234-235
می کنند که مجازاتشان کنم و معتقد هستند که یابد جریمه شده و زندان و تبعید گردند،شلاق بخورند،حتی خفه شوند!چقدر عجیب است که زنان چگونه نسبت به هم می توانندکینه جو باشند،مخصوصاً نسبت به آنهایی که با هم خوب نبوده و از هم رنجشی دارند،ولی نمی توانم باور کنم...»
_ که آنچه می گویند درست باشد؟تضمین می کنم که حقیقت دارد.
حقیقت؟بله،ولی نمیتوانم باور کنم که قصد صدمه زدن به مرا داشته باشند.آنها جوان هستند و پس از مرگ پدرم دیگر زندگی برایشان مثل سابق نبوده است.آنها از شدت غصه خوردن ،کسل شده اند و در اشتیاق روزهای قدیم،زمانی کهدر موتونی زندگی می کردیم و به قایق رانی و اسب سواری می پرداختیم و زیر سایه ی پدرم خوشبخت بودیم،هستند چون آن دوران سپری شده است و هیچ کس هم نمی تواند آن را برگرداند،غمگین و بی قرارند.پس با سایر زنان و من دعوا می کنند و به دنبال کاری می گردند که روزهای بلند را پر کنند برغش این موقعیت را برایشان فراهم کرده است؛او یک مار می باشد و باید خفه اش کرد.بله،من هم به اندازه ی تو این را می دانم!شاید هم بهتر،چون هنوز نشنیده ام که بخواهد تو را بکشد،اما مسئله ی او با خواهرانم فرق دارد.چگونه می توانم بر آنها خشمگین شوم و مجازاتشان نمایم؟یا با عزیز کوچک عصبانی باشم که تنها یک بچه است و خیال می کند برادرش برغش یک قهرمان می باشد؟بهتر است کاری نکنم و امیدوار باشم که خودشان با گذشت زمان متوجه حماقت کارشان بشوند،آنوقت تمام مسایل از بین خواهد رفت.
روری ،وحشیانه،گفت:«تنها چیزی که احتمال از بین رفتنش دارد،آن هم به طرزی دردآور و در آینده ی نزدیک ،خودت هستی و اگر نجات خودت برایت همه نیست ،باید بگویم که جان من برایم ارزش دارد.برغش دوست من نیست و اگر اجازه می دهی شورشی علیه تو به پا کند و به جای تو سلطان شود،پس هرچه زودتر جلوی ضررم را بگیرم و این آبها را ترک کنم،بهتر است.فکر می کنی وقتی تو بمیری من چقدر اینجا دوام می آورم؟»
سلطان آرنجش را جابجا کرد و با خنده ای موزیانه نگاهی به دوستش انداخت و گفت:«به اندازه ی کافی، که با خدمه ات شهر را به آتش بکشید و نیمی از زنگبار را غارت کنید و قبل از برقراری نظم بگریزید.»
روری نیشخندی زد و موافقت نمود:«این هم البته فکری است.»
سلطان به کوسنی تکیه داد و با صدای بلند خندید و بعد از پاک کردن اشک های شادی اش گفت:«آه،دوست من،چه تاسفی که تو یک عرب متولد نشده ای!اگر عرب بودی،قسم می خوردم که تو را به جای خودم سلطان می کردم و می گذاشتم که با آن دو مار،برادرانم طاهاوانی و برغش ،هرگونه که بخواهی رفتار کنی و می دانستم که حتما موفق می شدی.»
_ظاهراً کمپانی هند شرقی با برادرت طاهاوانی ،بدون هیچ کمکی از طرف من،در این امر موفق شده است،اما هیچ کس جز خودت توانایی متوقف کردن برغش را ندارد و تو هم باید آن را فوراً انجام دهی،چون زمانی برای اتلاف وقت نداریم!حتی شاید فردا هم دیر باشد!
_پیشنهاد می کنی چه کنم؟
_نگهبانی بفرست که دستگیرش کند.
_الآن؟در این ساعت؟دوست عزیزم منطقی باش!بسیار دیر است.
_اگر در روز دستگیرشر کنی،آشوب برپا می شود،او ترتیبی خواهد داد کهبشود!اما حدود یک ساعت دیگر شهر آرا م خواهد شد،گدایان،ولگردان بازار و تمام ارازل محله ی آفریقایی ها در خواب عمیقی خواهند بود،پس عده ی کمی شاهد دستگیری اش هستند و دردسری بوجود نمی آید.بعلاوه بطور اتفاقی خبردار شده ام که امشب چندتن از روسای قبایل را ملاقات می کند که ترتیب آخرین جزییات را بدهند و احتمالاً سهمشان را از رشوه بگیرند و ضرری برایشان ندارد که دلیل حضورشان را در آنجا توضیح دهند.او را به زندان بینداز و تحت نظر نگهبانان به دژ مومباسا بفرست،وقتی شهر فردا صبح بیدار شود دیگر برای عکس العمل دیر شده است؛شاید چند اعتراض رسمی و غیر رسمی هم بشنوی،ولی حل آن کار ساده ای خواهد بود.چون روسای الحارت که حامیان اصلی او هستند فقط برای نفع شخصی وارد ماجرا گشته اند و وقتی ببینند که تو هم جدی هستی و قصد داری مانع کارهای چرندشان شوی،خیلی زود تسلیم می شوند.آیا این کار را می کنی؟
شاید او را در خانه ی خودش زندانی کنم .بله،همین کار را خواهم کرد.می توانم نگهبانان مسلحی بفرستم که منزلش را محاصره کنند و مانع ورود یا خروج هر کس و هر چیزی به درون یا بیرون خانه شوند،حتی غذا؛تا وقتی که عقلش بازگردد.همین درسی خوب نیز به خواهرانم می دهد و آنها نیز تنبیه می شوند .ما اعراب می گوییم؛هیچ دریایی آنقدر پر آب نیست که ارتباط خونی را بشوید؛آنها زن هستند؛از خون من و از خون پدر