالیکه باد جهت موافق آنهاست طولی نخواهد کشید که به اینجا می رسند.
    مجید برای چند لحظه حرکت پردها را تماشا کرد و بعد از روی ایوان برخاست و به سمت پنجره ها رفت تا بیرون را در شب تماشا کند . ستارگان هنوز دیده می شدند اما درختان نخل شروع به حرکت کرده بودند و زمزمه ی برخوردشان شنیده می شد غ.غای دور شهر به طور ناهماهنگ با وزش باد به گوش می رسید چون درست مثل تنفس انسان وزش باد هم قطع و وصل می شد .
    مجید برگشت و ناگهان به روری گفت: اگر گفت که به اینجا نمی آید خودت او را برایمن دستگیر می کنی؟
    روری فوراً گفت: نه همیشه می توانم مصذفی برای پول بدست آورم ولی آنقدر که تو به آن احتیاج داری من نیازی ندارم و گرچه کارهای زیادی انجام می دهم ولی در دزدیدن یک حکیم جادوگر جزو آنها نیست. رد پا را به تو نشان دادم پس منصفانه است که بقیه کارها را خودت انجام دهی ووقتی اطلاعات را به دست آوردی کمکت می کنم که غنایم را جمع کنی.
    از کجا می دانی که اگر آنرا بدست بیاورم به تو خواهم گفت ؟ شاید بگویم که مردک نمی دانست و یا شاید هم واقعاً نداد و بعد مخفیانه رفته و تمام گنج را جابجا کنم و برای تو هیچ نگذارم .
    روری خندید و گفت: اولاً قسم خورده ای و بعلاوه مثل یکباز مراقب تو خواهم بود که شانس چنین کاری را پیدا نکنی.
    مجید لبخندی زد و به مردقدبلند با چشمانی ارزیابی کننده و اثری از حسادت زیرکانه نگاهی کرد و گفت: دوست من با افسوس باید بگویم که تو یک رذل هستی بله یک رذل بی ریشه و بی ملاحظه که اگر عرب به دنیا می آمد مطمئناً بزرگ می شدی که پادشاه کبیر ی یک فرمانده ی ارتش شوی درعوض اینکه تنها کاپیتان یک کشتی بی آبرو که بی شک روزی توسط توپ های هموطنانت غرق خواهی شد باشد قبول است منموافقم که – آه - بخش بعدی کار را تو انجام دهم.
    روری تصحیح کرد: برای هر دو ما و تود راشتباه هستی چون اصلاض میل ندارم پادشاه یا یک فرمانده ارتش باشم من به آنچه دارم خشنود و راضی هستم.
    با اینقدر کم؟
    با آزادی که موهبت کمی نیست اینجا آزادم به هر کجا که بخواهم بروم و هر چه بخواهم انجام دهم قوانین خودم را بسازم و بشکنم و یا حتی قوانین دیگران را اگر دلم بخواهد.
    دوست من تو یک آدم رویایی هستی .
    شاید اگر رویایی بودن به این معنیاست که از تجربیات و خطر لذت برده وازقوانین و محدودیت ها و از زشتی ها و فشارهای زندی به اصطلاح متمدن غرب تنفر داشت بله من رویایی هستم آن افراد از خود راضی که در آنجا زندگی کرده و فکر می کنند همیشه حق باآنهاست را نمی شناسی و نمی توانی آنها را درک کنی تو آن شیرینی تمدن که می تواند کشور سبزی را به توده ای از خاکستر زشت تجارتی تبدیل کند .آن رانمی شناسی آن قوانین بی انتهایی که توسط آن احمق های خودخواه در پارلمان تدوین می شوند که هر لغزش جزئی را به یک جرم تبدیل می کنند را تجربه نکرده ای.
    روری مکث کرد خنده ی کوتاهی کرد و گفت: متأسفم باید مست تر از آنی باشم که فکر می کردم بهتر است قبل از اینکه روی میز بکوبم و نظراتم را در مورد اجتماعاتی که تنها هدفشان پایان دادن به موارد مورد علاقه ی دیگران است ایراد کنم بروم تو هنوز از این قبیل آدم ها در این بخش دنیا نداری اماخواهی داشت چه بخواهی چه نخواهی روزی روش غربهم به اینجا وارد خواهد شد و اگر نخواهی می بینی که بزور قنداق تفنگ در حلقت فرو می کنند.
    مجید با لبخندی شیطنت آمیز نگاهش کرد و بنرمی گفت: این تمام واقعیت نیست موضوع دیگری هم در میان می باشد بگو ببیم تمام پولی را که ددر می آوری چه می کنی؟ خرجشا که نمی کنی"؟
    می شمرشان چه خیال کرده ای ؟ می خواهی قرض کنی؟ اگر قرض می خواهی باید باتأسف بگویم که بدستش نمی آوری به هر حال از من چیزی از منگیرت نمی آید.
    نه نه آنقدر احمق نیستم تو می خواهی ثروتمند شوی مگر نه؟ و وقتی ثروتمند شدی می دانم چه خواهی کرد قوه ی متحرکه تو چیست؟
    روری با خونسردی گفت: طمع محض من قلباً آدم خسیسی هستم درست مثل اینکه یک کلاغ زاغی . این براندی تو مرا خیلی پر حرف کرده است پس شب خوشی را برایت آرزو می کنم.
    احترامی به سلطان کرد و در شب پریشان بیرون رفته روی پله ها کمی تلو تلو خورد ووقتی سایه بانی از نزدیکی دروازه ی کناری محلی که ساعت ها را با سه نگهبان قصر به بازی گذرانیده بود خارج شد و به سمتش حرکت کرد همچنان ساکت بود.
    نسیم با شدت بیشتری می وزید ولی هنوز متوالی و متغیر بود آب دریا باامواج کوتاه و پر تکان به دیواره ی لنگر گاه کوبیده می شد و نوراهای آرامی که به شکل رگه های ظلا درخشان بوده و از کشتی منعکس شده بودند با وزش بادی که سطح آب را ناهموار می کرد می رقصیدندو جست و خیز می کردند هوا به طور محسوسی خنکتر شده بود و خیابان ها خلوت گشته بود روری به صدای قدم هایش و انعکاس کم گام های گربه مانند بانی گوش کرد و به یاد حرف هایی که در اثر نوشیدن براندی گفته بود افتاد آن از روی بی قرارش برای هیجان و خطر و میل به شکستن قانون تنها به دلیل که قانون بود اصرار بی بی احترامی به عهدنامه ها و بالاتر از همه میل به فرار از همه ی آنها.
    اوشش ساله بود که مادرش با یک معلم رقص فرار کرد و زندگی برایش طی یک شب زیر و رو شد مادرش زنی زیبا و خودخواه بود و اگر به روش خودش بود پسرش رالوس می کرد و روری نمی توانست باور کند که او را نزد پدر خشمگین و لالش که همیشه از او می ترسید تنها گذاشته است ومطمئن بود که روزی بر خواهد گشت و زمان زیادی طول کشید تا دریافت که او برای همیشه رفته و هرگز بر نخواخد گشت.
    دو سال بعدی عمرش برایش سال هایی خاکستری بودند چون پدرش پرستار و مربی اش را اخراج کرد به این دلیل که توسط همسرش انتخاب شده اند پس بنابراین غیذ قابل اعتماد می باشند و به جای آن معلمی استخدام کرد که بچهها ر دوست نداشت و این نفرت را با روش های بسیار کوچک و پستی نشان می داد روری از آقای الی سولت با نفر آهسته جوش و ناتوان یک پسر بچه متنفر بود و خیال می کرد که دردنیا آدمی بدتراز او وجود ندارد زمانی که پدرش از ورم ریه ای که در هنگام شکار در مرداب به آن مبالا شده بود در گذشت پسرش را تحت مراقبت تنها برادرش هنری لیونل فراست گذاشت البته دو برادر از روزی که هنری سخنانی انتقادی درباره ی همسر منتخب برادر بزرگترش گفته بود با هم صحبت نمی کردند چون در آن زمان پدر روری معتقد بود که عدم تأیید برادرش در مورد سوفیا ریشه در کینه دارد چرا که می خواهد او مجرد و بدون وارث بمیرد تا دو پسر بزرگش از او ارث ببرند و با این ازدواج آینده ی فرزندانش را به خطر انداخته بود اما آبروریزی سوفیا و معلم رقصش ثابت کرد که انتقاد برادرش درست بوده است پس اموری پدر در بستر مرگ آنچه به نظرش مناسب بود انجام داد یعنی برادرش را قیم و متولی انحصاری تنها فرزندش تعیین نمود و سال های اسارت روری جوان از همان لحظه آغاز شد.
    عمو هنری و همسر بد زبانش لورا و دو پسر لش و تنومندشان کاری کردند که درنظر روری هشت ساله دوران حکومت الی سولت دوره ای نسبتاً صلح آمیز و آرام آمد پسر عموهایش هر دو از او بزرگتر بودند و بی رحمانه نسبت به او گردن کلفتی می کردند ولی وقتی او انتقام گرفت بی درنگ و جیغ زنان نزد مادرشانن می رفتند که او هم با جسارتی شدید روری را تنبیه می نمود.
    من اینجا چه می کنم چگونه به اینجا رسیده ام؟ چرا؟ اینها فکر هایی بودند که وقتی در اتاق شیروانی تاریک با قرصی نان و لیوانی آب برا یساعاتی طولانی و سرد زندانی می شد در حالیکه از شدت گریه عصبانی بود و از یک حس عمیق بی عدالتی می سوخت به خاطرش رسید که بارها و بارها طی سال ها این سوال را از خود پرسیده است و هر گز پاسخی برایش نیافت.
    سال ها غیر قابل تحمل به کندی گذشت سال هایی که با خطابه های طولانی و خشونت بار ضربات شلاق و روزهای بی پایان که دراتاقش یا اتاق زیر شیروانی با رژیم غذایی نان و آب محبوس می شد تا با درس هایی که طبق معمول عبارت بودنداز آثار تزکیه کننده یا صفحاتی از کتب خطایه که می بایست آنها را یاد می گرفت پر شده بود .
    عمو هنری و زن عمو لورا هر دو کاملاً معتقد بودند که پسر سوفیا حتماً بخش اعظمی از تمایلات غیر قابل بیان و غیر اخلاقی مادرش را به ارث برده است و این وظیفه ی آنها بود که آن را از آلودگی شیطانی را با تمام قدرتشان ریشه کن و یا حداقل ملایم کنند آنها یکبار او را با انجیل حبس کردندولی دیگر هرگز آن را تجربه نکردند چون وقتی که کتاب را برگرداندند صفحه ای از فصل بیستم سنت لوک ( جمع آورنده ی سیره حواریون د ر عهد جدید است)بخشی از آیه چهاردهم را به آنها نشان داد که با مداد زیرش خط کشیده بود آیه چنین می گفت:« اوست جانشین پس او را به قتل برسانیم تا جانشین کسی از ما نشود کتک های که بعد از آن خورد از همیشه سختتر و خشونت بار تر بود ولی روری داشت بزرگ می شد . تنها آسایشی که در آن سال های سیاه یافته بود این بود که تمام کتاب ها های حاوی خطابه ها های طولانی پیچیده یا مقالات خشک که برای اصلاح گنهکاران وقف شده بودند نیستند پس او حریصانه شروع به خواندن کتاب کرد آنها را پنهانی از کتابخانه بیرون می آورد و زیر تشک یا بالای قفسه ها مخفی می نمود تا بعد مخفیانه مطالعه شان کند آنها مغز او در دنیای تحمل ناپذیرش شدند و با کمک آنها توانست در قالب صدهاتن زندگی کند لانسلوت ( مشهور ترین شوالیه شاه ارتور) ، شارلمانی ( امپراتور سرزمین روم و اصلاحات زیادی کرد 799 م)روبرت راین( ( شاهزاده انگلیسی) ، مارلیورو ( اولین دوک و سرباز انگلیسی که فرانسویان را شکست داد) ، رالی( ماجراجوی انگلیسی که در امریکا اکتشافات زیادی کرد) ، فرانسیس درک( کاشف انگلیسی) و........
    او همراه با بالژیونهای رومی در نببرد ها شرکت می کرد از آلپ تا هالیبال بالا رفت و با کریستف کلمپ در دریاهای ناشناخته کشتیرانی کرد و کشتی های اسپانیایی را سوراخ نمود و با سربازان در جن واترلو شرکت کرد او بسختی دوازده ساله بود که بی منظور کتاب شعر را باز کرد و چهار مصراعی راخواند که دقیقاً وصف حال اوست:
    در ده فرسنگ آنسوی انتهای این دنیای پهناور
    به نبرد فرا خوانده شده ام
    با شوالیه ای از ارواح و سایه ها
    گمان نکنم این تنها یک سفر باشد....
    او آن را بار ها و بارها خواند و از یافتن اینکه کلامی در نظم می تواند آنقدر نفوذ کننده و گویا باشد فریفته شد.
    اما گرچه انجام سفرهایش در خیال ساده بود ولی در واقعیت کاری بس مشکل بود پنج بار فرار کرد تا رسوایی گرفته شدن و به خانه بازگردانده شدن راتجربه کرد ووقتی نهایتاً به مدرسه فرستاده شد سه سال را در مؤسسه ای که در خرد کردن روح پسرهای متمرد و شرور بسیار معروف بود گذرانید که البته در مقایسه با منزل عمویش به مثابه ی بهشت بود محیط مدرسه بسیار جدی و خشن بود و بیشتر حالت یک دارالتأدیب را دشت تامحل آموزشی توسط معلمانی پست و بدون قوه ی تخیل و درک و تحت سرپرستی مدیری اداره می شد که در نمازخانه ی مدرسه با اعتقاد کامل به قادر متعال وعظ می کرد ولی به کارمندانش حقوق کمی می داد و با صرفه جویی و امساک در غذا ووسایل تفریحی پول جمع می کرد مدیر با عمو هنری در مورد اینکه مجازات های بدنی سخت و گرسنگی تنها راه رفتار با پسران شرور است هم عقیده بود اما چهار سال زندگی زیر سقف خانه ی عمویش روری را به تمام این سختی ها آموخته کرده بود و آموزش هایی که داده می شد را با چنان ولعی می بلعید که باعث تنفر و حسادت همکلاسی هایش شد ولی به دلیل اینکه یاد گرفته بود چونه از مشت هایش با فنی دقیق استفاده کند و دارای قدرتی بود که هیچ مجازاتی قادر به فرو نشاندنش نشده بود لذا ناچار شدند از آزار او دت بردارند و درنتیجه روری کاملاً تنها مانده بود.
    پانزده ساله بود که بالاخره تصمیم گرفت تحمل مدرسه و عمو هنری دیگر بس است پس طی شب از پنجره اتاقش با استفاده از یک لوله آب متصل به دیوار براحتی پایین پرید و با بالارفتن از دو دیوار به عنوان مردی آزاد قدم به دنیای بیروننهاد و این بار دیگر گرفته و باز گردانده نشد.
    باد موسمی شمال شرق که اینک بوی بد و گرد و غبار زنگبار را به راه انداخته و آوای موسیقی نخل ها را بلند کرده بود بسیار با باد سرد شمال شرقی که یکبار با قطرات باران سرد در صورت پسری باریده بود که بسختی در تاریکی راه می رفت و هدفش رسیدن به نزدیکترین بندربود فرق بسیاری داشت.
    اما با یاد آوری آن شب قدیمی و سال های سیاه قبل از آن لرزشی از خشم و عزمی که در آن زمان وجودش راتسخیر نموده بود حس کرد عزمی که وادارش نمود به روش خودش زندگی کند و هرگز دوباره اجازه ندهد هیچ مرد یا زنی به او بگوید چه کاری انجام دهد و یا به خاطرانجام ندادنش مجازاتش کند.
    از آن زمان طبق شعار خود زندگی کرد و هرچه می خواست را در هر زمانی که می خواست بر می داشت و هرگز نگذاشت که هیچ کسی به او دستور دهد یا مالک او شود عشق دوستی یاعاطفه اگر اجازه می داد زیاد رویش نفوذ کنند همگی احساساتی خطرناک می شدند پس مراقب بود که چنین نشود چون از مادر جذاب و خود خواهش یک درس اولیه را آموخته بود که هرگز آن را فراموش نکرد که دزدی که توسط کسانی که دوستشان داری و به آنها اعتماد می کنی وارد می شود بسیار عمیق تر و غیر قابل تحمل تر از بدترین وحشی گری هایی است که توسط کسانی که از آنها متنفری و یا احساسی برایشان نداری بر تو وارد می شود.
    او هیچ قصد نداشت اجازه دهد احساساتش چون اسلحه ای علیه خودش مورد استفاده قرار گیرد و یا طنابی شودکه برخلاف خواست خودش او را به دام بیندازد گاهی حتی از دست بانی یا زهره و عامره ی کوچک هم خشمگین می شد چون هر کدام به روش خاص خود شان یک مفهوم ضمنی مالکیت بر او داشتند و او نمی گذاشت هیچ کس چنین ادعایی بر او داشته باشد نه حداقل از طریق احساسات عاطفی بانی وفادار حاجی رئلوب صدیق زهره عاشق و عامره و عامره که دختر خودش بود.
    آن بچه یک اشتباه بود اشتباه او و اشتباه بدی هم بود هیچ گاه به این فکر نکرد که معاشقات اتفاقی اش بیشتر از یک اطفای یک میل زود گذر است و مطمئناً هرگز وقتی آن موجود ترسان و گرسنه را در یک لحظه ی دلسوزی از یک برده فروش عرب خریده بود به این فکر نیفتاد که روزی به زنی دوست داشتنی و مطلوب تبدیل شود او فقط برای این او را برداشته بود چون دلش خواسته بود .
    روری مترس های دیگری هم داشت و احتمالاً حرامزاده های دیگری که البته اگر بودند خودش از وجودشان خبر نداشت .
    اما زهره فرق می کرد چون متعلق به او بود زهره به اندازه ای عضو خانه اش بود که بانی و رئلوب و خدمه اش و کاسکوی سفیدش عضو آن خانه بود روری او را آورده بود و خانه ی دیگری نداشت گرچه یکبار سعی کرده بود خانواده اش را بیابد ولی ثابت شد که یافتنشان غیر ممکن است منصرف شد و بعد زهره بزرگ شد بدون اینکه روری متوجه شود اداره ی خانه ی دلفین ها از دست آن زن سیاه تنبل که ظاهراً مسئول بود در آورده بود و خود کارها را به دست گرفت و پس از یک سال عامره بدنیا آمد .
    روری هنوز شوکی راکه هنگام شنیدن خبر حاملگی زهره به او دست داد به یاد می آورد در حالیکه صورت زهره از غرور می درخشید تمام وجود خودش به طور غیر ارادی از دردی ناگهانی تکانی خورد زهره گفته بود پسر خواهد بود و نمی تواند چیز دیگری باشد چون برای پسر دعا کرده بود و نذر کرده ام و مطمئن هستم که دعایم مستجاب می شود اما روری پسر نمی خواست و مایل نبود زهره برایش یکی بیاورد نه حداقل بچه ی خودش را که بر او ادعایی داشته باشد و پسری که خون او در رگ هایش جریان داشته باشد که در آینده ای بزرگ شود و تنها در آن دشمنی و بی اعتمادی وجود دارد کسی باشد که برایش مسئولیت آور باشد و بر دوشش باری باشد کسی که از او طلب نصیحت و امنیت و محبت کند .
    اگر می توانست زهره را همان موقع بفرستد مطمئناً این کار را انجام می داد ولی چون نمی توانست پس خودش جزیره را ترک کرد و تا زمانی که بچه متولد نشده بود باز نگشت .
    عامره سه ماهه بود که برای اولین بار او را دید و گرچه جنسیت بچه برای زهره سر خوردگی تلخی بود ولی یک دختر بهتر بود چون بیشتر متعلق به مادرش می شد و بار کمتری بر دوش او می گذاشت اما آن موجود به طرز تکان دهنده ای شبیه خودش بود و هر چه که می گذشت این شباهت هم بیشتر می شد و تلاش سختی بود که نگذارد دخترک انگشت کوچکش را وارد قلبش کند.
    با انبوهی از اوهام دیوانه وار من کجا صاحب اختیارم با مشت های سوزنده از هوا به سوی بیابان ها می تازم..
    کلماتی که زمانی شعر را برایش زنده کردند همچنان در مغزش تکرار می شد و همیشه با او بود با صدای بلند شروع به خواندن آنها در خیابان های زنگبار نمود که من کجا صاحب اختیارم ....... راز همین بود تمرین کنترل کامل بر قلب که آن را مالک شود اداعاهای ظالمانه و رو به افزایش دیگران را رد کند و اینکه در قسمتهای وحشی و بی قانون دنیا بگردد که بزودی هیچ اثری از بیابان ها باقی نخواهد ماند بلکه فقط دیوارها و قوانین و دود کش کارخانجات جایگزین آن می شود می توانست آمدنش را ببیند و نفس متجاوزش را حس کند به همان واضحی که تغییر نامحسوس گرما و سکون و سنگینی هوا را حس کند و می دانست که جریان باد تغییر کرده است و بزودی باد خواهد وزید و دیگر مغزی از آن باقی نخواهد ماند ؛ هیچ نقطه ای که مرد بتواند نفس بکشد و به روش خودش هر کار می خواهد انجام دهد باقی نخواهد گذاشت .
    ناگهان گفت: بانی اگر پول زیادی چه می گردی؟
    بانی فورا ً به این سؤال پاسخ نداد بلکه لحظه ای اندیشید و متفکرانه گفت: حالا که فکرشو می کنم مطمئن نیستم اصلاً پول بخوام فکر می کنم به اندازه ی کافیش بس باشه.
    چیکار می تونم باهاش بکنم ؟ اونم تو سن و سال من؟
    می خواهی بگویی نمی توانی خودت را به عنوان یک ثروتمند یاد کنی با کالسکه ای دو اسبه و یک خانه پر از نوکر و خدمه و دربان تصور کنی ؟ و اینکه هیچ چیزی نباشد که بخواهی و به دستش نیاوری؟
    خب حالا آنقدر پیش نمی روم که انکار کنم بعضی وقت ها دوست دارم لندن پیرو بار دیگه ببینم و صدای زنگ های بوبل (کلیسای مری لو در خیابان سن پل) را بشنوم و تو چیپ ساید قدم بزنم اما آدمی مثل من با دربون و نوکر چگار داره ؟ چقدر هم اونجور آدما مغرورند ولی من ترجیح می دهم که هر روزم رو با جمعه ی رذل قدیمی سر کنم هر وقت هم فکر می کنم کتک لازم داره کتکش می زنمش اونم با پررویی یه گنجشک جوابم رو می ده و به هیچکدومونم بر نمی خوره مثل اینکه اونقدر اینجوری زندگی کردم که میل به نشستن تو یه عمارت با نوکر رو از دست دادم اونقدر داشته باشم که تو پیری کار نکنم بسه یعنی همینقدر که الان دارم بسه .
    عمو تو مرد عاقلی هستی تنها آدم عاقلی که تا حالا دیدم.
    منظورت اینه که یه احمق کور نیستم بانی دماغش را بالا کشید و فکورانه اضافه کرد اگر جوون تر بودم شاید بدم نمی یومد با پول واسه خودم یه حرم سرا از زنای خوشگل درست نم و کلی عرق نیشکر بخرم که مثل شاهزاده ها مست کنم اما من سهم خودمو از زنا داشتم دیگه اون جوری که بودم نیستم و این یه واقعیته غذا و مشروب همونقدر خوبه شایدم بهتر ولی هنوز م یه چیزی تو پول هست که ... آدمو می گیره و به جرأت می گم اگه کسی یه ثروت کلون روی سینی بهم بده قلبم رضایت نمی ده ردش کنم.
    روری خندید و گفت: مشکل همین جاست.
    چطور؟ مگه کسی اخیراً ثروتی به تو پیشنهاد کرده ؟ بانی علاقه مند شده بود .
    کم و بیش و آن هم روی یک سینی.
    باید یه کلکی توش باشه بانی در حالیکه سرش را بد بینی تکان می داد افزود : هیچ کس واسه هیچی به کسی پول نمی ده می دونی مشکلت چیه کاپیتان روری؟ دوباره مست کردی همیشه فردا بح با یه درد سر وحشت ناک بیدار می شی و هیچ گنجی هم در میون نیست گرچه نمی دانم اگه بود با هاش چکار می کردی؟
    من می دانم
    چیکار می کردی؟
    کاری که همیشه یک روزی می خواستم بکنم برگردم به انگلستان و عمو هنری عزیزم روبه پای محاکمه بکشانم.
    حالا دیگه مطمئن شدم که مستی واسه چی؟ اون پاسبون هاش رو زودتر از برق رو ت می ریزه و ده سال زندونی میشی شایدم بیشتر!
    هیچ مدرکی ندارد بعلاوه جرأت نمی کند مرا متهم نماید.
    این امید توست اما من چی ؟من که برادزاده ی عزیزش نیستم.
    یک احمق پیر نباش عمو او که چیزی در مورد تو نمی داند.
    شاید بدونه اما پاسبانها می دونند اونا حافظه ی وحشتناکی دارند خدا بپوسوندشون می دونم من تجربه دار که تو نداری و اونقدر احمقی که حاضری سرتو بدی واقعاً که خیال نداری بری دنبال عموت؟
    صدای بانی نگران بود روری خنده ی کوتاه و زشتی کرد و گفت: برای سال ها غیر از این به هیچ مطلب دیگری فکر نکردم اما بالاخره آن را انجام می دهم مگر قبل از اینکه فرصتش به دستم بیفتد بمیرد اما جنگیدن با عمو هنری در دادگاه و اینکه وادارش کنی برای مباشرش حساب پس بدهد و اینکه بتوانم املاک خانوادگی ام را از دست او و پسر عموهایم لیونل و والتر که دست رویش انداخته اند در بیاورم ، به پول زیادی نیاز دارد آوردن عدالت در سرزمین آزادی بسیار سخت است.
    بانی با پریشانی گفت: نمی توانی این کار رو بکنی چون واسه دزدیدن اون قاشق ها و سایر چیزها و جواهرات زن عموت محاکمه می شوی مطمئن باش.
    بگذار تلاشش را بکند اما تو نگران نباش بانی فعلاً چنین کاری نمی کنم فقط یکی از رویاهایم است که فعلاض باید صبر کنم و خدا می داند که خیلی وقت است که صبر کرده ام.
    بعد شروع کرد بنرمی از میان دندان ها یش به سوت زدن و ناگهان مکثی کرد و گفت: می دانی بانی وقتش است که به جای دیگری برویم این جزیره دارد زیادی متمدن می شود به هر طرف که نگاه می کنی خارجی ها و صورت های اخم کرده می بینی کشتی های توپ دار بریتانیا لنگرگاه را اشغال کرده و یک کنسول بریتانیایی لعنتی که از روی فضولی دماغش را به امور خصوصی مردم فرو کند امریکایی ها و فرانسوی ها و سایرین در اینجا تلاش می کنند و بزودی پای میسونرهایمذهبی هم برای وعظ در مورد رستگاری به اینجا باز می شود. اینجا دیگر به درد نمی خورد بانی دارد بوی قانون و نظم می گیرد و خودم شخصاً بوی فاضلاب را ترجیح می دهم.
    لانی در حالیکه با انگشت سبابه اش مشکوکانه دماغش را می مالید غر غر کنان گفت: هوم مطمئن نیستم که راست نگویی فکر می کنی به کجا برویم؟
    ایران ، عربستان ، .... چین چه فرقی می کند مثلا آسیای مرکزی؟
    ویراگورو نمی توانی به اونجا ببری اصلاً خوشم نمی یاد من دیگه به این دختر پیر عادت کردم و مراقب قدم هایت باش دیگه رسیدیم اگه جای تو بودم قبل از اینکه به رختخواب بروم سرم را زیر تلمبه ی آب می گرفتم شاید کمی هوشیارت کند ثروت واقعا که!
    طبق پیشگویی بانی کاپیتان اموری فراست روز بعد با سر درد شدیدی و دیدی کج بینانه به دنیا بیدار شد و دید که پیشگویی خودش هم درست از آب در آمده است چون کرکره های اتاقش به خاطر باران سنگین بسته بود و باد شمال شرقی در سراسر جزیره می وزید.
    باران راه خود را بر روی سقف ها و بالکن های زنگبار می یافت رعد زنان غبار روزهای سوزان را می شست
    طوفان در خیابان های پایین می وزید و گنداب ها به شکل سیل بر سر رسیدن به دریا با هم مسابقه می دادند
    و کثافت ماه ها و تمام کالاهای آب آورده ی غیر قابل بیان و زباله های شهر را با خود حمل می کرد.
    طی یک ساعت خیابان های شهر تمیز شده بود و ظرف چند هفته بعد ساحل هم که مدتی بود با یک توده ی زباله بدبو فرقی نداشت شسته شد و تنها ماسه ها و صخره های تمیز و رنگ های ساحل بودند که جلوه گری می کردند و دیگر در لنگرگاه هیچ اثری از بوی ناپاکی به مشام نمی رسید هر چه بوددر دریا بود
    کشف اینکه کدامیک از جادوگران معروف بمبه بر سر مسائل خشکسالی بزرگ مورد مشورت سلطان سعید قرار گرفته کاری بسیار ساده بود چون گرچه در آن زمان با بسیاری از آنها مشورت کرده بود ولی تنها یکی از جوان ترین آنها باقی مانده بود همچنین اثبات اینکه او در آخرین سال های سلطنت سلطان سعید با او ملاقاتی داشته و اینکه اخیراً برادرش در مویانتا به عاقبت خشونت باری دچار شده است نیز بی درد سر بود ولی در عمل مشخص شد آوردنش از بمبه به زنگبار موضوعی کاملاً متفاوت است.
    پیغام مجید در حالیکه حامل بهانه ی بی ادبانه حکیم جادوگر بود بازگشت و وقتی فرمان صریح هم نادیده انگاشته شد چاره ای جز ربودن او باقی نماند گرچه آشکارا آن هم مشکلاتی به همراه داشت زیرا مردان متعددی آماده بودند خطر سرنوشت شومی که در رابطهبا بدرفتاری با جادوگری که معروف به داشتن تسلط شیاطین و ارواح و عفریته هاست یبرسرشان خواهد آمد را به جان بخرند ولی بالاخره کار توسط دو جانی محکوم به مرگ با قول آزادی و مشتی طلا و دادن مجوز عبور به مسقط انجام شد آنها که از مرگ بیشتر از شیاطین می ترسیدند در تاریکی شب حکیم جادوگر را در غل و زنجیر و دست و پا بسته در حالیکه نفرین می کرد به انباری متروک در زمین های قصر قدیمی بیت الرأس آوردند.
    سردابه سنگی با گنداب روهای خراب شده و دیوار های نم گرفته اش مدتها پیش به دلیل خنکی به عنوان انبار میوه و روغن و سایر اغذیه های که در دمای پایین بهتر می ماندند مورد استفاده قرار می گرفت محل پر از بوی تند کپک و فساد و رطوبت سنگ بود و اینک بوی تند زغال چوب و فلز داغ هم اضافه شده بود و بیشتر از همه بوی نفرت انگیز گوشت سوخته و خون و عرق و مدفوع انسان بود که شامه را می آزرد زیرا جادوگر ثابت نمود که سر سخت است.
    مجید برای گرفتن حقش هرگز به طور حدی در مورد رسیدن به این مرحله نیندیشیده بود بالاخره به عنوان پسری که جانشین سید سعید شده بود و سلطان زنگبار خود را مستحق دریافت گنج پدرش می دانست دلیلی وجود نداشت که جادوگر از بروز محل اختفای آن به جانشین قانونی خودداری ورزد.
    پس در ابتدا فرمان داد تا قیدهای دست و پا مرد را جابه جا کنند از او عذرخواهی نمود و قول داد که به خاطر رفتار نامناسبی که هنگام آوردنش از پمبه با او شده است گرچه بدلیل سر سختی خودش بود غرامت سنگینی پرداخت نماید کاملاً شرایطی که انجام کار را ضروری کرده بود توضیح داد و تقاضای کمک نمود.
    ولی فایده ای نداشت حکیم جادوگر نه تنها به دلیل دزدیه شدن ناراحت و خشمگین بود بلکه کاملاً نسبت به ادله ی ارائه شده بی تأثیر و غیر همکار می نمود و رفتار اهانت آمیزی داشت او اعلام کرد که سلطان فقید گنج را برای استفاده ی شخصی خود می خواست و طبق درخواستش جادوگر بر آن طلسمی گذاشته تا محل اختفایش توسط هیچ کس کشف نشود و چون سلطان فقید هیچ دستور العملی از خود باقی نگذاشته که پس از مرگش گنج به چه کسی برسد اگر اصلاً می خواسته کسی جز خودش از آن استفاده کند بنابر این تا آنجا که به جادوگر مربوط بود موضوع خاتمه یافته بود مجید برای او دلیل آورد ولی بی فایده بود پس به ترتیب به رشوه و تهدید و تملق متوسل شد که باز هم بی نتیجه بود چادوگر چون سنگ خارا سخت شده بود بی شک اگر از ابتدا دانستن محل اختفای گنج را انکار کرده بود شاید مجید با این فکر که مسیر غلطی برای دستیابی به گنج در پیش گرفته بود تسلیم می شد اما طی سالیان بی شمار افراد بی شمار در مقابل جادوگر سجده کرده و از تهدید هایش ترسیده بودند و با دست هایش و فرمانش افراد زیادی با مرگ های وحشتناک از میان رفته بودند و به همین جهت خود را باور کرده بود که هیچ کس حت خود سلطان جرأت نخواهد کرد از تهدید جلو برود و چون با این باور احساس امنیت می کرد نه تنها با تکبر به دانستن موضوع اقرار کرد بلکه گفت که خود طراح آن نقشه بود و بنابراین سرنوشت خودش را مهر کرد چونتاکنون خود برای دستیابی به مقصود دیگران را شکنجه نموده بود پس ترس و طمع مجید را واداشت که تهدید هایش را به ی عمل در آورد.
    کاری زشتو طولانی بود گرچه جادوگر پیر و سپید موی بود ولی همچنان به طرز غیر قابل باوری کله شقی می کرد و فریاد می زد و به خود می پیچید و به شیاطین متوسل می شد کهکمکش کنند و بین فاصله های درد نفرین های وحشتناکی بر شکنجه گرایش می کرد و سحری می خواند که اولش با « هودی موامو .......» شروع می شد و معمولاً شیاطین را می خواند اما شیاطین به کمکش نیامدند و مجید درحالیکه می لرزید مرتب زیر لب سحر باطل کن را می خواند که آنها را دور کند و با یاد آوری اعمال ناپسند حکیم جادوگر های پمبه و قربانیان بی شماری که با بدترین شکنجه ها زیر آتش سرخ منقل زجر کشیده و فریاد زده و به خود پیچیده بودند به خود قبولاند که شاید بر او نباید دلسوز ی کند. علی رغم سن بالا ی جادگر شکنجه ی شنیع و اعصاب خرد کن او بسیار طول کشید ولی بالاخره کوتوله ی ناقص الخلقه و سیاه غول آسایی که هر دو استعداد خاصی برای شکنجه ی بدنی داشتند در حرمه ی خود بی نظیر و مثل سنگ در برابر فریاد های جادوگر کر بودند موفق شدند او را سر عقل بیاورند و نهایتاً آنچه از جادوگر باقی مانده بود به حرف آمد.
    مجید بی نفس زیر لب گفت: پس واقعیت داشت با دستانی لرزان عرق پیشانی اش را پاک کرد صورتش زیر نور کم محل خیس و رنگ پریده می نمود و چنان می لرزید که گویی دچار تب و لرز است تنها چراغی که از دیوار مرطوب آویزان بود روشنایی کمتر از زغال های منقل روی سنگفرش لکه دار به فضا می پراکند گرچه اتاق پیین تر از سطح زمین بود و پلکانی که زیر زمین را به سطح زمین می رساند با دری سنگین بسته شده و کلونش افتاده بود ولی کورانی ضعیف راهش را به درون یافت و شعله ی چراغ نفتی در اثر آن سوسو زد سایه سه مرد را روی دیوار به حرکت در آورد و اثری از حرکت ناراحت بده مچاله شده چهارمی را نمایان نمود مجید نگران شدکه مبادا پیر مرد مرده باشد و بعد باخود گفت مره باشد بهتر است گرچه روری اصلاً از این جریان خوشش نمی آمد شعله با بی نظمی می سوخت و بزودی خاموش می شد پس از پلکان بالا رفت کون سنگی را برداشت و آن را با تکانی باز کرد که هوای خنک همراه بوی باران به درون فضای گنددیده انبار بوزد زمانی که در بسته شد شب تیره ای بود ولی اکنون صبحی بی رنگ از پشت ابرهای پر باران سرزده بود نخل ها با برگ هی دندانه دارشان که قطرات باران بر آن می چکید به نظر خاکستری و چون روح می رسیدند در مقابل چشمانش مرتعی از چمن مرطو ب بین انبار ویران شده و ساحل که امواج خروشان به صخره هی مرجانی اش می خوردند دیده می شد بزودی هوا روشن می گشت خیلی زود مجید چرخی زد و به روح شگنجه گر بی تناسبش که با سکوت در سایه ها چمپاته زده بودند اشاره ای کرد آنها مطیعانه برخاسته و از پله ها به سمت او بالا رفتند اما قبل از اینکه به در برسد جسم مخوف روی زمین تکانی خورد و سرش را بلند نمود مجید وحشتزده چنان آهی کشید که بیشتر به فریادی شبیه بود.
    تابش منقل روی حدقه ی چشمان مرد که دو دو می زد می درخشید به طوری که آنها هم از شدت سوختگی در صورت خاکستری رنگش درست مثل دو گل آتش قرمز به نظر می رسیدند بعد زمزمه ای هولناک که اگر در محلی دیگر بودند قابل شنیدن نبود ولی در سکوت آنجا بسیار بلند به نظر یم رسید فت بشنوید مرا ای ارواح و شیاطین بشنوید نفرینم را که چون این گنج مرا به مرگ آورده پس بیاورید شرارت و محنت بر تمام کسانی که اندیشه ی استفاده از ان برا ی مقاصد خود کنند مگر اینکه در تاریکی بماند و نفعی برای کسی نداشته باشد و یا استفاده کننده ی آن تنها برای مقاصد شیطانی آن را به کار ببرد تا شرارت بیشتری تولید نماید بشنوید مرا ای عفریته های درختان بشنیود صدایم را ای تمامی ارواح و اجنه ! ....... صدای لرزان و یه طور پیوسته و به طرز غریبی بلند شد تا در آخرین کلمات زنگ زد و زیر نور سققف سرداب منعکس شد و پیرمرد به عقب برگشت و افتاد و مرد.
    مجید برگشت و از پلکان گریخت و همراهانش را با فشار به سحرگاه مرطوب هل داد و در را پشت سرش به هم زد صدای لولاهای زنگ زده در به طور انعکاسی بود از صدایی زشت نفس زنان با دست هایی که به طور غیر قابل کنترلی می لرزید نفرینی کرد و در صبح خاکستری مرطوب به سمت خانه اش به راه افتاد در حالیکه کوتوله و سیاه همگام با او می دویدند او حق داشت که تصور کند دوستش نحوه ی روش کسب اطلاعات از جادوگر را تصدیق نمی کند زیرا وقتی که روری فراست را به بیت الرأس فرا خاونده شد که نتایج عملیات را بشنود از اینک حدسش درست بود خوشحال شد ولی روش استفاده شده برای به حرف در آوردن جادوگر را بسیار وحشیانهدانست.
    مجید آزرده گفت : انتظار داشتی چه کنم؟ بگذارم برود؟ او حرف نمی زد و جسور و سرسخت بود و آنچه بر سرش آوردم در مقابل آنچه بر سر دیگران آورده بود قابل مقایسه است؟
    شاید ولی لازم نبود بکشیدش لازم بود؟
    به تو می گویم بهتر شد که مرد اگر زنده می ماند چگونه می توانستم آزادش بگذارم تا برود؟ او به پمبه بر می گشت و به همکاران جادوگرش و....... نه نه ! بسیار خطرناک بود اینطوری بهتر شد.
    روری با خشونت گفت: خب کاری است که شده است و بحث کردن درباره آن بی فایده است حالا این گنج کجاست؟ آنها محل ملاقات را را برای اختفای هر چه بیشتر موضوع در یک عمارت کلاه فرنگی باز کوچک در باغ که هیچ پناهگاهی برای استراق سمع کنندگان احتمالی نداشت قرار دادند و مجید هم خدمتکارانش را مرخص نمود با این وجود از روی احتیاط اطرافش را نگاه کرد و بعد زمزمه ای که در اثر صدای امواج بسختی شنیده می شد گفت: در یک غار است مجید با انگشت روی خاک کف کلاه فرنگی نقشی کشید و ادامه داد اینجا یک دیوار است و یک بیشه انجاست و در سمت چپ صخره ای بلند که رویش درخت سبز شده باشد گفت که اشتباه نخواهیم کرد.
    روری در حالیکه با پایش نقشه را محو می کرد گفت: بگذار امیدوار باشیم که راست گفته باشد الان می رویم یا شب؟
    شب بهتر است که هیچ کس نداند چون اگر شنیده شود که گنج پدرم را یافته ام معلوم نیست چه اتفاقی می افتد و برادرم طاهاواتی تقاضایش را بیشتر خواهد کرد نه بهتر است چنین موضوعی به صورت راز باقی بماند خودمان می توانیم آن را حمل کنیم البته اگر هنوز آنجا باشد و آن جادوگر قبلاً با نیروهای شیطانی آن را جابه جا نکرده باشد
    روری خنده ی کوتاهی کرد و گفت: مطمئن باش که این کار را نکرده و گرنه آخرین نفسش رو بر سر گذاشتن نفرین روی گنج تلف نمی کرد .
    مجید دوباره لرزید و با سرعت نگاهی به پشت سرش انداخت گویی می ترسید حکیم جادوگر با روحش در حالیکه پشت سرش ایستاده است بینند حق داری حتماً در همان غار بزرگ ی که گفته قرار دارد همراه است با درختان انبه نزدیک چاه آب منتظر من بمان به چیزی بیشتر از یک طناب و یک دیلم احتیاج نداریم که آن را من می آورم.
    روری تعظیمی کرد ودور شد از میان علف های مرطوب بین ستون درختان بلند نخل راهش را به سمت ساحلی که کرجی یارویی ویراگو و بانی پاتر منتظرش بودند تا او را به شهر ببرند، ادامه داد.
    بقیه روز هوا داغ و ساکن و به طور غیر قال حملی مرطوب بود اما روری بیشتر از آن با اعصابی راحت و بدون اینکه خوابی ببیند خوابید وقتی بدار شد احساس تازگی و نیرومندی می کرد صدای آنای ریزش منظم باران بر سقف خانه ی دولفین ها به گوش می رسید شدت باران تا غروب کمتر شد و از میان ابرها اشعه ی طلای خورشید روی دریای خاکستری رنگ دیده شد در اواخر روز هنگامی که داشت از میان جاده هایی که تا قوزک پایش در گل فرو می رفت رو به سمت مغرب یعنی بیت الراس حرکت کرد ابر هادیگراز بین رفته و آسمان صاف و شسته شده ای که که در آن ستارگان پراکنده به آرامی و درخشندگی نور افشانی می کردند نمودار گشت.
    جزیره درست مثل یک کندوی زنبور پر از غارهای زیر زمینی بود و بدون توضیحات جادور تا عمر داشتند باید می گشتند تا غار مزبور را پیدا کنند اما با دادن توضیحات دقیق جادوگر یافتن غار کار ساده ای بود و خیلی زود نور فانوس آنها به گنج سلطان سعید افتاد و بازتاب آن جرقه ای رنگارنگ بود که موجب شرمساری ستارگان را فراهم کرد.
    روی لحظه ای بعد از دیدن گج بهت زده گفت: پدرت که خدایش بیامرزد می دانست که دنبال چه باشد به نام هفت هزار و هفتاد فرشته خیال می کنی اینها را از کجا جمع کرده است ؟ گویا خزانه ده شهر را خالی کرده اند.
    او جوابی نگرفت چون مجید اصلاً سؤال را نشنید مجید زانو زه بود و مشت مشت جواهرات را بلند می کرد و لابه لای انگشتانش مثل جوی هایی از روشنایی به پایین می ریخت و تابش نور فانوس را بر روی آنها تماشا می کرد درخشش دسته های شمشیر های مرصع خنجرهایی با قبضه های الماس نشان گردنبند ها انگشتری ها و گل سینه هایی از یاقوت قرمز زمرد تراشیده شده یاقوت کبود و ارغوانی فیروزه حجر القمر و رشته رشته مرواریدهای درخشان چشمانش را خیره کرده بود
    روری با بی اعتنایی نگاهی به جواهرات پیاله های قلم زده شده اسلحه های براق و صندوقچه های مروارید انداخت چن پشت آنها انبوهی از شمش های طلا ی خام روی هم قرار داشت که تا سقف می رسید شمش ها شکل زمخت داشتند و ظاهراً اندوخته غارت و خراج نسل ها بود که برای قابل حمل تر شدن سالانه آب شده و روی هم انبار شده بودند جواهرات بسیار تطمیع کننده بودند چون جدای ارزششان درخشش و رنگ و تابش و زیبایی خیره کننده شان چشم مردان را محسور می کرد و زنان را می فریفت ولی خودش شخصاً طلا را ترجیح می داد ... و او آن را هم به دست آورد یا حداقل بخش اعظمی از آن را.
    مجید که همیشه عاشق اشیایی زیبا بود اشکال و الوان و درخشش پر شکوه جواهرات دوست داشتنی که کار صنعت گران ماهر بودند از جوارسازان و طلاکاران گرفته تا شمشیر سازها و ازاین قبیل چشمانش را گرفت و آنها را به شمش های بد قیافه ی زردی که حاکی از ثروتی افسانه ای بودند ولی زیبایی نداشتند ترجیح داد بعلاوه سکه های طلا و کیسه ای زر هم در آنجا فراوان بود و نیز مقدار زیادی سکه های نقره که به مرور سیاه گشته ولی در اثر برخوردشان با سگ صدای ملیحی از آنها بر می خاست وود داشت او به آنها و به هر تعداد شمش که بتواند در خورجینی چمل کند راضی شد و بقیه شمش ها را همراه با گردنبندی ظریف از طلای ملیله شده که مروارید های ریز توپر و کهربا در آن کار گذاشته شده بود به روری بخشید گردنبند زیور کوچک و زیبا که چندان قیمتی نداشت ولی روری فکر کرد که زهره از داشتنش خوشحال خواهد شد .
    مجید در حالیکه یقه ی مروارید و الماس نشان که با زمردهای یخ گرفته حاشیه دوزی شده بود را زیر روشنایی فانوس بدقت نگاه می کرد با بی توجهی پرسید: سنگین هستند آنها را همین الان می بری یا می گذاری بعداً از طریق دریا حملشان کنی؟
    همه را اکنون می برم شش اسب دارم چهارتاشان اسب بارکش هستند که خورجین هم دارند هر چه زودتر اینها راببریم بهتر است تو می گویی که دو خدمتکار همراهت قابل اعتماد هستند ولی مردان کمی وجود دارند که وقتی چشمشان به اینها افتاده باشد به آنها اعتماد کرد بعلاوه اگر دوباره به اینجا بیاییم تعقیبمان می کنند و صحبت هایی زده خواهد شد.
    مجید بدون اینکه از تلالو درخشانی که در دستانش داشت ، چشم بردارد گفت: حق داری ولی نمی توانیم تمام اینها را دریک شب ببریم.
    می شود امتحان کرد .
    تمام شب وقتش را گرفت ولی با بودن بانی برای کمک بالاخره ان را انجام داد و چون تا خانه ی سایه دار کمی بیشتر از یک مایل و نیم فاصله نداشتند طلاها را به آنجا بردند و در اتاقی همکف که به حیاط مرکزی متصل می شد قرار دادند اتاقی که پنجرهایش علاوه بر کرکره توسط یک شبکه آهنی محافظت می شد و درهای اتاق محکم بود داویس سعود مراقب خانه یک عرب پیر بود که زمانی خدمه ویراگو بود اکنون دو اتاق در کنار دیوار کلفت و قدیمی کنار در اصلی را اشغال کرده بود در را به رویشان گشود ووقتی به او گفته شد که نیازی به کمک او نیست برگشت که بخوابد چون کاملاً به روش های غریب کاپیتان فراست آشنایی داشت.
    مجید همراه خود گونی و سبد های بزرگ بافته شده از ترکه بید آورده بود که برای حمل میوه و سبزی در بازار مورد استفاده می شد پس آنها را پراازجواهراتی کرد که توسط خودش و روری یکی پس از دیگری از محل اختفایشان به بیرون حمل شده به بخشی از بیت الرأس منتقل کردند. قبل از پاین کارشان بار دیگر صبح خاکستری دمیده بود و ا«ها زیر باران از هم جدا شند هر دو بقدری خسته بودند که حتی احساس نشاط هم نمی کردند آن روز روری با تپانچه ای در دستش در حالیکه بانی پشت به در بود و آهسته خر خر می کرد خوابید چون باید از طلایی که برای فدیهی یک امپراتور کافی بود محافظت می نمود.
    هوا حوالی عصر تغییر کرد و همراه با خود یکی از ان وقف های کوتاه و درخشانش را اورد که هم ابرهای خاکستری رنگ باران زا و هم دم هوا را از بین برد و گرمای غیر قابل تنفس یک واحه ی سر سبز در صحرایی خشک را تخفیف داد و بادی وزید و آسمان را جارو نمود و نور خورشید بر هر درخت بوته ی گل و پیچک های خزنده باغ خانه ی سایه دار روی میلیون ها قطره باران درخشید و منعکس شد و رطوبت را از خیابان ها و استخرهای آبی که روی ایوان سنگی ایجاد شده بود جذب کرد و کرکره های خیس شیشه ها را خشک نمود.
    روری در حالی که م یتوانست گرمای خورشید را روی شانه هایش حس کند در درگاه اتاقی که بانی حدود هشت یا نه ساعت پی ش در حال چرت زدن به محافظت از آن آشغال داشت ایستاده بود و با ناباوری به محتویات کیسه های مقابلش نگاه می کرد آنچه که وجوش در تاریکی و زیر نور فانوس به نظر معقول می آمد اکنون در روشنایی روز کاملاً خیالی و غیر باور شده بود او با نگاه به آن شمش های زمخت طلا با خود اندیشید که مبادا همچنان در خواب باشد و اینها را در رویا ببیند به آرامی خم شد و یکی را برداشت و در دستش وزن کرد و بعد چاقویش را از غلاف کمرش در آورد و روی پهنای فلز کشید و به دلیل راحت بریده شدنش دانست که طلای خالص است و هنوز با عیار امیخته نشده است آن را رها نمود و دید که در محل برخوردش به زمین فرو رفت برای ییک لحظه زودگذر به نظرش رسید که وزن سنگین این توده ی افسانه ای روی شانه هایش فشار می اورد و باعث زحمتش شده است
    حس کرد که آزادی اش م شده است و برای گشتهی بی قید و بی ملاحظه اش تنگ شده است ولی این حالت به همان سرعتی ب میان آمده بود از میان رفت اما اثر ناراحت کننده اش را بر جا گذشت روری فکر کرد آیا هرگز زندگی چون گذشته خواهد شد یا اینکه دوباره همان حس ماجراجویی بیست سال پیش هنگام پریم از روی دیوار اکادمی دکتر ماگرو در برابر نجیب زادگان جوان در یک شب سرد ماه نوامبر قلبش را به تپیدن واداشته بود و تقریباً هرگز از آن ساعت ترکش نکرده بود را دوباره حس خواهد کرد یا خیر؟
    با کمک این شمش ها اکنون می توانست انتقام خود را از مباشر ظالمش عمو هنری بگیرد و حساب های قدیمی دوران کودکی خود را تصفیه نماید می توانست ویراگو را بفروشد و کشتی بزرگتر و سریعتری بخرد اما برای چه؟ دیگر نیازی به پول در آوردن نداشت هرگز هیچ محموله ای را فقط برای لذت حمل آن نبرده بود نیاز نقش عمده ای در آن داشت و سود مالی هدف کارهایش بود و هر چهسود بیشتر بود بهتر ولی اکنون دلیلی برای خرید یا فروش و معاملات سخت یا گریز از دست کشتی های اسکانداران کیپ وجود نداشت.
    او می توانست خدمه اش را بازنشسته کند و با عمو هنری تصفیه کرده و در یک محل ساکن شود اگر اصلاً می خواست ساکن شود که نمی خواست !
    ولی گرچه اغلب ویراگو را برای بازی های وحشیانه و بی پروایش لعنت کرده بود ولی او هم مثل بانی به آن علاقه مند بود و فکر فروشش به یک تاجر عرب که با یک بادبان آن را براند و در یک طوفان با اولین شیطنت هایش آن را از دست بدهد ناگهان فکر غیر قابل تحمل بود به همان اندازه غیر قابل تحمل که آن را به بانی داده و بعد هر دو را از دست بدهد آنها را در حالیکه پشت سر گذاشته برود اما به کجا؟
    خاطرات در مقابل چشمانش جان گرفتند خانه ای با دودکش های درهم پیچیده و دیوارهای پیچک دار در میان درختان بلند نارون و بلوط های بسیار سبز انگلیسی خانه ای که در آن خودش و نسل های بی شماری از انواده اش بدنیا آمده بودند خانه ای که طبق قانون علی رغم اینکه عمو هنری همچنان در آن زندگی کرده و آن را مال خود حساب می کرد به روری تعلق داشت او همیشه قصد داشت وقتی که ثروتمند شد بازگشته و آن را ادعا نماید و دیشب ثروتمند شد به هر حال دیشب پول بدست آورد ثروت بسیاری که اکنون در مقابلش روی زمین یک اتاق کوچک با کرکره ی بسته شده ی خانه ای در زنگبار ریخته شده بود طلای کافی که هر چه می خواهد با آن بخرد و به هر کجا از دنیا بخواهد برود.
    سایه ای روی سنگفرش اتاق و شمش های طلای سرخ فام افتاد و سرفه ی کوچک و خشک بانی سکوت عصر را در حیاط آفتاب خورده شکست روری برگشت و گفت: خب بانی همه اش همان ثروتی است که نه چندان وقت پیش آنقدر به آن شک داشتی می گویی با آن چه کنیم؟
    بانی گلویش را صاف کرد و آب دهانش پر تنباکویش را روی پروانه ای که روی بر بوته ی گل نشسته بود خالی کرد که چون آبشاری ارغوانی رنگ روی سنگ ایوان جاری شد به من ربطی نداره کاپیتان روری مال خودته.
    به اندازه کافی برای هردو ما هست عمو حتی برای همه ی ما.
    بانی محکم گفت: من که نمی خوام.
    یک احمق پیر خودسر نباش در به دست آوردن آن کمکم کردی پس هر چه قدر که می خواهی بردار بیا جلو برداربانی با سرعت مثل اینکه حمله ای را دفع کند قدمی به عقب برداشت سر سفیدش را با تأکید قابل ملاحظه ای تکان داد و گفت: چی؟ بخشی از اونو بردارم؟ بعد از اون چیزایی که دیشب بهم گفتی؟ بعد از اینکه جادوگره نفرینمرگشو روش گذاشته؟ من نیستم! من زیاد خرافاتی نیستم اما دستمو رو ایا نمی گذارم دیشب هم اگه کمکت کردم واسه این بود که جنون لای دندونات رو گرفته بودیش که نه منطق داشتی ونه موقع مناسبی برای بحث بود بعلاوه چیزی رو که حالا می دونستم اون موقع نمی دونستم.
    اگر نصیحت منو می خواهی ، تموم این پول خراب شده رو بنداز تو دریا و فراموشش کن اونجا جاش امنه.
    روری با حیرت به او خیره شد و بعد ناگهان شلیک خنده اش فضا را پر کرد: خدای من نزدیک بود باور کنم بس کن عمو امکان ندارد که چنین چرت و پرتی را باور کنی فکر سن و سالت رو بکن.
    که دو برابر سن توست پسرک جوون من! اگه تو هم یکم سن و سال منو داشته باشی شاید عقل بیشتری پیدا کنی نفرین جادوگره شاید چرت و پرت باشه ولی من در پمبه بوده ام و چیزهایی دیده ام که نمی شد گفت ازش خوشم اومد من زیاد مذهبی نیستم و با میسونرهای مذهبی هم خیلی دم خور نبودم ولی بعد از گذروندن یه شب تو پمبه برگشتم اینجا و دعا خوندم شوخی نمی کنم لازم نیست بخندی من آدم ترسویی نیستم ولی چیزهایی که اونجا دیدم ومقدار بیشتری که شنیدم نمی خوام دوباره ببینم یا بشنوم به هیچ وجه.
    با تو شوخی کرده بودند بانی روری با نیشخندی ادامه داد فکر نمی کردم ساده لوح باشی سعی کردند که به تو دوای محبت بفروشند و یا با مخلوط کردن چند طلسم تو را از شر دشمنانت خلاص کنند؟
    بانی لرزید حرکتی که در روشنایی روز بسیار شوکه کننده بود صورت باریکش به نظر زشت و پر از درد بود گفت: اگر می دونستی اون شیاطین تو غذاهاشون چه چیزهایی می ذارن اینقدر نمی خندیدی اونارو از لاشه ها در میارن همیشه لاشه هایی که اول خاک می کنن بعد در میارن و به درخت ها آویزون می کنن تا بپوسن خودم دیدم می تونی بوهاشون رادر شب ها بفهمی حتی شنیدم که اونها رو می خورن اما تمام تنم مور مور شد چیزهای بدتر هم هست که بهت بگم.
    لازم نیست زحمت بکشی خودم می دانماما باید مثل یک وحشی بدوی باشی یا چیزی نزدیک به آن اگر حتی یک چهارم آن کارهایی که ادعا می کنند قادر به انجامش هستند را باور کنی .
    بانی با قاطعیت گفت : همان یک چهارم هم کافیه ! حتی از کافی هم بیشتر یا شاید هیچیش رو نمی خوام و حتی یه ذره اش رو هم بر نمی دارم نه حتی یه پول سیاهشو دارم رک و پوست کنده بهت می گم کاپیتان روری اگه عقلت هنوز سرجاشه که شک دارم تو هم بهش دست نزن.
    به !
    بانی شانه هایش را بالا انداخت و تسلیم شد او قبلاً آن نگاه خاص را در صورت روری دیده بود و بسیار خوب می دانست که با بحث بیشتر تنها وقتش را تلف می کند پس دوباره نفی کرد البته با خشونت کمتری و با حالت منطقی تری پرسید: می خواهی اینا رو جایی منتقل کنی یا می ذاری همینجا بمونه؟
    روری برگشت و دوباره شمش ها را برسی کرد بعد سرش را تکان داد و گفت: نه نمی شود آنها را اینجا گذاشت شکستن در این خانه کار ساده ای است و من هم الان قصد ندارم اینجا بمونم یکی دو لحظه به فکر فرو رفت و بعد ناگهان گفت: این داود رذل پیر کجاست ؟ با وجود اعتمادی که به او دارم ترجیح می دهم این را نبیند.
    من هم همین فکر را کردم پس فرستادمش که واسه اسب ها بار علوفه تهیه کنه و یکی دو جنس دیگه بخره که تا شب مشغولش می کنه.
    خوب است پس شروع می کنیم.
    بانی با شک و تردید پرسید: به کجا؟
    می خواهم اینها را پایین ببرم طرف دیوار باغ که رو به دریاست و تو هم به من کمک می کنی آن اتاق های قدیمی نگهبان را که می دانی ؟ خب یکی از آنها نوعی زندان پنهانی زیرش دارد یک روز به طور اتفاقی آن را پیدا کردم یک سکه از دستم به زمین افتاد و قل خورد و در شکاف بین دو سنگ در یک گودی دیوار گیر کرد محلی که احتمالاً زمانی نمکتی قرار داشته است . وقتی خواستم برش دارم فرو رفت و اتاد و یک دقیقه بعد صدای برخوردش را با زمین شنیدم به حالتی که گویی فاصله زیاد باشد یک سکه دیگر انداختم که مطمئن شوم و بعد اهرمی آوردم و سنگ را جابه جا نمودم محلی را یافتم که احتمالاً محل اختفای شراب یا اشیای قیمتی و با حفره ای برای پنهان شدن در زمان دردسر بوده است به کسی در مورد آن حرفی نزدم چون فکر می کردم شاید روزی به درد بخورد مثل این بود که حق داشتم می توانیم اینها را آنجا بگذارم و هیچ کس هم هرگز پیدایشان نمی کند بیا برویم.
    بانی فوراً اهرمی تهیه کرد و آنها اولین بخش شمش ها را از میان خیابان باغ که توسط گیاهان بلند محصور شده بود و زیر سایه درختانی که باد از میان برگ هایش می وزید حمل کردند با دقت انبوه درهم پیچیده ی گیاهان استوایی را که مثل پرده محل یک سلول سنگی ویرانه را پوشانده بود بلند نمودند سنگی که مخفیگاه را مسدود کرده بود.
    سر جایش محکم شده و گرد و خاک شکافیکه سکه از آن فرو افتاده بود را پر کرده ومحلی برای رشد قارچ های سمی بوجود آورده بود و بلند کردنش به آن سادگی که روری به یاد داشت نبود ولی بالاخره حرکت کرد و فضای تاریکی ظاهر شده که تا زیر دیوار هم ادامه داشت ظاهراً بخشی بریده شده از صخره ای بود که دژ را بر روی آن ساخته شده بود.
    به علت سنگینی شمش ها ناچار بودند چندین بار مسیر را طی کنند وقتی آخرین شمش را در فضای تیره جا دادند سنگ را بر سر جایش نهاده و شکاف را با خاک پر کردند و رویش را با گیاهان و علف های پوسیده پوشاندند روری متفکرانه به فرو رفتگی نگای انداخت و گفت : می توانیم آن را پر کنیم می دان که باعث امنیت بیشتر می شود یا حتی بهتر است تخته سنگ را با ساروج محکم کنیم تا به نظر برسد که انگار قبلاً یک پله در اینجا بوده حتماً زمانی اینجا یک چیزی بوده است و از این قبیل سنگ های قالبی در این اطراف زیاد پیدا می شود ولی فعلاً همین کافی است.
    آنها دوباره محل را با گیاهان استوایی پوشاندند و بانی گفت: لازم نیست نگران باشی دفعه ی بعد که بارون بیاد کل محل پر از گیاهان سبز می شود گیاهان چنان تو گرما رشد می کنن که ظرف نیم ساعت هیچ کس نمی فهمه که اصلاً نزدیک اینجا هم شده بودی او با قدم های بلند از خیابان پوشیده از خرده صدف بالا می رفت مثل اینکه می ترسید ذره ای از طلاها از طریق صدف ها به او بچسبد و برایش بد شانسی بیاورد در حالیکه غرغر می کردنا امیدانه گفت: نصیحت منو قبول کن و بذار همونجا بمونه و فراموشش کن .
    روری با نیشخندی جواب داد: باید بدونی که من هیچ وقت نصیحت پذیر نیستم پس اینقدر نفوس بد نزن مسئله ای نیست که نگرانش باشی چون چیزی از آن را بر نمی داری پس کاملاً در امان هستی من که به هیچ کدامشان اعتقاد ندارم پس به منهم صدمه نخواهد خورد سعی کن از اینکه ثروتمند شده ام خو شحال باشی.
    ام ... اگه بذاره باهاش بری البته منظورم حکیم جادوگر نیست از کجا معلوم سلطان نظرش رو عوض نکنه و اینها رو دوباره نخواد به نظر من دیشب حواسش پرت بوده که اینها رو بهت داده!
    چرا ندهد باید می دیدی چیزهایی رو که برای خودش نگه داشت به شمش های من با لفظ دان مرغ اشاره کرد.
    شاید ولی وقتی سهم خودشو رو خرج کرد چی؟ یا وقتی اونها رو از دست داد؟ من که یه ذره بهش اعتماد ندارم نه تا زمانی که سهمش رو با عیاشی تلف نکنه
    روری خندید ولی خنده اش به اخمی تبدیل شد و گفت: این هم فکری است بانی در کله تو عقل زیادی وجود دارد که کسی به وجودش حتی شک هم نمی کمد باید قبل از اینکه بتواند عمیقاً به این مسایل فکر کند و تجدید نظر کند ملاقاتی با اعلی حضرت داشته باشم و وادارش کنم که به من برای روز مبادا سند کتبی بدهد به محض برگشتن داود حرکت می کنیم.
    سرایدار خانه کمی قبل از غروب بازگشت و کمکشان نمود که اسب های خودشان و اسب های بارکش را زین کنند در حالیکه در جاده ی بیت الرأس م یتاختند روری از جیب لباسش دستمالی در اورد و جسمی که در آن بسته بندی شده بود و کاملاً فراموشش کرده بود در زیر آخرین اشعه غروب آفتاب خورشید درخشید و به میان جاده افتاد روری دهنه ی اسبش را کشید بانی که او را تعقیب می کرد پیاده شد و آن را برداشت در حالیکه جسم ظریفی را در دستش تکان م یداد پرسید: اینو از کجا آوردی؟
    روری خم شد و بدون اینکه جواب دهد گردنبد را گرفت آن را کاملاً فراموشش کرده بود و اکنون ساکت روی زمین نشسته و آن را از انگشتی به انگشت دیگرش تاب می داد از ظرافت طلا کاری و هنر نشاندن مروارید های ریز و حاشیه های گل و برگی شکلش از تو باز و کهربای اصل لذت می برد زیوری دوست داشتنی بود و به اندام ظریف و زیبای زهره بسیار با شکوه و عظمت سنگ های با ارزشتری چون الماس زمرد و یاقوت میآمد.
    بانی دوباره با صدای تیزتری پرسید: گفتم از گجا آوردیش ؟
    این را ؟ اه! از همانجا!
    هوم ! وقتی نگاه نمی کرد حتماً اینو کش رفتی مگه نه؟
    نه کش نرفتم لعنتی خیال کردی من کی هستم؟
    اگه من تو رو نشناسم مسلماً این اولین دزدی ات بود و نه آخریش بانی روی زین جابه جا شده و به اسبش لگدی زد و با یورتمه ای آرم به حرکت در آمد و ادامه داد: خیال می کنم گفتی اعلی حضرت تموم جواهرات و چیزهایی مثل اونو برداشت.
    درست است ولی من ازاین خوشم آمد و چون خیلی با ارزش بود گذاشت که مال من باشد.
    و تو یه همچین چیزی رو واسه چی می خوای؟
    که به زهره بدهم.
    تو هرگز ! صورت خشک بانی بی رنگ شد روی زین خم شد و سعی کرد تا گردنبند را بقاپد ولی روری دستش را فوراً عقب کشید و گردنبند را به جیبش بازگرداند و بتندی گفت: احمق نباش بانی خرابش نکن.
    بانی التماس کرد بدش به من کاپیتان چشمانش درخشان و ترسیده و صدایش از اضطراب گرفته بود بگذار پیش من باشه من ازت می خرمش واقعاً می خرم..
    روری به او اخم کرد خیلی دلش می خواست او را چنان نفرین کند که در مقابلش نفرین جادوگر هیچ باشد ولی در عوض حندید و اسبش را به تاخت واداشت دیگر در این مورد صحبتی نشد ولی صورت بانی آشفته تر و ترشرو باقی ماند او ساکت ماند و کاملاً همه چیز بودجز یک همراه با غروب خورشید و محئو شدن سبزی زودگذر بر جزیره ائ چندین بار به پشت سرش نگاه کرد مثل اینکه می ترسید شیاطین حکیم جادوگر در هوای تاریک به دنبال او باشند
    بیت الأس مثل بسیاری از کارهای ناتمام اعراب در آستانه ی خراب شدن قرار داشت مجید به ندرت به آنجا می رفت و ترجیح می داد در قصر شهرش یامنزل دوران کودکی اش بیت الموتونی اقامت کند باد و باران و گرما رطوبت و عدم مراقبت بسختی روی دیوارها و پنجره ها و اتاق های کوچکش اثر گذاشته بودند به طوری که حتی نور ملایم شمع ها و چراغ های نفتی هم نمی توانست این اصل که روزهای عظمتش بزودی تمام می شود را پنهان نمایند اما جناحی که اکنون توسط سلطان اشغال شده بود هنوز اثری از عظمت گذشته اش را دارا بود چون در این قسمت پرده های ابریشمی لکه های نم و گچ های پوسته شده دیوار ها را پوشانده بودند زمین ها پوشیده از فرش های تبریز و سمرقند بود که با روغن معطر می سوختند روی میزهایی از جنس آبنوس و صندل که با عاج نقره و صدف منبت کاری شده بودند قرار داشتند.
    نیم دوجین صندوق های بزرگ چوبی تراشیده شده و تزئین شده با برنج و قفل های برنزی سنگینی کنار دیوار قرار داده شده بود و مجید خودش چهار زانو روی فرش ایرانی نشسته و به بالشی که با الیاف طلا گلذوزی شده و چندین کوسن دیگر تکیه داده بود و از تماشای برگزیده ای از خنجر ها تماماً جواهرنشان لذت می برد با مهربایسری برای روری تکان داد و اشاره کرد که در کنارش روی کوسن ها بنشیند و گفت: فعلاً غذا خواهیم خورد بعداً صحبت می کنیم.
    غذا مفصل و بسیار استادانه پخته شده بود ووقتی سفره بر چیده شد مجید آروغی زد و روی کوسن ها لمید و یک بار دیگر شروع به بازی با خنجرها کرد آنها را به این سو و آن سو می انداخت تا نور چراغ ها روی الماس ها و یاقوت های قرمز جرقه های سرخ و سبز و بنفش به اطراف بپراکند.
    روری در حالیکه تماشایش می کرد گفت: می بینم که اصلاً نترسیده اید.
    از نفرین جادوگر ؟ مجید در حالیکه با دقت یک سروی زمرد تراشیده را تماشا می کرد به آرامی ادامه داد: بله .. و نه چون علی رغم اینکه برای امنیت بیشتر طلسم روی محل اخنفای گنج گذاشته بود ولی ما توانستیم بدون زحمت وارد شده و آن را جابه جا کنیم و آن را جابه جا کنیم و آن طلسم مانع ما نشد پس فکر کردم چون من جانشین پدرم هستم و مطمئناً او می خواسته من از محل اختفای جواهراتتش مطلع باشم که در این صورت نیاز از آن استفاده کنم پس طلسمش علیه من بی قدرت است بنابراین نفرین او هم بی اثر خواهد بود.
    چون دلیلی وجود ندارد که پدرم ثروتش را از من که طبق خواسته خودش جانشینش شدم دریغ نماید.
    پس فکر می کنی که این خواسته و تمایل تو را از هر سر نوشت شیطانی محافظت می کند؟
    باور دارم که خواهد کرد و به همین دلیل است که می گ.یم که نه نمی ترسم اما همچنان می گویم که بله می ترسم که چنان مردی بتواند چنان آرزوی شومی از جانب خودش کند پس شاید بد شانسی به من رو بیاورد .
    اما می پنداری که این جواهرات ارزش آن رادشته باشد؟
    مجید با ژستی انکارکنان گفت: به این دلیل است که می دانم در هر راهی که قدم بگذارم شر در انتظار م ن است اگر به جواهرات دست نزنم چون پول ندارم شرارت مردمم دزدان و برادرم طاهاواتی رادر انتظار دارم اما با بخش کوچکی ازاین جواهرات می توانم براحتی هر سه گروه را راضی کرده و برای خودم هم وسایل آسایش را فراهم نمایم بنابراین شر برداشتن جواهرات کمتر است .
    روری نیشخندی زد و گفت: به نظر ساده می آید اما در مورد من چه؟ هیچ دلیلی وجود ندارد که شیاطین جادوگر کاری به کار من نداشته باشد.
    نه هیچ دلیلی وجود ندارد.
    روری با دلخوشی کامل خندید و گفت: و تو هم تا زمانی که در امنیت باشی هیچ اهمیت نمی دهی وا صلاً چرا بای بدهی؟ خودم هم نمی دهم من هم نمی دهم من هیچ وقت به جادوگران و ساحران اعتقادی نداشتم و قصد ندارم اکنون داشته باشم و به این معنی نیست که از سهم خودم صرف نظر کنم من دو دستی به آن چسبیده ام اما چیز دیگری هست که از اعلی حضرت می خواهم.
    مجید با تردید پرسید: یک گردنبند دیگر؟
    نه کاغذی می خواهم امضاء و مهر شده مبنی بر اینکه طلای پرداختی است یا یک هدیه به کاپیتان اموری فراست از کشتی ویراگو در مقابل خدماتی که به مملکت کرده است آیا آن را به من می دهید؟
    حتماً ولی چرا؟ تو که طلا داری!
    فعلاً بله و لی شاید زمانی برسد که دیگران به حق من اعتراض کنند .
    شاید حق با تو باشد کاغذ را به تو خواهم داد کاتبم آن را برایت آماده می کند
    در واقع خودم یکی آماده کرده ام گفتم در وقت صرفه جویی کنیم متن به عربی است و با ترجمه ی انگلیسی تنها برای اطمینان بیشتر به تنها چیزی که احتیاج دارد مهر و امضای شماست و اثر انگشتتان که دیگر مو لای درزش نرود.
    کاغذ تا شده و دست نویسی از جیب پیراهنش در آورد و به سلطان تقدیم کرد که آن را با علاقه خواند و بسیار از دستخط عربی روری تعریف کرد روری در پاسخ این تعریف تعظیمی کرد سلطان دستانش را بر هم زد تا برده ای را فرا بخواند و او را به دنبال قلم و دوات و مهر بفرستد پس از فراهم شدن آنها نامش را با قلم نی امضا نمود و اثر انگشت گذاشت مراقبت کرد که مهر سلطنتی پایین ورقه ی کاغذ زده شود و در حالیکه ورقه را بر می گردانید پرسید: آیا راضی شدی دوست من؟
    کاملاً و متشکرم چنانکه باشد ترجیح می دهم در کارهایم اطمینان کامل به دست بیاورم.
    و اکنون که مطمئن شدی شاید در مقابل آن به من لطفی بکنی ها؟
    مایه ای از اخم در میان ابروان بلو ند روری افتاد و گفت: چه کاری؟ می دانید که اگر بتوانم خواهم کرد؟
    مجید مزاح کنان گفت: کار مشکلی نیست اما خوشحال می شوم اگر کشتی ات را به درالسلام جایی که من قصر جدیدی می سازم ببری و اکنون که می توانم خرج تکمیلی اش را بدهم ببینی که کار چگونه پیشرفت می کند.
    مجد ساکت دش مثل اینکه تمام آنچه می خواست بگوید همین بود بعد خنجری کوتاه و تراشیده شده با قبضه ای به شکل سر طوطی از زمرد که طرح بسار جالبی داشت برداشت و با دقت معاینه نمود .
    روری گفت: خب ؟
    مجید لبخندی زد و خنجر را به گوشه ای انداخت ظاهراً مرا خیلی خوب می شناسی
    آنقدر که بدانم اگر تمام مطلب همین بود برای چنین مأموریت کوچکی خودت را به دردسر نمی انداختی که مرا بفرستی چه می خواهی؟
    اطلاعان شنیده ام که یک حاجی خاصی یک عیسی بن یوسف نامی که بسیار مرد محترمی است و صاحب منزلی در یک مایلی محل احداث قصر من می باشد متفق دزدان دریای خلیج است و اوست که به آنها تعداد بردگانی که می توانند در اینجا بیابند و هرچه که ارزش خرید یا دیدی یداشته باشد اطلاعات می دهد همچنین اینکه کدام منزل دارای برده های جوان و بچه های زیباست از کدام خانه محافظت می شود و غارت آ« خطرناک است و کدام نیست اگر این اخبار واقعیت داشته باشد و شایعه ای نباشد که توسط دشمنانش انتشار شده است پس تو را به عنوان کس که در کار برده بوده ای می شناسد و شاید بتوانی از این طریق به او نزدیک شوی.
    و اگر درست باشد؟
    بفهمم که آیا مهاجمان امسال می آیند یا نه ؟ اگر می ایند چه وقت؟و چه می گیرند تا با صلح جزیره را ترک کنند و بردگانشان را از جای دیگری بخرند یا بدزدند و این را م یدهم به آنها..............
    دستش را به زیر کوسن برد و جعبه ای با قید برنجی در آورد درش را باز نمود و محتویاتش را روی فرش ریخت مجموعه ای از سنگ های تراشیده و نتراشده که چون استخری از نور می درخشیدند و چشمک می زدند و با رنگ های مختلفی به اطراف می تابید ند الماس زمرد لعل بدخشان و یاقوت قرمز ارغوان وانی و الکساندرا و آپال و در میان آنها یک دوجین مروارید یکدست درخشان و بی عیب با رنگ های که هرگز روری ندیده بود ، قرار داشت.
    مجید در حالی که ارزش سنگ های رنگارنگ راارزشیابی می کرد متفکرانه گفت: باید آنقدر بس باشد که ترغیبشان نماید که به جای دیگر بروند اما لزومی ندارد که همه ی آنها را نشانشان بدهی چون شاید حتی نیمی از آنها کافی باشد اینن کار را به تو می سپارم.
    روری در سکوت به سنگ ها خیره شده بود و مجید با نگرانی او را می نگریست وقتی که نهایتاً دست دراز کرد و آنها را جمع نمود و به جعبه ریخت و در آن را بست مجید آه خفیفی از راحتی کشید و یا شایدهم آه افسوس بود روری گفت: ببینم چه می توانم بکنم ؟ ولی آیا مطلبی نیست که مورد بررسی قرار نداده باشید؟
    که آنها را برای خودت برداری؟
    روری نیشخندی زد و گفت: خب آن هم هست گرچه به این فکر نمی کردم به نظرت نمی رسد دیدن این همه سنگ اشتهایشان را زیادتر کند ووقتی آنها را برداشتند باز بهم به امید به دست آوردن غرامت بیشتر به اینجا بیایند؟ مخصوصاً اگر شک کنند که باز هم از این جواهرات دارید.
    مجید به فکر فرو رفت و لبهایش را گزید اخمی کرد و بالخره گفت: اگر جای من بودی چه می کردی؟
    روری نیشخندی زد و گفت: سؤال احمقانه است به خصوص وقتی بارها به تو گفته ام که چه می کردم.
    مجید با بی صبری گفت: بله بله با آنها بجنگ اجازه نده لنگر بیندازند و اگر بر نگشتند کشتی هایی به مقابله با آنها بفرست که بر روی آنها آتش بیندازد این قبیل حرف ها را مدت هاست که شنیده ام و باز هم می گویم که حماقت است وقتی نتوانستم سربازانم را ترغیب کنم که به مقابله ی حامیان برادرم در مارسی بروند علی رغم اینکه خودم سر دسته ی آنها بودم و تنفگ انگلیسی ها دروازه ها را برایشان گشوده بود چگونه فکر می کنی بتوانم آنها را تحریک نمایم که با این دزدان دریایی که حتی از آنها بیشتر می ترسند جنگ کند؟ بعلاوه بسیاری از رعایایم برده هایشان را به قیمت خوب به آنها می فروشند.
    روری شانه هایش را بالا انداخت و گفت: پس در این حالت اگر بتوانم بگویم هر چه بر سر مردم شما بیاید حقشان است و تا زمانی که آماده نشده اند که برای دفاع از خود و اموالشان کاری کنند من آنها را ترک می کنم تا نتیجه اش را ببیننند و بعلاوه تو در امان هستی آنها به قصر کاری ندارند.
    نه ولی وقتی جزیره را ترک کنند مردم که عصبانی هستند و مرا به خاطر اینکه جلوی این غارت ها رانگرفته ام سرزنش خواهند کرد مثل اینکه می توانسته ام سه هزار مرد را با دو دستم متوقف کنم خدای من چه حماقتی اگر دزدان بیش از این حریص نباشند و شهر را همان طور که قبلا تهدید کرده بودند آتش بزنند چه؟ شاید قصر من بسوزد تجارت هم از بین خواهد رفت رفت و آمد کم می ود و پدرمان در می آید ! بگذار بار دیگر درباره ی جنگیدن با آنها حرفی نزنیم .
    با از رشوه دادن دور نگهشان دار مگر اینکه به آنها اعتماد داشته باشی که وقتی دستشان به این سنگ ها رسید بر سر قولشان بمانند می توانی اعتماد کنی؟
    مجید با افسردگی اقرار کرد نه آنها پسر آنها پسران شغال و عفریته ها هستند و سر قول ایستادن جزو مرامشان نیست جعبه را زیر کوسن گذاشت و گفت: پس توصیه می کنی تسلیم شوم؟
    روری خنده ی کوتاهی کرد و گفت: این چیزی است که حتی به بدترین دشمنم هم توصیهنمی کنم نه ایده ی من بهتر است بعد نگاهی به اطراف وبه درگاه پرده دار انداخت مجید که متوجه معنای این نگاه شده بوددستانش را به همکوفت و به مستخدمی که حاضر شد فرمان مختصری داد وقتیدرها بسته شد گفت : اکنون دیگر نخواهد شنید پس می توانی آزادانه حرف بزنی ین ایده ی بهتر تو چیست؟ روری با صدای بسیار پایینی بنرمی و آهستگی مطلب را گفت. وقتی صحبش تمام شد لبخند سلطان به قهقهه تبدیل شده بود.
    دوست من دوست بسیار عزیز من تو پسر ابلیس و پدر حیله گری هستی همین کار را خواهم کرد و تو ترتیب کارها را برایم خواهی داد و اگر آنها در حال آمدن بودند پیامی برایم بفرست میل دارم آماده باشیم.
    روری بلند شد و گفت: البته نگاهی به مرد پوست زیتونی گوشتالویی که چهار زانو روی تختی از قالی های ابریشمی و کوسن هایی با ریشه ی طلا نشسته بود و می خندید انداخت یک بر دیگر آن حس تعجب ناگهانی و غیرقابل پیش بینی او را فرا گرفت او اموری تایسون فراست پسر اموری فراست از لیبدن گیبل از منطقه کنف در آنجا در این محل عریب چه می کرد؟با صدای بلند خندید ولی بیشتر به خودش تا به مجید طبق سنت تواضعی کرد و آهسته و با قدم های بلند از اتاق خارج شد.
    بمحض افتادن در پشت سرش سلطان دست به زیر کوسن برد و جعبه ی جواهرات را بیرون آورده و باز نمود. و یک بار دیگر حس عمیقی ازرضایت که بیشتر ناشی از قیمت آنها بود تا تحسین زیبایی و خلوص رنگ هایشاان مورد مطالعه قرار داد بله دوستش کاملاً حق داشت چرا تنها باید سلطان زنگبار ناگزیر به پرداخت از کیسه ی شخصی خودم برای خرید مصونیت در قبال دزدان خلیج باشد ؟ مطمئناً منصفانه است که مردم شهر مخصوصاً تاجران و مالکان ثروتمند عرب که صاحب بردگان بی شماری بودند و از چنان تاراجی بیشترین صدمه را می خوردند ، هم باید سهمی از این بار را به ذدوش بکشند بخصوص که تا کنون از ترس جانشان کاری برای دفاع از خود نکرده اند.
    تاکنون ه امیدوار بودند که با پنهان کردن بردگان و اذیت نکردن دشمن مورد تاراج قرار نگیرند و این همسایگان باشند نه خودشان که صدمه ببینند و به همین دلیل هیچ تلاش هماهنگی برای مقابله با دزدان دریایی انجام نداده بودند و هرگز هم رعایا یش کاری نمی کردند مهاجمان سال به سال به آمدن و هجوم و غارت خود ادامه می دادند و هر بارپول مجید بود که باید صرف خریدن آنها می شد ووقتی ک بالاخره معامله تمام میشد و آنها جزیره را ترک می کردند رعایای ترسیده و عصبانی و دلسردش از پشت درهای سنگر بندی شده ی منازلشان بیرون می آمدند که قیمت برده ها و فرزندان دزدیده شده شده خود را به سلطان گزارش داده و حساب کنند و به او که سلطانشان است گریه و اعتراض کنند تا مانع وقوع اتفاق مجدد شود همه ی اینها ادامه پیدا می کرد و حال که کاپیتان فراست راه حل مناسبی جلوی پایش گذاشته است موفق خواهد شد.
    اگر همه ی نقشه ها درست پیش می رفت شاید سال آینده در عوض اینکه خود را پنهان کنند تا بعد از حمله به او اعتراض نمایند خود رابرای متوقف کردن این بلای سالیانه آماده کنند سلطان اندیشید که دیدنش خالی از لطف نیست
    زهره در حالکه گردنبند ملیله را با انگشتان حنازده اش با دقت لمس می کرد و به تلألو تصویر خود با گردنبند در آینه خیره شده بود نفسی عمیق از سر لذت کشید و گفت: چقدر زیباست.
    در مقایسه با بلندی سقف اتاق با طاقناهای مغربی اش قامت زهره کوچکتر و باریکتر به نظر می رسید روری با نگاهی به او گرهی بر ابروانش انداخت با وجود آنکه دراثر داشتن خون شرقی در رگ هایش زود بالغ شده بود و کاملاً بر مستخدمان منزل تسلط داشت و با توجه به این اصل که مادردختر چهار ساله اش بود هنوز طبق معیارای عرب یک بچه به حساب می آمد
    هیچ ایده ای در مورد سن زهره نداشت چون هنگام خریدنش چیزی بیشتر از یک مشت پوست و استخوان نبود که ترسیده و با صورتی که مثل یک پیرزن پر از چروک شده و استخوان بندی که می توانست متعلق به یک بچه پنج ساله باشد .
    برده فروش به او گفته بود ده یا دوازده ساله است و اگر تحت مراقبت قرار گرفته و خوب تغذیه کند بزودی به یک زن تمام عیار تبدیل می شود خود زهره گفته بود خیال می کند چهارده ساله باشد و بعد ها گفته بود شاید یکی دو سال جوانتر و یا پیر تر بدرستی نمی دانست اما برده فروش در مورد تأثیر مراقبت و غذای مناسب اقرار نکرده بود بخصوص که زنان شرقی زودتر از همسن و سالانشان در مناطق سرد سیر باغل می شوند و اغلب در زمانی که دختران غربی همسنشان هنوز پیش بند بسته و به مدرسه می روند آنها همسر و مادر شده اند دانستن اینکه کدامیک سنش رادرست تخمین زده بودند مشکل بود برده فروش یا زهره و یا تخمین خود روری که به طور قابل ملاحظه ای از حدس دو نفر قبلی کمتر بود
    همان طور که زهره ایستاده بود و از تصویرش با گردنبند ملیله لذت می برد روری دردی سخت از گناه را در وجود خود حس نمود فکر کرد که شاید حدس باطنی اش درست بوده باشد چون در آن لحظه زهره شبیه کودکی در لباس تفننی بود بچه ای دوست داشتنی در شلواری ابریشمی به رنگ سبز زمردی و تونیکی از پارچه ی نقره ای مهتابی رنگ باریکی مچ های دست و پایش را النگو های طلا و کریستال تراشیده گرفته بودند ودور گردنش گردنبندی از مروارید ریز و نوپاز و کهربا می درخشید.
    زهره سرش را بر گردانید و به روری لبخندی زد صورتش از مسرت می درخشید
    و انگشتانش جواهر کم بها را به گونه ای نوازش می رد که گویی آن حس دارد و زنده است دوباره گفت: زیباست
    روری گفت: زیبایی اش را از صاحبش گرفته است
    خونی گرم گونه های زهره را سرخ کرد لبخندش دیگر مسرت نبود بلکه حاکی از خوشبختی محض بود این درست نیست سرور من چون این جواهر به یک ملکه زیبایی می بخشد اما شنیدن این حرف از شما بسیار شیرین است بخصوص اخیراً که فکر کرده بودم ترسیده بودم صدای نرمش لریده بود و مژگانش چون پرده ای تیره فرود آمدند روری چانه اش را گرفت و صورتش را بالا آورد ولی زهره دیگر به او نگاه نمی کرد روری پرسید چه فکر کرده بودی پرنده ی من ؟
    که شما.... کنیزتان محبوبیتش را نزد شما از دست داده است
    چقدر احمقانه قلب کوچکم از چه زمانی تو کنیز بوده ای؟
    آن ژگان سیاه بتندی بلند شد چشمان زهره درشت و پر شور و عاشق بود همیشه از اولین ساعت و تا آخرین لحظه .
    شاید شما ازادی ام را ده بار یا ده هزار بار به من ارزانی کنید ولی این اصل تغییر نخواهد کرد و من همچنان کنیز شما هستم و شما سرور من و زندگی ام هستید اگر التفات شما را از دست بدهم می میرم
    او میدانست که زنان دیگری هم وجود چون روری هرگز تلاشی برای پنهان کردن واقعیت نمی کرد و در دنیای زهره مثل تمام زنان مشرق زمین مردان صاحب چندین همسر بودند شاید در نهان آرزو می کرد که چنین نبود ولی بر خلاف طبیعت و سنتبود اگر از مردان انتظار دیگری می داشت و اصلا او که بود اگر سرورش می خواست توجهش به زنان سفید پوست معطوف سازد .
    گفته می شد که زنان سفید پوست در ابراز محبت بی مهارت بودند ولی او از آنها بیشتر می ترسید چون گرچه آقایش چون اعراب صحبت کرده و زندگی می کرد ولی از خون آنها بود و وحشت او این بود که روزی روری از میان ا«ها همسری بر گزیند ولی اگر تنها می توانست برایش پسری بزاید شاید آن خطر از میان می رفت تمامی مردان خواهان پسر بودند پسران قوی و شجاع و زیبا که دنباله روی آنها بود و موجب سرافرازی و افتخار آنها باشد دختران تنها ناز پرورده ووسیله ی بازی بودند و اگر زیبا می شدند ارزششان و ادعایشان بر محبت پدری شاید در حقشا ن افزایش می یافت اما هرگز جانشین یک پسر نمی شدند و عامره طب معیار های زهره زیبا نبود اما خیلی شبیه پدرش بود اما تنها قادر مطلق او را پسر می کرد چه پسری می شد....!!!!!!!!!
    زهره که بچه را می پرستید می دانست که محبت روری به دختر ش گرچه واقعی است ولی شامل حالتی است که که آن را درک می کرد اثری از ملاحظه کاری و و احتیاط کاری که چون مانعی شده بود مثل اینکه روری از او می ترسید یا بیش از اندازه به او توجه داشت و چون زهره ان را درک نمی کرد با تاثیر فلسفه ای که طی سال های متمادی به زنان باورنده بود که موجوداتی عاری از روح و زیر دست هستند و تنها برای خدمت و لذت دادن به مردها و زادن بچه خلق شده اند برای خود توضیح میداد که عامره با دختر بودنش روری را ناامید کرده است و اگر پسر می شد روری او را دوست می داشتو بسیار از قدرت و بنیه قو ی و هوش بالایش مغرور بود زهره از این مطلب مطمئن بود و همین طور اطمینان داشت که تنها یأس و نا ایدی است که آن نگاه غریب را به صورت روری می اورد نگاهی که اغلب متوجه آن می شد نگاهی که وقتی روری مشغول بازی با بچه بود و یا حتی وقتی که فقط بازی عامره با کاسکوی سفید و تعقیب شاد و خنده اش به دنبال بچه گربه ها را تماشا می کرد نا خود آگاه بر چهره اش می نشست و در آن هنگام اتاق را ترک می نمود و و اغلب خانه را هم ترک می کرد و تا یک روز بعد و تا یک هفته و گاه یک ماه به خانه نمی آمد بخصوص این حالت هر وقت که عامره با روری انگلیسی صحبت می کرد اتفاق می افتاد اولین باری که عامره انگلیسی صحبت کرد روری از دست بانی که ازیک کتاب عکس دار به بچه آموخته بود عصبانی شد و همین طور که با زهره که هر روز طی ماه هایی که او در دریا بود بچه را پیش یک میسونر مذهبی برده بود که برای گذراندن مرخصی استلاجی اش به زنگبار آمده بود تا زبان پدرش را از آن پیر دختر بیاموزد بیچاره خانم دیولاست که زندگ یاش وقف رستگاری روح ها برای خدای سفید پوستان کرده بود قبل از اینکه به افریقا باز گردد فوت کرد .
    این اولین و تنها باری بود که روری از او عصبانی شد زهره از عدم رضایت او مجاله شد چون درس ها را تا زمانی که بچه بتواند با روان ی قابل قبولی صحبت کند مخفی نگه داشته بود تا روری را تعجب زده کند در هدفش هم موفق شده بود اما نه به روشی که دلش می خواست و اگر به خاطر بانی پاتر نبود حتما هر آنچه را که اموخته بود فراموش می کرد ولی اگر زهره پشیمان و مچاله شده بود بانی چنین حسی نداشت بخشی از قلب اقای پاتر که به کاپیتا ن اموری فراست حاجی رئلوب و ویراگو تعلق نداشت بی شائبه به عامره تقدیم شده بود او این موجود کوچک را بسیار دوست می داشت بهگونه ای که در تمام زندگی طولانی و بی ابرویش کسی را این گونه دوست نداشت مطمئنا نه حتی هیچ یک از فرزندان گوناگونش را! دلبستگی به عامره تازه و غیر منتظره بود و چنان در روح آلوده ش جوانه زده بود و عمیقا ریشه دوانده بود و در حالیکه زهره می گریت بانی خشمگیناه اعتراض کرده بود:
    هرگز در تمام عمرم چنین حرف مزخرف آشغالی نشنیده بودم و هر چی زودتر درش بیار تمومش کنی بی انصافی ات حال منو بهم می زنه چرا دختره نباید یاد بگیره که مثل یک مسیحی حرف بزنه ؟ دختر خود توست یا حداقل به من این طوری گفتن
    روری با خشم جواب داد که دقیقا همین اصل است که به او این حق را می دهد تا هر طور که بخواهد بزرگش کند و بانی در جواب لغتی بسیار زشت وخشن به کار برده بود و بعد زیرکانه گفته بود تو می خواهی که بچه را عرب کنی که خودت را راضی نگه داری که همش مال زهره است و خودت هیچ مسئولیتی نداری خب تا وقتی که من قدرت دارم نمی توانی این کار را بکنی این بچه حق داره خودش انتخاب کنه که به کجا تعلق داره و منهم مواظبم که این حق رو از دست نده اگه درست و حسابی دوستش داشتی فرق می کرد ولی نداری و اگه تو این فکری که من هم دوستش نداشته باشم کور خوندی چون من دیگه به حرفت گوش نمی دهم.
    بانی پیروز شد و عامره انگلیسی عربی و سواحلی رابه سهولت و به یکسان صحبت نمود گرچه با تمایلی شدید که درست مثل بانی تمام ده های اول کلمات را تلفظ کنداما آن گونه که زهره و بانی بچه را دوست داشتند روری از محبت به او دوری می گزید درست مثل اسب وحشی که از انسانی با حبه قندی در یک دست و با افساری در دست دیگر فرار می کند او هم با خشونتی غریزی از آن احساس فرار می کرد و زهره همچنان فکر می کرد اگر پسر می شد . او در انتظار پسری بود که او را مفید کند.
    روری موهای صاف چون ابریشمش را که معطر به عطر شکوفه های یاسمن بود نگاه می کرد اما در بالای سر اوحالت چشمانش حاکی از پریشانی خیال بود چون افکارش زهره و زنگبار و خانه ی دو لفین ها را ترک کرده بود حتی طلاهایی که در کنار دریای کولسمی پنهان کرده بود را هم فراموش کرده بود و انقدر جلو رفته بود که به افریقا و دارالسلام بهشت صلح رسیده بود جایی که عیسی بن یو سف آن عرب زمین دار محترم و ثروتمند در ناز و نعمت در منزلی بین بیشه های نارگیل و باغ پرتقال زندگی می کرد و شاید دوست و متحدد دزدان دریایی مهاجم خلیج بود.
    زهره همچنان دوری روری را حس می کرد زهره می دانست که او به فکر عشق نیست خود را به او بیشتر نزدیک کرد و صورتش را مخفی نمود تا اشک هایی که همیشه تلاش می کرد در خلوت بریزد و اکنون دیگر نمی توانست آنها را کنترل کند را نبیند و روری آنها را ندید در واقع اصلاً نفهمید که زهره گریه می کند و وقتی بالاخره زهره بدنش را منقبض کرده و خود را عقب کشید چشمش به نگاه خیره ی رور افتاد .روری بدون پرسشی او را آزاد کرد و زهره متوجه نگاه ثابت روری به افق دور دست و پهنای دریایی که پشت پنجره ها قرار داشت شد.
    روری آن شب در عرشه ی ویراگو گذراند و عصر روز بعد به سمت مغرب بادبان گشود و از خلیج خارج شد دلیلش برای رفتن به سوی غرب در حالیکه دار السلام در جنوب بود تنها ریشه در این اصل داشت که کاپیتان اموری فراست عادت نداشت هیچ گاه مقصد اصلی خود را به کسی نان دهد حتی در آن موقعیت های اندکی که مشغول هیچ تجارت مشکوکی نبود عامره التماس کرده بود که با او برود و چون تقاضایش رد شد چنان پا به زمین کوفت و اخم کرد که از طریق آن تا بیست نسل از فراست ها شناخته می شدند رونوشتی درست و حسابی از روری فراست بود بانی با صدای بلند خندید و به عامره گفت که بی شک یک خرده سنگ از از صخره ای قدیمی است و دلداری اش داد که یک روز خودش او را خواهد برد حتی اگر لازم باشد قاچاقی و در یک صندوق حملش نماید ولی این بار بهترین هدیه ای که بشود خرد را برایش خواهد آورد.
    زهره مثل همیشه اطمینان داد که برای سلامتی و بازگشت سریع روری هرساعت دعا خواهد کرد درست لحظه ای که روری برگشت برود متوجه شد زهره هنوز گردنبند را به گردن دارد و ناگهان به طرز عجیبی ناراحت شد او به اخطار بانی با بی حوصلگی گوش کرده بود و حالا می دید که خودش هم چندان از قید خرافات آزاد نیست چون به سمت زهره برگشت و شانه های باریکش را محکم گرفت و برش گرداند و گردنبند را باز کرد و به آنسوی اتاق پرتاب نمود .
    به کوتاهی در جواب گریه ی اعتراض آمیز زهره گفت : ارزش تو را نداشت برایت جواهر بهتری خواهم آورد دیگر آن را نیانداز مروارید من زهره چنان خوشحال شد که طی ماه ها نشده بود و وقتی که روری رفت برگشت تا گردن بند را دوباره به گردن بیاویزد چون نه فقط هدیه روری بلکه سندی از عشقش بود و زیبا تر از آن بود که در جعبه ی صندل پنهان شود اما گردن بند ظریف تر از آن بود که تحمل رفتار خشن روری را داشته باشد قفلش و یکی از شکوفه های تو پرش در اثر افتادن شکسته بود پس در عوض آن را با تکه ای از ابریشم به گردنش بست تا روز بعد آن را برای تعمیر پیش گارچاند جواهری ببرد.
    سرهنگ ادواردز که با چابکی در ایوان کنسولگری که مشرف به لنگرگاه بود قدم می زد تا هوای تازه را تنفس نماید عزیمت کشتی کوچک کاپیتان فراست که راهش را بسختی از میان کشتی هایی که در لنگرگاه لنگر انداخته بودند باز کرد مشاهده نمود لحظه ای توقف کرد و با خوود اندیشید که نمی دانم اکنون چه قصدی دارد ؟ ده دقیقه بعد مجید بن سعید سلطان زنگبار از پنجره ی قصرش ویراگو را دید که باد بان هایش را در مقابل نسیم عصر گسترده و چون از آنچه در مغز صاحبش می گذشت آگاه بود از دیدن اینکه کشتی به سمت مغرب می رود لبخندی زد.
    هیرو هم که وقفه ی باران های موسمی استفاده کرد و برای قدم زدن با کلیتون به کنار دریا آمده بود حرکت کشتی کوچک را را از جایگاهش دید و احساس نمود که با رفتنش هوا تمیز تر شده و راحت تر می شود نفس کشید فکری که آشکارا با کلیتون شریک بود چون کلی قاطعانه گفت: یکی از بدی های شهر کم شده است اگر هفته ای ک بار باران بیاید و آشغال هایی چون فراست و خدمه اش را بیرون کند شاید اینجا کمی قابل تحمل تر از یک سیاه چال جهنم شود برای خارج کرده تو از اینجا لحظه شماری کنیم.
    هیرو با خود اندیشید که آن روز عصر اصلا شبیه سیاه چال جهنم نیست گرچه یکی دو روز پیش با او موافقت می کردولی اکنون بادیدن آب های آرامدستخوش بیاد افق صورتی رنگ چندان مطمئن نبود که دلش بخواهداز آنجا برودبزودی دوباره باران می بارید شاید فردا فعلا که آسمان روشن بود و توده های بزرگ ابر در رق جزیره انباشته شده بودو دیوار های سفید شهر پشه های خاکستری رنگ درختان نارگیل را شبیه یک مرجان درخشان و زنده در مقابل غروب آفتاب زمردی رنگ ارام نموده بود.
    ستاره های چون یک قطرهشبنم نورانی بر سر درختان که از دور به رنگ شعله ی آبی دیده می شدند می لرزید و با کم شدن رنگ ها و فرود ناگهانی شفق و زنگبار چراغ ها درشهر شکوفه زدند و بر اشکال تیره رنگ کشتی های بزرگ که با حرکت امواج می لغزیدند نور پاشیدندو در محلی که لحظه ای بیش یک ستاره وجود داشت اکنون هزاران ستاره ی بزرگو درخشان نورافشانی می کردند صدای بلند مؤذناز مناره ی مسجد بوضوح و با آهنگی گیراکه به گوش غریبان غریب و سحر انگیز می رسید شنیده می شد درست مثل اینکه جزیره ی مرجانی سیر با جنگلی های تیره ادویه و نخل ها و باغ های پرتقال پر عطر که برای چشمان غریبان پر از رمز و راز بود وقتی که کلیه ی صدا ها خاموش شد دیگر باد بان های ویراگو همدر تیرگی محو شدند آنگاه هیرو ازفشردن بازوی کلی دست کشید و از دریا بازگشتند و لنگرگاه تاریک ترک کردند و قدم زنان از میان خیابان های پر سایه گذشتند .
    درختان یاسمن روبروی کنسولگری در تاریکی شبی که بسرعت همه جا را فرا گرفته بود نقره فام به نظر می رسید و بوی شکوفه های پژمرده اش هوای گرم را با عطری پر کرده بود که زمانی هیرو وازده کرده بود ولی امشب به طرز عجیبی به نظر شیرین و به دلیل خاصی محسور کننده و گیج کننده بود لحظه ایی مکث کرد که نگاهی به آنها بیاندازد به نظرش ستاره های آسمان بسیار پایین آمده بودند به طوری که در لا به لای شاخه های پیچیده ی درخت م گم شده بودند و اینکه او هرگز متوجه زیبایی آنها نشده بود آنقدر آنجا ایستاد و به منظره خیره شد که حوصله ی کلی سر رفت و آرنجش را گرفت و با اصرار او را به درون خانه برد روز بعد و روز بعدتر از آن باران بارید طوفان سختی از آب که آخرین شکوفه های سفید درختان را غارت نمود آن را استوار و خاکستری رنگ و زشت در نیم هکتار گل و لای باقی گذاشت.
    دو هفته ی تمام طول کشید تا ویراگو به دار السلام برسد به محض اینکه از دید جزیره دور شد روری جهت کشتی را به سمت شمال برگرداند و پس از چند روز به لامور و مالیندی و بعد به مومیانتا رفتند تا اطلاعات جالبی سر راه کسب کنند که بسیار از فرضیه ی همدستی عمیق و ریشه دار حاجی یوسف بن عیسی دار السلامی یا به اصطلاح تجارت خطرناک کشتی دزدان دریایی خلیج فارس حمایت کرد.
    روری وانمود کرد که آماده ی خرید برده به قیمت عالی است و آنقدر در این کار پیشرفت کرد که حتی تعدادی از برده هایی که پنهانی از جنوب آورده و عازم کشورهای عربی بودند را هم نشان او می دادند تمهیداتی به خرج داد تا فروشنده ی آنها که عربی اهل کیلوا بود بتواند از دست کشتی های اسکادران کیپ که در آن حوالی بسیار بودند فرار نماید.
    البته اخباری درباره ی ستوان لایمور و دافودیل هم شنید ظاهرا دان طی هفتههای گذشته هفت برده فروش را گرفته و اموالشان را توقیف کرده و کشتی هایشان را به جاهای کم عمق رانده و برده هایشان رارا هم آزاد نموده اند روری با شنیدن این خبر غر غر کنان اضافه نمود که احتمالاً اکثریت آنها طی یک دو روز آینده آینده دوباره توسط یک تاجر برده یدیگرگرفتار می شمند پس رویکمک دافودیل برای ترساندن دزدان دریایی نمی شد حساب کرد زیرا به سمت جنوب بادبان کشیده بود و تا مدت ها بر نمی گشت روری با عصبانیت گفت که دان در تنها موقعیتی که حضورش شاید می توانست در عوض دردسر برایپیشرفت نقشه های او مفید باشد از منطقه دور شده است.
    در مومیانتا در منزل یک زن تیرانی بود که شایعه ای شنید مبنی بر اینکه یک دسته از کشتی دزدان دریایی خلیج فارس رابه قصد زنگبار ترک کردهاند آنها از بندر عباس قشم حرکت کرده اند و به قصد جنوب بادبان کشیده اند و از آب های ساحلی موگادیشو و موساسا گذشتند تا سر راه به جنوب بروند و در راه بازگشتشان به ککمک باد های موافق شمالی زنگبار بروند و آنجا را غارت کنند باتوجه به وضعیت هوا و شانس برخورد باد موافق در سر راه طی چند هفته آنها به آنجا می رسیدند تنها خداوند و صاحبان کشتی ها می دانستند و دراین مورد هیچ شکی وجود نداشت.
    چون سال قبل ب دلیل بیماری در قبایل داخلی شان که مرگبار هم بود جمعیت به یک دهم تقلیل یافته بود و برده کمیاب شده بود پس امسال صد در صد می آمدند و می گفتند که روستاها خالی از سکنه شده است چنانکه صد روز در بین آهنا را بروی و کسی را نبینی .
    روری شنید که برده داره بسیاری با کاروان های برده ی خود کشتی هایشان را در ساحل ترک کرده تا محموله هایشان را به شهر ها انتقال داده ولی دیگر بازنگشتند هیچ خبری هم نرسید که بگویند که چه بر سرشا ن آمده است زمزمه ای بود که می گفت این قاره ی پهناور خالی از سکنه شده است و اینکه گربه های وحشی و حیواناتی که از گوشت لاشه ها استفاده می کنند به قدری وحشی شده اند که نه آتش و نه تفنگ جلودار آنها نیست.
    راوی یک مرد وراج اهل کاج و در کار خرید و فروش عاج و چرم و ادویه بود گفت: هر چه باشد مطمئناً امهاجمان خلیج فارس در این فصل به زنگبار سرازیر شده اندچون آنها از کجا برده هایشان را تأمین کنند بخصوص که اگر واقعیت داشته باشد که خدایان بیماری فرستاده اند تا تمام سیاهان را پاک کند و زمین را دوباره به شیران و حیوانات دیگر پس دهد .
    زن ایرانی سرش راتکان داد وگفت من هم این را شنیده ام گرچه بیشتر یک شایعه است تا واقعیت چون خودم هیچ کس را که با چشم خودش بیماری را دیده باشد ندیده ام. و همیشه کس دیگری بود که مردی را ملاقات کند که او هم طلب را از یک خرطومی شنیده استمرد لبخند ملایمی زد و از یک جعبه ی کوچک مسی مقداری تنقلات برداشت و به دهان انداخت و گفت پس در مورد جعفر یمشی چه می گویی؟ و همدم و دیگران؟ تجار برده و واسطه های طلا و عاج که ماه ها پیش رفته اند و هنوز بر نگشته اند؟ پس خود مسافران کجا هستند/....... بزودی هم به ساحل های زنگبار این بیماری مرگبار می رسد و من هم قصد دارم مدتی به کشورم و نزد زن و بچه هایم بر گردم تا زمانی که این بیماری فروکش کند گرچه در این فصل سال سفر کرده بسیار نامطبوع و طولانی است و خودم همیشه در راه دریا مریض می شوم ولی آدم همیشه از دریازدگی نمی میرد و بهبود می یلبد اما از وبا و.... جان سالم بدرد نمی برد .
    زن با ناراحتی غر غر کنان کرد و مرد با لبخندی به روری گفت اما زنگبار که یک جزیره است از بیماری مصون میماند؟
    روری گفت آری چون شهری با مردمانی ثروتنمد است و بردگان زیادی هم دارد و دزدان دریایی هم می دانند که حتی اگر تمام بردگان افریقا تمام شود اما در زنگبار همچنان خواهد بود لذا لشکر می کشند و به آنجا برای بدست آورده برده هجون می آورند.
    ویرگو اجا را به قصد دارالسلام صبح روز بعد ترک کرد محلی که کاپیتان ابتاد ملاحظه کرد ساختمان جدید قصر سلطان بود و در واقع در طی این مشاهده از محلیان درباره حاجی عیسیبن یوسف تحقیق کرد و مشخص شد که مرد محترم و معتبری است .
    حاجی نسبت به تاجر برده ی اروپایی که در ان منطقه معروف بود و همچنین از دوستان سلطان جدید زنگبار به شمار می رفت مؤدب و مهماندار بود و دریافت مرد انگلیسی نه تنها به عربی و فارسی همانند زبان مادرش اش وارد است و صحبت می کند بلکه به اشعار فارسی هم استناد می کند پس بیشتر آسوده شد و از او دعوت نمود که در منزلش اقامت کند.
    خانه ی عیسی بن یوسف که در نزدیکی قصر جدید شاه بود بزرگ و خنک بود و به کابین ویراگو بسیار ارجح تر بود و روری کاملا به خوش گذرانی پرداخت و تصمیم داشت تا زمانی که با یکدیگر اشنایی کامل پیدا نکرده اند از علت آمادنش چیزی نگوید تا سوء تعبیری برایش نشود .و قدم اول را عیسی بن یوسف برداشت و در طی وقفه ای که باران می آمد آنها را به خانه اش دعوت نمود تا گردشی در املاکش داشته باشند و در این زمین ها نارگیل کاشته شده بود او با مهربانی غیر منتظره ای گفت: اکنون کسی سخن ما را نمی شنود شاید بگویید که سلطان که خداوند حفظشان کند از من چه می واهند؟ فکر می کنم شما نماینده ی ایشان باشید .
    ابروی روری بالا رفت و از روی زین اسب برگشت و به میزبان و همراهش نگاهی انداخت و با تعجب آمیخته به تفریح پرسید: از کجا فهمیدید؟ البته اگر پرسش بی ملاحظهای نباشد.
    حاجی در سکوت خندید شانه های ستبرش از خوشی که سعی در فرو نشاندن آن داشت می لرزید او مردی چاق و پیر بود که ریش سفید حنازده اش سایهای غیر طبیعی از سرخی داشت ولیمی شد متوجه شد که در جوانی مردی آتشین مزاج و لاغر و خطرناک بوده است گرچه لاغری و اخلاق تندش از میان رفته ولی خطرناکی اش باقی مانده بود خطر در سکوتدر کمین خود باقی بود ولی اصلا در زیر لایه ای چربی و مهربانی حیله گرانهاش از بین نرفته و تنها گهگاهی حضورش را برقی در چشمان سیاه پر چرکش نشان می داد.
    حاجی گفت: خیر سؤال من شاید از روی بی ملاحظگی بود این بی تربیتی را به دلیل پیری بر من ببخشید.
    روری مؤدبانه پاسخ داد : در واقع اصلاً بی تربیتی نبود و مندر حقیقت به نحوی نماینده سلطان زنگبار هستم ولی موقعیتبسیار حساسی دارم و او شنیده است که شما در میان مهاجمان خاصی از اعراب نشانی داشته باشد ؟
    عیسی بن یوسف مودبانه تصحیح کرد: تجار!
    روری تعظیمی کرد م ادامه داد تجار عربی که در هر زمان که باد موسمی می وزد یک عبور سریع را به سمت زنگبار برایشان تضمین می کند و به قلمرو سلطان فرود آمدند و[/right]


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 6 از 15 نخستنخست ... 2345678910 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/