270-279
برغش ، نفس زنان گفت: (خودم هست.)
- الحمدالله
قوت این صدا ، هیرو را از جا پراند،چون صدای یک نفر نبو د، بلکه از جمعیتی برخواسته بود . به دلیلی او انتظلر اینهمه مرد رانداشت. او خیال کرده بود که دو یا سه تن آنجا خواهند بود واز درک این مسئله که بیش از بیست و چهار تن آنجا بودند ، احساس بدی پیدا کرد. آیا تمام این مردان می توانند امشب دریک کشتی فرار کنند؟ او فرصت اندیشیدن به این سئوال را پیدا نکرد، چون اسبها درسایه منتظر بودند و این بار نه بحثی بود نه تأخیری . ولیعهد چادر را به کناری انداخت و بدون کلامی خدا حافظی ، دست برادر جوانش را گرفت و درتاریکی ناپدید شد و یکی دو دقیقه بعد ، صدای دور شدن سم اسبان روی زمین خشک اعلام کرد که کل دستظ سواران رفته اند.
انبوه زنان درکنار هم ، منتظر ، بی کلام وخسته صبر کردند تا آخرین صداها محو شد. وقتی همه جا را سکوت فرا گرفت ، با خستگی برگشتند تا سفر با زگشتشان را از میان مزارع و حومۀ باز ، به خیابانهای تاریک و متروک شهر درخواب، آغاز نمایند.
وقتی به بیت الثانی رسیدند ، ماه درآمده بود ، هیرو که یک لنگه کفشش را هنگام دویدن از میان مزارع ، از دست داده بود، می لنگید. اما فریده درسرسرای قصر منتظرش مانده بود ، به طوری که هیرو را به یاد صحنه ای که چند ساعت پیش در اتاق می چی شاهد آن بود، انداخت.
کریسی لرزان گفت : ( فکر کردم که هیچ وقت برنمی گردید. حداقل ده بار پایین رفتم تا ببینم کسی دررا قفل نکرده باشد. فکر کردم یا گرفتار شده ای یا گلوله خورده ای ...تا این وقت شب چه می کردید؟ آیا شاهزاده فرار کرد؟ آیا همه برنامه ها درست برگزار شد؟ چه اتفاقی افتاد؟)
هیرو درحالی که خود را روی تخت می انداخت ، گفت : ( همه چیز درست است و او درامان می باشد . همه کار ها به خوبی پیش رفت . علی رغم اینکه خیلی رفتار ابلهانه ای داشت . نمی توانی باور کنی چقدرآدم خسته کننده ای بود تا چندین روز نخواهند فهمید که او درخانه نیست ودرآن موقع ، او دیگر درنیمه راه عربستان یا ایران است، یا هر جایی که بخواهد برود.)
کریسی ناگهان وا رفت وگفت : ( اوه ، پس ... پس همه چیز تمام شد.)
- بله آنها اسب داشتند. پس احتمالاً الان با خیال راحت درعرشه یک کشتی هستند.
- منظورم این نبود. منظورم...همه چیز دیگر بود. شاهزاده دیگر هرگز سلطان نخواهد شد وهمه چیز به بدی قبل باقی خواهد ماند و هرگز بهتر نمی شود.
هیرو روی تخت نشست و شروع به درآوردن لباسهایش نمود.متفکرانه گفت : ( چندان دراین مورد مطمئن نیستم، می دانی کیسی، شاید درمورد شاهزاده اشتباه می کردیم. بالاخره تمام اطلاعات ما، منحصر به مطالبی است که از خواهرانش شنیده ایم و واضح است که چرا اینهمه شیفته او هستند، چون دقیقاً تیپی خود نما دارد و همیشه برادر جوانترشیطان وجسور است، که خواهران او را لوس کرده و می پرستند. مخصوصاً خواهران شرقی ! اگرچه قبول دارم که من هم فکر می کردم ایدۀ خوبی است که او به جای مجید سلطنت کند و هنوزهم فکر می کنم که سلطان بهتر می شد، ولی هرگاه کسی بتوانداینقدر – اینقدر مسخره رفتار کند ، به روشی که آن مرد امشب رفتار کرد، نمی شود مطمئن بود که چندان عقل سیلمی داشته باشد.او درست مثل یک بچه مدرسه ای بدعنق رفتار می کرد.من اصلاً مطمئن نیستم که فرد مناسبی برای برقراری اصلاحات باشد.خیال می کنم بهتر شد که رفت و فقط امید وارم که با امنیت به کشتی رسیده باشد..خدای من چقدر خسته ام ، حس می کنم که می توانم یک هفته تمام بخوابم ، شب بخیر عسلم!)
اوبالذت میان ملحفه ها خزید، درحالیکه خوشحال و آگاه ازاین بود که وظیفه اش را انجام داده و ناآگاه از اینکه ولیعهد و اطرافیانش با امنیت به مقصد رسیدندکه یک کشتی نبود ، بلکه ملک مارسی نام داشت واینکه فرارش ، آن گونه که او با اطمینان خیال کرده بود ، پنهان نماند. چون یک سرباز بلوچی که دم درایستاده بودوعبور زنان را تماشا می کرد، دریک لحظه کوتاه لغزش چادر و مرتب شدن با عجله اش، صورت برغش بن سعید، نابرادری و ولیعهد اعلیحضرت سلطان را شناخت.
سرباز بلوچ هیچ صدایی درنیاورد، از آنجایی که او هم چون هیرو هولیس خیال کردکهشاهد فرار مردی است که تنها هدفش خروج از مملکت می باشد و چون سالها تحت فرمان پدر سید ، خدمت کرده بود ، وفاداری و احترامش برای شیر فقید عمان ، آنقدر قوی بود که زبانش را نگاه دارد و به پسر سلطان ماضی ، شانس رسیدن به امنیت را بدهد. اما صبح ، روستاییانی که برای فروش غله و میوه و سبزیجاتشان دربازار ، به شهر آمده بودند، با خود داستانهایی از منظرۀ بی سابقۀ اعرابی که با عجله به سمت مارسی می رفتند ، به همراه آوردند.مردانی مسلح ومشتاق که سواره یا پیاده همراه با بردهای حامل شمشیر ، تفنگ و تدارکات کافی یک ارتش را با خود حمل می کردند.
سرباز بلوچ پس از شنیدن این اخبار متوجه شد که سید برغش ، نه برای خروج از کشور، بلکه برای رهبری شورشی مسلحانه فرار کرده است.، پس با عجله به قصر رفت تا آنجه که دیده بود را گزارش دهد.
دو ساعت بعد ، یک خواجه ترسیده ، دراتاق شعله را خراشید و اطلاع دادکه سلطان از تمام جرئیات فرار برادرش و نقش خواهرانش درآن ، آگاه شده است و اینکه وزرایش جمع شده اند که برای انجام عکس العملی مناسب ، تصمیم بگیرند.( آنها به دنبال کنسول بریتانیا فرستاده اند.) خواجه با لکنت ادامه داد: ( شایع است که او به علیحضرت اصرار کرده که مجازاتهای سنگین اعمال کند و به او قول کمک مسلحانه و ملوانان انگلیسی ، از کشتی که انتظار می رود طی چند روز وارد لنگرگاه شود راداده است.)
نگهبانان اطراف منزل برغش را ترک کردند. درقصر سلطان رنگ پریده و با خشم وهراس ، مشکلاتش را برای گوشهای غیر همدرد سرهنگ جرج ادوارد می گفت و درمقابل ، حرفهای مشابه و پیشنهاداتی که وزرا ومشاورانش داده بودن را باز می شنید.
سرهنگ ادوارد با لحنی خشک ورسمی گفت: ( مکرراً به آگاهی اعلیحضرت رسانده بودم که ارفاق درمورد برادرتان ، متأسفانه غلط تعبیر می شود. چون تاکنون اخطارهای مرا نادیده گرفته اید، نمی توانید اکنون ازمن انتظار داشته باشید که ازآنچه رخ داده حیرت کمن. دقیقاً انتظار این مسئله می رفت ومن اصلاً تعجب نکردم.)
مجید با خشم پرسید: ( پس از توطئه اطلاع داشتی؟)
- به همان اندازه که شما علیحضرت خبرداشتید. هرگز درپیشروری های برادرتان رازی وجود نداشت و یا درمورد نیتش . گاملاً آگه هستم که وزرایتان ، طی ماههای گذشته به شما فشار می آوردند که علیه او اقدامی کنید و تنها می توانم اکنون با آنها همصداشده و اصرار کنم که از اتلاف وقت بیشتر بپرهیزید. چون از دست دادن هر ساعت به نفع اوست . او آشکارا برروی حامیانی از خارج جزیره حساب می کند .از مسقط و عمان یا ..یا از برخی ملل اروپایی، و گرچه درحال حاضر شما می توانید به طور قابل ملاحظه ای مهمات و افراد بیشتری نسبت به او جمع آوری کنید ، ولی اگر اجازه دهیدکه او درموقعیت محکم تری سنگر بندی کند و بدون مزاحمت آنجا بماند و روزانه حامیان بیشتری با قول پرداخت پول ودورنمای غارت جمع کند و صبر کنید تا حتی نیروهای قویتری از خارج از جزیره وارد شوند، تخت و تاج خود را ازدست داده اید ، اعلیحضرت باید فوراً عمل نمایید.
همیشه نصیحت درمورد عمل کردن به مجید راحت تر بود تا اینکه اورا وادار به عمل کنند. اما خبر اینکه برادرش به زور ، بردگان اطراف مارسی را به خود ملحق کرده و آنها را وادار نموده درختان نارگیل را قطع کنند، تا دور خانه یک سنگر چوبی بسازند و اینکه مشغول ویران کردن مزارع میخک است که مبادا دشمن با کمک آن پششی برای نزدیک شدن بیابد، باعث شد نهایتاً پنج هزار مرد جمع آوری کند که اورا با بیمیلی تا بیت الرأس ، یکی از املاک سلطنتی درساحل ، حدود هشت مایلی خارجاز شهر ، همراهی کند.
حامیان بی انضباط برغش ، ترسیده از این حرکت دست به غارت و ویرانی زدند و سرهنگ ادوارد توسط یک کشتی ،پیامی فوری، مبنی بر درخواست حضور سریع هر یک از کشتی های نیروی دریایی آن اطراف فرستاد. ترس شهر بی دفاع را فرا گرفت و هیرو هولیس با هراس دریافت که خودش در ایجاد این موقعیت زشت و ترسناک ، همکاری داشته است.
فصل نوزدهم
ستوان لاریمو، ویراگورا تا "رأس اسود" تعقیب نمود وبعد آن را گم کرد،سپس بازگشت تادرآبهای باریکی که بمبه و زنگبار را ازقاره جدا می کرد ، گشت بزند.او با خود استدلال کرد که ویراگو ناچار است ازهمان مسیر برگردد و اگر کاپتان فراست ، خیال کرده که دافودیل درمحلی درشمال موگادیشو درکمینش نشسته ، چه بهتر.
نزدیک طلوع خورشید بود که کشتی دیگری را مشاهده کرد. وقتی که دو کشتی درکنار هم پهلو گرفتند، دیگر روز شده بود. کشتی حامل پیامی کتبی و با مهر کنسولگری بود که شامل درخواست کمک فوری سرهنگ ادوارد از دافودیل می شد. پیام رسان گزارش داد که یک دیگر نیروی دریایی، یعنی "آسیه" هم درجریان امور قرارگرفته وباید اکنون به جزیره رسیده باشد و افزود که موقعیت جدی است و اینکه نیروی کمکی زیادی مورد نیاز می باشد.نظریه ای بود که ستوان خود را با آن بسیار همعقیده یافت .پس فوراً فکر درکمین ویراگو ماندن را کنار گذاشت و فرمان حرکت دافودیل رابا تمام سرعت به سوی زنگبار صادرکرد.
دان کاملاً آگاه بود که گروه مختلط بردگان آزاد شده، مجرمان کوچک و افراد قبیله الحارث ،که نیرو های ولیعهد را تشکیل می دادند ، وقتی که از کنترل خارج شوند، قادربه انجام هر کاری هستند.از بودن کریسی درشهر که شاید اکنون تحت سلطه آشوبگران متجاوز و دستان قاتلین و گروهی دزد دیوانه و حریص بود، که به هیچ موضوعی جز آتش زدن و با خاک یکسان کردن فکر نمی کردند، نگران شده وقلبش از خوف و تصور خطرات احتمالی منقبض شده بود. موقعیتی بود که حتی فکرش غیر قابل تحمل بود، پس دستور بالا بردن بادبانهای بیشتری را داد و برای بخار بیشتر بر سر مسئول موتور کشتی نعره کشید و با تلخی بیش از حد معمول ، به روری فراست فحش داد،چون اصلاً به خاطر او بود که درشب فرار ولیعهد ، دافو دیل سیصد مایل از جزیره دور شده بود. دافودیل کمی فبل از نیمه شب به لنگرگاه رسید و دان که در خیال و تصوراتش شهر را درشعله های آتش پنداشته بود، و قتی آن را مثل معمول درسکوت و مردم شهر را درخواب یافت ، به طور غیر قابل بیانی آسوده شد ، اما علی رغم دیر وقت بودن ، فوراً به کنسولگری بریتانیا رفت که گزارش ورودش را بدهد ودید که سرهنگ ادوارد درهور بیدار است وبا کج خلقی مشغول نوشتن مرسوله ای به وزارت امور خارجه می باشد.
سرهنگ گفت : ( ازدیدنت خوشحالم دان.) و خوشحال هم به نظر می رسید.(آیا اتفاقی رسیدی یا پیغام مرا دریافت کردی ؟"یحیی" را فرستاده بودم که ببیند آیا می تواند با هیچ یک از کشتی های نیروی دریایی ، دراین آبها ارتباط برقرار کند یا خیر.)
- صبح امروز مارادید قربان، وماهم تا آنجا که توانستیم خود را سریعتر رساندیم. فکر کردم شاید برای ورود به منزلتان دچار مشکل شوم ، پس دو تفنگدار دریایی با خود آوردم.آیا موقعیت واقعا ضخراب است .قربان؟ شهر به نظر به اندازه کافی آرام به نظر می رسد.
سرهنگ با ترشرویی گفت : ( شهر دروضعیت هرج ومرج قرار دارد و اوضاع به قدری نامطلوب است که حتی ذره ای از آن را نمی شود گفت و تازه مثل اینکه همین کافی نبود ، چون مسیو رنه دوبیل امروز به من سرزد که اطلاع دهد از منبع موثقی شنیده است که من به سلطان اصرار می کنم به نیرو های برادرش حمله کند و پیشنهاد کمک به شکل اسلحه و افراد کشتی آسیه را به او داده ام. می خواست بداند که آیا صحیح است خیر ووقتی جواب دادم که برای اولین بار ، اطلاعاتش کاملاً موثق است ، آنقدر جسارت داشت که اعتراض کند ومرا متهم به دخالت غیر قابل توجیه درامور داخلی زنگبار نماید که کاملاً مربوط به دولت سلطان و رعایایش است و هیچ ربطی به تاج و تخت بریتانیا ندارد.)
ستوان لاریمور باانزجار گفت: ( خدای من ! چه قصدی دارد؟)
- باید هم بپرسی، با تأکید تحدید کرد که اگر به تلاشهام برای ایجاد یک جنگ داخلی به نفع مردی که هیچ حق قانونی به تخت ندارد- که منظورش سلطان بود – ادامه دهم ، چاره ای نخواهد داشت جز آنکه ولیعهد را زیر حمایت دولت خود قرار دهد.
- حتماً گرما به سرش زده و دیوانه شده بود.
- هیچ هم چنین چیزی نیست و اولین با نیست که من درمقابل او قرار گرفته ام ، گرچه اولین موردی بوده است که اجازه دادم دربرابرش عصبانی شوم واز این بابت خوشحال هستم. از او پرسیدم چگونه به خود اجازه می دهد که پیشنهاد حمایت از شورش را از رعیت شورشی یک سلطان حاکم بیان کند و اشاره کردم که سطان خودش خواهان مشاوره وکمک من شد واینکه ایشان حق چنین کاری را برای اداره امور خود دارد، چون او هم به اندازه "لویی ناپلئون" پادشاه مستقلی است . مسیو دوبیل گفت که این مقایسه یک توهین است . پس به او گفتم که می تواند هرچه بخواهد حساب کند، ولی عین حقیقت است . اصلاً خوشش نیامد. رقت انگیز است ! " حق قانونی" واقعاً که ! تنها حسن ماجرا این است که موضوعی نیست که به خاطر آن کشورهای دیگر بخواهند وارد جنگ شوند.
- ستوان که فکرش مشغول جنبه دیگر موضوع بود، اخمی کرد وگفت : ( اما مطمئناً قربان ، هرگز تردیدی درمورد اینکه برغش جانشین قانونی می باشد ، نبوده است؟)
- اوه ، منظور او برادر بزرگتر طاها وانی بود که برغش زمانی وانمد کرده بود نمایندۀ اوست. گرچه اکنون هیچ شکی وجود ندارد که این بار یرغش برای خودش بازی می کند نه کس دیگر .به هر حال نباید تورا معطل کنم ، لابد مب خواهی به کشتی ات برگشته و استراحت کنی .درمورد فردا..
دان دستورالعملش را گرفت و آنجا را ترک نمود وقهرمانانه با میل تغییر دادن مسیرش برای گذشتن از مقابل کنسولگری آمریکا ، مقابله نمود . دراین اندیشه بود که آیا ممکن است کریسی او را به خاطرانتقاد هایی که دربارۀ ملاقاتهای مکرر او از بیت الثانی کرده ببخشد؟ کار اشتباهی کرده و بهایش را هم پرداخته بود ، اما چگونهمی توانست زبانش را نگه دارد؟
کیسی بقدری معصوم وخوش بین بوده که به ایجاد دوستی و تفاهم بیشتر بین شرق وغرب کمک می کند. او نمی توانست درحالیکه کریسی درتاری از توطئه و دسیسه ، که توسط برغش و دوستانش تنیده شده بود گیر می افتاد، کنار مانده وسکوت کند. اما اخطارش ، علی رغم نیت خیرش ، صرفاً موجب مجادله ای شده بود که حضور مجددش رادرمنزل آنها مشکل می کرد . قلب دان و روحیه اش با این فکر فرو ریخت و تقربیاً آرزو کرد که ای کاش هنگام بازگشت ، زنگبار می یافت ، تا می توانست به تنهایی کریسی را از ساختمانی سوزان یا گروهی شورشی نجات دهد.
او حدود یک ساعتی درآن شب خوابید و درتابش اولین نور صبحگاهی ، به ناوگان کوچک متشکل از سرهنگ ادوارد ، فرمانده کشتی آسیه و هر تعداد افسری که توانسته بودند وظایفشان را کنار بگذارند ملحق شد و به منظور ملاقات با سلطان ، به سمت ساحل بیت الرأس ، که در آن اردو زده بود، نزدیک شدند.
این ملاقات تقریباً راضی کننده بود و موجب تقویت روحیۀ اردوی سلطان شده و در نتیجه کل نیروها بر یاغیان حمله کردند. از دان و تعدادی از افسران جوان تر ، خواسته شد که سلطان را همراهی کنند. ارتش تازه کار به سنگینی و کند از میان درختان نارگیل ومزارع خوشبوی میخک و پرتقال به حرکت درآمد واز ساحل دور شد و راهش رااز میان بیشه های درهم پیچیده و خنگلهای سرسبز و کشیدهگی ناهموار حومۀ باز شهر ، بهسوی مرکز جزیره و محل شورشیان ، یعنی مارسی ادامه داد.
دراواسط بعد از ظهر ، آنها به سختی ده مایل پیش رفته بودند وپس از یک توفق کوتاه و یک مشاورۀ مختصر ، پیشنهاد شد که نیروهای بریتانیایی برای بازدید وکسب اطلاعات مقدماتی از دشمن ، جلو بروند. آنها به راهنمایی یک راهنمای ناراضی ، مسیر را ترک کردند واز طریق یک بیراهه به سوی یک درختستانی که آن طرف مرز املاک مارسی قرار داشت ، راندند. درآنجا با بقایای سوخته و سیاه شدهی خانۀ روستایی متروک مواجه شدند که خاکسترش هنوز داغ بود ورشته ای دود از تیر چوبی ذغال شده ای ، که زمانی بخشی از سقف بوده ، به هوا بلند می شد.
این منظره ای هوشیار کننده و اثباتی بر واقعیت وجود نیروهای شورشی بوده که اینک از مرحله حرف به عمل درآمده بود. نمی شد منکر وجود ساختمانی سوخته و غارت شده ای گردید ، که بقایای آن لکه زشتی روی سبزی برگها ی مرطوب درختان ایجاد کرده بود وهیچ نکتۀ فریبنده ای درمورد صدای شلیک گلوله های مکرر که از آن سوی بیشه به سمتشان نشانه می رفت نبود. آنها درتیرس گلوله ها نبودند، ولی اسبها صدای گلوله ها را تحمل نکردندو دان ف که صبرش راباحیوان رمیده از دست داده بود، پیاده شده ، دهنه اسب رابه سکاندارش ، اقای ویلسون ، که اوراهمراهی می کرد سپرد ، بعد پیاده جلو رفت که موقعیت شورشیان را مطالعه کند. موقعیت شورشیان از آنچه تصور می کرد مستحکمتر بود ودرحالیکه با چشمانی تنگ کرده زیر نور آفتاب سوزان ، به آن خیره شده بود، متوجه شد که شکست دادن آنها موضوعی بسیار جدی تر از آنی که قبلاً گمان می رفت ، است.
زمین پهناور مقابلش بدون حفاظ بودن، زیرا درختان نخل و میخکی که تا چند روز قبل ،آنجارا محیطی سبز و مطبوع کرده بود، اکنون با سنگدلی تمام بریده شده بودند تا تبدیل به سنگری برای بازی با آتش شوند. منزل به خودی خود می توانست دژ مناسبی باشد ، زیرا اصلاً برای دفاع ساخته شده بود . خانه بزرگ ، دو طبقهو محکم ساخته شده بود و اطرافش را ساختمانهای مستقل متعدد و حیاط و اصطبها فرا گرفته و دور تادور آنها را دیوار بلندی احطه کرده بود که مردان برغش ظاهراً با ایجاد سوراخهایی و قراردادن کیسه های شن درمقابلش ، جای پا درست کرده بودند.
همچنین سدی چوبی ومحکم ازتنه نخل های تازه بریده شده ، بیرون خانه درست شده بود و دان افسوس خورد چرا به فکرش نرسیده یک تلسکوب همراه خود بیاورد که در این موقعیت ، وسیله ای مفید تراز شمشیر تشریفاتی و اونیفورمش بود که از صبح آن روز تاکنون مدام موجب زحمت شده بود. اما حتی بدون تلسکوپ هم می توانست تعداد مخالفانی که نیروهای سلطان می رفتند تابا حمله ای دراین مکان با آن موجه شوند را به طور منطقی حدس بزند، البته اگر اصلاً بتوان آنها را متقاعد کرد .چون کم کم داشت به قابلیت و شجاعت آنها شک می کرد. نور خورشید لااقل برروی لولۀ برنجی سه تفنگ که از دروازه های نیرونی عمارت سربرآورده بودند ،منعکس گردیده. حصار پر از مردان مسلح بود. دان می توانست تفنگها وصورتهای تیره ای را پشت هر پنجره ببیند. مردانی که از پشت کیسه های شن ، به او نگاه می کردند، توسط افراد پشت سنگر کوتاه روی سقث ، تقویت شده و مرتب به سمت او شلیک می کردند. گهگاهی یک گلوله ، درمیان علفهای زیر پایش یا سنگهای نزدیک او به هدف می نشست ، ولی چون او همچنان خارج از تیررس تفنگهاقرارداشت ، همانجا باقی ماند.زیرا که باید موضوع مهمی برایش مشخص می شد وآن این بود که آیا آنها تفنگ خن داشتند یا خیر؟ احتمالش کم بود ، زیرا اسلحه های " لی انفیلد" با وجودی که درآتش بریتانیا بجای "براون بس" قدیمی به کار می رفتند، هنوز درمشرق زمین کمیاب بوده وو برای فروش درخارج بریتانیا عرضه نشده بود . اما همیشه امکان داشت که تعدادی به طور اتفاقی را خود را باز کرده و دستهای شورشیان رسیده باشد . زیرا فروش اسلحه های دزدیده شده ارتش بریتانیا که به طور قاچاقی از هند خارج شده و به افغانستان و ایران وخلیج می رسیدند، به دلیل قیمت زیاد آنها تجارت رایج و پرسودی شده بود.
تفنگهای لی انفیلد، برد بیشتری از تفنگهای قدیمی داشتند و دان آگاه بود که با هدف قرار دادن خودش با خطر زیادی مواجه اشت ولی خطری بود که با ید آن را پذیرا می شد.چون اگر مدافعان مارسی ، دارای تفنگ خان دار بودند، موضوع برای سربازان سلطان بسیار تغییر می کرد. وچون معتقد بود هر کسی که تفنگ لی انفیلد داشته باشد ، نمی تواند از وسوسه شلیک آن به یک هدف ، خودداری کند و چون در طبیعتش نبود که برای حفظ خودش از خطر ، به مرد دیگری دستور دهد که با آن مقابله نماید ، پس آن هدف باید خودش می بود.
چند دقیقه سخت بعد ، که شورشیان را اغوا کرد تا مقادیری از مهماتشان را بر روی او تلف کنند، گذشت و او با رضایت کامل از اینکه تجهیزاتشان شامل تفنگ خان دار نیست ، قدم زنان و شکر گزار بازگشت و به بقیه اعضای گروه که درکنار بیشه منتظر او بودند ، ملحق شد و گفت: ( باید مقدار اسلحه و خمپاره تهیه کنیم. بی فایده است اگر بدون برنامه اقدام به حمله نماییم. زیرا فقط باعث آشفتگی می شویم ، بهتر است برگردیم.)
تقریباً یک ساعت تمام طول کشید تا به کمک نیروی انسانی، اسلحه ها را به محل بکشد. وقتی کار انجام شد، همه خیس از عرق و از غبار را خاکستری رنگ شده بودند. دان هم همراه سایر افراد نیروی دریایی، کت ، کلاه ، کمر بند و شمشیر را به کناری نهاد و تنها با یک پیراهن ویک روسری قرضی ، که به شکل نواری برای مقابله با تابش شدید آفتاب به پیشانی بسته بود، کار می کرد ولی چندان از نتیجه عملیات مطمئن نبود. نیروی سلطان اکثراً تعلیم ندیده و نامنظم بودندو از تاکتیک های جنگی هیچ اطلاعی نداشتند.بعلاوه گروهی از آنها که عجله کرده و بدون آنکه صبر کنند تا درپناه اسلحه ها حرکت نمایند ، برای حمله پیش قدم شده بودند، و درمقابل آتش گلوله ها چون برگ خزان به زمین ریخته و اکنننون مقابل سد چوبی ، مملو از اجساد مردگان و زخمی ها بود.
این واقعه عمیقاً بقیه افراد را از پیشروی بیشتر ترسانده بود و اکنون که بالاخره تفنگها درمحل استقرار یافت ، دان کشف کرد که این او و افسران همراهش هستند که باید آتش بگشایند، چون به استثنای مشتی تفنگچی ترک ، بقیه نیروهای سلطان که از کشته شدن همرزمانشان درسی مفید گرفته و مایل به تکرار آن نبودند، درانتهای ستون پا برجا مانده و حاضر به حرکت نبودند.
ساعتی در عذاب گردو غبار و غوغای حمله و جنگ گذشت و گرچه درغروب با وجود