302-306
فصل بیستم آسمان غروب، صورتی و سبز و طلایی رنگ بود و خیابانها به علت تابش شدید نور خورشید و نوزیدن باد، بسیار داغ. معمولا با نزدیک شدن شب، مردم از خانه هایشان بیرون می آمدند تا در هوای خنکتر، گردش کرده و باهم صحبت نمایند، اما امروز تعداد زنان و کودکانی که با تنبلی در خیابانها قدم می زدند بسیار کم بود. مردان هم ظاهرا همه عجله داشتند بقدری در شتاب بودند که تنها یک نظر کنجکاوانه به زن سفید پوستی که کلاه خاکستری نقاب دارش، لباس موسلیش را می پوشاند و بخشی از صورتش را پنهان می کرد، انداخته و رد می شدند.
کریسی قبلا هرگز تنها و پیاده بیرون نیامده بود. در آن مواقع دیگر حتی فکر پیاده رفتن، بدون همراه، از میان آن خیابانهای کثیف و شلوغ، که از عابران تنه بخورد و نگاه خیره مردان تیره پوست از یک دو جین نژاد مختلف شرقی را تحمل کند، او را می ترساند ولی اکنون به این مسائل فکر نمی کرد. او تنها در فکر چگونه رسیدن به دافودیل و صحبت با دان لاریمور بود. در عمل ثابت شد که کار ساده ای است، چون کرجی بارکش دافودیل در سر پلکان اسکله منتظر بود و سکاندار کرجی که خانم کریسیدا را از روی قیافه می شناخت، علی رغم یکه ای که از دیدن او خورد، بدون اشکال راضی شد که او را به کشتی برساند.
این دیدن دان بود که مشکل بود، چون وقتی سکاندار به در کابینش زد، با چنان لحنی تندی جواب داد، که کریسی از ترس اینکه مبادا حاضر به پذیرفتنش نشود، راهنمای مردد خود را با عجله کناری زد و وارد کابین شد.
دان هم به اندازه سکاندار از دیدن کریسی یکه خورد، ولی هیچ تلاشی برای پنهان کردن تعجب خود نکرد و کریسی آن را به حساب این اصل گذاشت که دان را در موقعیت نامناسبی گیر انداخته، چون پیراهن نپوشیده بود و چیزی را که کریسی به حساب یک حوله حمام گذاشت، با عجله روی شانه هایش کشید ولی کریسی بیش از آن عصبانی بود که به چنین جزئیاتی توجه کند و در هر حال، حضور بدون همراه خودش در این ساعت از روز، به اندازه کافی خلاف قاعده بود که لباس غیر رسمی ستوان لاریمور را موضوع بی اهمیتی جلوه دهد.
سکاندار که ملتفت حالت مبهوت افسر فرمانده اش شده بود، با عجله برگشت و در کابین را پشت سرش بست. کریسی میگفت :« میدانم که نمی بایست می آمدم، اما وقتی شنیدم که چه اتفاقی افتاده، بقدری آشفته شدم که باید تو را می دیدم.»
دان همچنان به اون، در سکوتی اخم آلود، خیره شد. حالتی در چهره اش بود که کریسی بتندی پرسید:« حالت خوب است؟»
کریسی متوجه تغییر ناگهانی صورت دان شد، مثل اینکه به طور غیرقابل باوری حرف فوق العاده ای زده باشد، حرفی خوبتر از آن که بشود باور کرد.
دان، لرزان، گفت: « چیزی نیست.مسئله ای نیست که بخواهی نگران آن باشی.»
کریسی، با آشفتگی، داد زد: «هست؟ پس ارزشش را داشت، نمی دانستم که اینطور حس می کنی، نمیدانستم اصلا اهمیت می دهی.»
- نمیدانستی؟ تو همیشه می دانستی. بر سر همین موضوع با هم دعوا کردیم و خیلی خوب می دانستی که در موردش چه احساسی دارم. من تغییر نکرده ام، به همین دلیل به اینجا آمدم که بگویم نمی توانی چنین کاری کنی! نباید آن را انجام دهی.
پرتو شادی در چشمان دان، جای خود را به سکوتی غریب داد. محتاطانه گفت: « گویا اشتباهی کرده ام. برای چه اینجایی،کریسی؟»
- همین الان گفتم، که از تو بخواهم نکنی، که التماس کنم آن را انجام ندهی. میتوانی رد کنی. سرهنگ ادواردز واقعا نمی تواند به تو دستوری دهد، یعنی او که جزو نیروی دریایی نیست یا ... یا چیزی مثل آن. تو همیشه میتوانی لنگرگاه را ترک کنی و بگویی که در محل دیگری به تو نیاز است. نمی توانی؟ تو باید تاجران برده را شکار کنی، پس میتوانی بگویی که شنیده ای یکی از آنها در راه...اوه...ماداسکار یا خلیج یا هر جای دیگری استو اینکه وظیفه توست که مانع آن شوی. و وظیفه تو هم هست، مگر نه! ولی این کار، وظیفه تو نیست. زنگبار کشور تو نیست و هیچ ربطی هم به تو ندارد. تو هیچ حقی نداری که دخالت کنی.
کریسی متوجه شد که دان به طرزی عجیب و تو خالی به او نگاه می کند. دان بسیار پیر به نظر می رسید و کریسی فکر کرد که در ده سال آینده به این شکل در خواهد آمد، یا شاید هم بیست سال آینده/
دان گفت: « مرا می بخشی اگر بنشینم.» وبدون اینکه منتظر اجازه کریسی شود، نشست و با دست راستش حوله را محکم تر به دور خود پیچید و گفت :« فکر میکنم باید منظورت را کمی روشن تر بگویی. چه کاری است که میخواهی انجام دهم؟ یا انجام ندهم؟»
یک حالت غریب و بیگانگی در صدای دان وجود داشت که کریسی را دستپاچه کرد، با شک نگاهی به دان انداخت. قبلا هرگز نشنیده بود که کسی با چنان صدایی صحبت نماید و با کمی شوک و تعجب درک کرد که دان دیگر یک دوست نیست، یا حتی یک آشنا.او ناگهان به غریبه ای تبدیل شده بود که در موردش هیچ نمی دانست؛ غریبه ای که با چشمان بدون احساس به او نگاه می کرد. ولی اگر او دیگر آن فردی که خیال کرده بود، نباشد؛ مردی که زمانی از عشقش به خود اطمینان کامل داشت، چگونه می توانست از او درخواست لطفی کند؟ و اگر درخواست می کرد، آیا هیچ دلیلی وجود داشت که آن را براورده نماید؟
کریسی احساس کرد که هوای درون کابین کوچک و شلوغ به طور غیر قابل تحملی برایش سنگین شده است. نقاب صورتش را با ژستی عصبی عقب زده و به روبان کلاهش، که زیر چانه اش گره خورده بود چنان چنگ زد که گویی مانع تنفسش می باشد.خورشید به افق نزدیکتر می شد و رنگ طلایی روز را با خود می برد.ناگهان کابین پر از نور آبی کمرنگ شد.صدای امواج که به نرمی زنجیر لنگر را لمس می نمود به وضوح شنیده می شد.
دان پرسید:«خب؟»
کریسی،با عدم اطمینان شروع کرد:«پاپا گفت ...به ما گفت...»بعد دوباره مکث کرد .لبانش را گاز گرفت و با دقت روبان های کلاهش را تا زد.
دان با صدایی ، که اصلا کمک کننده نبود و قصد هم نداشت که باشد،پرسید:«بله؟»
کریسی سرخ شد و گفت:«سرهنگ ادواردز به او گفت که...که افراد سلطان حاضر نشده اند به افراد شاهزاده حمله کنند...»
دان با خشکی،تصحیح کرد:«منظورت شورشیان است.»
کریسی نگاهی،که از عصبانیت چون برق بود،به او انداخت و جسورانه گفت:«نه،منظورم آن نیست!منظورم حامیان شاهزاده برغش است.او گفت وقتی آنها کاری نکردند تو و گروهی از مردانت آتش گشودید و آنها را از مارسی بیرون رانده و بسیاری را کشتید.این کار را کردی؟»
-بله کردیم،همین را می خواستی بپرسی؟
-نه ،من ...او...سرهنگ ادواردز به پاپا گفته که شاهزاده به منزلش بازگشته است و اینکه تو فردا برای دستگیری اش خواهی رفت.او گفت که تو درست در مقابل منزلش لنگر انداخته و بر او آتش خواهی گشود،همانطور که در مارسی کرده ای.
کریسی دوباره به گونه ای امیدوارانه،که شاید دان انکار کند،مکث نمود.اما او هیچ نگفت،بخشی به این دلیل که دستور العمل های کنسول بریتانیا هنوز به دستش نرسیده بود و این اولین بار بود که آن را می شنید،ولی بیشتر به این دلیل که حرفی برای گفتن نداشت.
کریسی ناگهان به روشی بچگانه دستهایش را بلند کرد و به دان التماس نمود،به نحوی که قلبش پاره شد و در عین حال عصبانی اش کرد،چون کریسی هیچ حقی نداشت به اینجا بیاید و از او درخواست کارهای غیر ممکن کند،چیز هایی که نمی تواند به بدهد. چیزهایی که کریسی به خاطر نگرفتنشان از اون متنفر خواهد شد. اگر هم درخواست دیگری کرده بود با خوشحالی آن را برآورده میکرد، حتی جانش را تقدیم می نمود. اگر اصلا برای کریسی اهمیتی داشت! اما نه این را...
کریسی میگفت:« دان، خواهش میکنم...خواهش میکنم! نمیتوانی این کار را بکنی، نمی توانی آدمهایی را که با تو جنگی ندارند و امورشان هم به تو ربطی ندارد بکشی، فقط چون که تو خیال میکنی یک مرد دیگر باید حاکم آنها باشد و آنها کس دیگری را ترجیح می دهند. بگذار خودشان مسایلشان را بین یکدیگر حل کنند. اینجا کشور آنهاست نه تو، و لزومی ندارد که دخالت کنی.»
دان، با لحنی تند و کوتاه گفت:« من باید از فرامین اطاعت کنم.»
- اما تو حق دخالت نداری.
- دخالت نمیکنم. از فرامین اطاعت میکنم.
- ولی اگر دستورات نادرست باشند چه؟ اگر غیر منصفانه باشند؟
«غیرمنصفانه؟» دان با حمله دیگری از خشم و ناامیدی، فکر کرد که چطور کریسی می تواند در مورد غیرمنصفانه بودن صحبت کند، آن هم اینطور رنگ پریده، مستاصل، با قلب شکسته، جوان، شیرین و دوست داشتنی؟ آن هم وقتی می داند، باید بداند که او چقدر دوستش دارد و چقدر برایش سخت است که در برابرش مقاومت نماید...غیرمنصفانه! زنها از انصاف و بی انصافی چه میدانند، وقتی آماده اند که از عشق مردان به عنوان اهرمی برای رسیدن به امیالشان سوءاستفاده نمایند.
دان، با خشونت گفت:« و چه کسی آن را قضاوت میکند؟ تو؟ اصلا نمیدانی در چه موردی حرف میزنی کریسی؟ تو داری در مورد چیزی که نمیفهمی به روشی احساساتی رفتار میکنی. با قلبت فکر میکنی نه با مغزت. نمیخواهم در مورد درستی یا نادرستی این مسئله بحث کنم، قبلا سعی کرده بودم، یادت می آید؟ و تنها نتیجه اش این بود که مرا آزردی.»
کریسی، باحرارت گفت:« چون داشتی متعصبانه رفتار میکردی. تو نمیخواستی با خواهران شاهزاده دوست شوم، چون تو و سرهنگ ادواردز از او خوشتان نمی آید و می ترسیدی که من حرفهایی به نفع او بشنوم و برای یک بار هم که شده، مسایل را از دریچه چشم او ببینم.»
دان، با صدایی یکنواخت و بدون احساس گفت:« نه، میترسیدم که درگیر رابطه ای خطرناک و غیرقابل نجاتی شوی و فقط می توانم امیدوار باشم که چنین نشده باشد.»
- خب شده است...! اگر منظورت این است که با شاهزاده همدردی میکنم و معتقد هستم که او از برادر وحشتناکش، که همه میدانند آدم ضعیف و پست و خودخواهی است و هیچ کاری برای مردمش نمی کند و تمام پولها را فقط برای خودش میخواهد بهتر است و ...»
او برای نفس کشیدن مکثی کرد و دان، خسته گفت:« فکر میکنم این حرفها را از خواهرانش یاد گرفته باشی، اصلا خوب نیست کریسی، بهتر است به خانه برگردی. نمی توانم کمکت کنم و حتی اگر می توانستم هم فایده ای نداشت، چون اگر حتی با دافودیل، امشب هم خارج شوم، کس دیگری دستورات را بجای من اجرا خواهد کرد.»
- نه، نمیکند. برای همین به اینجا آمدم؛ برای همین بود که باید تو را میدیدم. پاپا از سرهنگ ادواردز شنیده است که سایرکشتی های شمل و کشتی های خود سلطان نمی توانند به اندازه دافودیل به ساحل نزدیک شوند، به همین جهت اصت که سلطان از سرهنگ ادواردز خواسته از کشتی تو استفاده شود. پس می بینی اگر اینجا نباشی همه چیز درست می شود. دان، نمیتوانی؟ نمیکنی؟ برای...برای...» خون داغ به صورت زیبا و ملتمسش رد و او با زمزمه ای که بسختی قابل شنیدن بود، حرفش را تمام نمود:« برای خاطر من؟»
او متوجه شد که دان خود را به گونه ای جمع کرد که گویی ضربه ای خورده باشد. ولی حرفی نزد، تنها نگاهش کرد و سکوت ادامه یافت؛ درست مثل سیم ویولنی که برای نواختن ، قبلا آن را کوک میکنند. صدای تیک تاک ساعت جیبی طلایی که روی میز تحریر بین آنها قرار داشت و زمزمه امواج، فضا را پر کرده بود.
دان خیال نداشت به او جوابی دهد، اما همین سکوت علامت رد شدن خواسته اش بود که به کلام آمد. اکنون دیگر تنها گونه های کریسی نبود که داغ بودند، بلکه کل بدنش از شرم سرخ شده و در حال سوختن بود. او امری فردی را داخل درخواستی کرده بود که رد شده بود. پس دان عاشقش نبود، احتمالا هیچ وقت هم نبوده و فقط کریسی خیال می کرده است. و همینطور خیال می کرده که اگر سعی کند، به خاطر آن می تواند دان را روی انگشتش بچرخاند و وادارش کند که هرکاری که میخواهد برایش انجام دهد، فقط چون این او بود، کریسیدا هولیس که در خواست میکرد.
کریسی دستانش را، که از شدت توهین و تحقیر می لرزید، به هم فشرد. با اشکهایی که در چشمانش می درخشید و تحت هیچ شرایطی نمی بایست بیرون می ریخت، مبارزه کرد و با صدای سخت و شکننده گفت:« فکر میکنم باید می دانستم که نباید از تو خواهشی کنم. بریتانیایی ها از گردن کلفتی لذت می برند، مگرنه؟ و همینطور از دخالت در امور دیگران و اداره کشورهای سایرین و فرستادن کشتی های مسلح برای مقابله با مخالفانشان چند روز پیش که بر روی چند صد انسان بی دفاعی که هیچ صدمه ای به تو نزده بودند آتش گشودی، حتی برای لحظه ای فکر نکردی، کردی؟ تو فقط از دستورات اطاعت کردی و آنها را کشتی و دقیقا همین کار را فردا انجام خواهی داد، بدون توجه به اینکه در آن خانه زن هم زندگی میکند، می جی و مستخدمان آنجا هستند و یک پسردوازده ساله. اما اینکه مانع تو نمی شود، می شود؟ تو آنها را هم بدون لحظه ای تردید خواهی کشت، همراه با شاهزاده و تمام کسانی که در کنار او و نسبت به او وفادار باشند، فقط چون به تو دستور داده شده است. تو اصلا با یک جلاد فرقی نداری، امیدوارم که دیگر هرگز نبینمت.»
او نقاب را روی صورتش کشید و دان، با صدای خسته ای گفت:« کسی را می فرستم که به خانه برساندت.»
- احتیاجی به کسی ندارم که مرا به خانه برساند، متشکرم.
دان خنده تلخی کرد و گفت:« ولی به یک قایق که احتیاج داری، مگر اینکه بخواهی شنا کنی.»
دان با تلاش محسوسی از جا برخاست و با این حرکت، حوله به کناری رفت و کریسی برای اولین بار چشمش به بازوی چپ دان، که وبال گردنش بود، افتاد. برای یک لحظه مثل این بود که قلبش متوقف شده باشد. بی نفس گفت:« صدمه دیده ای! چطور شد...کجا...در جنگ زخمی شدی؟»
- بله، توسط همان موجودات بی دفاع بیچاره ای که اینقدر نگرانشان هستی و چون ظاهرا دشمنان آنها دشمن تو هم هستند، پس باید برایت تسلی باشد که بدانی تنها من زخمی نشدم، چون آنها ترتیبی دادند که بیشتر از شصت نفر از مهاجمان را به قتل رسانیده یا مجروح کننئ.» دان از کنار کریسی گذشت و در کابینش را باز کرد و به دنبال آقای ویلسون فرستاد و به او دستور داد که مراقبت نماید که خانم هولیس بسلامت به منزل پدرس برسد.
قایقی که کریسی را می برد، از کنار کرجی کوچک کنسولگری بریتانیا گذشت. ملوانی که حامل نامه سرهنگ ادواردز بود، اتاق ستوان لاریمور را در تاریکی عمیق شفق یافت. در جائیکه افسر فرمانده اش نشسته و سرش را روی میز و در میان بازوی دست راست خمیده شده اش پنهان کرده بود.
در حالیکه روشنایی کمرنگ صبح روی جزیره سرسبز و دریای آرام، پررنگ تر می شد، صدای موذن از مناره های مسجد برخاست که مومنین را به نماز فرا میخواند. مسلمانان رختخوبهایشان را ترک کرده و رو به مکه ایستادند و با فرمانبرداری زمزمه کردند که....نماز بجای می آورم برای رضایت تو، قربتا الی الله...
شعله هم با سایرین برخاست ولی پس از خواندن نمازش، برای خواب دوباره به رختخواب بازنگشت، چون می دانست که آن روز خواب از چشمانش می گریزد، همانطور که در بخش اعظمی از دوشب گذشته گریخته بود. او از پنجره اش شاهد رفتار حقیرانه و رسوایی برانگیز نماینده مجید بود و از آن، همان تعبیری را نمود که برغش کرده بود و وقتی در آن شب، می جی از شبکه پنجره اش در تاریکی خم شد و جزئیات ملاقات سعود را تعریف کرد، او هم به اندازه برغش، مطمئن بود که حق داشته چنان پیشنهاد بردلانه ای را رد کند، چون واضح بود که آن، رفتار مردی که دست برنده را دارد نیست، بلکه رفتار کسی است که می ترسد و امیدوار است با ملایمت، آنچه را از طریق زور قادر به تحصیل آن نیست، به دست آورد.
با این عقیده، روحیه شعله دوباره قوی شد و در تاریکی بیدار ماند و فکر کرد و برای برغش نقشه ریخت و حاضر نشد دورنمای شکست را بپذیرد. هنوز برایش غیرقابل قبول بود که پیروزی برادری که علیه اش جنگیده و از او متنفر بود را بر برادری که دوستش داشت باور کند. حتی هنوز هم، پس از شکست مارسی، جایی برای امید وجود داشت.
ماموریت بی نتیجه سعود آن را ثابت کرده بود! باید راهی برای خروج از این مخمصه وجود داشته باشد. این نغییر سرنوشت است که شکست را به پیروزی مبدل میکرد.
شعله، تمام پیچ را به خود پیچید و غلتید، تا بالاخره به خوابی ناراحت فرو رفت. حالا در سحرگاه، که بسختی دو ساعت خوابیده بود، توسط ندیمه هایش بیدار شد، نمازش را خواند و به سمت پنجره ای که به لنگرگاه باز می شد رفت، تا به آستانه پنجره تکیه کند و هوای تازه صبحگاهی را تنفس کرده و آرزو نماید که صبح با خود راه حلی برای مشکلات در هم پیچیده ای که تمام شب فکر او را مشغول کرده بود، بیاورد.
دریا در سحرگاه، شیری رنگ می نمود و لنگرگاه پر از انواع کشتی های مختلفی بود که به آرامی برروی انعکاس تصویر خودشان در آب تکان می خوردند. در پشت کشتی ها، سه جزیره باریکی که از ورودی لنگرگاه محافظت میکردند، بسختی دیده می شند. یک قایق بادبانی کوچک روی امواج میخرامید و نزدیک می شد. شعله آن را برای یکی دولحظه با تنبلی تماشا کرد و ناگهان با شناختنش اخم نمود. این صاحب ویراگو، دوست مجید بود، پس دشمن آنها محسوب می شد. شعله تنها می توانست آرزو کند که فراست عملا این لحظه را برای بازگشت انتخاب نکرده باشد، چون به اندازه کافی برای مقابله، دشمن پیش رو داشتند و ورود یکی دیگر علامت شومی بود. با این فکر، لرزشی خرافاتی شعله را در برگرفت و فورا نگاهش را از ویراگو به سمت دیگری برگرفت و دافودیل را دید....
تعجب کرد که چرا قبلا متوجه آن نشده، چون نزدیک ساحل و درست در مقابل منزل برادرش لنگر انداخته و توپهایش را به سمت در میله دار و پنجره هایی که کرکره هایش کشیده شده بودند، نشانه رفته بود. قایقی پر از مردان مسلح، پارو زنان از آن جدا شد. شعله با حالتی بهت زده، پیاده شدن مردان از قایق را تماشا کرد. یک افسر نیروی دریایی از آنها جدا شد و به تنهایی به سمت دروازه رفت. نگهبان بلوچ سلطان به کناری رفت که او داخل شود. صدایش که سید برغش را به تسلیم فرا میخواند، شنید. تنها در آن زمان بود که متوجه شد چه اتفاقی افتاده است، مجید از بریتانیایی ها خواسته بود که برادرش را دستگیر نمایند و همه چیز در واقع از بین رفته بود.
سلمه که وارد اتاق شد، خواهرش را در حالتی یافت که بدنش را دیوانه وار تکان می دهد و دستانش می لرزند و گریه می کند. صورت زیبایش بقدری از غصه درهم رفته بود که بسختی قابل شناختن بود و صدایش از شدت بغض گرفته بود. شعله گریه کنان گفت:
« همه چیز تمام شد، تمام شد! ما شکست خوردیم! تمام شد...! حالا چه کنیم؟ چه برسر همه ما می آید؟»
او دوباره ناله کنان،بدنش را به جلو و عقب تکان داد و سلمه با نگاهی از پنجره، پایان تمام نقشه هایش را دید، امیدها و پایان تمام رویاهایشان. سلمه، زمزمه کرد: «می جی حق داشت. او تنها کسی بود که حق داشت. گفت که شرایط مجید، بزرگوارانه است و عاقلانه تر است که برغش آنها را قبول نماید. همه ما احمق و دیوانه بودیم و حالا....»
صدایش در میان سروصدای شلیک گلوله ها محو شد. صبحی که تا لحظه ای پیش به نظر آنقدر آرام بود، به تیمارستانی پر از سروصدا تبدیل شد. تفنگ داران کرکره ها را هدف قرار داده بودند و صدای شکستن آنها و صدای صفیر گلوله ها، چندان بلندتر از صدای فریاد مردان و جیغ زنان ترسیده نبود.
با افزایش غوغای آتش، گریه های عصبی شعله هم شدیدتر شد، او دستانش را روی گوشهایش گرفت و از اتاق بیرون دوید. اما تمام خانه پر از اصواتی بود که نمی شد آنها را خاموش کرد. به هر طرف که نگاه می کرد زنانی جیغ زنان در گوشه ای چمباتمه زده و یا سعی میکردند که خود را پشت پرده ها و آویزها مخفی نمایند. در میان صداهای جیغ و شلیک بیرحمانه اسلحه ها، بالاخره او صدای زنگ پایان تمام رویاهای تب دار و جاه طلبی های درخشان را شنید و دانست که برای برغش، جز تسلیم به انگلیسی ها، امیدی وجود ندارد.
انها هنوز از توپهایی که روبه خانه نشانه رفته بود، استفاده نکرده بودند ولی اگر برغش همچنان تسلیم نمی شد، بالاخره از آنها هم استفاده می شد. همانطور که در مارسی شده بود. تمام دیوارها را خراب می کردند و مردان مخفی شده پشت آنها را به تکه های گوشت خون آلود تبدیل می نمودند ولی اینجا نباید این اتفاق بیافتد. او باید آنها را متوقف میکرد. او باید به برغش می فهماند که تنها شانسش تسلیم است...
به سمت پنجره کناری دوید، خم شد و از میان فاصله باریک آنقدر جیغ کشید تا بالاخره به او جواب داده شد و صورت از شکل افتاده و در هم برادرش در حالیکه کلمات وحشیانه ای می گفت، ظاهر شد.
نه، او تسلیم نخواهد شد. مرگ را ترجیح می دهد، ترجیح می دهد تمام افراد منزلش را قربانی کند، ولی تسلیم نشود! می جی، عزیز، مستخدمان،برده ها و حامیانش...آنها هم باید با او بمیرند. این حداقل کاری است که می توانند انجام دهند. ان هم بعد از خیانتی که به او شد...بله خیانت! هیچ کدام از اینها تقصیر او نبود، نه حتی یک ذره اش! او از آن مرد سفید پوست نقشه کشی که آن اسلحه های بی ارزش را به او فروخته بود، کلک خورده بود. به دلیل ابلهی مردان تجارت بود که بلد نبودند از آن اسلحه های جدید استفاده نمایند و خیال می کردند وقتی او بیاید میتواند برایشان توضیح دهد، یا مهارت دیگری بیاورد. بعد هم تازه او را به خاطر حماقت خودشان سرزنش کردند...آن میمونهای حرامزاده! بگذار همه بدانند که او هنوز شکست نخورده است. او هنوز در شهر و روستاها یاوران زیادی دارد. آنها مطمئنا صدای شلیکها را شنیده اند و با عجله به این سو می شتابد که ملوانان خارجی را قصابی کرده و مجید را برکنر نمایند شعله خواهد دید...!
با گوش دادن به چرندیات برادرش، که به طور دیوانه وار از میان غوغاهای آتش و گلوله هایی که فضا را می شکافت و در میان اسباب و اثاثیه فرو می نشست و شنیدن صدای شکستن گلدانها و آینه ها، شعله وحشتزده متقاعد شد که برغش تسلط خود را به واقعیت از دست داده و دیوانه شده است، شروع به گریستن کرد و دوباره با صدایی که به تناوب از اثر اشک و لرزشش از ترس گرفته می شد، شروع به التماس و لابه نمود.
شاید التماس های او بود که بالاخره برغش را راضی کرد و یا شاید بوی نحس دود و مرگ اینکه خانه محاصره شده می اواند بسادگی آتش گرفته و بسوزد، ولی دلیل آن هرچه می خواست باشد، او متوجه تغییر حالت چهره برغش شد. آن دیوانگی، به آرامی برغش را ترک نمود و جای خود را به بی حسی و سستی یک مرده داد و شعله دانست که موفق شده است.
برغش با سنگینی گفت:« به آنها بگو دیگر شلیک نکنند، من تسلیم می شوم...اما نه به مجید، هرگز به مجید تسلیم نخواهم شد، فقط به کنسول بریتانیا تسلیم می شوم و یا هیچ کس.»
شعله منتظر کلمات بیشتری نشد، با عجله پنجره را ترک کرد و در اتاق و راهروها دوید. به سبکی از صندوقها و بسته های پراکنده رد شد و زنان زانو زده را به کناری زد و تنها روی آخرین پله لحظه ای مکث کرد، تا چادری از برده ای در حال دعا بقاپد. بعد از حیاط گذشت و دربان را که از ترس دولا شده بود به کناری زد و از میان خیابانها به سمت کنسولگری بریتانیا به دویدن پرداخت.
او می دانست کاری که در حال انجام آن است مخالف تمام اصول و آداب و رسوم و سنن غرب است و تمام قوانین حیا و حجب زنانه را نقض می کند، اما شعله هم مانند برغش، تحقیر التماس کردن برای کمک به میانجیگری خارجیان را به فروتنی در برابر مجید، ترجیح می داد. در پشت سرش صداهای الامان، الامان، که بلندتر از صدای تفنگها بود، شنیده می شد و دانست که آن فریادها از خانه برغش برمی خیزند؛ آنها به ملوانان التماس میکردند که شکلیک را متوقف نمایند. برای لحظه ای نفس زنان در خیابان مکث نمود که گوش کن،شنید که صداها کم کم ضعیف شده و بالاخره متوقف شد. صبح به طور ناگهانی و به طرز غریبی ساکت شده بود.
شعله فکر کرد:« همه چیز تمام شد، ما شکست خوردیم...» دوباره شروع به دویدن کرد. ولی اکنون آرامتر، چون به خاطر اشکهایش هیچ کجا را نمی دید و وقتی به درون کنسولگری بریتانیا راهنمایی شد، چنان بشدت می گریست که برای آن مرد خجول، پنج دقیقه تمام طول کشید تا کشف نماید که او چه می گوید.
سرهنگ جورج ادواردز، لاغر و باریک، در نور شدید خورشید، به چابکی خود را به در کنده کاری، ولی سوراخ شده از گلوله منزل ولیعهد رسانید و قاطعانه با عصایش به در کوفت، وقتی بالاخره در با صدای غژغژ بلندی باز شد، برغش گریان بیرون آمد و شمشیرش را به کنسول تحویل داد.
دان و گروهی از مردان دافودیل،شورشی شکست خورده را تا قصر همراهی کردند و او را تحت نظر نگهبانان سلطان، گذاشته، به کشتی خود بازگشتند. تنها وقتی دافودیل به سمت لنگرگاه حرکت می کرد، بود که دان ویراگو را دید و متوجه بازگشت کاپیتان فراست شد، اما خسته تر از آن بود که برایش اهمیتی قابل شود.
او به کشتی کوچکی که در میان دوکشتی دیگر، لنگر انداخته بود، نگاهی کرد و با خود اندیشید این بار صاحبش مشغول چه کار مبهمی در ساحل شمالی موساسا بوده است، مطمئنا محموله اش بی ایراد خواهد بود. در شرایط عادی او خودش بازرسی را برعهده می گرفت، اما در آن لحظه هیچ علاقه ای به ویراگو یا مبادلات غیرقانونی یا از هرنوع دیگر کاپیتانش نداشت، یا به طور کلی به هیچ موضوع دیگری. او حس می کرد که بیمار و عصبانی است و ادامه زندگی را کاری دلتنگ کننده و بی فایده می دید. بازویش حسابی درد میکرد، چون حاضر نشده بود آن را وبال گردن کند و آن روز صبح، با فشار در آستینی فرو کرده بود که مناسب یک دست باندپیچی شده نبود.
کمک جراح، متفکرانه به او گفت:« می بینم که روری برگشته است، حیف شد از دستش دادیم. روئت جوان می گفت که نیم دوجین اسب از جایی در آفریقا درآورده و اینکه حدود یک ساعت پیش، درست قبل از اینکه از قصر برگردیم، تخلیه شده اند. ضاهرا که بی ایراد است، ولی همیشه ظاهر معاملات روری معصومانه است و بویش است که نادرست می باشد. خیال می کنید مشغول چه کاری بوده است؟»
دان بی تفاوت گفت:« هیچ نظری ندارم.» و به کاابین خودش رفت تا قبل از اینکه بار دیگر به ساحل رفته تا سرهنگ ادواردز و فرمانده آدامز را تا قصر همراهی نماید، کمی استراحت کند.
مجید همان روز بعد از ظهر به شهر بازگشت؛ با روشی کاملا احساسات برانگیز، با همراهی وزرایش و اسکورت نیروی دریایی و نیروی دریایی بریتانیا، که شهر را برای نبرد ترک کرده و برای منفجر کردن مارسی مانده بودند. شهروندان متشکر، خوشحال از پایان گرفتن خصومت، به نحوی از آنها پذیرایی کردند که گویی ارتشی پیروز هستند و از نبردی پرافتخار بازمی گردند. آنها در میان جمعیت شاد و بارانی از گل و برنج، که از تمام ایوانها و پنجره ها و پشت بامها برسرشان می ریخت، رژه رفتند. اروپاییان هم بیرون آمده بودند که شادمانی مردم را تماشا کرده و کلاههایشان را هنگام گذشتن سلطان، به احترام نمایند. در میان آنها موسیو رنه دوبیل و خانواده و اعضای کنسولگری اش هم قرار داشتند، چون هر چند که احساسات درونی شان مخالف این موضوع بود، ولی موسیو دوبیل، به عنوان نماینده دیپلماتیک کشورش، هیچ قصد نداشت برنده این رقابل اخیر را کوچک کند ولو اینکه دولت مطبوعش موافق طرف بازنده بود و به دلایل خاصی ترجیح می دادند برغش بیرون شود. کنسول، فیلسوف وار فکر کرد:« خب، هنوز هم امکان سلطنت او وجود دارد.. زمان به نفع اوست و بالاخره شاید روزی تخت برادرش را به طور عادی به ارث برد!»
اما در حال حاضر سیاست اقتضا می کرد که جشن پیروزی مجید را با شکوه مناسبی پذیرا شود، پس موسیو دوبیل کلاهش را بلند کرد، لبخند زده و به سلطان در هنگام گذاشتن از مقابلش تعظیم نمود.
مجید که یکبار دیگر در قصرش بود، جلسه ای از شاهزادگان، روسا و اشراف تشکیل داد که تصمیم بگیرند با برادر شورشی اش چه نمایند؛ او حاضر به قبول مجازاتهایی چون مرگ یا زندان نشد، و نهایتا کنسول بریتانیا، خراخوانده شد تا تصمیم آنها را بشنود:« ما همه هم عقیده هستیم...» که البته کاملا واقعیت نداشت «....و میل ما بر این قرار گرفت که برادرمان، سید برغش تحت مسئولیت شما قرار گیرد و شما با او هر آنچه مناسب می دانید انجام دهید.»
اگر سرهنگ برای این انتقال ملایم مسئولی آمادگی نداشت و واکنش نشان نداد، در عوض تعظیم کرد و پیشنهاد نمود که به نظر او بهترین روش برای مقابله با ولیعهد و بازگرداندن صلح و آرامش به کشور، این خواهد بود که از سید برغش بخواهند یک تعهدنامه رسمی امضا کند مبنی بر اینکه هرگز دوباره علیه سلطان اقدام به توطئه یا ایجاد جنگ ننماید و بعد سلطان نشین را به قصد بندری به انتخاب کنسول بریتانیا ترک کند.
سند رسمی در حضور اعضای دربار امضا شد و بعد با یک قسم رسمی بر قرآن، برای تعهد بیشتر آن، همراه گشت. برغش، درسکوت، دستور مجید مبنی بر ترک جزیره به مقصد هند یا کشتی آسیه را شنید و بعد با اسکورتی از نیروهای سلطان خارج شد تا با خواهرانش خداحافظی نماید.
شعله، علی ساعتهای دیوانه وار گذشته، بقدری گریسته بود که دیگر اشکی برای ریختن نداشت. اما چشمان خشکش بسیار دلخراش تر از عزاداری پرصدای می جی یا بغضهای شکسته سلمه بود. نهایتا برغش هم نالید و با غصه و احساس خشم غرید و علیه سرنوشت و تمام کسانیکه نسبت به او قصور کردند، داد سخن راند. عبدالعزیز کوچک در میان آن افراد نبود، چون درخواست کرده بود با برادرش به تبعید رود و مجید موافقت نموده بود.
آنها با هم سوار کشتی شدند، و خواهرانشان از پنجره های بیت الثانی عزیمتشان را در حالیکه آسیه لنگر می کشید و به آرامی به حرکت در آمد، تماشا کردندو بادبانهایشان در غروب صورتی رنگ بود. و اثر عبور کشتی روی آب، چون روبانی نقره ای روی دریای تیره رنگ می درخشید.
شعله زمزمه کرد:« او رفت، همه چیز تمام شد....این پایان همه چیز است.»
اما اگر چه عملیات تمام شده و برغش رفته بود، ولی هنوز باید با نتایج اعمالشان مواجه می شدند و حتی شعله نمیدانست که چقدر از حقوق اجتماعی خود را از دست خواهد داد.دارایی هایشان پراکنده شده و بسیاری از بردگانشان را که برای حمایت از برغش، مسلخ کرده بودند، در مارسی کشته یا زخمی شده بودند. دوستانشان از آنها دور شده و دشمنانشان با حسادت، از ترس اینکه مبادا توطئه جدیدی برانگیزند، مراقب آنها بودند. حتی مغازه داران شهر هم دیگر، جز در تاریکی شب، به بیت الثانی سر نمی زندند. بدتر از همه حمایتشان از برغش موجب شده بود که وفاداری و مهر تمام آن نابرادری ها و ناخواهری ها، اقوام و آشنایانی که خانواده گوناگون و شادمان سلطان سعید را تشکیل می دادند، را از دست بدهند. آنها دیگر هرگز عضوی از آن نمی شدند و تنها یک نفر در کنار آنها باقی ماند و آن هم دست بر قضا کسی بود که بیش از همه حق داشت از آنها متنفر باشد.
مجید حاضر نشد خواهرانش را مجازات کند، گرچه وزرا و فامیل ایراد گرفتند که این نشانه ضعف اوست و مردم شهر که همین چند روز پیش ورودش را به عنوان ژنرال پیروز با ریختن گل تهنیت گفته بودند، اکنون در بازارها به او می خندیدند. و او را به خاطر ملایمت ونرم دلی اش تحقیر می کردند.
شعله گفته بود که همه چیز تمام شده و این پایان همه چیز است، و جدا هم به آن اعتقاد داشت. ولی برای سلمه تازه آغاز ماجرا بود. چون اکنون، یک بار دیگر فرصت داشت که پس از غروب آفتاب به پشت بام برود، نه برای اینکه بر برغش و ویرانی آرزوهایش بگرید. یعنی کاری که شعله میکرد، بلکه می رفت تا مرد جوان هامبورگی که از دوستانش در منزل آن سوی خیابان پذیرایی میکرد، را ببیند.
سوزان هیجان و فعالیت و آنتریک بود. اکنون به آرامش رسیده بود. چون دیگر کسی برای ملاقات سلمه و خواهرش نمی آمد. اکنون روزهایشان طولانی، خالی و کسل کننده بود...
اکنون برای تفکر و افسوس خوردن فرصت داشت. شعله با گریستن زیبایی اش را از بین می برد و می جی می نالید و عزاداری می کرد و دوباره به هرکس که گوش میداد، می گفت که همیشه می دانسته چنین اتفاقی خواهد افتاد...به آنها گفته بود و حق داشت. اما برای سلمه زمان ففکر کردن و ویلهلم روئت جوان و تماشایش از میان کرکره ها بود و فرصت زیادی هم برای این کار داشت. شبها او و دوستانش را در تاریکی پشت بام تماشا میکرد. پشت بامی که بقدری نزدیک بود که اگر روی جان پناه خم می شد و دستش را دراز می کرد تقریبا می توانست دستانی را لمس کند که...دقیقا همان کار را از آن سوی کوچه کرده بود.
ملاقات کن آنهایی را که دوست داری، علی رغم فاصله دورتان
گرچه ابرها و تاریکی بین شمایند.
هیچ مردی از نژاد خودش، دیگر اکنون چنین کلماتی به او نمی گفت. چون کدام عرب آراسته ای حاضر به ازدواج با زنی می شد که در شورشی دست داشته و دیگر ثروتی هم ندارد و توسط خانواده اش طرد شده است؟ براستی که ابرها و تاریکی ها در میان بودند و سلمه که جوان و غمگین و بسیار تنها بود، با تماشای ویلهلم روئت رویاهای دست نیافتنی اش را میدید.
***
اولیویا گردول، درحالیکه قهوه اش را در منزل هولیسها می نوشید، گفت:« آدم نمیتواند برای آن موجود بیچاره احساس تاسف نکند. هیچ یک از اعضای خانواده سلطان دیگر با هیچ کدام آنها حرف نمیزند، شعله ظاهرا خیلی نسبت به او نامهربان است و او را به بی وفایی یا چیزی شبیه آن متهم کرده است. نمی توانید ببینید که به طرز وحشتناکی در مورد همه مسایل پریشان است. دارم به او درس انگلیسی می دهم و خودش گفته که دوست دارد آلمانی هم یاد بگیرد. پس از خانم لسینگ خواهش کردم که پنچشنبه برای چای ملاقاتی با او داشته باشد. امیدوارم شما دونفر هم بیایید. چقدر از دیدن شما خوشحال خواهد شد.
هیرو پاسخی داد که برایش تعهدی ایجاد نکند و کریسی هم به باغ خیره شد، مثل اینکه اصلا نمیداند که دارند با او صحبت میکنند. اما اولیویا متوجه بی تفاوتی انها نشد و با کمی نگرانی گفت:« از ترز خواهش کرده ام، ولی نمی آید. چون گفت اکنون که عملیات شکست خورده است، منظورم شورش است،ما بهتر است از بیت الثانی دور بمانیم و یا هیچ کس که مربوط به آنجاست، خیلی رفتار دوستانه ای نداشته باشیم. ولی چون خودمان هم در ماجرا دستی داشته ایم نمیتوانم بفهمم چطور...به او گفتم که سختگیری زیادی است ولی او اطمینان داد که در واقع بسیار عاقلانه است، اوه، خب....!»
اولیویا مکثی کرد که آهی بکشد و بعد با صداقت همراه با تاسف گفت:« می ترسم که خودم هرگز عاقل نبوده باشیم، ولی فکر میکنم مهربان بودن بهتر است. واقعا حس میکنم ما همه باید سعی کنیم تا آنجا که می شود نسبت به سلمه کوچولوی بیچاره مهربان باشیم، با بقیه هم همینطور.»
هیرو گفت:« بقیه مهربانی ما را نمیخواهند. این را کاملا روشن کرده اند.»
اولیویا با آه دیگری تصدیق کرد:« بله، واقعا، تو فکر میکنی بعد از تمام آنچه برایشان انجام دادیم...آیا میدانی وقتی برای دلداری رفتم، شعله حاضر نشد مرا ببیند؟ طبعا در آن موقع فکر کردم ناراحت تر از آنی است که بتواند کسی را ببیند. ولی اکنون دارم باور میکنم کاملا عمدی بوده است، چون از آن موقع به بعد هم هردفعه که آنجا بودم کسی را فرستاده که بگوید نمیتواد مرا ببیند، آن هم با روشی بسیار بی ادبانه! نمی فهمم چرا باید به چنین روش عجیبی رفتار کند، آن هم بعد از تمام آنچه سعی کردیم برایشان انجام دهیم، گرچه البته برایش بسیار متاسف هستم.»
خانم کردول بعد از اینکه دعوت مهمانی چایش پذیرفته شد، آنجا را ترک نمود. هیرو گفت: « مشکل اولیویا این است که واقعا نمیتواند بفهمد چرا شعله نمیخواهد او را ببیند.»
کریسی، با بیحالی پرسید:« تو میتوانی؟»
- فکر میکنم، چون اولیویا انگلیسی است و شعله نمیتواند این را فراموش نماید.
کریسی همچنان بدون اینکه ببیند از پنجره به باغ آفتابی که پروانه ها با لــــلی روی گلهای یاسمن و رزش پرواز می کردند، خیره شد. پس از یک دقیقه با صدایی که تقریبا شنیده نمیشد، گفت:« اولیویا سعی کرد کمکشان کند.»
- میدانم توقع زیادی از شعله است که فراموش کند کنسول بریتانیا و تفنگداران بودند که برادرش را شکست دادند و در قتل عده زیادی از مردانش دست داشته اند و باز کشتی انگلیسی ها بود که او را به یکی از مستعمرانشان برد و بی شک او را نگاه میدارند تا برای نقشه های آینده خودشان مناسب شود. آنها حق دخالت نداشتند و وقتی فکر میکنم که برآن خانه آتش گشودند...»
کریسی با صدای خفه ای گفت: «بس است!»
- متاسفم. میدانم تو هم به اندازه من ناراحت هستی ولی تو مطئمنا نمیتوانی خود را مقصر بدانی چون دلیلی برای سرزنش خودت نداری، ولی من دارم! زیرا تو حداقل تمام تلاش خودت را برای ممانعت از شلیک کردن به منزل شاهزاده کردی و میتوانی خودت را با آن تسلی دهی.
- بله...بله...همیشه میتوانم خودم را با آن تسلی دهم، مگرنه؟
حالت عجیبی در صدای کریس بود. هیرو با حیرت گفت:« تو که هنوز راجع به آن ستوان فکر نمیکنی،میکنی؟»
کریسی جواب نداد. هیرو صادقانه گفت:ن به تو اطمینان میدهم، عسلم، ارزش ندارد که خودت را به خاطرش نگران کنی. هر مردی که اجازه دهد از او به این روش سوءاستفاده کنند، چندان فرقی با یک آدمکش مزدور ندارد و هرچه زودتر فراموشش کنی بهتر است. نمی گویم که کار قهرمانانه ای نبود که سعی کردی او را راضی نمایی نقش یک مزدور را بازی نکند، ولی باید میدانستی که بی فایده است. اصلا فکر نمیکنم از آن آدمهایی باشد که بشود دلشان را به رحم آورد. بسیار کوته فکر و فاقد قدرت تصور و سختگیر است.»
کریسی زمزمه کرد:« من نباید میرفتم.»
هیرو، محکم گفت:« برعکس، فکر میکنم همیشه باید کاری را که وظیفۀ خود می دانیم انجام دهیم و اصلا مهم نیست که نتایجش چقدر درد آور است. تو کاملا در انجام این کار محق بودی.»
کریسی خنده ای عصبی کرد و از پنجره دور شد. بقدری رنگ پریده و لرزان بود که هیرو شوکه شد، با صدایی رسا گفت:« این همان حرفی است که دان زد، نمی فهمی؟ دقیقا همان چیزی است که او گفت و به همین دلیل هم آن را انجام داد! ما فقط حرف می زنیم که مردم باید حس وظیفه شناسی داشته باشند، ولی مثل این است که انگلیسی ها بواقع آن را دارند. خیلی خنده دار است،مگرنه؟...» کریسی شروع به خندیدن کرد و متوجه شد که اصلا نمی تواند جلوی خودش را بگیرد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)