250-253

هیرو نگاهی اخطار آمیز به دختر عموی جوانش انداخت. کلی گفت:(( برافروخته شده ای کریسی. مطلیب نیست که اینقدر در مورد آن هیجان زده شوی. اصلا چه ربطی به تو دارد؟))
کریس،که متوجه نگاه هیرو شده بود ، سرخ شد و با گیجی جواب داد که هیجان زده نشده و اینکه اگر کلی کمی عاطفه داشت درک می کرد که هر کسی باید از افتادن دیگری در سیاهچال متاسف شود،حتی اگر کسی ...
هیرو ، با عجله ، این توضیحات عریض و طویل را قطع کرد و با صدایی محکم از عمویش پرسید که آیا منظورش اینست که شاهزاده برعش در منزل خودش زندانی شده است؟
عمو تات تصدیق کرد:((با کمی تفاوت . نگهبانان مسلح تمام اطراف را گرفته اند و فرمان داده شده که هیچکس اجازه ی ورود یا خروج از آنجا را تا اطلاع ثانوی ندارد. گرچه شرط می بندم در مقایسه با اوضاع درون خانه، وقتی برعش صبح بیدار شده و دیده که برادرش برای یک بار در تدبیر از او پیش افتاده است، هیچ می باشد. حتما دیوانه شده. انبه ی خوبی بود خانم هولیس، محصول باغ خودتان بود؟))
-نه عزیزم، فکر می کنم از بازار میوه خریداری شده.کریسی، عسلم، صبحانه ات را قبل از سرد شدن بخور.
کریسی درخواست را نشنیده گرفت و با نگرانی گفت:(( اما پاپا چرا؟ منظورم اینست که چرا سلطان اینگونه عمل کرد؟ هیچ دلیلی برای انجام این کار وجود ندارد؟))
-حداقل نیم دوجین دلیل وجود دارد و انتظار دارم بپذیری که او می تواند از میان آنها یکی را انتخاب کند. اما فایده ای ندارد از من بپرسی. من تنها آن چیزی را می دانم که وقتی امروز صبح پایین آ»دم از ((عبدل)) شنیدم و چون ظاهرا تمام مستخدمان خانه همان قصه را می گویند پس لابد حقیقت دارد. لطفا یک قهوه ی دیگر عزیزم.
ظاهرا موضوع تمام شده بود و وقتی کریسی تلاش کرد دوباره موضوع را پیش بکشد، هیرو به او اخمی کرد و فورا بحثی شاد در مورد یک برنامه ی کباب خوری را مطرح نمود و مکالمه را تا زمان پایان گرفتن صبحانه، که که عمو تات و کلی عازم دفتر کار شدند، ادامه داد. بمحض خروج زنعمو ابی، برای دادن دستور غذا به آشپز، دخترش، مضطربانه منفجر شد:((چطوری می توانی آنقدر خونسرد آنجا بنشینی و و در مورد کباب خوران صحبت کنی، هیرو؟ نمی بینی چه جریان وحشتناکی است؟ یعنی که شاید اصلا سلطان از همه چیز با خبر شده، از شعله و سلمه و طلاها و ... اوه...چه باید بکنیم؟))
-خونسردی خودمان را حفظ کنیم. واقعا کریسی، مثل اینکه باید تو را بزنم. تو هم به بدی اولویا هستی. با دستهای به هم پیچیده و رنگ پریده، سر کوچکترین مساله ای، رفتارت بزرگترین اعلام خطر است و ما را زود لو می دهی. حتی اگر نتوانی احساس آرامش کنی، حد اقل باید باید تلاش نمایی که ظاهری آرام نشان دهی. مگر اینکه قصد داشته باشی همه چیز را خراب کنی.
کریسی، در حالیکه می لرزید، گفت:(( خودت می دانی که نمی خواهم چنین کنم، اما من مثل تو خونسرد و جمع و جور نیستم و نمی توانم بنشینم و نقشه ی مهمانی بریزم، وقتی... وقتی تما آنچه به آن امید بسته بودیم در خطر است و شاهزاده ی بیچاره دستگیر شده و شاید کسی همه ی ما را لو داده باشد... تو، من، اولیویا و ترز. شاید تا کنون صندوق های گنج را هم یافته باشند. (فکری ناگهانی او را تکان داد) دستانش را بر دهانش گرفت و گفت: ((هیرو! فکر نی کنی او بوده؟ فکر نمی کنی او به سلطان گفته باشد؟))
هیرو مبهوت پرسید: (( در مورد چه کسی حرف می زنی؟))
-کاپیتان فراست، تو گفتی که او می داند...
روری فراست!... بله. کاپیتان فراست، می دانست و گفته بود که... چه گفته بود؟... وگرنه ناچار خواهم شد شخصا با تو وارد عمل شوم و این خانم هولیس، ناراحتی ها ی زیادی ایجاد خواهد کرد...آیا منظورش همین بود؟آیا این روش رفتارش با او بود و این آن ناراحتی است که گفته بود؟ ناگهان کاملا به آن مطمئن شد. هیرو با کمک به رساندن طلای مسقط به دستهای آنهایی که برایشان فرستاده شده بود ، سر راه روری فراست قرار گرفته بود و او اکنون داشت تلافی می کرد.
هیرو آرام گفت:((بله،حتما او بوده است.، آن برده فروش پست،مطمئنا از او شکست نمی خورم ، پس بهتر است خیال نکند برنده شده، چون هنوز نشده و نخواهد شد. قول می دهم ، همه اش را به عهده من بگذار ...و به ترز))
((و به شعله)) کریسی آهی کشید و با تیزهوشی غیرقابل انتظاری، ادامه داد:(( شعله شبیه تو و ترز اسن، قوی و نترس. کاش من هم مثل شما بودم، ولی نیستم. فکر می کنی باید امروز سری به بیت الناتی بزنیم؟))
-نه.نباید. هنوز نمی دانیم شعله و بقیه ی دخترها دستگیر شده اند یا خیر. اصلا رسیدن به آنجا و برگردانده شدن توسط سربازان ، فایده ای ندارد. باید منتظر بمانیم و ببینیم ترز چه می گوید. مطمئنا او همه خبرها را می شنود و زمان را برای تماس با ما از دست نمی دهد و یا اولیویا از طرف او تماس خواهد گرفت.
هیرو در مورد مادام تیسوت به غلط قضاوت نکرده بود.چون صبح به نيمه نرسيده بود كه پيام كتبي محتاطانه ازطرف ازطرف اولويا كردول به كنسول گري رسيد كه مي خواست خانم هاي هوليس به حوصله ي سررفته ي او رحم كنند وروز بعد براي صرف چاي به نزد اوبروند.متاسف بود كه نمي تواند بعد ازظهر ان روزمنتظر ديدارشان باشد ولي شرايط موجود ديدار زودتر راغيرممكن كرده بود.اومطمئن بود كه ان ها درك كرده ومحتاط خواهند بود.اولويادر حاشيه ي نامه در حاليكه زيرش خط كشيده بود،افزوده بود كه جين وهيوبرت درخانه نخواهندبود چون برنامه ي كشتيراني باخانواده ي كيلي دارند.
پس مايك گروه چهارنفره تشكيل خواهيم داد وكاملا خصوصي است.
در واقع يك گروه هشت نفره شدند ،چرا كه درمنزل پلات ها چاي ننوشيدند بلكه جايي كه به ان ها شربت، قهوه ترك وكيك هاي كوچك تعارف شد منزلي بود،دو يك مايلي خارج از شهركه پشت ديواري بلند وباغي پر ازدرختان ميوه مخفي شده بود واز طريق جاده اي خراب دركالسكه ي ترزتيوست به ان جا رسيدند.
منزل متعلق به يكي از اقوام سببي بي شمار سلطان سعيد فقيد بود.پيرزني فربه كه حركت كردن بدون كمك دو دختر برده ي سياه تنومند برايش غير ممكن بود.ان ها او رابر پايش مي كشيدندويا از ايوان كونس دارپايين مي اوردند. اما سه هيكل پوشيده اي كه براي خوشامد گويي به خانم هاي خارجي بلند شدند. سيده ها ، سلمه ها وخواهر زاده اش فرشو و يك دختر عموي ناشناس بزرگ تربودند كه ظاهرا به عنوان نديمه همراه خان ها امده بودند.
(شعله نتوانست بيايد پس مرا در عوض خودش فرستاد.سلمه وقتي خوشامدگويي ها ، سوالات و همدردي ها تمام شد ، تنقلات اورده شده ومستخدمان مرخص شدند، ادامه داد ))او گفت كه شما مي خواهيد از ما خبري داشته باشيد.))
سلمه لازم نديد توضيح دهد كه در واقع ان چه شعله گفته بود اين بود)); بهتر است به ان زن هاي احمق بگويي كه ما در بيت الثاني در امان هستيم و اين كه حرفي در مورد صندوق ها نزنند بلكه ساكت بمانند و خونسردي خود را از دست ندهند وبه مردانشان هم نگويند دو تن از ان ها كله هايي به پوكي كدوي خشك دارند . اما زن امريكايي كه شبيه پسرهاست . به گونه اي هوش دارد وزن فرانسوي مثل يك موش خرما حيله گراست . همه ي حيوانات را به ان ها بگو و ببين ايا مي توانيم از ان ها استفاده ببريم ؟))
سلمه ادامه داد ((كسي معترض ما نشد و تلاش نكردند كه مانع ورود يا خروج كسي از خانه شود. گرچه البته نبايد مي ديدند در اين ساعت از روز خارج شده ايم ، پس شعله ترتيبي داد كه لباس خدمتكاران را بپوشيم وبدون همراهي بردگان بيرون بياييم كه كه كسي مارا نشناسد وتعقيب نكند . فقط منزل برغش محاصره شده و سربازان اجازه نمي دهند كسي وارد يا خارج شود))
ترژ گفت:((ولي شما كه با او حرف زده ايد مگر نه؟))طرز گفتارش بيش تربه مشابه يك مطلب غير قابل شك بود تا سوال.
سلمه مشتاقانه گفت:بله ازطريق پنجره ها ان ها هم نمي توانند مانع انجامش شوند. فكر هم نمي كنيم اصلا بدانند. كاملا امن است. برادرمان توانسته از طريق ما براي روساي قبايلي كه حمايتش مي كنند پيام بفرستد او به مجيد تسليم نمي شود.چون مي گويد ان قدر غذا در خانه انبار شده كه مي تواند هفته ها محاصره را تحمل كند ومجيد هم به زودي از نگهداري ان همه سرباز كه روز و شب در ان جا بدون انجام كاري مي ايستند خسته مي شود . البته ميجي وزنانش ان جا هستند و چندين تن از روساي قبايل در هنگام محاصره در خانه گير افتادند كه به خاطر ميچي و ديگران زنان نمي توانند به ازادي درخانه رفت و امد كنند . پس ناچار به ماندن در يك اتاق طبقه ي همكف هستند كه برايشان راحت نيست اما خوشبختانه با نفوذ ترين رئيس قبيله ان شب نيامده بود وما از طرف برعش با او در تماس هستيم و به او پول وجواهري براي خريد حاميان بيش تر مي رسانيم.
ترژه بالحني تند و صداي ملايمي گفت:))اگر خانه اي كه مركز عمليات است توسط سرداران سلطان محاصره شده باشد،اقدامات مثمرثمر نخواهد بود.ان ها بايد محل امن تري براي ملاقات بيابند.))
سلمه، با اثري از تكبر كه شبيه ناخواهرياش بود ، پاسخ داد: (( ما هم دراين مورد فكركردهايم. ملكي كه معروف به مارسي است و متعلق به فرشو و خواهرش ميباشد، اكنون مركز عمليات جديد ماست. برعش گفته كه همهي پيروان ما بايد در آنجا جمع شوند و اينكه